#عبور_از_رنج
#مجموعه_ی_کاشوب
#قسمت_اول
«من عاشق تعزیه ی حر بودم،مخصوصا جایی که حر توبه می کرد.رضا که نقش حر را می خواند، زره و شمشیر و کلاهخودش را همراه با چکمه های قهوه ای اش مبی کند و می گذاشت روی دست هایش، دور میدان می چرخید و می خواند و جمعیت همه سینه می زدند و اشک می ریختند . یک بار رضا می خواند و یک بار مردم .
تمام سال منتظر آن چند دقیقه بودم وقتی همراه مردم زیر لب می خواندم « سلطان دین التوبه/ شاه مبین التوبه/آقا پشیمانم/آقا پشیمانم» از ته دل توبه می کردم از چه؟ نمی دانم اما آن توبه به قدری لذت بخش بود که دلم می خواست من هم در آن شریک باشم.»
اگر مشتاق شنیدن داستانی واقعی از ماجرای تعزیه خوانی در روستا های قدیم ایران هستید از انسان های با معرفتی که روضه را زندگی می کنند بهترین پاسخ برای این اشتیاق کتاب رستخیز است.
#رستخیز روایت پنجم شیشه ی شمر
#ماجرای_کتاب
🖤@behesht_e_khane
#عبور_از_رنج
#مجموعه_ی_کاشوب
#قسمت_دوم
محرم سال بعد دوباره حرف شیخ یقه ام را گرفت .هنوز محرم شروع نشده بود که بچه های هیئت زنگ زدند بپرسندموضوع امسال منبرم چیست. گفتم فکر می کنم و خبر می دهم . تلفن را که قطع کردم یاد حرف شیخ افتادم. برای موضوع منبر مطالعه می کردم اما بیشتر دنبال جواب خودم بودم. خاطرات آقای بهجت را می خواندم که این جمله را دیدم «مردم را فراموش کن.میکروفون که می گیری سیدالشهدا پیش چشمت باشد. انگار راهکار پیدا شده بود.»
بیشتر ما روضه را از روبروی منبر دیده ایم . اگر مشتاقید بدانید از ذهن آن که روی منبر نشسته و از امام حسین می خواند چه می گذرد دعوتید به خواندن کتاب رستخیز.
#رستخیز روایت هجدهم نابازیگری
🖤@behesht_e_khane
بهشت ِخانه🇵🇸
همراهان عزیز بهشت خانه ❤️ از ابتدای محرم بخشی به کانال اضافه شده که به جای یک معرفی اجمالی از یک کتا
#عبور_از_رنج
#مجموعه_ی_کاشوب
#قسمت_سوم
ایام محرم این سال ها که تلویزیون بخش هایی از تصاویر بی کیفیت و اصلاح رنگ نشده ی مقتل خوانی شهید سید محمد باقر حکیم را نشان می دهد خودم را پای منبر پیدا می کنم که بهت زده دارم به اتفاقات دور و برم نگاه می کنم . همین بهت زدگی بود که مرا از گوشه حسینیه هیات قبلی بیرون کشید(...) یاد تعزیه خوانی ترک های زنجان در آن بعد از ظهر زمستانی چند سال بعد می افتم(...) یاد مراسم عزاداری بحرینی های مقیم در آن شب پاییزی می افتم وقتی سخنرانی بیان معروف سید الشهدا در روز عاشورا خطاب به عمر سعد را خواند که : الا و ان الدعی بن الدعی قد ر کزنی بین اثنتین بین السلة و الذلة جوان ترهای مجلس همان ها که برادر و دایی و پسرخاله و نوه عمویی در زندان های کشورشان داشتند جوری سر پا بلند شدند و هیهات منا الذلة را فریاد زدند که من هم ناخودآگاه همراه شدم و شجاعت و سجارت و خشمی را تجربه کردم که دیگر هیچ وقت برایم تکرار نشد(...) دیگر نه در حسینیه حاج بابا ، نه در تعزیه ترک ها و نه در عزاداری هیچ جای دیگری توریستی در شهری غریب نبودم. همه این روایت ها آشنا بودند.
#کاشوب روایت هفتم بر فراز تپه
#ماجرای_کتاب
🖤@behesht_e_khane
#عبور_از_رنج
#مجموعه_ی_کاشوب
#قسمت_چهارم
صبح شب میشود، و شب صبح، ماه عوض میشود. فصل هم مهمان ها کمتر می شوند، بیشتر خودمانی ها می آیند و می روند. به شرایط عادت کرده ایم. نشانه ها می گویند حال خواهرم دارد بهتر می شود. مامان نشانه ها را دیده و به من هم می گوید. من اما به نفر سومی خبر نمیدهم.بابا را هم خود مامان خبردار می کند. رفته ام بیمه ی ماشین را تمدید کنم. وقتی برمیگردم میبینم چشم های بابا خیس است و با تلفن حرف می زند.به نصف فامیل خبر داده، جوری خوشحال است که انگار همین الان معجزه ای اتفاق افتاده .معجزه نیست. فقط اوضاع کمی بهتر شده.
...ولی برای ما ....این نشانه های کوچک معجزه به حساب می آیند...من فیلم می گیرم صدای بابا مثل موسیقی متن در تمام فیلم هست که هی به مامان می گوید از کادر بیا بیرون. مامان اما بی توجه به ما هی دور و بر خواهرم می چرخد و با او حرف می زند. خیلی اتفاقی پرچم یا ابوالفضل العباس هم توی کادر هست. اگر زندگیمان واقعا یک سریال بود این سکانس با آن پرچمی که در بک گراند است صحنه ماندگاری می شد ، کارگردان سریال هم احتمالا سریال را با همین صحنه تمام می کرد. ولی تیتراژ پایان واقعیت راحت بالا نمی آید . زندگی ما همچنان ادامه دارد. در همان وضع با همان نشانه های کوچک...
#کاشوب روایت هجدهم ، پرچم هنوز توی کادر است!
#ماجرای_کتاب
🖤@behesht_e_khane
#عبور_از_رنج
#مجموعه_ی_کاشوب
#قسمت_پنجم
بهمان گفته بودند برای خروج قاچاقی از ایران مهران مناسب تر از جاهای دیگر است. نزدیک تر و امن تر. سه چهار ماهی از سقوط صدام می گذشت ولی مرزها هنوز بی ثبات بود.
مردمی که سال ها بود آرزوی زیارت داشتند دسته دسته با کمک بلدلچی های محلی از مرز رد می شدند و خود را به عراق می رساندند.
پیش بینی آینده عراق برای ما هفده هجده ساله ها آسان نبود و می ترسیدیم دیگر نشود برویم ولی دو دلی ها از همان اول شروع شدندـ نمی دانستیم رفتنمان حلال است یا نه.
بچه هایی که استفتا کرده بودند هر کدام چیزی می گفتند. طلبه های انقلابی تر میگفتند خلاف قوانین جمهوری اسلامی است و حرام.
رد شدن از چراغ قرمز سر چهار راه هم حرام بود، چه برسد به رد شدن از مرز...
ادامه این روایت جذاب را بخوانید در
#کاشوب روایت هفدهم ، دورادور
#ماجرای_کتاب
🖤@behesht_e_khane
#عبور_از_رنج
#مجموعه_ی_کاشوب
#قسمت_ششم
روضه خوانی و ذکر مصیبتش هم مثل سخنرانی اش بود . لحنش را عوض نمی کرد، صدایش را خیلی بالا و خیلی پایینن نمی برد. با همان لحن مستدل و منطقی روضه می خواند (...)
مکث آقای جوادی یعنی که بغض کرده و جلوی گریه اش را گرفته است. چند لحظه ای مکث می کرد، بغضش را می خورد و ادامه می داد. مردم گریه می کردند اما آقای جوادی آرام آرام روایت می کرد.(چون لباس های بدن مطهرش را به غارت بردند آن بدن هم زیر سم اسب ها آنقدر آسیب دید که ...) تا همین جا ادامه می داد. همه با صدای بلند گریه می کردند. آقای جوادی باز گریه اش را می خورد و چند لحظه صبر می کرد تا گریه ها آرام شود. بعد می گفت : (الا لعنة الله علی القوم الظالمین و سیعلم الذین ظلموا أی منقلب ینقلبون)
#کاشوب روایت نوزدهم، هاهنا هاهنا
#ماجرای_کتاب
🖤@behesht_e_khane