#عفاف
داستان دختر پاکدامنی که وقتی وارد دانشگاه میشه و از شهر خودش دور میشه، پول کم میهره و یکی از دخترای بی حجاب خوابگاه بهش پیشنهاد میکنه با من باشه تا پولت رو جور کنم. اما اون دختر....
https://eitaa.com/joinchat/3022192798C43e1b256ae
داستانی بر اساس واقیت
بهشتیان 🌱
#دوستاناینخانوادهمنتظرکمکدستایمهربونشماهستن🖐🏻 #رفقاکمککنیدبتونیمیهمبلغیازبدهیروجمع کنیم😢 #
عزیزان #۱۷میلیون ۴۰۰کم داریم برای تسویه قسمتی از بدهی این خانواده تا روز شنبه وقت داریم
#عزیزانکمکهاتونرومیتونیننذر
#رضایتوشفاعتچهاردهمعصومکنید
هر عزیزی در حد توانش هست کمک کنه بتونیم قدمی براشون برداریم
برای واریزی ها حتما به ادمین بگید کمک یا صدقه یا برای نیمه شعبان
@Karbala15
ممنون از حضور نورانی و پر برکتتون🌸🙏
هدایت شده از حضرت مادر
❣#سلام_امام_زمانم ❣
📖 السَّلاَمُ عَلَى حُجَّةِ الْمَعْبُودِ وَ كَلِمَةِ الْمَحْمُودِ...
🌱سلام بر آن مولایی که آینه ی تمام نمای خداست.
سلام بر او و بر روزی که تمام خلق در آینه وجود او، خدا را به تماشا خواهند نشست...
📚 مفاتیح الجنان، زیارت امام زمان سلام الله علیه به نقل از سید بن طاووس.
#اللهمعجللولیکالفرج
#امام_زمان
با چشم های اشکی به پسرش خیره شد ناباورانه گفت
_به خاطر این سر من داد میزنی?
احمد رضا کلافه نگاهش رو به مادرش داد
_چرا بیرونش نمیکنی
توانایی نگاه کردن به چشم.های مادرش رو نداشت سرش رو پایین انداخت
_چرا ازش حمایت میکنی اصلا به تو چه ربطی داره که این زن کی میشه
تمام رگ های بدن احمد رضا که قابل دیدن بودن بیرون زده بود و عرق روی پیشونیش به وضوح دیده میشد
_ چرا عین یه ولگرد پرتش نمیکنی از این خونه بیرون
طاقت احمد رضا سر اومد و با فریاد گفت
_چون زنمه
https://eitaa.com/joinchat/3211591697C5c62ed6d17
نگاه خاص همسری که تازه بهش محرم شده بودم ازارم میداد.
_چه موهای قشنگی داری?
تازه متوجه شدم که روسری سرم نیست. دستم رو کشید مجبور شدم بشینم کنارش.
_من چقدر خوشبختم صبح که چشم هام رو باز کردم با یه فرشته ی کوچولو روبرو شدم.
سر به زیر گفتم:
_اقا اشتباه کردیم بی اجازه ی مادرتون ...
_تو درست ترین تصمیم زندگی منی.
_شما نمی ترسید?
_میترسم ولی نه از مادرم، اونو راضی میکنم.
_پس از کی میترسید?
https://eitaa.com/joinchat/3211591697C5c62ed6d17
بهشتیان 🌱
🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂 🍂💫🍂 💫🍂 🍂 #پارت447 💫کنار تو بودن زیباست💫 رمان تخفیف خورد😍 به مناسبت مبع
🍂💫🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂
🍂💫🍂
💫🍂
🍂
#پارت448
💫کنار تو بودن زیباست💫
سپهر هم عصبی ایستاد و بیرون رفت. کنار جاوید نشستم و آهسته گریه کردم ونگران گفتم
_نکنه بره بفرستشون؟
_احمقانه ترین کاری که میشد رو کردی
_انتظار داری بشینم نگاه کنم بفرستشون...
_مگه بابا لات و الواتِ اخه! فقط داشت میترسوندت
اشکمرو پاک کردم و مظلوم نگاهش کردم
_الان چی میشه؟
_خوب بلدی خودت رو مظلوم کنی بعد هر کاری دلت خواست بکنی!
نگاهم رو ازش گرفتم
_غزال میشه خواهش کنم دیگه با بابا حرف نزنی! بزار من جات حرف بزنم.
من میتونم اوضاع رو درست کنم.
به ناچار با سر تاییدکردم و منتظر سپهر موندیم. نیمساعتی بود که هر دو در سکوت بودیم. بالاخره در باز شد و سپهر داخل برگشت. خیلی عصبیه و این رو از نفس هاش میشه فهمید
_پاشید برید خونه
جاوید ایستاد
_شما نمیاید؟!
نیمنگاه پر غیظی بهم انداخت
_نه. من شب میام
سوییچ رو ازش گرفت و اشاره کرد تا همراهش بیرون برم. جلوی در آهسته گفت
_خداحافظی کن
اخمی کردم و بی اهمیت به خواسته ی جاوید از اتاق بیرون رفتم. دنبالم اومد و نفس سنگینی کشید و متاسف گفت
_صبر کن کتم رو بپوشم
وارد اتاق شد و به دوربین بالای در اتاق سپهر خیره موندم. من راهی جز تملق و چاپلوسی تو، برای ازدواج با مرتضی پیدا میکنم
همراه با جاوید سوار ماشین شدیم و از رستوران فاصله گرفتیم
_ الان که سپهر نیست میشه بریم پیش مرتضی؟
_الان وقتش نیست. بابا متتظره برسیم خونه بهش خبر بدیم
_ا مگه همه بیمارستان نیستن؟
_نازنین خونهست
_یعنی به سپهر میگه؟
_نازنین اون کاری رو میکنه که من میگم. غزال فکر اینکه امروز ببرمت پیش مرتضی رو از سرت بیرون کن
نا امید نگاهم رو به خیابون دادم
پارت زاپاس
رمان کامل شده. ۸۴۱ پارت داره😋
کل رمان۵۰ تومان
بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه
6037997239519771
بانک ملی
فاطمه علی کرم
فیش رو باید همون روز ارسال کنید وگرنه قبول نمیکنم
فیش رو برای این ایدی ارسال کنید
@onix12
🖊 : فاطمه علیکرم
🍂 هدیبانو🍂
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💫🍂════╗
@behestiyan
╚════💫🍂═╝
💫
🍂💫
💫🍂💫
🍂💫🍂💫
💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂💫🍂💫🍂
هدایت شده از دُرنـجف
شما را از #منافقان میترسانم!
زیرا؛
• آنها گمراه و گمراه کنندهاند.
• خطاکارند و به خطاکاری تشویق میکنند!
• به رنگهای گوناگون ظاهر میشوند.
• برای شکستن شما،
از هر پناهگاهی استفاده میکنند.
• قلب هایشان بیمار
و ظاهرشان " آراسته " است!
_امیرمسلمین،امامعلیعلیهالسلام
نهجالبلاغه،خطبه۱۹۴
#عفاف
داستان دختر پاکدامنی که وقتی وارد دانشگاه میشه و از شهر خودش دور میشه، پول کم میهره و یکی از دخترای بی حجاب خوابگاه بهش پیشنهاد میکنه با من باشه تا پولت رو جور کنم. اما اون دختر....
https://eitaa.com/joinchat/3022192798C43e1b256ae
داستانی بر اساس واقیت
بهشتیان 🌱
🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 #پارت184 🍀منتهای عشق💞 غذای علی رو تو بهترین ظرف گذاشتم و یه
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت185
🍀منتهای عشق💞
از پلهها پایین رفتم. با دیدن میلاد گه روی کتابهاش خوابیده لبخند زدم.
دفترش هنوز توی دستش بود و سرش افتاده بود. انگار که خیلی خسته شده
خاله، عینکش رو به چشم زده و در حال قرآن خوندنه. صورتش خیلی جدی و پر از آرامش بود. وقتی بهش نگاه کردم، حس کردم چقدر دلشوره داره. شاید از دیدن این وضع میلاد نگرانه.
متوجهم شد و قرآن رو بست، عینکش رو از روی بینیاش برداشت و نگران گفت:
_بهتر شدی عزیزم؟
نمیدونم چطور باید بهش بگم. احتمالا صدای در که محکم خورده بهم رو شنیده متوجه ناراحتیم شده. کنارش نشستم دستش رو گرفتم و بوسیدم. با صدای ملایمی گفتم:
_خاله جون، میدونم که همیشه نگران مشتریها هستی، اما خواهش میکنم دیگه از مریم و اقدس خانم لباس قبول نکن. وقتی اینا میآن، حس میکنم انگار یکی داره انگشت میکنه تو چشمهای من. اصلاً نمیتونم باهاشون کنار بیام.
خاله خندید و سرش رو تکون داد و گفت:
_عزیزم، نیازی به این حرفا نیست. همیشه هر چی تو بگی، قبول میکنم.
از اینکه انقدر راحت قبول کرد لبخند زدم و گفتم:
_باشه خاله، الان دو تا چایی میریزم با هم بخوریم
آشپزخونه رفتم چایی ربختم و توی سینی گذلشتمو به حال برگشتم
خاله به میلاد نگاه میکنه. چهرهاش پر از نگرانیه . جلو رفتم سینی رو روی زمین گذاشتم و نشستم
_چی شده؟
خاله خیلی آهسته و با صدای گرفته گفت:
_امروز از مدرسه زنگ زدن و گفتن میلاد دیگه همه نمرههاش رو صفر گرفته. نمیدونم چی کار کنم. اگه علی بفهمه، میدونم خیلی ناراحت میشه.
برای اینکه ذهنش رو آروم کنم، گفتم:
_خاله، به نظرم نباید از علی پنهان کنی. باید همهچیز رو بهش بگی. میلاد هم دیگه باید بدونه که مسئولیتهاش رو باید جدی بگیره.
خاله سرش رو تکون داد و گفت:
_درست میگی. اما نمیخوام بهش آسیب بخوره.»
با نرمی گفتم:
_خاله، اگر علی میخواد تنبیهش کنه، اصلاً نباید جلوش رو بگیری. اگه نمیتونی تحمل کنی، بذار برو بالا، اما بهش بگو که باید مسئولیتهاش رو جدی بگیره. به جاش میفهمه که این تنبیه به خاطر خیر خودشه.
خاله آهی کشید و گفت:
_میدونم عزیزم، ولی خدا شاهد همه چیزه. نمیخوام میلاد اذیت بشه.
_خاله، میدونم که دلت برای میلاد میسوزه، اما این بهترین راهه. باید راه سخت رو انتخاب کنیم تا بعداً از اشتباهاتش پشیمون نشه.
خاله لبخندی زد و سرش رو پایین انداخت. با صدای نرم و دلسوز گفت:
_ممنونم عزیزم. همیشه کنارم هستی. خدا حفظت کنه
پارت زاپاس
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
پارتاول
https://eitaa.com/behestiyan/16
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
#عفاف
داستان دختر پاکدامنی که وقتی وارد دانشگاه میشه و از شهر خودش دور میشه، پول کم میهره و یکی از دخترای بی حجاب خوابگاه بهش پیشنهاد میکنه با من باشه تا پولت رو جور کنم. اما اون دختر....
https://eitaa.com/joinchat/3022192798C43e1b256ae
داستانی بر اساس واقیت