روی تخت دراز کشیده ساعد دستشو گذاشته بود روی پیشونیش خیره به سقف اتاق نگاه میکرد .
سمت تخت رفتم پشت بهش خوابیدم و پتو رو روی سرمکشیدم
پتو رو از روم کنار زد، منو برگردوند سمت خودش دلخور پرسید:
گریه کردی ؟
محلش ندادم پتو رو کشیدم روی سرم پتو رو از روم برداشت پرت کرد پایین تخت با دستش صورتمو برگردوند سمت خودش
_ به من نگاه کن
توی چشمهاش خیره شدم
_چرا گریه کردی ؟
با بغض گفتم:
_نمی دونی ؟ ان شاالله خدا جوابتو بده.
چشماش گرد شد
_تو منو نفرین میکنی؟ می دونی من امروز به خاطر تو چه حرفهایی شنیدم. پاشدم نشستم بغضم ترکید و با گریه گفتم
تو نیمدونی من حامله ام که میزنی روی کتفم هلم میدی ؟
https://eitaa.com/joinchat/1335361580Cc57190d80f
#رمان_آنلاین_براساسواقعیت_عاشقانه ❤️
#مذهبی 😍