بهشت شهدا🌷
🌷 #دختر_شینا – قسمت 8⃣6⃣ ✅ فصل شانزدهم 💥 دیگر ظهر شده بود. نه آبی همراه خودمان آورده بودیم، نه چ
🌷 #دختر_شینا – قسمت 9⃣6⃣
✅ فصل شانزدهم
💥 بغض گلویم را گرفته بود، گفتم: « مجروحها و شهدا چی؟! »
جوابی نداد.
گفتم: « کاش رانندگی بلد بودم. »
دوباره دنده عوض کرد و بیشتر از قبل گاز داد. گفت: « به امید خدا میرویم. ان شاءاللّه فردا صبح برمیگردم. »
💥 چشمهایم در آن تاریکی دودو میزد. یک لحظه چهرهی آن نوجوان از ذهنم پاک نمیشد. فکر میکردم الان کجاست؟! چهکار میکند؟ اصلاً آن سیصد نفر دیگر توی آن درهی سرد بدون غذا چطور شب را میگذرانند. گردانهای دیگر چه؟! مجروحین، شهدا!
💥 فردای آن روز تا به همدان رسیدیم، صمد برگشت پادگان ابوذر و تا عید نیامد. اواخر خردادماه 1364 بود. چند هفتهای میشد حالم خوب نبود. سرم گیج میرفت و احساس خوابآلودگی میکردم.
یک روز به سرم زد بروم دکتر. بچهها را گذاشتم پیش همسایهمان، خانم دارابی، و رفتم درمانگاه. خانم دکتری که آنجا بود بعد از معاینه، آزمایشی داد و گفت: « اول بهتر است این آزمایشها را انجام بدهی. »
آزمایشها را همان روز دادم و چند روز بعد جوابش را بردم درمانگاه.
💥 خانم دکتر تا آزمایش را دید، گفت: « شما که حامله اید! »
یک دفعه زمین و زمان دور سرم چرخید. دستم را از گوشهی میز دکتر گرفتم که زمین نخورم. دست و پایم بیحس شد و زیر لب گفتم: « یا امام زمان! »
خانم دکتر دستم را گرفت و کمک کرد تا بنشینم و با مهربانی گفت: « عزیزم. چی شده؟! مگر چند تا بچه داری؟ »
با ناراحتی گفتم: « بچهی چهارمم هنوز شش ماهه است. »
💥 دکتر دستم را گرفت و گفت: « نباید به این زودی حامله میشدی؛ اما حالا هستی. به جای ناراحتی، بهتر است به فکر خودت و بچهات باشی. از این به بعد هم هر ماه بیا پیش خودم تا تحت نظر باشی. »
گفتم: « خانم دکتر! یعنی واقعاً این آزمایش درست است؟! شاید حامله نباشم. »
دکتر خندید و گفت: « خوشبختانه یا متأسفانه باید بگویم آزمایشهای این آزمایشگاه صحیح و دقیق است.
💥 نمیدانستم چهکار کنم. کجا باید میرفتم. دردم را به کی میگفتم. چهطور میتوانستم با این همه بچهی قد و نیمقد دوباره دورهی حاملگی را طی کنم. خدایا چهطور دوباره زایمان کنم. وای دوباره چه سختیهایی باید بکشم. نه من دیگر تحمل کهنه شستن و کار کردن و بچه بزرگ کردن را ندارم.
💥 خانم دکتر چند تا دارو برایم نوشت و کلی دلداریام داد. او برایم حرف میزد و من فکرم جای دیگری بود. بلند شدم. از درمانگاه بیرون آمدم. توی محوطهی درمانگاه جای دنجی زیر یک درخت دور از چشم مردم پیدا کردم و نشستم. چادرم را روی صورتم کشیدم و هایهای گریه کردم.
کاش خواهرم الان کنارم بود. کاش شینا پیشم بود. کاش صمد اینجا بود. ای خدا! آخر چرا؟! تو که زندگی مرا میبینی. میدانی در این شهر تنها و غریبم. با این بیکسی چطور میتوانم از پس این همه کار و بچه بربیایم. خدایا لااقل چارهای برسان. برای خودم همینطور حرف میزدم و گریه میکردم.
💥 وقتی خوب سبک شدم، رفتم خانه. بچهها، خانهی خانم دارابی بودند. وقتی میخواستم بچهها را بیاورم، خانم دارابی متوجه ناراحتیام شد. ماجرا را پرسید. اول پنهان کردم، اما آخرش قضیه را به او گفتم. دلداریام داد و گفت: « قدم خانم! ناشکری نکن. دعا کن خدا بچهی سالم بهت بده. »
💥 با ناراحتی بچهها را برداشتم و آمدم خانه. یکراست رفتم در کمد لباسها را باز کردم. پیراهن حاملگیام را برداشتم که سر هر چهار تا بچه آن را میپوشیدم. با عصبانیت پیراهن را از وسط جر دادم و تکهتکهاش کردم. گریه میکردم و با خودم میگفتم: « تا این پیراهن هست، من حامله میشوم. پارهاش میکنم تا خلاص شوم. »
بچهها که نمیدانستند چهکار میکنم، هاج و واج نگاهم میکردند. پیراهن پارهپاره شده را ریختم توی سطل آشغال و با حرص در سطل را محکم بستم »
🔰ادامه دارد...🔰
💟کانال بهشت شهدا:
https://eitaa.com/behshtshohada💞
🌷 #دختر_شینا – قسمت 0⃣7⃣
✅ فصل شانزدهم
💥 خانم دارابی، که دلش پیش من مانده بود، با یک قابلمه غذا آمد توی آشپزخانه. آنقدر ناراحت بودم که صدای در را نشنیده بودم. بچهها در را برایش باز کرده بودند. وقتی مرا با آن حال و روز دید، نشست و کلی برایم حرف زد.
از فامیل و دوست و آشنا که هفت هشت تا بچه داشتند، از خانوادههایی که حسرت یک بچه مانده بود روی دلشان، از کسانی که به خاطر ناشکری زیاد بچهی سالمی نداشتند.
💥 حرفهای خانم دارابی آرامم میکرد. بلند شد سفره را انداخت و غذا را کشید و با اصرار خواست غذا بخورم. میگفت: « گناه دارد این بچهها را غصه نده. پدرشان که نیست. اقلاً تو دیگر اوقاتتلخی نکن. »
💥 چند هفتهای طول کشید بالاخره با خودم کنار آمدم و به این وضع عادت کردم. یک ماه بعد صمد آمد. اینبار میخواست دو هفتهای همدان بماند. بر خلاف همیشه اینبار خودش فهمید باردارم. ناراحتیام را که دید،گفت: « این چیزها ناراحتی ندارد. خیلی هم خوشحالی دارد. خدا که دور از جان، درد بیدرمان نداده، نعمت داده. باید شکرانهاش را بهجا بیاوریم. زود باشید حاضر شوید، میخواهیم جشن بگیریم. »
💥 خودش لباس بچهها را پوشاند. حتی سمیه را هم آماده کرد و گفت: « تو هم حاضر شو. میخواهیم برویم بازار. »
اصلاً باورکردنی نبود. صمدی که هیچوقت دست بچههایش را نمیگرفت تا سر کوچه ببرد، حالا خودش اصرار میکرد با هم برویم بازار. هر چند بیحوصله بودم، اما از اینکه بچهها خوشحال بودند، راضی بودم.
💥 رفتیم بازار مظفریه همدان. برای بچهها اسباببازی و لباس خرید؛ آن هم به سلیقهی خود بچهها. هر چه میگفتم این خوب نیست یا دوام ندارد، میگفت: « کارت نباشد. بگذار بچهها شاد باشند. میخواهیم جشن بگیریم. »
آخر سر هم رفتیم مغازهای و برای من چادر و روسری خرید. یک پیراهن بلند و گشاد هم خرید که گلهای ریز و صورتی داشت با پسزمینهی نخودی و سفید. گفت: « این آخرین پیراهن حاملگی است که میخریم. دیگر تمام شد. »
💥 لب گزیدم که یعنی کمی آرامتر. هر چند صاحب مغازه خانمی بود و ته مغازه در حال آوردن بلوز و دامن بود و صدایمان را نمیشنید، با این حال خجالت میکشیدم.
💥 وقتی رسیدیم خانه، دیگر ظهر شده بود. رفت از بیرون ناهار خرید و آورد. بچهها با خوشحالی میآمدند لباسهایشان را به ما نشان میدادند. با اسباببازیهایشان بازی میکردند. بعد از ناهار هم آنقدر که خسته شده بودند، همانطور که اسباببازیها دستشان بود و لباسها بالای سرشان، خوابشان برد.
💥 فردا صبح وقتی صمد به سپاه رفت، حس قشنگی داشتم. فکر میکردم چقدر خوشبختم. زندگی چقدر خوب است. اصلاً دیگر ناراحت نبودم. به همین خاطر بعد از یکی دو ماه بیحوصلگی و ناراحتی بلند شدم و خانه را از آن بالا جارو کردم و دستمال کشیدم.
آبگوشتم را بار گذاشتم. بچهها را بردم و شستم. حیاط را آب و جارو کردم. آشپزخانه را شستم و کابینتها را دستمال کشیدم. خانه بوی گل گرفته بود.
💥 برای ناهار صمد آمد. از همان جلوی در میخندید و میآمد. بچهها دورهاش کردند و ریختند روی سر و کولش.
توی هال که رسید، نشست، بچهها را بغل کرد و بوسید و گفت: « بهبه قدم خانم! چه بوی خوبی راه انداختهای. »
خندیدم و گفتم: « آبگوشت لیمو است، که خیلی دوست داری. »
بلند شد و گفت: « اینقدر خوبی که امام رضا (ع) میطلبدت دیگر. »
با تعجب نگاهش کردم. با ناباوری پرسیدم: « میخواهیم برویم مشهد؟! »
💥 همانطور که بچهها را ناز و نوازش میکرد، گفت: « میخواهید بروید مشهد؟! »
آمدم توی هال و گفتم: « تو را به خدا! اذیت نکن. راستش را بگو. »
سمیه را بغل کرد و ایستاد و گفت: « امروز اتفاقی از یکی از همکارها شنیدم برای خواهرها تور مشهد گذاشتهاند. رفتن تهوتوی قضیه را درآوردم. دیدم فرصت خوبی است. اسم تو را هم نوشتم. »
گفتم: « پس تو چی؟! »
موهای سمیه را بوسید و گفت: « نه دیگه مامانی، این مسافرت فقط مخصوص خانمهاست. باباها باید بمانند خانه. »
گفتم: « نمیروم. یا با هم برویم، یا اصلاً ولش کن. من چطور با این بچهها بروم. »
🔰ادامه دارد...🔰
💟کانال بهشت شهدا:
https://eitaa.com/behshtshohada💞
🕗 #وقت_سلام
بخوان زیارت نامه در امتداد کلیم
که باز کرده در اینجا خدا بیانش را
با یک سلام زائر آقا شوید✋
اللهّـــمَ صَلّ عَلي عَلي بنْ موسَي الرّضـا المرتَضی، الامــام التّقي النّقي و حُجَّّتكَ عَلي مَنْ فَــوقَ الارْضَ و مَن تَحتَ الثري الصّدّيق الشَّهيد صَلَوةً كثيرَةً تامَة زاكيَةً*
*مُتَواصِلــةً مُتَواتِـــرَةً مُتَرادِفَـــه كافْضَل ماصَلّيَتَ عَلي اَحَدٍ مِنْ اوْليائِك*َ 🍀
🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊
#هر_خانواده_معرف_یک_شهید
#بهشت_شهدا
#اَلَّلهُمعجِّللِوَلیِڪَالفرَج
https://eitaa.com/behshtshohada
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
💝بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِیمِ💝
چهارمین دوره چله توسل و هدیه صلوات بر شهدا 🕊️🌷🕊
🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴
حی علی العزاء حی علی البکاء
🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴
🔰امروز دوشنبه 18 تیر ماه 1403
🌹 «چهاردهمین » روز چله صلوات ،زیارت عاشورا و توسل به شهدا
🌷شهید والامقام #حسن_عباسی
✨✨✨✨✨✨✨و
🌹شهید کربلا
#ابوثمامه_صائدی
🏴🏴🌷🏴🌷🏴🏴
السَّلامُ عَلَیْکَ یا ثارَاللهِ وَابْنَ ثارِهِ
#محرم
#هر_خانواده_معرف_یک_شهید
#بهشت_شهدا
#اَلَّلهُمعجِّللِوَلیِڪَالفرَج
https://eitaa.com/behshtshohada
🏴🌷🏴🌷🏴🌷🏴
🌹🕊زیارتنامهی شهدا🕊🌹
🤲بسم رب الشهدا و الصدیقین
اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَولِیاءَ اللهِ وَ اَحِبّائَهُ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَصفِیَآءَ اللهِ وَ اَوِدّآئَهُ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصَارَ دینِ اللهِ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ رَسُولِ اللهِ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَمیرِالمُومِنینَ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ فاطِمَةَ سَیِّدَةِ نِسآءِ العالَمینَ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبی مُحَمَّدٍ الحَسَنِ بنِ عَلِیٍّ الوَلِیِّ النّاصِحِ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبی عَبدِ اللهِ ، بِاَبی اَنتُم وَ اُمّی طِبتُم ، وَ طابَتِ الاَرضُ الَّتی فیها دُفِنتُم ، وَفُزتُم فَوزًا عَظیمًا ،فَیا لَیتَنی کُنتُ مَعَکُم فَاَفُوزَمَعَکُم
🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
💐#شادی_روح_شهدا_صلوات💐
🏴🏴🌷🏴🌷🏴🏴
السَّلامُ عَلَیْکَ یا ثارَاللهِ وَابْنَ ثارِهِ
#محرم
#هر_خانواده_معرف_یک_شهید
#بهشت_شهدا
#اَلَّلهُمعجِّللِوَلیِڪَالفرَج
https://eitaa.com/behshtshohada
🏴🌷🏴🌷🏴🌷🏴
زندگینامه
#شهید_حسن_عباسی
🌹🍃تنها پسر غضنفر عباسی در سال ۱۳۳۵در روستای اراء از توابع شهرستان ساری دیده به جهان گشود .بر اثرمشکلات اقتصادی تحصیلاتش را تا پنجم ابتدایی بیشتر ادامه نداد و از آن پس به کارگری ،کشاورزی و ماهیگیری پرداخت.با گرفتن گواهی نامه راننده تاکسی شد.
****************
قبل از سربازی ازدواج کرد.ثمره ی آن چهار فرزند است.دو دختر و دو پسر .بعد از پیروزی انقلاب،جزء افرادی بودمنقضی سال پنجاه وشش بوده و دوباره به خدمت فرا خوانده شدند.حدود شش ماه خدمت را در سیستان و بلوچستان گذراند.با شروع غائله کردستان حدود چهار ماه به آنجا اعزام شدودر سال شصت ویک به استخدام سپاه درآمد.درقسمت تدارکات سپاه مشغول به کار شد.از آن پس دوباره به جبهه های جنوب اعزام شد وپس از بیست ویک ماه و بیست ودو روز ،
🥀در بیست ودوم اسفند شصت وسه در عملیات بدر در شرق دجله،در جزیره مجنون با اصابت تیر به پیشانی اش به شهادت رسید.اولین شهید روستایشان بود.مزارش در روستا اراءانتظار زیارت کنندگان را می کشد.
✨✨✨✨✨✨✨
خواهر شهید می گوید ،زندگی سخت بود ،سخت تر از آن که حسن با سن کم اش نفهمد و بی تفاوت باشد .سال سوم ابتدایی مدرسه را رها کرد .تا غروب می رفت کشاورزی و شبها درس می خواند.جثه ای نداشت .بهش سخت می گذشت تا پنجم بیشتر ادامه تحصیل نداد.
💫💫💫💫💫💫💫
شهید عباسی از زبان دوست شهید.
💫💫💫💫💫💫🌿
حفظ قرآن در حین رانندگی همه فکر می کردندبه خاطر تبرک است یا رفع بلا .خیلی ها از باز بودنش تعجب می کردند.بعضی ها هم می گفتند:بی حرمتی یه لای قرآن باز بمونه.
✨✨✨✨✨✨✨
از گریه در چهلم شهادت شهید زین الدین تا خواب شهادت مادر
✨✨✨✨✨✨✨
یکی دو هفته قبل عملیات بدر ما با تیپ ۲۸ صفر اندیمشک بودیم.شهید عباسی دار خوئین بود.یک شب گفت مادر شهید زین الدین اومده دارخوئین برای بچه های لشگر سخنرانی کنه.به نظرم تازه چند روزی از چهلم شهید زین الدین گذشته بود.ما هم با چند تویوتا از اندیمشک رفتیم به سمت دارخوئین.زمستان بود و هوا هم بسیار سردو ما هم پشت تویوتا 77نشسته بودیم.حدود سیصد کیلو متری راه بود،تقریبا ساعت سه یا چهار که حرکت کردیم ساعت هشت رسیدیم.شب جمعه بود و بعد از دعای کمیل ،مادر شهید زین الدین سخنرانی کردو مراسم خیلی خوبی بود.شهید عباسی را آخرین بار در مجلس دیدم.به شدت گریه می کرد،من همانجا گفتم عباسی شهید میشه.ما اومدیم سمنان .خبر رسید که عملیات بدر شروع شد.مرحوم حاج اقا داودی نماینده ی ولی فقیه در سپاه سمنان منو فرستاد که فلانی بیاد من رفتم دفتر حاج آقا دیدم داره تلفنی با کسی صحبت می کنه،شنیدم که گفت :اون اقای عباسی که پیش ما بوده هم شهید شده.بعد به من گفت خبر شهادت شهید عباسی را به خانواده اش خبر بدم هر چه اصرار کردم منو از این ماموریت معاف کنه ولی حاج آقا قبول نکردند .من و یکی دیگر از پاسداران ارایی(سرهنگ پاسدار میر رمضان قادری)به سمت اراءحرکت کردیم.توی راه کلی برنامه ریزی کردیم که چی بگیم،وقتی رسیدیم اراء(روستای شهید )دیدیم مادر شهید داره به سینه می زنه و هی میگه حسن مار بمیره ،حسن مار بمیره و آمد به طرف من وبا گریه گفت:عمه بمیره ،عمه بمیره،حسن شهید بییه،شما بمونی….بغض ما ترکید ،غوغایی شده بود.ما اومده بودیم به عمه بگیم که تنها پسرت شهید شده.نگو که شب قبل ،شهید به خواب مادرش امده بود.عباسی شهید شدو رفت.
راوی:سرهنگ پاسدار پرویز رستمی
🏴🏴🌷🏴🌷🏴🏴
السَّلامُ عَلَیْکَ یا ثارَاللهِ وَابْنَ ثارِهِ
#محرم
#هر_خانواده_معرف_یک_شهید
#بهشت_شهدا
#اَلَّلهُمعجِّللِوَلیِڪَالفرَج
https://eitaa.com/behshtshohada
🏴🌷🏴🌷🏴🌷🏴
# ابوثمامه_صائدی
🌹🍃از یاران سید الشهدا و شهید نماز ، که روز عاشورا به فیض شهادت رسید . وی از چهره های سرشناس شیعه در کوفه و مردی آگاه و شجاع و اسلحه شناس بود . مسلم بن عقیل در ایام بیعت گرفتن از مردم برای نهضت حسینی ، او را مسؤول دریافت اموال و خرید اسلحه قرار داده بود . نامش عمربن عبدالله بود . پیش از شروع درگیری های کربلا خود را از کوفه به کربلا رساند و به امام پیوست .
✨✨✨✨✨✨✨
روز عاشورا ، که یاران امام به تدریج شهید می شدند و از تعدادشان کاسته میشد و این کاهش محسوس بود ابو ثمامه هنگام ظهر خدمت امام آمد و گفت جانم به فدای تو ! چنین می بینم که دشمنان به تو نزدیک شده اند . به خدا قسم تو کشته نخواهی شد مگر اینکه من پیش از تو کشته شوم دوست دارم این خدای خود را در حالی ملاقات کنم که این نماز که وقتش نزدیک است بخوانم . امام نگاهی به بالا افکند و فرمود : نماز را به یاد آوردی ، خدا تو را از نمازگزاران ذاکر قرار دهد . آری ، اینک اول وقت نماز است . مهلتی از سپاه دشمن خواستند . آنگاه ابو ثمامه و جمعی دیگر ، با امام حسین (ع) نماز جماعت خواندند . وی جزء آخرین سه نفری بود که از یاران امام تا عصر عاشورا زنده مانده بودند . برخی گفته اند که در اثر جراحت های بسیار بر زمین افتاد ، خویشانش او را به دوش کشیده و از میدان به در بردند و مدتها بعد از دنیا رفت
🏴🏴🌷🏴🌷🏴🏴
السَّلامُ عَلَیْکَ یا ثارَاللهِ وَابْنَ ثارِهِ
#محرم
#هر_خانواده_معرف_یک_شهید
#بهشت_شهدا
#اَلَّلهُمعجِّللِوَلیِڪَالفرَج
https://eitaa.com/behshtshohada
🏴🌷🏴🌷🏴🌷🏴
1_4162691993.mp3
6.25M
🚩زیارت عاشورا
(همراه با روضه)
🌷ثواب آن هدیه به
ارواح مطهر
#چهارده_معصوم_علیهم_السلام
🌷شهید والامقام #حسن_عباسی
✨✨✨✨✨✨✨و
🌹شهید کربلا
#ابوثمامه_صائدی
✨✨✨✨✨✨✨✨
«لبیک یاحسین جانم»
#استودیویی
#فوق_العاده
صلےاللهعلیڪیااباعبدللھ
الـٰلّهُمَ؏َجــِّلِلوَلــیِّڪَاَلفــَرَج
بحق حضࢪٺزینبڪبرۍسلاماللهعلیها
🏴🏴🌷🏴🌷🏴🏴
السَّلامُ عَلَیْکَ یا ثارَاللهِ وَابْنَ ثارِهِ
#محرم
#هر_خانواده_معرف_یک_شهید
#بهشت_شهدا
#اَلَّلهُمعجِّللِوَلیِڪَالفرَج
https://eitaa.com/behshtshohada
🏴🌷🏴🌷🏴🌷🏴
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💫#هر_روز_با_قرآن
✨✨✨✨✨✨
#تلاوت_روزانه_قرآن
💫صفحه_116
#استاد_شاکر_نژاد
#قرآن_کریم
🌷هر روز یک صفحه از #قرآن
هدیه به شهدا🌷
✏️ توصیه مهم حضرت آیتالله خامنهای:
#هر_روز_حتماً_قرآن_بخوانید حتّی روزی نیم صفحه، روزی یک صفحه بخوانید، امّا ترک نشود. در دنیای اسلام هیچ کس نباید پیدا بشود که یک روز بر او بگذرد و آیاتی از قرآن را تلاوت نکند.
🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊
#شهید_جمهور
#هر_خانواده_معرف_یک_شهید
#بهشت_شهدا
#اَلَّلهُمعجِّللِوَلیِڪَالفرَج
https://eitaa.com/behshtshohada
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استوری | پروردگارا! کمکم کن،
گناه نکنم...
وابسته به دنیا نباشم...
چشم و گوش و اعضای بدنم، در راه خودت خرج شود... نه گناه و معصیت..
اللهم ارزقنا توفیق شهادت فی سبیلک..
#مجتبی_امیری_دوماری
🏴🏴🌷🏴🌷🏴🏴
السَّلامُ عَلَیْکَ یا ثارَاللهِ وَابْنَ ثارِهِ
#محرم
#هر_خانواده_معرف_یک_شهید
#بهشت_شهدا
#اَلَّلهُمعجِّللِوَلیِڪَالفرَج
https://eitaa.com/behshtshohada
🏴🌷🏴🌷🏴🌷🏴
بهشت شهدا🌷
🌷 #دختر_شینا – قسمت 0⃣7⃣ ✅ فصل شانزدهم 💥 خانم دارابی، که دلش پیش من مانده بود، با یک قابلمه غذا
🌷 #دختر_شینا – قسمت 1⃣7⃣
✅ فصل شانزدهم
💥 وقتی رسیدیم خانه، دیگر ظهر شده بود. رفت از بیرون ناهار خرید و آورد. بچهها با خوشحالی میآمدند لباسهایشان را به ما نشان میدادند. با اسباببازیهایشان بازی میکردند. بعد از ناهار هم آنقدر که خسته شده بودند، همانطور که اسباببازیها دستشان بود و لباسها بالای سرشان، خوابشان برد.
💥 فردا صبح وقتی صمد به سپاه رفت، حس قشنگی داشتم. فکر میکردم چقدر خوشبختم. زندگی چقدر خوب است. اصلاً دیگر ناراحت نبودم. به همین خاطر بعد از یکی دو ماه بیحوصلگی و ناراحتی بلند شدم و خانه را از آن بالا جارو کردم و دستمال کشیدم.
آبگوشتم را بار گذاشتم. بچهها را بردم و شستم. حیاط را آب و جارو کردم. آشپزخانه را شستم و کابینتها را دستمال کشیدم. خانه بوی گل گرفته بود.
💥 برای ناهار صمد آمد. از همان جلوی در میخندید و میآمد. بچهها دورهاش کردند و ریختند روی سر و کولش.
توی هال که رسید، نشست، بچهها را بغل کرد و بوسید و گفت: « بهبه قدم خانم! چه بوی خوبی راه انداختهای. »
خندیدم و گفتم: « آبگوشت لیمو است، که خیلی دوست داری. »
بلند شد و گفت: « اینقدر خوبی که امام رضا (ع) میطلبدت دیگر. »
با تعجب نگاهش کردم. با ناباوری پرسیدم: « میخواهیم برویم مشهد؟! »
💥 همانطور که بچهها را ناز و نوازش میکرد، گفت: « میخواهید بروید مشهد؟! »
آمدم توی هال و گفتم: « تو را به خدا! اذیت نکن. راستش را بگو. »
سمیه را بغل کرد و ایستاد و گفت: « امروز اتفاقی از یکی از همکارها شنیدم برای خواهرها تور مشهد گذاشتهاند. رفتن تهوتوی قضیه را درآوردم. دیدم فرصت خوبی است. اسم تو را هم نوشتم. »
گفتم: « پس تو چی؟! »
موهای سمیه را بوسید و گفت: « نه دیفگه مامانی، این مسافرت فقط مخصوص خانمهاست. باباها باید بمانند خانه. »
گفتم: « نمیروم. یا با هم برویم، یا اصلاً ولش کن. من چطور با این بچهها بروم. »
💥 سمیه را زمین گذاشت و گفت: « اول آبگوشتمان را بیاور که گرسنهام. اسمت را نوشتهام، باید بروی. برای روحیهات خوب است. خدیجه و معصومه را من نگه میدارم. تو هم مهدی و سمیه را ببر. اسم شینا را هم نوشتم. »
گفتم: « شینا که نمیتواند بیاید. خودت که میدانی از وقتی سکته کرده، مسافرت برایش سخت شده. به زور تا همدان میآید. آنوقت این همه راه! نه، شینا نه. »
گفت: « پس میگویم مادرم باهات بیاید. اینطوری دستتنها هم نیستی. »
گفتم: « ولی چه خوب میشد خودت میآمدی. »
گفت: « زیارت، سعادت و لیاقت میخواهد که من ندارم. خوش به حالت. برو سفارش ما را هم به امام رضا(ع) بکن. بگو امام رضا(ع) شوهرم را آدم کن. »
گفتم: « شانس ما را میبینی، حالا هم که تو همدانی، من باید بروم. »
یکدفعه از خنده ریسه رفت. گفت: « راست میگوییها! اصلاً یا تو باید توی این خانه باشی یا من. »
💥 همان شب ساکم را بستم و فردا صبح زود رفتیم سپاه. قرار بود اتوبوسها از آنجا حرکت کنند. توی سالن بزرگی نشسته بودیم. سمیه بغلم بود و مهدی را مادرشوهرم گرفته بود. خدیجه و معصومه هم پیشمان بودند. برایمان فیلم سینمایی گذاشته بودند تا ماشینها آماده شوند.
💥 خانمی توی سالن آمد و با صدای بلند گفت: « خانم محمدی را جلوی در میخواهند. »
سمیه را دادم به مادرشوهرم و دویدم جلوی در. صمد روی پلهها ایستاده بود. با نگرانی پرسیدم: « چی شده؟! »
گفت: « اول مژدگانی بده. »
خندیدم و گفتم: « باشد. برایت سوغات میآورم. »
آمد جلوتر و آهسته گفت: « این بچه که توی راه است، قدمش طلاست. مواظبش باش. » و همانطور که به شکمم نگاه میکرد، گفت: « اصلاً چهطور است اگر دختر بود، اسمش را بگذاریم قدمخیر. »
💥 میدانست که از اسمم خوشم نمیآید. به همین خاطر بعضی وقتها سربهسرم میگذاشت. گفتم: « اذیت نکن. جان من زود باش بگو چی شده؟! »
گفت: « اِسممان برای ماشین درآمده. »
خوشحال شدم. گفتم: « مبارک باشد. انشاءاللّه دفعهی دیگر با ماشین خودمان میرویم مشهد. »
دستش را رو به آسمان گرفت و گفت: « الهی آمین. خدا خودش میداند چقدر دلم زیارت میخواهد. »
ادامه دارد...
💟کانال بهشت شهدا:
https://eitaa.com/behshtshohada💞
🌷 #دختر_شینا – قسمت 2⃣7⃣
✅ فصل شانزدهم
💥 وقتی دوباره برگشتم توی سالن، با خودم گفتم: « چه خوب، صمد راست میگوید این بچه چقدر خوشقدم است. اول که زیارت مشهد برایمان درست شد، حالا هم که ماشین. خدا کند سومیاش هم خیر باشد. »
هنوز داشتیم فیلم سینمایی نگاه میکردیم که دوباره همان خانم صدایم کرد: « خانم محمدی را جلوی در کار دارند. »
صمد ایستاده بود جلوی در. گفتم: « ها، چی شده؟! سومیاش هم به خیر شد؟! »
خندید و گفت: « نه، دلم برایت تنگ شده. بیا تا اتوبوسها آماده میشوند، برویم با هم توی خیابان قدم بزنیم. »
خندیدم و گفتم: « مرد! خجالت بکش. مگرتو کار نداری؟! »
گفت: « مرخصی ساعتی میگیرم. »
گفتم: « بچهها چی؟! مامانت را اذیت میکنند. بندهی خدا حوصله ندارد. »
گفت: « میرویم تا همین نزدیکی. آرامگاه باباطاهر و برمیگردیم. »
گفتم: « باشد. تو برو مرخصیات را بگیر و بیا، تا من هم به مادرت بگویم. »
💥 دوباره برگشتم و توی سالن نشستم. فیلم انگار تمامشدنی نبود. کمی بعد همان خانم آمد و گفت: « خانمها اتوبوس آماده است. بفرمایید سوار شوید. »
سمیه را بغل کردم. مهدی هم دستش را داد به مادرشوهرم. خدیجه و معصومه هم بال چادرم را گرفته بودند. طفلیها نمیدانستند قرار نیست با ما به مشهد بیایند. شادی میکردند و میخواستند زودتر سوار اتوبوس شوند. توی محوطه که رسیدیم، دیدم صمد ایستاده. آمد جلو و دست خدیجه و معصومه را گرفت و گفت: « قدم! مرخصیام را گرفتم، اما حیف نشد. »
💥 دلم برایش سوخت. گفتم: « عیب ندارد. برگشتنی یک شب غذا میپزم، میآییم باباطاهر. »
صمد سرش را آورد نزدیک و گفت: « قدم! کاش میشد من را بگذاری توی ساکت با خودت ببری. »
گفتم: « حالا مرا درک میکنی؟! ببین چقدر سخت است. »
ادامه دارد...
💟کانال بهشت شهدا:
https://eitaa.com/behshtshohada💞
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
.
🏴 امام حسین (ع) مایه عاقبت بخیری ماست
🔻 نقل روایت پیامبر (ص) از زبان #حاج_مهدی_رسولی درباره حضرت سیدالشهدا
حسینیه معلی_#محرم۱۴۰۳
🏴🏴🌷🏴🌷🏴🏴
السَّلامُ عَلَیْکَ یا ثارَاللهِ وَابْنَ ثارِهِ
#محرم
#هر_خانواده_معرف_یک_شهید
#بهشت_شهدا
#اَلَّلهُمعجِّللِوَلیِڪَالفرَج
https://eitaa.com/behshtshohada
🏴🌷🏴🌷🏴🌷🏴
🕗 #وقت_سلام
بخوان زیارت نامه در امتداد کلیم
که باز کرده در اینجا خدا بیانش را
با یک سلام زائر آقا شوید✋
اللهّـــمَ صَلّ عَلي عَلي بنْ موسَي الرّضـا المرتَضی، الامــام التّقي النّقي و حُجَّّتكَ عَلي مَنْ فَــوقَ الارْضَ و مَن تَحتَ الثري الصّدّيق الشَّهيد صَلَوةً كثيرَةً تامَة زاكيَةً*
*مُتَواصِلــةً مُتَواتِـــرَةً مُتَرادِفَـــه كافْضَل ماصَلّيَتَ عَلي اَحَدٍ مِنْ اوْليائِك*َ 🍀
🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊
#هر_خانواده_معرف_یک_شهید
#بهشت_شهدا
#اَلَّلهُمعجِّللِوَلیِڪَالفرَج
https://eitaa.com/behshtshohada
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
آیت الله العظمی جوادی آملی:
چيزی كه امام حسين (سلام الله علیه) را وادار كرد در روز عاشورا از همه چيز بگذرد، اسير الكربات (اسير گرفتاريها) گردد و هر مصيبت و اندوهی را تحمل كند؛ فقط عشق به خدای متعال بود. و اين عشق چيزی نبود كه ناگهان و در حادثه سفر كربلا پيدا شده باشد. بلكه در تمام دوران حيات آن حضرت اين عشق وجود داشت و حادثه عاشورا در حقيقت ثمره و محصول اين عشق و ارادت بود.
حماسه و عرفان ص۲۳۹
#محرم
💝بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِیمِ💝
چهارمین دوره چله توسل و هدیه صلوات بر شهدا 🕊️🌷🕊
🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴
حی علی العزاء حی علی البکاء
🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴
🔰امروز سه شنبه 19 تیر ماه 1403
🌹 «پانزدهمین » روز چله صلوات ،زیارت عاشورا و توسل به شهدا
🌷شهید والامقام #هادی_کریم_پور
✨✨✨✨✨✨✨و
🌹شهید سه ساله کربلا
#حضرت_رقیه_علیها_السلام
🏴🏴🌷🏴🌷🏴🏴
السَّلامُ عَلَیْکَ یا ثارَاللهِ وَابْنَ ثارِهِ
#محرم
#هر_خانواده_معرف_یک_شهید
#بهشت_شهدا
#اَلَّلهُمعجِّللِوَلیِڪَالفرَج
https://eitaa.com/behshtshohada
🏴🌷🏴🌷🏴🌷🏴