بهشت شهدا🌷
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 #رویای_نیمه_شب ❣قسمت هفتاد و هفت ✨تا نزدیکی حمام، ابوراجح را همراهی کردم. موقع خداحافظی،
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋
#رویای_نیمه_شب
❣قسمت هفتاد و نه
✨مقابل سندی که ایستادم، دیگر از اضطراب و کنجکاوی روز قبل، در من اثری نبود.
🍁سندی برخاست و با تکان دادن سر و نشان دادن دندان های پوسیده اش به من خوش آمد گفت. در همان حال، سه ضربه به در زد.
بدون توجه به اطراف، به آب نما نزدیک شدم. حس می کردم از پنجره های دارالحکومه به من نگاه می کنند.
مگس های سمجِ مخصوص آن باغ، باز به سراغم آمدند. کسانی که روی پله ها انتظار می کشیدند، بی اختیار به احترام من برخاستند.
فکر کردند از صاحب منصب های دارالحکومه ام که چنان آزاد و بی پروا به طرف ایوان ورودی می روم.
تنها امینه در اتاق بود. داشت آیینه را گردگیری می کرد. صندوقی چوبی و منبت کاری شده، گوشه ای گذاشته شده بود. اتاق تفاوت دیگری با روز قبل نداشت.
_برای کار من، جای دیگری در نظر گرفته شده؟
امینه به صندوق اشاره کرد.
_بنا به دستور بانویم قنواء،در همین اتاق مشغول به کار خواهید شد. آنچه از وسایل و ابزار احتیاج دارید، در این صندوق است.
به صندوق نزدیک شدم تا بازش کنم، قفل بود.
_کلیدش کجاست؟
امینه پیش آمد و قفل را امتحان کرد.
_نمی دانم. چیزی به من نگفته اند. دو خدمتکار، آن را آوردند و بدون هر توضیحی رفتند. شاید فراموش کرده اند قفل را باز کنند.
لبه سکو نشستم و انبه رسیده ای را گاز زدم.
_بگویید بیایند قفل را باز کنند. هر چه زودتر کارم را شروع کنم، زودتر هم تمام می شود.
تعظیم کرد و به شمع دان نقره ایِ روی طاقچه که چند شمع کافوری روی شاخه های آن بود، دستمال کشید.
_تا دقیقه ای دیگر می روم.
کنار پنجره رفتم. به رودخانه و پل نگاه کردم. چشم انداز بی نظیری بود. دوست داشتم اتاقم چنین چشم اندازی داشته باشد.
_امروز با بانویت قنواء چه نمایشی ترتیب داده اید؟
_ایشان دیگر حال و حوصلهٔ نمایش ندارند.
_حق دارند. کار سختی است که هر بار بخواهد، خود را سیاه کند.
امینه با خشمی ناگهانی به طرفم آمد و گفت: لطفا مؤدب باشید آقا! این شمایید که دوستش ندارید و می خواهید او را به بازی بگیرید، اما من نمی گذارم.
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋
#رویای_نیمه_شب
❣قسمت هشتاد
✨سفارش های ابوراجح و پدربزرگ به یادم آمد. باید خون سردی ام را حفظ می کردم.
🍁_بازی تازه ای در کار است؟ مگر قرار است من دوستش داشته باشم؟
_خیلی دلتان بخواهد! علاقه بانویم به شما دوامی نخواهد داشت. به زودی از اینجا رانده خواهید شد.
_عجب! پس قنواء به من علاقه دارد و تو که یک خدمتکاری، به من حسادت می کنی. نمی توانی قبول کنی که قنواء روزی ازدواج می کند و می رود دنبال زندگی اش. او خواستگاران زیادی دارد و دیر یا زود با یکی از آنها ازدواج می کند.
_گیرم که بانویم ازدواج کنند، من همیشه در خدمتشان خواهم بود.
_لابد آن وقت به شوهرش حسادت می کنی و قنواء مجبور می شود عذرت را بخواهد.
_او هرگز چنین نمی کند!
_خودت که عروسی کردی، دیگر رغبتی به فرمان بردن از یک دختر بازیگوش نخواهی داشت.
_بیچاره بانویم قنواء که خیال می کند شما می توانید شوهر خوبی برایش باشید.
_دیروز که تو را کنار پله ها دیدم، به نظرم رسید دختر باهوش و تربیت شده ای باشی.زهی خیال باطل، بهتر است به کارت برسی و با من حرف نزنی. فراموش نکن که من و تو برای کار این جاییم. من یکی اگر به اختیار خودم بود، پایم را دیگر اینجا نمی گذاشتم. پدربزرگم اصرار کرد و من آمدم. حالا که آمده ام بگذار فقط به کارم فکر کنم.
_داستان عجیبی است! ریحانه به دیگری علاقه دارد، شما به او، قنواء به شما، پسر وزیر به او، من به پسر وزیر، و این رشته سر دراز دارد.
_نمی خواهم نام ریحانه اینجا سر زبان ها بیفتد.
بلند خندید.
_ریحانه! دختر فقیری که گلیم می بافد و نوه ابونعیم زرگر، صاحب چند مغازه و نخلستان، به او دل باخته. خیلی خنده دار است.
ادامه دارد...
【السّلام ؏َــلیکَ یــآصــآحب الزمـــ❀ــآن】
#امام_زمان ﷻ
💝💍https://eitaa.com/behshtshohada💍💝
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋
#رویای_نیمه_شب
❣قسمت هشتاد و یک
✨حدس زدم می خواهد به هر بهانه ای که شده، عصبانی ام کند. پوزخندی زدم تا نشان دهم تیرش به سنگ خورده است.
🍁_برای من مهم نیست که ریحانه گلیم می بافد و پدرش ثروتمند نیست. اگر پسر وزیر، مانند قنواء، بازیگر خوبی باشد، آن دو به درد هم می خورند. تو هم بهتر است به فکر خودت باشی، وگرنه چطور می توانی تحمل کنی که بانویت قنواء، مرد مورد علاقه ات را از چنگت درآورده؟
امینه کنترل خود را از دست داد. با یک جهش، شمشیری را از دیوار جدا کرد. آن را از غلاف بیرون کشید. سعی کردم وحشت زده نشوم.
_لابد باز نمایشی در کار است و قنواء از روزنه ای سرگرم تماشای ماست.
از ظرف میوه، سیبی برداشتم و به طرفش انداختم. خواست آن را با ضربه شمشیر، دو نیم کند، نتوانست. شمشیر از کنار سیب گذشت. سیب به پیشانی اش خورد. ناگهان صدای خنده ای بلند شد. صدا از صندوق بود. امینه شمشیر را پایین آورد و به خنده افتاد. نالیدم: اَه، باز هم نمایش!
امینه کلیدی از جیبش بیرون آورد و قفل صندوق را باز کرد.
با بازشدن صندوق، قنواء مثل مجسمه میان آن ایستاد. با کمک امینه بیرون آمد و هم چنان که می خندید، شمشیر را از او گرفت. صندوق خالی بود.
بدون آنکه به قنواء نگاه کنم، کنار پنجره رفتم و به بیرون چشم دوختم. قنواء به من گفت: حالا تو باید بروی توی صندوق. تو را با کمک خدمتکارها پیش پدرم می بریم و می گوییم که یوزپلنگ دیگری برایتان هدیه آورده اند.
بدون آنکه برگردم گفتم: امینه یا پسر وزیر برای این نقش مناسب ترند.
_بهتر است گوش کنی، وگرنه راهی سیاه چال می شوی. امروز به اندازه کافی حرف های زیادی زده ای! فراموش نکن کجایی و من کی هستم.
فکری کردم و گفتم: اتفاقا موافقم.
_موافق رفتن توی صندوق؟
_نه، اتفاقا خیلی دوست دارم سیاه چال را ببینم. اگر قرار است کاری نکنم و فقط باعث تفریح و سرگرمی شما باشم، بهتر است خودم هم کمی تفریح کنم.
امینه که دوباره تبدیل شده بود به یک خدمتکار مخصوص و تربیت شده، گفت: چرا سیاه چال؟ دارالحکومه جاهای دیدنی زیادی دارد. سیاه چال جای وحشتناکی است. پشیمان می شوید.
قنواء گفت: پدرم یک یوزپلنگ و چند باز شکاری و اسبی زیبا دارد. مادرم چند گربه پشمالو و یک طاووس دارد. من هم دو تا میمون و چند طوطی سخن گو دارم. می خواهی آنها را ببینی؟
به طرفشان چرخیدم.
_به شرط آنکه نمایش را تعطیل کنید و من از فردا کارم را شروع کنم.
قنواء شانه بالا انداخت.
ادامه دارد...
【السّلام ؏َــلیکَ یــآصــآحب الزمـــ❀ــآن】
#امام_زمان ﷻ
💝💍https://eitaa.com/behshtshohada💍
🕊🌷
همیشه میگفت :
زیباترین شهادت را میخواهم!
یك بار پرسیدم :
شهادت خودش زیباست
زیباترین شهادت چگونه است؟…
در جواب گفت :
زیباترین شهادت این است که
جنازه ای هم از انسان باقی نماند…
🕊🌷
#شهید | #ابراهیم_هادی
┄┅┅┅┅❁💚❁┅┅┅┅┄
🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊#هر_خانواده_معرف_یک_شهید
#بهشت_شهدا
#اَلَّلهُمعجِّللِوَلیِڪَالفرَج
https://eitaa.com/behshtshohada
https://eitaa.com/behshtshohada
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
#ادمین_گل_نرجس
.
سفرههاشان خالی بود
اما دلهای بزرگی داشتند!
و غصهی نام و نان نداشتند ...
#شب_جمعه شهدا را یاد کنید با ذکر صلوات تا آنها پیش اباعبدالله شما را یاد کنند.
🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊#هر_خانواده_معرف_یک_شهید
#بهشت_شهدا
#اَلَّلهُمعجِّللِوَلیِڪَالفرَج
https://eitaa.com/behshtshohada
https://eitaa.com/behshtshohada
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
#ادمین_گل_نرجس
🕗 #وقت_سلام
ارباب ما تو هستی و سلطان ما تویی
خورشید مشرقی خراسانِ ما تویی
رازی میان چشم تر و گنبد طلاست
آقا دلیل چشمِ گریان ما تویی
با یک سلام زائر آقاشوید✋
اللهّـــمَ صَلّ عَلي عَلي بنْ موسَي الرّضـا المرتَضی، الامــام التّقي النّقي و حُجَّّتكَ عَلي مَنْ فَــوقَ الارْضَ و مَن تَحتَ الثري الصّدّيق الشَّهيد صَلَوةً كثيرَةً تامَة زاكيَةً*
*مُتَواصِلــةً مُتَواتِـــرَةً مُتَرادِفَـــه كافْضَل ماصَلّيَتَ عَلي اَحَدٍ مِنْ اوْليائِك*َ 🍀
🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊
#هر_خانواده_معرف_یک_شهید
#بهشت_شهدا
#اَلَّلهُمعجِّللِوَلیِڪَالفرَج
https://eitaa.com/behshtshohada
🌹🌹🌹🌹🌹🌹
علی فانی - دعای فرج.mp3
3.91M
🕘#قرارِعاشقۍ❤️
🎤 علی #فانی
🗓روز_بیستم
🔮『هر زمان جوانۍ دعاےفرجمهدے(عج) رازمزمہ ڪند...همزمان #امامزمان(عج) دستهاے مبارڪشان رابہ سوے آسمان بلند میکنند و براے آن جوان دعا میفرمایند؛چہ خوش سعادتند ڪسانیڪہ حداقل روزے یڪبار #دعایفرج را زمزمہ مۍڪنند:)』
بهنیّٺ #شهید_نوروزعلی_امیری مےخوانیم 🌱
📿چله ی #دعای_فرج
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷
السَّلامُ عَلَیْکَ یا ثارَاللهِ وَابْنَ ثارِهِ
#هر_خانواده_معرف_یک_شهید
#بهشت_شهدا
#اَلَّلهُمعجِّللِوَلیِڪَالفرَج
https://eitaa.com/behshtshohada
🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
💝بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِیمِ💝
ششمین دوره چله توسل و هدیه صلوات بر شهدا 🕊️🌷🕊
🔰امروز جمعه ۲۰ مهر۱۴۰۳
💐 « بیست ویکمین » روز چله صلوات ،زیارت عاشورا و توسل به شهدا 💐
🌷 شهید والامقام
#کامران_نجات_اللهی
💠 لبیک حق : ۲۴سالگی
♦️مزار:قطعه ۲۴، بهشت زهرا، تهران
🌷ولادت:۷ مرداد ۱۳۳۳
بیجار، استان کردستان
🥀شهادت:
۵ دی ۱۳۵۷ (۲۴ سال)
✨تحصیلات
کارشناسی ارشد
🌾محل تحصیل
دانشگاه امیرکبیر
🌾مدرس دانشگاه
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷
السَّلامُ عَلَیْکَ یا ثارَاللهِ وَابْنَ ثارِهِ
#هر_خانواده_معرف_یک_شهید
#بهشت_شهدا
#اَلَّلهُمعجِّللِوَلیِڪَالفرَج
https://eitaa.com/behshtshohada
🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
🌹🕊زیارتنامهی شهدا🕊🌹
🤲بسم رب الشهدا و الصدیقین
اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَولِیاءَ اللهِ وَ اَحِبّائَهُ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَصفِیَآءَ اللهِ وَ اَوِدّآئَهُ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصَارَ دینِ اللهِ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ رَسُولِ اللهِ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَمیرِالمُومِنینَ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ فاطِمَةَ سَیِّدَةِ نِسآءِ العالَمینَ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبی مُحَمَّدٍ الحَسَنِ بنِ عَلِیٍّ الوَلِیِّ النّاصِحِ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبی عَبدِ اللهِ ، بِاَبی اَنتُم وَ اُمّی طِبتُم ، وَ طابَتِ الاَرضُ الَّتی فیها دُفِنتُم ، وَفُزتُم فَوزًا عَظیمًا ،فَیا لَیتَنی کُنتُ مَعَکُم فَاَفُوزَمَعَکُم
🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
💐#شادی_روح_شهدا_صلوات💐
🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊
#هر_خانواده_معرف_یک_شهید
#بهشت_شهدا
#اَلَّلهُمعجِّللِوَلیِڪَالفرَج
https://eitaa.com/behshtshohada
https://eitaa.com/behshtshohada
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
#کامران_نجات_اللهی
🌹🍃 (۱۳۳۳ بیجار - ۵ دی ۱۳۵۷ تهران) معروف به استاد نجاتاللهی، 👨🏫استاد دانشگاه صنعتی امیرکبیر تهران بود که در حمله مأمورین نظامی حکومت پهلوی به تحصن استادان و دانشجویان دانشگاههای تهران در وزارت علوم به شهادت رسید
**********************
🌹🍃وی تحصیلات دوران کودکی را بنا به اقتضای شغل پدرش در شهرهای مختلف انجام داد ولی مقطع متوسطه را در دبیرستان دارالفنون گذراند.
🍃 نجاتاللهی مدرک کارشناسی عمران را از دانشگاه علم و صنعت دریافت نمود و سپس وارد دانشگاه پلیتکنیک شد و کارشناسیارشد را از همین دانشگاه دریافت نمود و بعد از آن در همان دانشگاه مشغول به تدریس شد.
********************
🥀در ۵ دی ۱۳۵۷ گروهی از دانشگاهیان جهت اعتراض به ورود گارد به دانشگاهها و تعطیلی دانشگاهها در وزارت علوم، واقع در خیابان ویلا، تحصن کرده بودند. در آن روز نجاتاللهی در حالی که مشغول سخنرانی برای متحصنین بود، هدف گلوله قرار گرفت و شهید شد.
😔 به ادعای دولت در آن زمان، نجات اللهی به صورت تصادفی هدف گلوله قرار گرفتهاست. او در قطعه: ۲۴ ردیف:۳ شماره:۱۳ بهشت زهرا تهران به خاک سپرده شدهاست.
🌷🍃در مراسم تشییع جنازه استاد نجاتاللهی، هزاران نفر شرکت داشتند که در این مراسم دست کم ۵ نفر شهید و ۱۳۰ نفر مجروح شدند.
✨ نام وی تبدیل به یکی از چهرههای شاخص در حین پیروزی انقلاب اسلامی شد و خیابان ویلا پس از انقلاب اسلامی ۱۳۵۷ به نام وی نام گذاری شد.
✨یک دبستان دخترانه در رشت نیز به نام وی در محله عینک قرار دارد.[
📚در سال ۱۳۸۸ کتابی به نام «فصل گل یخ» از زندگی وی به صورت داستانی منتشر شد.
👤تندیس او در دانشکده فنی و مهندسی بیجار دانشگاه کردستان به عنوان یکی از چهرههای برجسته علمی کُرد نصب شده است.
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷
السَّلامُ عَلَیْکَ یا ثارَاللهِ وَابْنَ ثارِهِ
#هر_خانواده_معرف_یک_شهید
#بهشت_شهدا
#اَلَّلهُمعجِّللِوَلیِڪَالفرَج
https://eitaa.com/behshtshohada
🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
علیاکبر ناطقنوری در جلد اول کتاب خاطرات خود درباره مراسم تشییع و تدفین شهید نجاتاللهی میگوید: در تشيع جنازه او شركت كردم. تمامی دانشجوها و اساتيد شركت كرده بودند و شهادت ايشان بركات خوبی داشت. اصلاً آن شعری كه بعداً درست شد «ايران، ايران، ايران رگبار مسلسلها» يك قسمت آن ناظر بر شهادت استاد نجاتالهی است.
زمانی كه جنازه ايشان را به بهشت زهرا بردند، سخنرانی داغی كردم و تا آخر مراسم نماندم و فرار كردم. بعد پدر ايشان آمد و تشكر و قدرداني كرد. ساواك پيگيری میكرد كه اين شيخی كه سخنرانی داغ كرده چه كسی بوده است.
https://eitaa.com/behshtshohada
روایتی از نحوه شهادت دکتر نجاتاللهی
رژیم پهلوی چگونه تحصن اساتید دانشگاه را به خون کشید؟/ کارشکنی رژیم شاه در مراسم تشییع پیکر شهید نجاتاللهی
✨غفوری فرد میگوید: در مراسم تشییع جنازه شهید نجاتاللهی، یک راهپیمایی بسیار عظیمی برگزار شد که از راهپیماییهای به یاد ماندنی آن دوران است. بعد از تیر خوردن نجاتاللهی، ابتدا ایشان را به بیمارستان آبان که نزدیک ساختمان وزارت علوم بود، بردند. وی در همانجا به شهادت رسید. بعد از آن برای رد گم کردن، جنازه ایشان را شبانه به بیمارستان امام خمینی بردند. چون رژیم به شدت نگران جنازهی ایشان بود، تمام اقدامات را برای جلوگیری از تشییع جنازه ایشان انجام داد. انتقال جنازه به بیمارستان امام خمینی، که از مرکز شهر دور بود، یکی از این اقدامات بود. در بیمارستان هم برای اینکه جنازه شناخته نشود، جسد را به یکی از کلاسهای بیمارستان برده و زیر صندلی مخفی کرده بودند، ولی افرادی آن را شناخته بودند.
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷
السَّلامُ عَلَیْکَ یا ثارَاللهِ وَابْنَ ثارِهِ
#هر_خانواده_معرف_یک_شهید
#بهشت_شهدا
#اَلَّلهُمعجِّللِوَلیِڪَالفرَج
https://eitaa.com/behshtshohada
🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
AUD-20220716-WA0016.mp3
8.5M
🚩 زیارت عاشورا 🚩
✅ با نوای استاد علی فانی
🌷ثواب آن هدیه به
ارواح مطهر چهارده معصوم(علیهم السلام)
، شهید والامقام #کامران_نجات_اللهی
وشهدای مقاومت
«لبیک یاحسین جانم»
#استودیویی
#فوق_العاده
صلےاللهعلیڪیااباعبدللھ
الـٰلّهُمَ؏َجــِّلِلوَلــیِّڪَاَلفــَرَج
بحق حضࢪٺزینبڪبرۍسلاماللهعلیها
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷
السَّلامُ عَلَیْکَ یا ثارَاللهِ وَابْنَ ثارِهِ
#هر_خانواده_معرف_یک_شهید
#بهشت_شهدا
#اَلَّلهُمعجِّللِوَلیِڪَالفرَج
https://eitaa.com/behshtshohada
🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💫#هر_روز_با_قرآن
✨✨✨✨✨✨
#تلاوت_روزانه_قرآن
💫صفحه_۲۰۸
#استاد_کریم_منصوری
#قرآن_کریم
🌷هر روز یک صفحه از #قرآن
هدیه به شهدا🌷
✏️ توصیه مهم حضرت آیتالله خامنهای:
#هر_روز_حتماً_قرآن_بخوانید حتّی روزی نیم صفحه، روزی یک صفحه بخوانید، امّا ترک نشود. در دنیای اسلام هیچ کس نباید پیدا بشود که یک روز بر او بگذرد و آیاتی از قرآن را تلاوت نکند.
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷
السَّلامُ عَلَیْکَ یا ثارَاللهِ وَابْنَ ثارِهِ
#هر_خانواده_معرف_یک_شهید
#بهشت_شهدا
#اَلَّلهُمعجِّللِوَلیِڪَالفرَج
https://eitaa.com/behshtshohada
🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
#شهیدصدرزاده
اگرمیخواهیدکارتانبرکتپیداکند
بهخانوادهشهداء سربزنید،زندگینامه شهدارابخوانیدسعیکنیددرخود
روحیهشهادتطلبیراپرورشدهید
🌹باسپاهی از شهیدان
#او_خواهد_آمد
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷
السَّلامُ عَلَیْکَ یا ثارَاللهِ وَابْنَ ثارِهِ
#هر_خانواده_معرف_یک_شهید
#بهشت_شهدا
#اَلَّلهُمعجِّللِوَلیِڪَالفرَج
https://eitaa.com/behshtshohada
🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
♥️🦋شهیدی که در رویای صادقه به جمع اهلبیت(ع) دعوت شد
🌿يكی از دوستانش -كه بعدها شهيد شد- تعريف كرده است: «او زمانی كه به نماز میايستاد، آنقدر با توجه و خلوص نماز میخواند كه گويی در دنيا نيست. قنوت و سجدههايش طولانی بود. آنقدر در سجدههايش گريه میكرد كه گاهي از حال میرفت.
🌻او در خواب چهارده معصوم عليهمالسلام را ديده بود كه همه با هم نشستهاند و حضرت رسول(ص) او را به جمع خود دعوت كرده بود.»
✨او در شبهای آخر قبل از شهادت از اينگونه خوابها زياد ديده بود حتی خودش به دوستانش گفته بود كه چگونه و كجا به شهادت میرسد.
يكي از همسنگرانش نحوه شهادت وی را چنين تعريف ميكند: «با هم در سنگر نشسته بوديم و سيدمهدی مشغول نوشتن چيزی بود، اما ناگاه دفترش را بست. گويا به يكباره ياد مطلبی افتاده باشد، به سرعت به سمت بچهها رفت تا به آنها سر بزند و اوضاع را بررسی كند. با هر قدمی كه بر میداشت، انگار سبکتر و چهرهاش نورانیتر میشد. انگار پرواز میكرد.
☀️اولين خمپاره كنار وی افتاد. درست همان مكانی كه خودش گفته بود. دومين خمپاره در كنار سيدمهدي به زمين خورد. خاک و دود بلند شد. همه كسانی كه سيد مهدی را ميشناختند و در آنجا بودند، فهميدند چه شد. خمپاره اول يک پاي او را به كلی متلاشی و پای ديگرش را به سختی مجروح كرده بود.
گويی با خون خود غسل شهادت كرده بود. درست همانگونه كه خودش گفته بود، به شهادت رسيد.»
#شهیدسیدمهدییحیوی🌷
🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊#هر_خانواده_معرف_یک_شهید
#بهشت_شهدا
#اَلَّلهُمعجِّللِوَلیِڪَالفرَج
https://eitaa.com/behshtshohada
https://eitaa.com/behshtshohada
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
#ادمین_گل_نرجس
بهشت شهدا🌷
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 #رویای_نیمه_شب ❣قسمت هشتاد و یک ✨حدس زدم می خواهد به هر بهانه ای که شده، عصبانی ام کند.
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋
#رویای_نیمه_شب
❣قسمت هشتاد و دو
✨پس از دیدن حیوانات دست آموز که درون قفس های کوچک و بزرگی نگه داری می شدند، به اصطبل رفتیم و اسب حاکم و قنواء و اسب های دیگر را دیدیم.
🍁قنواء یال بلند اسب ابلق خود را نوازش کرد و گفت: فردا بعد از آنکه چند ساعتی کار کردی، به اسب سواری می رویم. چطور است؟
نمی توانستم قبول کنم. اگر چنین اتفاقی می افتاد، همهٔ مردم حله خبردار می شدند. بدتر از همه به گوش ریحانه هم می رسید.
_قرار بود دیگر نمایشی در کار نباشد.
قنواء آهسته گفت: از قضا نمایشی در کار است. من خودم را به شکل پسری جوان در می آورم. با آن قیافه، حتی تو هم مرا نخواهی شناخت. بارها این کار را کرده ام.
_مردم بالاخره می فهمند. همانطور که فهمیده اند به شکل پسری فقیر درآمده ای و در بازار، دست فروشی و گدایی کرده ای.
با قیافه ای غمگین گفت: اگر این کارها را نکنم، از زندگی یکنواختی که دارم، دیوانه می شوم!
آنقدر خوب نقش بازی می کرد که نتوانستم بفهمم جدی می گوید یا شوخی می کند.
به جاهای مختلف دارالحکومه سر زدیم و آنچه را دیدنی بود، دیدیم. قنواء هم چنان اصرار داشت که روز بعد، در ساحل رودخانه، اسب سواری کنیم.
_یکی دو روز است برای آن نقشه کشیده ام.
_پس تو و امینه، خودتان را به شکل پسرها درآورید و با هم به سواری بروید.
_نقشه ام را خراب نکن. ما تا کنار رودخانه می رویم، از پل عبور می کنیم، چهار نعل تا نخلستان های بیرون شهر می تازیم و برمی گردیم.
_آخرش نفهمیدم این کارها چه ربطی به صیقل دادن جواهرات دارد؟
_داری حوصله ام را سر می بری! اطاعت کن و مزدت را بگیر!
_بوی دردسر به دماغم می خورد. حس می کنم قربانی یک بازی خطرناک شده ام. شاید کارم به سیاه چال بکشد. پس بهتر است قبلا آنجا را ببینم. امروز سیاه چال را می بینیم و بعد درباره سوارکاری فردا، حرف می زنیم.
کوتاه آمد و گفت: پدرم به کارهای عجیب و غریب من عادت دارد، ولی مطمئنم اگر بشنود با تو به سیاه چال رفته ام، تعجب می کند. بهتر است صرف نظر کنی!
_تو می توانی بیرون بمانی. من نگاهی می اندازم و برمی گردم. از سیاه چال که نمی ترسی؟
_سیاه چال جای متعفن و خطرناکی است. بعضی از زندانی ها بیماری واگیردار دارند. آنجا موش هایی دارد که گربه ها را فراری می دهد. جای مرطوب و نفس گیری است. آدم را به یاد جهنم می اندازد. زندانی ها آنجا نه مرده اند و نه زنده.
_بیشتر کنجکاوم کردی! تنها به این شرط با تو به اسب سواری می روم که سیاه چال را ببینم. اگر صرف نظر کنم، فکر می کنید ترسیده ام. جمعی آنجا زندگی می کنند. چرا ما نباید بتوانیم ساعتی را میان شان بگذرانیم؟
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋
❣قسمت هشتاد و سه
✨قنواء به امینه گفت: ما به آنجا می رویم. تو مجبور نیستی بیایی. اگر بخواهی می توانی برگردی.
🍁_رفتن به آنجا کار درستی نیست. پدرتان عصبانی می شود.
امینه این را گفت و تعظیمی کرد و رفت.
قنواء گفت: فکر می کردم هیچ وقت تنهایم نمی گذارد.
از راهروی نیمه تاریکی گذشتیم و به دری چوبی رسیدیم که بست ها و گل میخ های فلزی بزرگی داشت. در آن لحظه فقط کنجکاو بودم حماد را ببینم.
قنواء حلقه را به صدا درآورد. در با صدایی خشک باز شد. نگهبانی سر بیرون آورد و پرسید: چه می خواهید؟
_من قنواء، دختر حاکم هستم و ایشان مهمان عالی مقام و عزیزی هستند که در حال حاضر، صلاح نیست معرفی شوند، آمده اند سیاه چال را ببینند.
نگهبان عقب رفت و گفت: داخل شوید.
وارد راهروی دیگری شدیم که کوتاه بود و به سمت راست پیچ می خورد. از آن پیچ که گذشتیم به حیاط بزرگی رسیدیم. دور تا دور حیاط، اتاق هایی بود که هر کدام دری کوتاه با روزنه ای کوچک داشت.
از یکی شان صدای ناله شنیده می شد. گوشه ای از حیاط چند نفر را به تیرک هایی بسته بودند. روی پیراهنِ همگی، خط هایی از خون نقش بسته بود.
مرد تنومند و قدبلندی از اتاق بزرگی که با بقیهٔ اتاق ها فرق داشت، بیرون آمد و با گام هایی سنگین به ما نزدیک شد. به قنواء تعظیم کرد و گفت: خوش آمدید! من رییس زندان هستم.
_آمده ایم سیاه چال را ببینیم. ما را راهنمایی کنید.
_بهتر است از پدرتان اجازه کتبی بیاورید تا مؤاخذه ام نکنند.
_اگر لازم بود اجازه کتبی می دادند. مطمئن باش که از مؤاخذه خبری نیست.
_اطاعت می کنم. ایشان کیستند؟
به من اشاره کرد. قنواء با خون سردی گفت: فرض کن مامور ویژه ای هستند که از بغداد آمده اند و فرض کن که من قرار است به زودی با ایشان ازدواج کنم.
اضافه کردم: و البته فراموش نکن که در این باره نباید با کسی حرف بزنی.
رییس زندان که گیج شده بود، تعظیم کرد و راه افتاد تا راه را به ما نشان دهد.
_اینجا زندان عادی است. سیاه چال، مخصوص مخالفان و جنایت کاران است.
ادامه دارد...
【السّلام ؏َــلیکَ یــآصــآحب الزمـــ❀ــآن】
#امام_زمان ﷻ
💝💍https://eitaa.com/behshtshohada💍💝
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋
#رویای_نیمه_شب
❣قسمت هشتاد و چهار
✨از کنار چند سرباز و نگهبان گذشتیم. به دری رسیدیم که با زنجیر و قفلی بزرگ بسته شده بود.
🍁با اشاره رییس زندان، در را باز کردند. پشت آن، پله هایی بود که میان تاریکی، پایین می رفت.
یکی از نگهبان ها مشعلی روشن به دست رییس زندان داد. در پرتو روشنایی مشعل از پله های زیادی پایین رفتیم. هوا کم کم سنگین و نفس گیر می شد.
پایین پله ها به یک چهار راه رسیدیم. از همانجا صدای ناله زندانی ها و زمزمه مناجات شنیده می شد. آهسته به قنواء گفتم: چه جنایت کاران خوبی هستند که با خدا راز و نیاز می کنند!
شانه بالا انداخت. هر یک از آن راه ها به دخمه ای بزرگ می رسید که چون غاری در دل زمین کنده شده بود. هر دخمه هواکشی چاه مانند در بالا داشت.
دور تا دور هر دخمه، زنجیر کلفتی از میان حلقه هایی که به دیوار وصل بود، گذشته بود و رشته زنجیری از آن به هر کدام از زندانی ها وصل بود. هر زندانی کُند و زنحیری جداگانه داشت که به دست ها و پاها و گردنش بسته بود.
با آن وضع، تنها می توانستند چند قدم در اطرافشان بردارند. ریش و موی همه شان بلند و ژولیده بود.
لباس های اندک شان پوسیده و پاره بود. جای شلاق روی بدن بیشترشان دیده می شد. زمین خیس بود و بوی تعفن شدیدی، بینی و چشم را آزار می داد. از دیوار هر دخمه، چند تازیانه و چماق آویزان بود.
_لطفا به زندانی ها نزدیک نشوید!
پرسیدم: این بخت برگشته ها همه شیعه اند؟
_در حال حاضر، بله. اما گاهی جنایت کاری را قبل از اعدام به اینجا می آوریم.
بیشتر از صد نفر در آن دخمه ها در بند بودند؛ همگی لاغر و رنجور. نور مشعل، چشمان گود افتاده شان را آزار می داد. با خود گفتم: اگر همان طور که ابوراجح می گوید، شیعیان، امام و پیشوایی دارند چرا این بیچاره ها را از این عذاب و شکنجه نجات نمی دهد؟ عذابی که اینها می کشند از رنجی که اسماعیل هرقلی می کشید، کمتر نیست.
در میان زندانی ها چشمم به جوانی افتاد که موی اندکی بر صورتش داشت. آنقدر متاثر شده بودم که فراموش کردم ممکن است همان باشد که ریحانه او را در خواب دیده است. با تعجبی ساختگی پرسیدم: آه! تو حماد هستی؟
ادامه دارد...
【السّلام ؏َــلیکَ یــآصــآحب الزمـــ❀ــآن】
#امام_زمان ﷻ
💝💍https://eitaa.com/behshtshohada💍💝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#خاطره✨
|قصهیشهادت|
🎥 یکی از کسانی که مُسبب اصلیِ شهادتِ شهید آرمان بوده ، موبایلشو از جیبِ شهید در میاره
میزنه رو قسمتِ فیلمبرداری ؛
اعلام میکنه ....
_بهروایتازرفیقِشهید
🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊#هر_خانواده_معرف_یک_شهید
#بهشت_شهدا
#اَلَّلهُمعجِّللِوَلیِڪَالفرَج
https://eitaa.com/behshtshohada
https://eitaa.com/behshtshohada
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
#ادمین_گل_نرجس
🕗 #وقت_سلام
ارباب ما تو هستی و سلطان ما تویی
خورشید مشرقی خراسانِ ما تویی
رازی میان چشم تر و گنبد طلاست
آقا دلیل چشمِ گریان ما تویی
با یک سلام زائر آقاشوید✋
اللهّـــمَ صَلّ عَلي عَلي بنْ موسَي الرّضـا المرتَضی، الامــام التّقي النّقي و حُجَّّتكَ عَلي مَنْ فَــوقَ الارْضَ و مَن تَحتَ الثري الصّدّيق الشَّهيد صَلَوةً كثيرَةً تامَة زاكيَةً*
*مُتَواصِلــةً مُتَواتِـــرَةً مُتَرادِفَـــه كافْضَل ماصَلّيَتَ عَلي اَحَدٍ مِنْ اوْليائِك*َ 🍀
🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊
#هر_خانواده_معرف_یک_شهید
#بهشت_شهدا
#اَلَّلهُمعجِّللِوَلیِڪَالفرَج
https://eitaa.com/behshtshohada
🌹🌹🌹🌹🌹🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸 #استوری ویژه ولادت امام حسن عسکری علیه السلام
ای که تو دنیا وارث حیدری
کی منو باز به سامرا میبری
تولد پدرت مبارک
یا الحجة بن الحسن العسكرى
💐میلاد یازدهمین حجت خداوند، امام حسن عسکری اباالمهدی(ع) مبارک باد.💐
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷
السَّلامُ عَلَیْکَ یا ثارَاللهِ وَابْنَ ثارِهِ
#هر_خانواده_معرف_یک_شهید
#بهشت_شهدا
#اَلَّلهُمعجِّللِوَلیِڪَالفرَج
https://eitaa.com/behshtshohada
🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊