📚کتاب#از_قفس_تا_پرواز
💢خاطرات#شهید_محمدعلی_برزگر
🍂قسمت شصت و یک
📝مـوسیقی حــــــــرام♡
🌷جمعی از جوانان فامیل در خانۀ مادرم جمع شده بودند و در حقیقت حاضران از دوستان برادر کوچکم بودند. آن زمان نوار کاست تازه در روستا رسم شده بود و ما تنها خانواده ای بودیم که دستگاه ضبط و پخش داشتیم.
🌿فصل زمستان یعنی زمان پایان امور کشاورزی و اوقات فراغت مردم فرا رسیده بود، اهل محلّ نوبتی به منزل یکدیگر می رفتند تا با گرمای دور همنشینی سرمای زمستانی را بشکنند
🌷روزی که نوبت جلوس منزل ما بود در حین گپ و گفت جوانی از میان جمع برخاست و کاستی درون دستگاه ضبط و پخش گذاشت و آن را روشن کرد،
ترانه ای پخش شد و غوغایی از شادمانی در اتاق بر پا شد
🌿 آخر هفته بود و محمّد تعطیلی دو روزه اش را به روستا آمد.او در حوزۀ علمیّۀ شهرمان درس طلبگی میخواند.چون که تهیّۀ سوخت برای مردم مشکل بود فقط یک اتاق را همه گرم میکردند و همۀ خانواده و فامیل همان جا گرد هم می آمدند. محمّد وارد اتاق شد، او مخالف جمع دوستانۀ گناه آلوده بود، در ابتدا قدری نشست و زیر لب#استغفار میکرد
🌷 ولی گلویی صاف کرد و گفت: شما که مشغول حرف زدن هستید نوار را خاموش کنید
در میان جمع جوانان، معلّم روستا که مستأجر مادرم هم بود به شوخی گفت: شیخ محمّد دست .بردار، بگذار جوانان خوش باشند.
🌿محمّد پاسخ داد: بنده هم از شادی دیگران خوشحال می شوم در صورتی که آن خوشی گناه آمیز نباشد.
دوباره جوانان گفتند: یکشب که هزار شب نمی شود و باز به گفت وگو ادامه دادند.
🌷پس از چند دقیقه محمّد که زیر لب استغفار می کرد از جایش برخاست
و گفت: برادران بدانید، شب اوّل قبر هم یک شب است، حتم دارم در این جلسه #شیطان دارد
🌿پس دیگر مانع خوشی شما نمیشوم چرا که بنده با#موسیقی حرام مخالفم با اجازه و خداحافظ همین که دست بر دستگیرۀ در برد تا جمع گناه آلود را ترک کند و در آن هوای سرد به اتاق مجاور برود،
🌷معلّم روستا از جایش برخاست و با احترام از محمّد پوزش طلبید، جمع حاضر نیز گفتۀ معلّم را تأیید کردند.
تا دستگاهِ پخش خاموش شد محمّد لبخندی زد و تشکّری کرد و در جلسه نشست
🌿 آنجا بود که از خودم خجالت کشیدم راستش من هم با نظر محمّد موافق بودم ولی رو در بایستی به من اجازه نمی داد تا به مهمانها تذکّری بدهم...
🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊
#هر_خانواده_معرف_یک_شهید
#بهشت_شهدا
#اَلَّلهُمعجِّللِوَلیِڪَالفرَج
https://eitaa.com/behshtshohada
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
📚کتاب#از_قفس_تا_پرواز
💢خاطرات#شهید_محمدعلی_برزگر
🍂قسمت هفتاد و دو
📝غیبت ممنـــوع♡
🌿هر وقت محمّدم از جبهه می آمد تمام اقوام و حتّی مردم روستا به دیدارش می آمدند. یک شب مثل همیشه مهمانان زیادی غریبه و آشنا در منزل مان جمع شده بودند و به جمع مهمانان، معلّم روستا هم وارد شد، معلّمی که چندین سال به همراه خانواده اش در مهمان خانۀ منزلمان زندگی می کرد و خیلی هم شوخ طبع بود. آن شب صحبت ها گُل انداخت و رفته رفته مسیر گفت وگوهای خودمانی طنزآلود شد و پس از چند دقیقه رسماً به#غیبت تبدیل شد
🌷 محمّد چندین بار موضوع گفت وگوها را عوض کرد ولی نشد، دوباره و سه باره، تذکّرها راه به جایی نمی برد و مهمانان با بی توجّهی به صحبت های گناه آلودشان ادامه دادند، محمّد با چهره ای برافروخته گفت: ممکن است، از شما خواهش کنم از این بحث خارج شویم. معلّم روستا گفت: شیخ محمّد دست.بردار، بگذار خوش باشیم
🌿چند دقیقه گذشت ولی موضوع صحبت تغییر نکرد و محمّد تاب نیاورد و با ناراحتی برخاست و از جمع عذرخواهی کرد و گفت: خانم ،ها و آقایان از اینکه به دیدارم آمدید از شما سپاسگذارم
ولی دوستان بنده! در محفلی که#شیطان حضور داشته باشد نمی نشینم،
🌷چندین بارخواهش کردم و تذکّر دادم ولی در گفت و گوها تغییری حاصل نشد، برخلاف میلم مجبورم اتاق را ترک کنم چون از غیبت کردن یا شنیدنش متنفّرم و نمی.خواهم شریک گناه دیگران باشم.
از خجالتم لب گزیدم و سرم را پایین انداختم، در دلم می گفتم: مبادا حاضران برنجند. وقتی از اتاق رفت همه از رفتار او تعریف میکردند.
🌿معلّم روستا می گفت: زبان ناطق و بُـرنده،ای دارد چه خوب امر به معروف و نهی از منکَر می کند، طلبگی برازندۀ اوست چون نه تنها با علم بلکه با عمل راه عارفان را می رود و قطعاً به کمال خواهد رسید...
https://eitaa.com/behshtshohada