eitaa logo
بهشت شهدا🌷
147 دنبال‌کننده
1.7هزار عکس
857 ویدیو
16 فایل
🌟 پیغمبر اکرم(صلى الله علیه وآله):  «یَشفَعُ یَوْمَ الْقِیامَةِ الأَنْبِیاءُ ثُمَّ الْعُلَماءُ ثُمَّ الشُّهَداءُ»؛ (روز قیامت نخست انبیاء شفاعت مى کنند سپس علما، و بعد از انها شهدا) #هر_خانواده_معرف_یک_شهید 🌷خادم الشهدا @Maedehn313 @z_h5289
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
علی‌اکبر ناطق‌نوری در جلد اول کتاب خاطرات خود درباره مراسم تشییع و تدفین شهید نجات‌اللهی می‌گوید: در تشيع‌ جنازه‌ او شركت‌ كردم‌. تمامی دانشجوها و اساتيد شركت‌ كرده‌ بودند و شهادت‌ ايشان‌ بركات‌ خوبی داشت‌. اصلاً آن‌ شعری كه‌ بعداً درست‌ شد «ايران‌، ايران‌، ايران‌ رگبار مسلسل‌ها» يك‌ قسمت‌ آن‌ ناظر بر شهادت‌ استاد نجات‌الهی است‌. زمانی كه‌ جنازه‌ ايشان‌ را به‌ بهشت‌ زهرا بردند، سخنرانی داغی‌ كردم‌ و تا آخر مراسم‌ نماندم‌ و فرار كردم‌. بعد پدر ايشان‌ آمد و تشكر و قدرداني‌ كرد. ساواك‌ پيگيری‌ می‌كرد كه‌ اين‌ شيخی كه‌ سخنرانی‌ داغ‌ كرده‌ چه‌ كسی‌ بوده‌ است‌. https://eitaa.com/behshtshohada
روایتی از نحوه شهادت دکتر نجات‌اللهی رژیم پهلوی چگونه تحصن اساتید دانشگاه را به خون کشید؟/ کارشکنی رژیم شاه در مراسم تشییع پیکر شهید نجات‌اللهی ✨غفوری فرد می‌گوید: در مراسم تشییع جنازه شهید نجات‌اللهی، یک راهپیمایی بسیار عظیمی برگزار شد که از راهپیمایی‌های به یاد ماندنی آن دوران است. بعد از تیر خوردن نجات‌اللهی، ابتدا ایشان را به بیمارستان آبان که نزدیک ساختمان وزارت علوم بود، ‌بردند. وی در همان‌جا به شهادت رسید. بعد از آن برای رد گم کردن، جنازه ایشان را شبانه به بیمارستان امام خمینی‌ بردند. چون رژیم به شدت نگران جنازه‌ی ایشان بود، تمام اقدامات را برای جلوگیری از تشییع جنازه ایشان انجام داد. انتقال جنازه به بیمارستان امام خمینی، که از مرکز شهر دور بود، یکی از این اقدامات بود. در بیمارستان هم برای اینکه جنازه شناخته نشود، جسد را به یکی از کلاس‌های بیمارستان برده و زیر صندلی مخفی کرده بودند، ولی افرادی آن را شناخته بودند. 🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷 السَّلامُ عَلَیْکَ یا ثارَاللهِ وَابْنَ ثارِهِ https://eitaa.com/behshtshohada 🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
AUD-20220716-WA0016.mp3
8.5M
🚩 زیارت عاشورا 🚩 ✅ با نوای استاد علی فانی 🌷ثواب آن هدیه به ارواح مطهر چهارده معصوم(علیهم السلام) ، شهید والامقام وشهدای مقاومت «لبیک یاحسین جانم» صلے‌الله‌علیڪ‌یا‌اباعبدللھ الـٰلّهُمَ؏َجــِّلِ‌لوَلــیِّڪَ‌اَلفــَرَج بحق‌ حضࢪٺ‌زینب‌ڪبرۍسلام‌الله‌علیها‌ 🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷 السَّلامُ عَلَیْکَ یا ثارَاللهِ وَابْنَ ثارِهِ https://eitaa.com/behshtshohada 🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
6.47M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💫 ✨✨✨✨✨✨ 💫صفحه_۲۰۸ 🌷هر روز یک صفحه از هدیه به شهدا🌷 ✏️ توصیه مهم حضرت آیت‌الله خامنه‌ای: حتّی روزی نیم صفحه، روزی یک صفحه بخوانید، امّا ترک نشود. در دنیای اسلام هیچ کس نباید پیدا بشود که یک روز بر او بگذرد و آیاتی از قرآن را تلاوت نکند. 🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷 السَّلامُ عَلَیْکَ یا ثارَاللهِ وَابْنَ ثارِهِ https://eitaa.com/behshtshohada 🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
اگرمیخواهید‌کارتان‌برکت‌پیدا‌کند به‌خانواده‌شهداء سربزنید،زندگینامه شهدارابخوانید‌سعی‌کنیددرخود روحیه‌شهادت‌طلبی‌را‌پرورش‌دهید 🌹باسپاهی از شهیدان 🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷 السَّلامُ عَلَیْکَ یا ثارَاللهِ وَابْنَ ثارِهِ https://eitaa.com/behshtshohada 🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
♥️🦋شهیدی که در رویای صادقه به جمع اهلبیت(ع) دعوت شد 🌿يكی از دوستانش -كه بعدها شهيد شد- تعريف كرده است: «او زمانی كه به نماز می‌ايستاد، آنقدر با توجه و خلوص نماز می‌خواند كه گويی در دنيا نيست. قنوت و سجده‌هايش طولانی بود. آنقدر در سجده‌هايش گريه می‌كرد كه گاهي از حال می‌رفت. 🌻او در خواب چهارده معصوم عليهم‌السلام را ديده بود كه همه با هم نشسته‌اند و حضرت رسول(ص) او را به جمع خود دعوت كرده بود.» ✨او در شب‌های آخر قبل از شهادت از اينگونه خواب‌ها زياد ديده بود حتی خودش به دوستانش گفته بود كه چگونه و كجا به شهادت می‌رسد. يكي از هم‌سنگرانش نحوه شهادت وی را چنين تعريف مي‌كند: «با هم در سنگر نشسته بوديم و سيدمهدی مشغول نوشتن چيزی بود، اما ناگاه دفترش را بست. گويا به يكباره ياد مطلبی افتاده باشد، به سرعت به سمت بچه‌ها رفت تا به آن‌ها سر بزند و اوضاع را بررسی كند. با هر قدمی كه بر می‌داشت، انگار سبکتر و چهره‌اش نورانی‌تر می‌شد. انگار پرواز می‌كرد. ☀️اولين خمپاره كنار وی افتاد. درست همان مكانی كه خودش گفته بود. دومين خمپاره در كنار سيدمهدي به زمين خورد. خاک و دود بلند شد. همه كسانی كه سيد مهدی را مي‌شناختند و در آنجا بودند، فهميدند چه شد. خمپاره اول يک پاي او را به كلی متلاشی و پای ديگرش را به سختی مجروح كرده بود. گويی با خون خود غسل شهادت كرده بود. درست همانگونه كه خودش گفته بود، به شهادت رسيد.» 🌷 🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊 https://eitaa.com/behshtshohada https://eitaa.com/behshtshohada 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بهشت شهدا🌷
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 #رویای_نیمه_شب ❣قسمت هشتاد و یک ✨حدس زدم می خواهد به هر بهانه ای که شده، عصبانی ام کند.
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 ❣قسمت هشتاد و دو ✨پس از دیدن حیوانات دست آموز که درون قفس های کوچک و بزرگی نگه داری می شدند، به اصطبل رفتیم و اسب حاکم و قنواء و اسب های دیگر را دیدیم. 🍁قنواء یال بلند اسب ابلق خود را نوازش کرد و گفت: فردا بعد از آنکه چند ساعتی کار کردی، به اسب سواری می رویم. چطور است؟ نمی توانستم قبول کنم. اگر چنین اتفاقی می افتاد، همهٔ مردم حله خبردار می شدند. بدتر از همه به گوش ریحانه هم می رسید. _قرار بود دیگر نمایشی در کار نباشد. قنواء آهسته گفت: از قضا نمایشی در کار است. من خودم را به شکل پسری جوان در می آورم. با آن قیافه، حتی تو هم مرا نخواهی شناخت. بارها این کار را کرده ام. _مردم بالاخره می فهمند. همانطور که فهمیده اند به شکل پسری فقیر درآمده ای و در بازار، دست فروشی و گدایی کرده ای. با قیافه ای غمگین گفت: اگر این کارها را نکنم، از زندگی یکنواختی که دارم، دیوانه می شوم! آنقدر خوب نقش بازی می کرد که نتوانستم بفهمم جدی می گوید یا شوخی می کند. به جاهای مختلف دارالحکومه سر زدیم و آنچه را دیدنی بود، دیدیم. قنواء هم چنان اصرار داشت که روز بعد، در ساحل رودخانه، اسب سواری کنیم. _یکی دو روز است برای آن نقشه کشیده ام. _پس تو و امینه، خودتان را به شکل پسرها درآورید و با هم به سواری بروید. _نقشه ام را خراب نکن. ما تا کنار رودخانه می رویم، از پل عبور می کنیم، چهار نعل تا نخلستان های بیرون شهر می تازیم و برمی گردیم. _آخرش نفهمیدم این کارها چه ربطی به صیقل دادن جواهرات دارد؟ _داری حوصله ام را سر می بری! اطاعت کن و مزدت را بگیر! _بوی دردسر به دماغم می خورد. حس می کنم قربانی یک بازی خطرناک شده ام. شاید کارم به سیاه چال بکشد. پس بهتر است قبلا آنجا را ببینم. امروز سیاه چال را می بینیم و بعد درباره سوارکاری فردا، حرف می زنیم. کوتاه آمد و گفت: پدرم به کارهای عجیب و غریب من عادت دارد، ولی مطمئنم اگر بشنود با تو به سیاه چال رفته ام، تعجب می کند. بهتر است صرف نظر کنی! _تو می توانی بیرون بمانی. من نگاهی می اندازم و برمی گردم. از سیاه چال که نمی ترسی؟ _سیاه چال جای متعفن و خطرناکی است. بعضی از زندانی ها بیماری واگیردار دارند. آنجا موش هایی دارد که گربه ها را فراری می دهد. جای مرطوب و نفس گیری است. آدم را به یاد جهنم می اندازد. زندانی ها آنجا نه مرده اند و نه زنده. _بیشتر کنجکاوم کردی! تنها به این شرط با تو به اسب سواری می روم که سیاه چال را ببینم. اگر صرف نظر کنم، فکر می کنید ترسیده ام. جمعی آنجا زندگی می کنند. چرا ما نباید بتوانیم ساعتی را میان شان بگذرانیم؟ 🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 ❣قسمت هشتاد و سه ✨قنواء به امینه گفت: ما به آنجا می رویم. تو مجبور نیستی بیایی. اگر بخواهی می توانی برگردی. 🍁_رفتن به آنجا کار درستی نیست. پدرتان عصبانی می شود. امینه این را گفت و تعظیمی کرد و رفت. قنواء گفت: فکر می کردم هیچ وقت تنهایم نمی گذارد. از راهروی نیمه تاریکی گذشتیم و به دری چوبی رسیدیم که بست ها و گل میخ های فلزی بزرگی داشت. در آن لحظه فقط کنجکاو بودم حماد را ببینم. قنواء حلقه را به صدا درآورد. در با صدایی خشک باز شد. نگهبانی سر بیرون آورد و پرسید: چه می خواهید؟ _من قنواء، دختر حاکم هستم و ایشان مهمان عالی مقام و عزیزی هستند که در حال حاضر، صلاح نیست معرفی شوند، آمده اند سیاه چال را ببینند. نگهبان عقب رفت و گفت: داخل شوید. وارد راهروی دیگری شدیم که کوتاه بود و به سمت راست پیچ می خورد. از آن پیچ که گذشتیم به حیاط بزرگی رسیدیم. دور تا دور حیاط، اتاق هایی بود که هر کدام دری کوتاه با روزنه ای کوچک داشت. از یکی شان صدای ناله شنیده می شد. گوشه ای از حیاط چند نفر را به تیرک هایی بسته بودند. روی پیراهنِ همگی، خط هایی از خون نقش بسته بود. مرد تنومند و قدبلندی از اتاق بزرگی که با بقیهٔ اتاق ها فرق داشت، بیرون آمد و با گام هایی سنگین به ما نزدیک شد. به قنواء تعظیم کرد و گفت: خوش آمدید! من رییس زندان هستم. _آمده ایم سیاه چال را ببینیم. ما را راهنمایی کنید. _بهتر است از پدرتان اجازه کتبی بیاورید تا مؤاخذه ام نکنند. _اگر لازم بود اجازه کتبی می دادند. مطمئن باش که از مؤاخذه خبری نیست. _اطاعت می کنم. ایشان کیستند؟ به من اشاره کرد. قنواء با خون سردی گفت: فرض کن مامور ویژه ای هستند که از بغداد آمده اند و فرض کن که من قرار است به زودی با ایشان ازدواج کنم. اضافه کردم: و البته فراموش نکن که در این باره نباید با کسی حرف بزنی. رییس زندان که گیج شده بود، تعظیم کرد و راه افتاد تا راه را به ما نشان دهد. _اینجا زندان عادی است. سیاه چال، مخصوص مخالفان و جنایت کاران است. ادامه دارد... 【السّلام ؏َــلیکَ یــآصــآحب الزمـــ‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌❀ــآن】 ﷻ 💝💍https://eitaa.com/behshtshohada💍💝