eitaa logo
بهشت شهدا🌷
145 دنبال‌کننده
1.7هزار عکس
807 ویدیو
16 فایل
🌟 پیغمبر اکرم(صلى الله علیه وآله):  «یَشفَعُ یَوْمَ الْقِیامَةِ الأَنْبِیاءُ ثُمَّ الْعُلَماءُ ثُمَّ الشُّهَداءُ»؛ (روز قیامت نخست انبیاء شفاعت مى کنند سپس علما، و بعد از انها شهدا) #هر_خانواده_معرف_یک_شهید 🌷خادم الشهدا @Maedehn313 @z_h5289
مشاهده در ایتا
دانلود
📖برنامه‌های خودسازی را لحظه‌ای فراموش نمی‌کرد. 🖊برای خودش دفتر داشت، همه‌ اعمالش را و کارهای خوبی را که انجام داده بود، در دفترش می‌نوشت و آخر هفته بررسی می‌کرد و به خودش نمره می‌داد. 🧮 بعد هم نمودار خودسازی یک هفته‌اش را ترسیم می‌کرد که ببیند این نمودار صعودی است یا نزولی. دوباره برای هفته بعد این نمودار را روی محورهای دیگری رسم می‌کرد. 
شهادت به خاطر حجاب 🌹🍃در سال 1360 در شاهین‌شهر یک راهپیمایی علیه بی‌حجاب‌ها راه افتاد که زینب مسئول جمع‌آوری بچه‌های مدرسه برای شرکت در راهپیمایی شد. 😔 منافقین از همان جا زیر نظرش گرفتند. دخترم همیشه غسل شهادت می‌کرد. 🩸قبل از شهادتش هم غسل شهادت کرده بود. در اسفند همان سال در تمیز کردن خانه برای عید نوروز به من کمک کرد و از من خواست که بگذارم روز آخر سال برای خواندن نماز مغرب و عشا به مسجد برود. 🕌آن نماز، آخرین نماز زینب 14 ساله بود. وقتی از مسجد برمی‌گشت، 🥀منافقان او را با چادرش خفه کردند و به شهادت رساندند. 🍂 ما بعد از دو روز توانستیم پیکرش را پیدا کنیم. 🏴پیکر دخترم همراه با پیکر 160 شهید عملیات فتح‌المبین که از منطقه آورده بودند، تشییع شد 🍂و در گلستان شهدای اصفهان زیر درخت کاج به خاک سپردند. 
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بخشی از وصیتنامه 🖌ما زنده به آنیم که آرام نگیریم / موجیم که آسودگی ما عدم ماست 📖از شما عاشقان شهادت می‌خواهم که راه این شهیدان به خون خفته را ادامه دهید. هیچ گاه از پشتیبانی امام سرد نشوید. همیشه سخن ولی‌فقیه را به گوش جان بشنوید و به کار ببندید. چون هرکس روزی به سوی خدا باز خواهد گشت، همیشه به یاد مرگ باشید، تا کبر و غرور و دیگر گناهان شما را فرا نگیرد. 💚نمازهایتان را فراموش نکنید و برای سلامتی اماممان همیشه دعا کنید و در انتظار ظهور مهدی (عج) باشید.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
7.13M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💫 ✨✨✨✨✨✨ 💫صفحه_۲۲۶ 🌷هر روز یک صفحه از هدیه به شهدا🌷 ✏️ توصیه مهم حضرت آیت‌الله خامنه‌ای: حتّی روزی نیم صفحه، روزی یک صفحه بخوانید، امّا ترک نشود. در دنیای اسلام هیچ کس نباید پیدا بشود که یک روز بر او بگذرد و آیاتی از قرآن را تلاوت نکند. 🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷 السَّلامُ عَلَیْکَ یا ثارَاللهِ وَابْنَ ثارِهِ https://eitaa.com/behshtshohada 🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
🔻دختر شهید عباسی با اشاره به جانبازی پدر در دوران هشت سال دفاع مقدس می‌گوید: " ایشان جانباز شیمیایی جنگ تحمیلی بود. ریه‌هایش مشکل داشت و دندان ها و موهایش ریخته بود. عاشق جبهه بود. همین عشقش او را به سوریه کشاند. یک بار به او گفتم می دانم اگر به سوریه بروی بر نمی‌گردی، گفت شهادت دُر گرانبهایی است که به هر کسی نمی‌دهند. گفتم تو آنقدر خوبی که می‌ترسم این خوبی‌ات تو را از من بگیرد. 🔺شهید منصور عباسی در فکر رفتن به سوریه نبود؛ اما یک خواب باعث شد، برود. خواب دیده بود راه سبزی جلویش هست که انتهای آن حرم حضرت زینب (س) قرار دارد، دوستان شهیدش را در خواب دیده بود که گفته بودند حاج منصور مراقب باش جا نمانی. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷 السَّلامُ عَلَیْکَ یا ثارَاللهِ وَابْنَ ثارِهِ https://eitaa.com/behshtshohada 🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بهشت شهدا🌷
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 #رویای_نیمه_شب ❣قسمت صدو بیست ✨مجذوب حرف هایش شده بودم. فکر نمی کردم آن قدر با احساس باش
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 ❣قسمت صدو بیست و یک ✨قنواء نفس زنان از راه رسید. کفش های پارچه ای به پا داشت. برای همین متوجه نزدیک شدن او نشده بودیم. با خشم به وزیر گفت: آنکه باید بیاید من هستم. 🍁قنواء یکی از قوها را از من گرفت و به نگهبان اشاره کرد که دور شود. نگهبان منتظر دستور وزیر ماند. قنواء به وزیر گفت: می بینی که هاشم خودش به دارالحکومه آمده و قصد فرار ندارد. بگو این نگهبان دور شود. نمی خواهم حرف هایمان را کسی بشنود. وزیر اشاره کرد که نگهبان برود. نگهبان تعظیمی کرد و به سر جایش برگشت. _قوها را به پدرتان بدهید. شاید شما را ببخشد. از دست شما خیلی عصبانی است! _کدورت میان پدر و دختر، زود برطرف می شود. تو به فکر خودت باش! _حاکم بسیار از من خشنود است که توانسته ام توطئه خطرناکی را کشف کنم.هاشم و صفوان و پسرش، قصد جان پدرت را داشته اند. رهبری توطئه با ابوراجح بود که ساعتی پیش نزد حاکم، محاکمه و محکوم شد و تا ساعتی دیگر، در میدان شهر، به مجازات خواهد رسید. هاشم با سوء استفاده از شما موفق شد به دارالحکومه نفوذ کند و مجری نقشه های شوم ابوراجح باشد. بنابراین، هاشم و سایر کسانی که در این توطئه شرکت داشته اند، به مرگ محکوم خواهند شد. _داستان جالبی به هم بافته ای! تنها نقطه ضعفش این است که واقعیت ندارد. به وزیر گفتم: از خدا بترس! تو بهتر از هر کس می دانی که همه ما بی گناهیم. مطمئن باش با ریختن خون بی گناهان، به آنچه آرزو داری نمی رسی! وزیر با پوزخندی از سرِ خشم به قنواء گفت: می بینید؟ این جوانک، مثل ابوراجح، گستاخ و بی باک است! دست پرورده اوست. از همان دفعه که آنها را با هم دیدم، باید حدس می زدم. سابقه نداشته کسی جرأت کند در دارالحکومه به من چشم بدوزد و اهانت کند. او به اتکای شما این طور گستاخی می کند. می ترسم پدرتان بیش از این از شما رنجیده خاطر شود! قنواء گفت: من و هاشم می رویم تا با او حرف بزنیم. وزیر دست هایش را روی سینه درهم انداخت و گفت: نمی توانم این اجازه را بدهم. او قصد جان پدرتان را دارد. شما می خواهید او به مقصودش برسد؟ _نمی توانی جلوی ما را بگیری. برو کنار، وگرنه برای همیشه دشمنت خواهم بود! _کاری نکنید پدرتان مجبور شود مدتی شما را در اتاقکی زندانی کند؛ اتاقکی نیمه تاریک و پر از موش. _از یک دندگی من خبر داری! کاری نکن مجبور شوی مرا نیز به کشتن دهی و یا من مجبور شوم داد و هوار به راه بیندازم و جلوی نگهبان ها آبرویت را ببرم. وزیر دست ها را بالا برد و به پاهایش کوبید. _بسیار خوب. یادت باشد خودت خواسته ای! حالا که این طور است، من هم با شما می آیم. وزیر رو به پسرش کرد و گفت: تو هم با ما بیا. می توانی قدری تفریح کنی. از ایوان و حیاط و پله ها و چند راهرو و سرسرا گذشتیم و به خلوت سرای حاکم رسیدیم. وزیر خبر نداشت که رشید همه ماجراهای پشت پرده را برای من و قنواء تعریف کرده. رشید برای همین مضطرب بود و با بی میلی قدم بر می داشت. طوری که پدرش نشنود به او گفتم: جان چند بی گناه در خطر است. اگر ساکت بمانی، خداوند هرگز تو را نمی بخشد. تصمیم خودت را بگیر! امتحان سختی در پیش داری. آهسته به من گفت: چرا برگشتی؟ واقعا ابلهی! با لبخند گفتم: یا همه می میریم یا همه نجات پیدا می کنیم. گاهی فرار یا سکوت، دست کمی از خیانت یا جنایت ندارد. ادامه دارد... 【السّلام ؏َــلیکَ یــآصــآحب الزمـــ‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌❀ــآن】 ﷻ 💝💍https://eitaa.com/behshtshohada💍💝
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 قسمت صدو بیست و دو ✨خلوت سرای حاکم، زیباترین جای دارالحکومه بود. حاکم روی تختی بزرگ به بالش های ابریشمی تکیه داده بود. 🍁از اینکه مجبور شده بود ما را به حضور بپذیرد، ناخشنود بود. کنار تخت، پرده ای آویزان بود و شبحی از همسر حاکم در پشت آن دیده می شد. نزدیک حوض زیبایی که از سنگ یشم ساخته شده بود، ایستادیم. زیر پایمان بزرگ ترین فرش ابریشمی بود که تا آن موقع دیده بودم. رنگ روشنی داشت و نخ های طلا و نقره در میان گل های ارغوانی اش می درخشید. قنواء قویی را که در دست داشت، آرام در حوض رها کرد. قوی دیگر را از من گرفت و به طرف حاکم رفت. گوشه تخت نشست و گفت: نگاهش کنید پدر! هیچ پرنده ای این قدر ملوس و زیبا نیست. چشم های حاکم از خوشحالی درخشید، اما بدون آنکه خوشحالی اش را نشان دهد، گفت: این یکی را هم در حوض رها کن. بعدا به اندازه کافی فرصت خواهم داشت تماشایشان کنم. قنواء لبخند نمکینی زد و به من اشاره کرد که قو را بگیرم و در حوض رها کنم. پیش رفتم. حاکم لب ورچید و با چشمانی هراس انگیز به من خیره شد. قو را گرفتم و در حوض رها کردم. حاکم اشاره کرد که از جلوی حوض کنار برویم. همه کنار رفتیم. قوها که از رسیدن دوباره به آب، خوشحال شده بودند، به آرامی در حوض چرخ زدند. حاکم لبخندی زد و همسرش از کنار پرده نگاه کرد. دیوارها و ستون ها با پرده ها و قالیچه ها و تصاویر و سلاح های گران بها پوشیده شده بود. کاشی ها، آینه ها و گچ بری های زیبا و رنگارنگی روی سقف بود، اما قوهای سفید به آنجا جلوه ای دیگر داده بودند. حدسم درست بود. حاکم با دیدن قوها، کمی نرم شده بود. حاکم پاهایش را از تخت آویزان کرد و ایستاد. _حیف که این دو پرنده زیبا مال ابوراجح اند! او دشمن من و حکومت بود. ساعت تلخی را گذراندم. چقدر گستاخ و بی پروا بود! مرگ را به بازی گرفته بود! کاش در شهری بودم که در آن، شیعه ای یافت نمی شد و ای کاش آدم های فهیم و با جربزه ای چون ابوراجح، شیعه نبودند! وزیر چاپلوسانه گفت: قصد مزاحمت نداشتم. دخترتان اصرار داشت که به همراه این جوان گمراه و خائن به حضور شما برسد. گفتم صلاح نمی دانم چنین موجود خطرناکی را با خود نزد پدرتان ببرید. مرا به داد و قال و آبروریزی تهدید کردند. می ترسم این جاسوس خائن، به بهانه تسلیم شدن و آوردن این دو پرنده، قصد شومی داشته باشد. کسی که از جانش ناامید است، دست به هر کاری می زند. جرم او و دست یارانش روشن و آشکار است. اجازه دهید او را به نگهبان ها بسپارم. ادامه دارد... 【السّلام ؏َــلیکَ یــآصــآحب الزمـــ‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌❀ــآن】 ﷻ 💝💍https://eitaa.com/behshtshohada💍💝
شهید آرمان علی وردی: دعا کنید شهیـد بشم... 📌یه روز آقا آرمان بهمون گفت: بچه‌ها همه‌تون فردا روزه بگیرید بیاید حوزه، قراره افطاری بدیم. 🔸فرداش همه موقع اذان مغرب سر سفره نشسته بودیم. آقا آرمان رو کرد به بچه‌ها گفت: خب ان‌شاءالله که نماز و روزه‌هاتون قبول باشه؛ شما دل‌هاتون پاکه و چیزی به افطار نمونده، ازتون می‌خوام برام یه دعا کنید. 🔹همه گفتیم: آقا چه دعایی کنیم؟ آقا آرمان گفت: دعا کنید شهید بشم... همه‌مون دستامون رو گرفتیم بالا دعا کردیم؛ اصلا انگار نمی‌دونستیم داریم چه دعایی می‌کنیم؛ شاید بعضی‌ها معناش رو هم‌ نمی‌دونستند... راوی:یکی از رفقای شهید ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ┄┅┅┅┅❁💚❁┅┅┅┅┄ 🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊 https://eitaa.com/behshtshohada https://eitaa.com/behshtshohada 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹