eitaa logo
عُـــــشٰــاقــُ الــحُــسِــیــنْ(ع)❤
8.3هزار دنبال‌کننده
8.4هزار عکس
13هزار ویدیو
52 فایل
بِســمِ‌رَبِ‌اَباعَبدِاللهِ‌الحُسَینْ|🖤🥺 بیمآرفَقَط‌دَرطَلَبِ‌لُطفِ‌طَبیب‌اَست؛ مآمُنتَظِرِنُسخِه‌ـےِدَرمآنِ‌حُسینیم:)🩹❤️‍🩹 'حسین جانم'️ #صلی‌الله‌علیک‌یااباعبدالله🫀 👤جهت درخواست مداحی هاتون👇🏻 کانال شرایطمون👇🏻 @sharayetemon1
مشاهده در ایتا
دانلود
عُـــــشٰــاقــُ الــحُــسِــیــنْ(ع)❤
#قسمت_دوم #ویشکا_1 با صداے بلند فریاد زد براے چے مزاحم دختر خانم شدید به ایشون چیڪار دارید ؟ دو پسر
صبح روز بعد دانشگاه کلاس نداشتم چشمانم را باز ڪرد م خیلی خوابیده بودن بلند شدم و تختم را مرتب ڪردم از پله پائین رفتم نگاهے به خانه ڪردم هیچ ڪس نبود مامان، وردشاد ڪه مثل همیشه بیرون رفته بودند بابا هم ڪه چند روزے مے شد در سفر بود داخل آشپزخانه رفتم و با زیر رو ڪردن یخچال توانستم صبحانه ای براے خودم آماده ڪنم من خیلی ڪار خانه انجام نداده بودم و مواقعے که تنها هستم خیلے برایم سخت هست صبحانه آماده ڪنم مشغول صبحانه ڪه شدن یادم افتاد ڪه به نرگس پیام بدم و احوال پرسے ڪنم بابت دیشب هم از او هم تشڪر ڪنم صفحه ے پیام را باز ڪردم ڪ نوشتم سلام خوبیدمن ویشڪا هستم همون ڪه دیشب جمله را ادامه ندادم و فقط نوشتم مے خواستم تشڪر ڪنم پیام را ارسال ڪردم طولے نڪشید دینگ گوشے به صدا درآمد نرگس : سلام عزیزم الحمدالله شما خوبید شب خوبے را گذرونید ؟ من هم نوشتم بله خوب بود این قدر خوابیدم ڪه تازه الان صبحانه مے خورم ببخشید میشه امروز همو ببینم خیلے دلم می خواهد باهاتون آشنا بشوم ؟ نرگس بله عزیزم نظرت چیه ساعت ۵عصر توے همون پارڪ همو ببینم منم نوشتم عالیه بعد از خوردن صبحانه تصمیم گرفتم حمام ڪنم یڪ دوش آب سرد می توانست ڪمے حالم را بهتر ڪند تا عصر فرصت چندانے نداشتم باید خودم را زودتر آماده مے ڪردم بعد از حمام دوباره به اتاق رفتم سعے ڪردم لباس مناسبی براے عصر انتخاب ڪنم یڪ مانتوے بلند و یڪ شال مناسب ڪه خیلے ڪوتاه یا نازڪ نباشد بعد از آن مشغول ڪتاب خواندن شدم این بهترین ڪارے بود ڪه می توانستم در تنهایے انجام بدهم و باعث مے شد حالم را خوب ڪند 🍃 کانال عشاق الحسین (ع) @behtarinmadahiha ♥️
عُـــــشٰــاقــُ الــحُــسِــیــنْ(ع)❤
#قسمت_دوم #ویشکا_2 قطرات سرم به آرامی وارد لوله می شود و جانی تازه در وجود نرگس ایجاد می کرد نرگس
سلام دختر بابا سلام بابا به به ویشکا خانم چه آشفته ای ! نگاهی به شایان کردم در دلم زمزمه کردم مار از پونه بدش می آید در لونه اش سبز میشه اینجا چیکار می کنه ویشکا چقدر دیر آمدی مامان بس کن اصلا حالم خوب نیست مامان در حالی که ناراحتی در چشمانش موج می زد سکوت کرد عمه جان چرا این طوری می کنی ما امشب آمدیم به تو سر بزنیم به سمت مبل ها آمدم در حالی کیفم را به آن سمت پرتاب کردم صدای شکستن گلدان خانه را پر کرد بفرمائید شایان داره بر می گرده فرانسه می خواد با هم برید بیرون آخرین حرف ها را بهم بزنید صورتم را از چرخاندم در حالی که با نخ شالم بازی می کردم عمه ادامه داد ویشکا چرا لجبازی می کنی توی این دو ماه که شایان ایران بود فقط یکبار با بیرون رفتی من الان در شرایطی نیستم ... دختر بابا حرف عمه جون را گوش بده سرم را پایین انداختم باشه اما این چند روز خیلی گرفتارم عمه عینک را روی صورتش جابجا کرد مامان با آشفتگی پرسید چی شده ویشکا هیچی چیز مهمی نیست به سمت پله ها رفتم که با صدای وردشاد به خودم آمدم ویشکا رنگت پریده اتفاقی افتاده نه فقط امروز بیمارستان بودم بیمارستان برای چی چیز خاصی نیست نویسنده تمنا کپی درصورتی با نویسنده صحبت شود🌷🎈🦋 🍃 کانال عشاق الحسین (ع) @behtarinmadahiha ♥️
عُـــــشٰــاقــُ الــحُــسِــیــنْ(ع)❤
#قسمت_دوم #افق صدای ضعیفی از حیاط می آمد به نظر می رسید زن ها🧕🏻 مشغول بحث هستند یکی از آن ها با حا
مرد صاحبخانه از روی چهار پایه🪑 بلند شد حتما خیلی گرسنه هستید استراحت کن وقتی شام آمده شد برایت می آورم امشب در این مکان باش تا فکری کنیم مرد صاحبخانه در حالی از پله های بزرگ سنگی🪨 بالا می رفت نگاهم را به نور خورشید دوختم که پرتوش اش از پنچره کوچک زیر زمین نمایان شده بود نور نارنجی رنگ خورشید آشفتگی دلم را بیشتر می کرد لحظه ای از فکر دوستانم بیرون نمی آمدم اگر ماموران آن ها را دستگیر کرده باشند چه می شود همان طور که در فکر فرو رفته بودم قطرات اشک روی صورتم جاری شد صدای اذان از گلدسته های مسجد🕌 به گوش می رسید به سمت پله ها رفتم بالا و پایین رفتن از این پله ها خیلی مشکل بود نگاهی به اطراف کردم از آن همه هیاهو خبری نبود کنار حوض آب نشستم از شیر آب کنار حوض وضو گرفتم مشتی آب سرد به صورتم زدم سردی آب💧💦 احساس لرزشی در وجودم ایجاد کرد ، نسیم شهریور ماه صورتم را نوازش کرد بعد از وضو به زیر زمین برگشتم نگاهی به طاقچه انداختم در جستوجوی مهر برای نماز بودم مهر کوچکی 📿روی طاقچه بود برداشتم تبرک کربلارا بوسیدم ،بعد از نماز دوباره در فکر فرو رفتم مدتی بعد مرد صاحبخانه با سینی بزرگی به طرف من آمد ،ببخشید باعث زحمت شما شدم مهمان حبیب خداست رحمت هستید بفرمایید تکه نانی🍞 برداشتم کمی بادمجان درونش قرار دادم لقمه نان را در دهانم گذاشتم آرام مشغول خوردن شدم خیلی خسته به نظر می رسی بهتر است زود تر استراحت کنی اما با وجود این بچه موش ها نمی شود مرد صاحبخانه بلند شد و کمد🪟 چوبی که روی آن چند وسیله بود را هل داد به کناری کشید همه توجه من به او بود ناگهان چشمانم گرد شد با کنار رفتن کمد چوبی اتاقی نسبتا برزگ نمایان شد که درونش پر از برگه اعلامیه📄 و دستگاه چاپ📠 بود با لکنت زبانش👅 شما ه ه هم ا از این کار ررر ها می می کنید ؟ مرد صاحبخانه سری تکان داد ما برای حرف امام جان هم می دهیم. نویسنده :تمنا 🐳🐚🍄 🍃 کانال عشاق الحسین (ع) @behtarinmadahiha ♥️
عُـــــشٰــاقــُ الــحُــسِــیــنْ(ع)❤
#قسمت_دوم #روشنا ببخشید استاد یک سوال داشتم از خدمتون ... خانم درخشنده الان وقت ندارم هفته ی آینده
صدای گوشی جهت فکرم را تغییر داد دستم را سمت کیف بردم نگاهی به صفحه ی آن کردم مامان پشت خط بود سلام مامان جان 🥰 روشنک خودت برسون چی شده 😱 بابات ،بابات حالش بد شده بردیم بیمارستان باشه مامان جان آرام باش کدام بیمارستان باشه الان میان تماس را قطع کردم به سمت صندوق رفتم که لیلی دنبالم آمد و کیفم را کشید چی شده چرا یهو رنگت پرید ؟! بابام حالش بد شده بردنش بیمارستان سعدی لیلی نگاهی به من کرد بیا بریم من میرسونمت با عجله از سلف خارج شدیم و به سمت در دانشگاه رفتیم دانشجویانی که در اطراف ما بودند از رفتار ما تعجب کردند بعد از چند دقیقه سوار ماشین شدیم عجله کن لیلی باشه چشم حالا کدام خیابان هست برو تا بهت بگویم در حالی دلشوره ی فراوان داشتم سعی می کردم تمرکز کنم تا به او نشانی درست بدهم بعد از حدود بیست دقیقه ماشین جلوی در بیمارستان جلوی پذیرش خانم پرستار مشغول صحبت با تلفن بود ببخشید یک لحظه پرستار با اشاره گفت صبر کنید که مامان را ته راهرو دیدم ،به سمتش دویدم چی شده وای روشنک از دست بابات یک ماه بیماری قلبی داشته بهش می گویم برو دکتر گوش نمی کند تا این که آخرش آرام باش مامان حالا اتفاقی نیفتاده ،که به طرف صندلی ها رفتم شما بنشید اینجا ببینم دکتر کجاست دوباره به سمت پذیرش رفتم پرستار هنوز مشغول صحبت با تلفن بود دکتر از اتاق مجاور بیرون آمد آقای دکتر حالش چطوره ؟! کی آقای حسام درخشنده سکته خفیفی کردند اما باید تحت نظر باشند سابقه بیماری قلبی در خانواده داشتید مصرف دخانیات یا استعمال سیگار چی ؟ سرم را پائین انداختم و زیر لب گفتم بله .... نویسنده :تمنا❤️🌱🌻
عُـــــشٰــاقــُ الــحُــسِــیــنْ(ع)❤
#طهورا #قسمت_دوم ماشین جلوی پتیزا فروشی توقف کرد ، طاها پیاده شد من هم از درب سمت چپ پیاده شدم چادر
واحد فضایی بزرگ با یک اتاق خواب بود در آشپزخانه هم یک گاز صفحه ای و ظرف شویی و دو سینک و یک آب گرم کن چرخی در سالن زدم ، چادرم در در آوردم با هیجان گفتم وای عالیه خیلی پایه هستی ؟ طاها لبخندی زد حال کجا را دیدی کلی کار داریم ! جارو دستی کنار دیوار را برداشتم از طاها پرسیدم این برای اینجا هست آره دفعه ی قبلی که آمدم آیینخ و قران بیارم یک جارو هم خریدم تمیز کردن اینجا با شما نن میرم پوستر سفارش بدم نگاهی به طاها کردم به آقا محسن سفارش میدی ؟ نعلون نیست اما باهاش تماس می گیرم فکر می کنم قبکل کند محسن دوست صمیمی آقا طاها هست بعد از رفتن ایشان تماس گرفتم با زینب بکی از بهترین دوستانم که هنوز ازدولج نکرده و هر موقع با تماس بگیرم خودش را به من می رساند شماره ی زیبنب را در تماس های اخیر پیدا کردمچنو تماس اول آقا طاها بود بعد زینب تماس برقرار شد به به ستاره ی سهیل شدی کجایی خانم ؟ سلام زینب جان چطوری شما سلام عزیزم الحمد الله چه خبر خدا را شکر مجوز پایگاه را گرفتیم چه عالی حتما با آقاتون ؟ بله خوب زحمت ایشان کشیدند بگذریم می توانی بیای کمک برای تمیز کاری ؟ باشه اما بگو کارگر مفت می خواهی خودت لوس نکن دیگه بیا دیگه بعد از قطع تماس شروع به جارو کشیدن کردم نیم ساعت بعد صدای آیفون آمد از تصویر آن متوجه حضور زینب شدم گوشی را برداشتم بفرمائید در واحد باز کردم و به استقبال رفتم همدیگر را در آغوش کشیدیم زینب نگاهی به فضا کرد ایت جا چقدر کوچولو و جذاب هست هر دو خندیدیم و مناسب یک مکان دخترانه ! زینب چند دستمال از کیفش بیرون آورد و با شیشه پاکن هر دو جان لکه های شیشه افتادیم دو ساعت بعد ..... آقا طاها زنگ واحد را زد زینب چادرش را سر کرد من هم خودم را جمع و جور کرد اصلا دوست نداشتم جلوی همسرم نامرتب باشم آقا طاها وارد واحد شد ..... نویسنده : تمنا ❤️🕊💐