eitaa logo
عُـــــشٰــاقــُ الــحُــسِــیــنْ(ع)🖤
8.3هزار دنبال‌کننده
8.3هزار عکس
13هزار ویدیو
52 فایل
بِســمِ‌رَبِ‌اَباعَبدِاللهِ‌الحُسَینْ|🖤🥺 بیمآرفَقَط‌دَرطَلَبِ‌لُطفِ‌طَبیب‌اَست؛ مآمُنتَظِرِنُسخِه‌ـےِدَرمآنِ‌حُسینیم:)🩹❤️‍🩹 'حسین جانم'️ #صلی‌الله‌علیک‌یااباعبدالله🫀 👤جهت درخواست مداحی هاتون👇🏻 کانال شرایطمون👇🏻 @sharayetemon1
مشاهده در ایتا
دانلود
عُـــــشٰــاقــُ الــحُــسِــیــنْ(ع)🖤
زنگ ساعت دیوانه ام کرد چشمانم را کمی باز کردم ،با دست روی ساعت کوبیدم تا زنگش قطع شود که متوجه ساعت 7:30 شدم پتو را به گوشی پرتاپ کردم از رختخواب بلند شدم جستی زدم به سمت سرویس دویدم بعد از شستن صورتم دوباره به اتاق برگشتم از داخل کمد مانتویی بیرون آوردم دکمه هایش را یکی در میان بستم که صدای مامان مرا به خود آورد چی شده !😳 وای مامان ساعت هشت کلاس دارم دیرم شده مامان در حالی که لقمه نانی نزدیکم می آورد گفت عجله نکن برو سر خیابان تاکسی بگیر نگاهی به ساعت مچی کردم نه بی فایده بودمسیر دانشگاه تا این جا طولانی هست نمی توانم پیاده با تاکسی بروم نگاهی مظلومانه به مامانم کردم میشه ماشینت را بدی مامان در حالی که از اتاق خارج می شد سینا ماشین را برده تعمیرگاه نفس عمیقی کشیدم اه الان وقت خرابی ماشین بود از خانه خارج شدم خودم به سر خیابان رساندم بعد دقیقه سوار تاکسی شدم صدای اخبار فضای ماشین را پر کرده بود که در مورد وضعیت بد مسکن و شرایط گرانی جامعه می گفت کلافه شدم آخه اول صبح این حجم از آه ناله 😢😒 اخبار که تمام شد نوبت راننده شد حالا او شده بود گوینده و من مثل همیشه شنونده راننده از وضعیت سخت کاری راننده ها می گفت و همچنین کممبوددرآمد ها و.... بعد از کلافگی از صحبت ها به دانشگاه رسیدم ؛نگبهان مرا می شناخت و گفت نیم ساعت دیگر کلاس ها تموم میشه فکر نمی کنم استاد اجازه ورود بده زیر لب گفتم خوابم برد به سمت ساختمان هفت رفتم فضایی بزرگ با تعداد راهرو های متعدد وارد کلاس 208 شدم دستم را جلو بردم و چند تق به در زدم سلام استاد به به خانم درخشنده می خواستید تشریف نیاورید ببخشید استاد خوابم برد😴 بفرمائید به سمت صندلی رفتم چند تا از دانشجویان پسر لبخند تمسخر آمیزی به من زدنند که اعصابم بهم ریخت بعد از پایان کلاس به سمت استاد رفتم .... نویسنده :تمنا🥰🌻🕊
عُـــــشٰــاقــُ الــحُــسِــیــنْ(ع)🖤
#قسمت_اول #روشنا زنگ ساعت دیوانه ام کرد چشمانم را کمی باز کردم ،با دست روی ساعت کوبیدم تا زنگش قطع
ببخشید استاد یک سوال داشتم از خدمتون ... خانم درخشنده الان وقت ندارم هفته ی آینده در خدمت شما هستم ! حس بی رمقی در وجودم احساس کردم به طرف کلاس برگشتم روی یکی از صندلی ها نشستم که با شنیدن صدا یرم را بلند کردم کجایی !؟ سلام چطوری ! سلام کوفت آخر این همه وقت هست سرکلاس هستی نباید سراغی از دوستت بگیری خنده ام گرفته بود لیلی اخلاقش همین طور بود کلا بد دهن و کمی بامزه خوب کجا بریم ؟! خونه آقا شجاع وا حالت اصلا خوب نیست ببین بهتر از این نمیشه می گویم لیلی جونم زیادی شارژ هستی یک وقت ... وسط حرفم پرید بریم سلف از راهرو بیرون آمدیم وارد محوطه دانشگاه شدیم حیاط بزرگ با درختان سربه فلک کشیده درختان چنار سایه خوبی برای ما ایحاد کرده بود بعد از وارد شدن به سلف لیلی نکاهی به من انداخت خوب امروز نوبت شما هست چی ؟! مهمان تو هستیم 😄 بی خیال بابا من اصلا پول نیاوردم ببین چطور می زنی زیرش به طرف یکی از میز ها رفتیم ،میز درست انتهای سلف قرار داشت کنارش طاقچه ی کوچکی با گل های پتسو تزیئن شده بود خوب چ خبر ! یا خدا تاره بعد از این همه حرف می گویی چ خبر هیچ خوب از محیط کار جدیدت بگو لبخند از چهره اش محو شد آه سردی کشید چی بگم 😢 نویسنده :تمنا🍄👒🙏🏻
عُـــــشٰــاقــُ الــحُــسِــیــنْ(ع)🖤
#قسمت_دوم #روشنا ببخشید استاد یک سوال داشتم از خدمتون ... خانم درخشنده الان وقت ندارم هفته ی آینده
صدای گوشی جهت فکرم را تغییر داد دستم را سمت کیف بردم نگاهی به صفحه ی آن کردم مامان پشت خط بود سلام مامان جان 🥰 روشنک خودت برسون چی شده 😱 بابات ،بابات حالش بد شده بردیم بیمارستان باشه مامان جان آرام باش کدام بیمارستان باشه الان میان تماس را قطع کردم به سمت صندوق رفتم که لیلی دنبالم آمد و کیفم را کشید چی شده چرا یهو رنگت پرید ؟! بابام حالش بد شده بردنش بیمارستان سعدی لیلی نگاهی به من کرد بیا بریم من میرسونمت با عجله از سلف خارج شدیم و به سمت در دانشگاه رفتیم دانشجویانی که در اطراف ما بودند از رفتار ما تعجب کردند بعد از چند دقیقه سوار ماشین شدیم عجله کن لیلی باشه چشم حالا کدام خیابان هست برو تا بهت بگویم در حالی دلشوره ی فراوان داشتم سعی می کردم تمرکز کنم تا به او نشانی درست بدهم بعد از حدود بیست دقیقه ماشین جلوی در بیمارستان جلوی پذیرش خانم پرستار مشغول صحبت با تلفن بود ببخشید یک لحظه پرستار با اشاره گفت صبر کنید که مامان را ته راهرو دیدم ،به سمتش دویدم چی شده وای روشنک از دست بابات یک ماه بیماری قلبی داشته بهش می گویم برو دکتر گوش نمی کند تا این که آخرش آرام باش مامان حالا اتفاقی نیفتاده ،که به طرف صندلی ها رفتم شما بنشید اینجا ببینم دکتر کجاست دوباره به سمت پذیرش رفتم پرستار هنوز مشغول صحبت با تلفن بود دکتر از اتاق مجاور بیرون آمد آقای دکتر حالش چطوره ؟! کی آقای حسام درخشنده سکته خفیفی کردند اما باید تحت نظر باشند سابقه بیماری قلبی در خانواده داشتید مصرف دخانیات یا استعمال سیگار چی ؟ سرم را پائین انداختم و زیر لب گفتم بله .... نویسنده :تمنا❤️🌱🌻
عُـــــشٰــاقــُ الــحُــسِــیــنْ(ع)🖤
#قسمت_سوم #روشنا صدای گوشی جهت فکرم را تغییر داد دستم را سمت کیف بردم نگاهی به صفحه ی آن کردم مام
لیلی خودش را به مامان رساند سلام چی شده لیلی عزی ببین چه بلایی سرمان آمد🥺 به طرف مامان برگشتم با لحنی جدی مامان این قدر شلوغش نکن هر چی هست زود خوب می شود سکوتی بینمان برقرار شد تا این که لیلی سکوت را شکست خانم شریف لطفا بلند شوید بریم خانه باید استراحت کنید روشنک کنار پدرش می ماند اگر خبری ازشون شد به ما می گویند نه من پیش حسام باید می مونم 😫 مامان برو من هستم مامان در حالی که مرا به طرف عقب هل می داد به سمت پرستار رفت خانم پرستار👩🏻‍⚕ می تونم شوهرم ببینم آخه .... فقط چند دقیقه💁🏻‍♀ مامان به طرف اتاق رفت در حالی که با صدای بلندی وای حسام چه بلایی سرت آمده که خانم پرستار با صدای بلند تری از مامان خوب هست گفتم آرام باشید ... مامان بی توجه به صحبت پرستار تودش را کنار تخت بابا رساند بعد در گوشش زمزمه کردی و از اتاق خارج شد من مشغول تماشای صحبت عاشقانه زوج شدم ،که موبایلم شروع به لرزش کرد تماس را پاسخ دادم سلام چطوری ؟! چی شده؟! روشنک کوفت حالش چطوره ؟ سینا در حالی که داد می زد که انگار من این بلا را سرش آوردم؛پرسید کدام بیمارستان ؟ شهید رجایی من الان میام لازم نیست چرا ؟! به نطر میاد حالش خوبه مامان هم داره بر می گرده خانه گوشی را قطع کردم روی نیمکت طوسی رنگ فلزی بیمارستان نشستم و به فکر فرو رفتم مامان در گوش بابا چه زمزمه کرد!؟ که صدا لیلی مرا به خود آورد کجایی هیچی بابا انگار تو جای بابات روی تخت افتادی چقدر رنگت پریده خوب حالا چی میگی 👀 من مامانت می رسونم خونه خودتم زود بیا باش ؟ پس بابا را چه کنم خوب به سینا بگو بیاد امشب پیشش بماند آره فکر بدی نیست تا آمدن سینا منتطر شدم بعد از چند کلمه صحبت از بیمارستان خارج شدم و به سمت خانه تاکسی گرفتم .... نویسنده :تمنا 🥰🌱🌻
عُـــــشٰــاقــُ الــحُــسِــیــنْ(ع)🖤
#قسمت_چهارم #روشنا لیلی خودش را به مامان رساند سلام چی شده لیلی عزی ببین چه بلایی سرمان آمد🥺 ب
ساعت دو بعد ظهر خسته تر از آن چه فکرش را بکنم به خانه رسیدم کیفم را روی مبل انداختم به سمت آشپزخانه رفتم ، فضای آن جا بهم ریخته بود ،میز صبحانه جمع نشده بود ظرف های کثیف میز را اشغال کرده بود دستم را به سمت ظرف شویی بردم از مایع طرف کنار سینک کمی برداشتم و دستم را شستم عطر توت فرنگی بوی خوشی ایجاد کرد ظرف ها را داخل ماشین ظرف شویی قرار دادم و با دادن برنامه به طبقه ی بالا رفتم . در اتاق نیمه باز بود مامان در حالی که روی تخت دراز کشیده بود با صدایی خفه روشنک چ خبر وارد اتاق شدم سینا پیش او می ماند امشب باید تحت نظر باشد اما خوب مشکلش جدی نیست مامان سکوت کرد بعد زیر لب زمزمه کرد زود تر بیا حسام منتطریم چیزی می خوری برات بیارم نه اشتها ندارم به طرف اتاق رفتم لباس هایم را عوض کردم از صبح درگیر همین ها بودم به سمت تخت رفتم تا کمی دراز بکشم که چشمم به عکس افتاد چقدر دلم برایش تنگ شده بود اشک گوشه ی چشمم حلقه بست چند ماهی می شود که .... با صدای مامان به خودم آمدم دلم شوره می زند می خواهم برم بیمارستان مامان جان بابا در حال استراحت هست و سینا پیش او هست هر خبری بشود می گوید می خواهی دو تا قهوه با هم بخوریم ☕️ سری تکان داد بدنیست دوباره پله ها را پائین رفتم قهوه جوش🫖 را از داخل کابینت برداشتم و از پیدا کردن قوطی قهوه مقداری آن را پر کردم و درنهایت آن روی شعله اجاق گذاشتم مامان در حالی که خودش را کش و قوس می داد گفت رو عجیبی هست این از صبح این هم از الان .... نویسنده :تمنا🥥🎨🧩
عُـــــشٰــاقــُ الــحُــسِــیــنْ(ع)🖤
#قسمت_پنجم #روشنا ساعت دو بعد ظهر خسته تر از آن چه فکرش را بکنم به خانه رسیدم کیفم را روی مبل اند
با صدای گوشی از خواب پریدم بلند شدم و آن را پاسخ دادم سلام خروس بی محل 🐔 وای خواب بودی 🤦🏻‍♀ آره برای چی زنگ زدی ؟! روشنک کلاس شروع شده نمیای ؟ نگاهی به ساعت کوچک کنار تخت انداختم هشت 🕖 صبح خوابم برده بود درست مانند دیروز فکر نمی کنم ،باید بروم پیش بابا کار های ترخصیش را انجام بدهم . استاد گفت اگر یک جلسه دیگر غیبت کند این درس را حذف می شود آه تلخی کشیدم عجب وضعیتی شده بلند شدم و آخرین جمله ام را لیلی گفتم سعی می کنم بیام ... البته هیچ تمایلی به رفتن نداشتم به سمت حمام ،دستشویی رفتم تا صورتم را بشویم و بعد هم کمی سرحال شوم دوباره گوشی موبایلم زنگ خورد اما این بار لیلی نبود مامان در حالی که پشت خط داد می زد کجایی پس را نیامدی بابا مرخص نشده ،حالش هم بدتر شده بلند شو بیا باید ببرمیش آنژیو بشود دوباره به سمت اتاق برگشتم سردرگم که کجا بروم ! تصمیم بر این شد اول دانشگاه بروم و بعد نزدیک ظهر خودم را به بیمارستان برسانم از طریق گوشی تاکسی گرفتم طولی نکشید که پشت در خانه رسید و چند بوق زد در دلم حرص می خوردم خوب الان می آیم پائین برای چه این قدر بوق می زند سوار تاکسی شدم و به رانند گفتم خیلی عجله دارم تند بروید راننده مرا با تاخیر بسیار به دانشگاه رساند ؛زمانی که به راهرو رسیدم دانشجویان در حال خروج از کلاس بودند لیلی که مرا دید با تمسخر ساعت خواب خانم 😴🥱 زود باش بریم به کلاس ادبیات برسیم 🚶🏻‍♀ با اتوبوس داخل دانشگاه خودمان را به دانشکده ی ادبیات رساندیم مامان در این مدت بیست بار زنگ زد و من مجبور بودم رد تماس بزنم 🚫 تا این که پیامک زد ساعت دو بیمارستان باش تا ساعت دو بعد ظهر هیچ چیزی نخورده بودم که لیلی گفت بیا ناهار بخوریم بعد برو بیمارستان که قبول نکردم نویسنده :تمنا🎀🎀🎈🎈🎈
عُـــــشٰــاقــُ الــحُــسِــیــنْ(ع)🖤
#قسمت_ششم #روشنا با صدای گوشی از خواب پریدم بلند شدم و آن را پاسخ دادم سلام خروس بی محل 🐔 وای خواب
رَاس ساعت دو بعد ظهر بیمارستان بودم از اتاق کوچک انتظار گذشتم ، خودم را به سمت سی سی یو رساندم که متوجه شدم پدرم آنجا نیست به سمت ایستگاه پرستاری رفتم ببخشید بفرمائید آقای حسام درخشنده تا دیروز در سی سی یو بودند الان پرستار حرفم را نیمه تمام گذاشت به سمت کمد های آخر ایستگاه رفت پرونده ای از کمد خارج کرد و در حالی که سرش پائین بود به بخش منتقل شدند به تابلوی بالای سرم نگاهی انداختم بخش بستری آقایان طبقه ی زیر زمین بود به سمت آسانسور رفتم اما شلوغی کلافه کننده ای داشت ،تصمیم گرفتم از پله ها خودم را به آنجا برسانم که گوشی زنگ خورد نگاهی به صفحه ی آن کردم شماره ناشناس بود . پاسخ ندادم و به سمت اتاق ها رفتم داخل راهرو یکی پس از دیگری بررسی کردم . با صدای مامان به خودم آمدم روشنک کجایی ؟! در حالی که به سمت او می رفتم ؛مگر نگفته بودی بابا آنژیو🩺 شده پس باید .... بی خیال آقای صدر را دیدی؟! نگاهی به مرد بلند قد چهارشونه کردم، که کت و شلوار طوسی رنگی به تن داشت 🤵🏻 در حالی که سبد گل کوچکی به دستم می داد 🪴💐 ، سلام کرد سلام ببخشید ... مامان ادامه داد روشنک جان ایشان در شرکت پدر به تازگی مشغول به کار شدند بسیار آقای مودب و با فرهنگی هستند،به لطف کردند و یک ساعتی از وقتشان را قرار دادند تا به ملاقات پدر بیایند زیر لب زمزمه کردم ... مار از پونه بدش می آید در لانه اش سبز می شود 🐾🌿🐍 در حالی که به سمت اتاق بابا حرکت رفتم واکنشی به صدا های اطراف نشان ندادم . سلام بابایی 😘 سلام دختر بابا کجایی پس ؟! مامان گفت حالت بدتر شده انگار از دیروز بهتری ؟!😑 بابا در حالی که سرش را به طرف مامان چرخاند چیزی نگفت مهم نیست دخترم تو چه خبر دانشگاه خوبه ؟💻 آهی کشیدم این روزا همه چیز بهم ریخته .... نویسنده تمنا🥰💋🎈
عُـــــشٰــاقــُ الــحُــسِــیــنْ(ع)🖤
#قسمت_هفتم #روشنا رَاس ساعت دو بعد ظهر بیمارستان بودم از اتاق کوچک انتظار گذشتم ، خودم را به سمت
در حالی که اتاق را مرتب می کردم صدای دینگ گوشی📱 را شنیدم ، به سمت آن رفتم مثل همیشه لیلی بود پیامک را باز کردم سلام رفیق فاب چطوره حال و احوال ؟!🥒😍 مکثی کردم بعد شروع به نوشتن کردم ... سلام خانم آن تایم باز تو پیام دادی جون تو خوبم لازم به این همه احوال پرسی نیست پیام را ارسال کردم به سمت پله ها رفتم مامان در حالی که مشغول درست کردن ناهار🫕 بود موسیقی ملایمی🎧 گوش می داد مامان 😶 بله برای چه گفتی حال بابا بدترشده بود اون که ... مامان دوباره به سمت مایه تابه برگشت و مشغول سرخ کردن پیاز هایش🧅 شد حالا چی شد یاد دیروز افتادی مامان این همه اصرار برای آمدن من به بیمارستان را نمی فههم ، آن از این همه تماس های مکرر و این از هم از دیدن آقای ... مامان دوباره حرفم را قطع کرد آقای صدر🤵🏻 چطور بود خوشت آمد مامان من دارم درباره موضوع دیگری صحبت می کنم و تو الان .... صدای گوشی📱 را از طبقه ی بالا شنیدم دوباره به اتاق برگشتم فکر کردم لیلی هست اما باز همان شماره ی ناشناس بود بفرمائید سلام من صدر هستم همون که ... سلام بله شناختم امرتون ؟! اگر امکان داره برای رسیدگی به پرونده های شرکت📂🗓 زحمت بکشید چند ساعتی اینجا تشریف بیاورید ؛چون پدرتون این چند روز که نبودند اوضاع اینجا خیلی بهم ریخته است . باشه مانعی ندارد فردا حدود دو بعدظهر شرکت می آیم تماس را قطع کردم و روی تخت نشستم احساس می کنم در باتلاق بدی گرفتار شدم به لیلی پیام دادم لیلی جون امروز می تونی همو ببینم ؟! چند دقیقه بعد پیامک زد چه ساعتی بیام در خانه تان نگاهی به ساعت دیواری اتاقم رنگ صورتی آن نمای خوبی به اتاق داده همچنین کاغذ دیواری که با نقش گل بهاری🌷🌸 حس آرامش را در وجودم ایجاد می کرد زیر لب زمزمه کردم دو ساعت دیگر ... مشغول جمع و جور کردن اتاق شدم اما فکرم درگیر صدر بود که گوشی دوباره زنگ خورد ... نویسنده :تمنا 🌻🌾🪴
عُـــــشٰــاقــُ الــحُــسِــیــنْ(ع)🖤
#قسمت_هشتم #روشنا در حالی که اتاق را مرتب می کردم صدای دینگ گوشی📱 را شنیدم ، به سمت آن رفتم مثل
نگاهی به ساعت اتاق کردم درست دو ساعت گذشته بود؛ گوشی را جواب دادم الان میام پائین نه ببین ماشین بین راه خراب شده بیا خیابان دکتر بهشتی تا ماشین را تعمیر گاه بدهم . باش بدون این که پاسخ درست حسابی به سوالات مامان بدهم از خانه خارج شدم بعد از یک ربع اتوبوس در ایستگاه توقف کرد بعد از سوار شدن فکرم درگیر شد به نظر من صدر اصلا انسان موجه ای نیست حالا مامان بگوید که آقای صدر فلان آفای صدر بهمان 😕 در همین فکر بودم که فردی روی شانه ام زد ببخشید خانم بله چهارراه کاشانی کجا میشه؟ نگاهی به خیابان کردم درست همان جایی که من باید پیاده می شدم همین جاست پیاده شوید 😍 بعد از پیهده شدن از اتوبوس وارد محوطه پیاده رو شدم نگاه های مردم برایم عجیب بود بعد از تماس دوباره با لیلی او را پیدا کردم سلام چه خبره امروز سلام دیوانه چی شده 😳 ببین این چند روز حسابی لهه شدم می دانم حق داری روشنک قیامفت خیلی داغون هست 😢 راستی ماشین بردی تعمیرگاه واقعا نمی بینی نه دقت نکردم پس خیلی پرت هستی حالا کجا بریم؟! فقط قدم بزنیم آخر من به تو چی بگویم توی این هوای آلوده پیاده روی می شود کرد سکوت کردم که دوباره صدای لیلی را شنیدم بریم کافه ☕🫖 بد نیست کمی دور هست اما به نفع شما که می خواستی پیاده روی کنی نویسنده: تمنا 💜🤍💝
عُـــــشٰــاقــُ الــحُــسِــیــنْ(ع)🖤
#قسمت_نهم #روشنا نگاهی به ساعت اتاق کردم درست دو ساعت گذشته بود؛ گوشی را جواب دادم الان میام پائین
وارد کافه شدیم نگاهی به اطراف کردم واقعا زیباست فضایی دنج ☺️ با کاغذ دیواری های بنفش🌈☂که روی آن گل های سفید حک شده بود به سمت میز دو نفره رفتیم. صندلی را به سمت خودم کشیدم و روی آن نشستم صندلی بنفش با میز کوچک روی آن گلدان نقره ای رنگی بود آرامش خاصی به من می داد لیلی نگاهی به من کرد چی می خوری قهوه ☕️ فقط؟ آره خانم پیشخدمت با ظاهری نه چندان مناسب جلو آمد در حالی که موهایش از مقعنه بیرون آمده بود و آرایش غلیظی کرده بود گفت چیز دیگری میل ندارید؟! لیلی سری به نشانه نفی تکان داد خانم پیشخدمت رفت نگاهی به لیلی کردم واقعا یک دختر جوان مجبور هست در چنین مکانی کار کند و با چنین ظاهری فکرش را بکن چقدر می تواند برایش مزاحمت ایجاد کنند لیلی آهی کشید آره درست می گویی خیلی آزار دهنده هست 💔😐 راستی اوضاع محل کارت چطور پیش میره راضی هستی؟! نه اصلا چطور! 😳 خوب دائم پسر های جوان در محیط یا حتی مرد های متاهل مزاحمم می شوند و به بهانه مختلف می خواهند صحبت کنند راستش؛ راستش می خواهم استفا بدهم چون دیگر تحمل ندارم، چند باری با مدیرم صحبت کردم و در مورد مشکلات گفتم اما اصلا گوشش👂🏻بدهکار نیست 😱 دلشوره ی ناگهاتی در دلم ایجاد شد نکند صدر قصدش... حمله در ذهنم تمام نکردم دوست ندارم فکر های پلید آشوب درونم را بیشتر کند 🥺 بفرمایید نوش جانتان ببخشید خانم بله شما واقعا با این پوشش در این محیط مورد سو استفاده قرار نمی گیرید منظورتون را نمی فههم 🙄 بی خیال ممنون بابت قهوه خانم جوان در حالی که گره ابرویش هایش را باز می کرد گفت خب... حرفش را ادامه نداد و رفت 🤭 نویسنده: تمنا 🌱🪵🌴 🌪 🏴 📌بـه کــانــال عشاق الحسین بـپـیـونـدیـد 👇 @behtarinmadahiha 🖤
عُـــــشٰــاقــُ الــحُــسِــیــنْ(ع)🖤
#قسمت_دهم #روشنا وارد کافه شدیم نگاهی به اطراف کردم واقعا زیباست فضایی دنج ☺️ با کاغذ دیواری های بن
مشغول مطالعه مقاله علمی در سیستم بودم که صدای مامان و سینا را از پائین شنیدم سینا پسرم گل💐 یادت نره باشه مامان جان شما نمی آیید ؟ الان آماده می شوم تا با هم برویم ! مامان دیر شده یک ساعت دیگر ساعت ساعت ترخیص تمام می شود باشه باشه از اتاق بیرون آمدم و کنار نرده ها داد زدم سینا کجا میری ؟ چطور ؟!😎 حالا تو بگو !😐 میرم بابا را بیارم خانه مرخص شده لبخندی زدم منم میام سینا در حالی که سرخ شده بود مگر داریم می رویم عروسی منم می آیم منم می آیم 😶‍🌫😬 نگاهی متعجب به سینا کردم چه خبرت هست ؟! من دارم میروم شرکت سر راهت منم برسون خواهر جان چرا متوجه نیستی که شرکت با بیمارستان مسیرش خیلی ... مامان در حالی که لباس اش را مرتب می کرد چی شده خانه را گذاشتید روی سرتان ؟ روشنک شرکت برای چه میروی ؟ آقای صدر تماس گرفته بود و تاکید داشت برای رسیدگی به پرونده های شرکت سری به آن جا بزنم مامان که گل🥰 از گلش💋 شکفته بود چرا زودتر نگفتی ؟ سینا نفس بلندی کشید و از خانه خارج شد من هم رفتم لباس بپوشم نمی دانستم چه لباسی انتخاب کنم با شناخت منصفانه از که از صدر داشتم می دانستم پوشیدن لباس های👗👡 جلو باز مناسب نیست اصلا دوست نداشتم در تیرس نگاه های👀 او قرار بگیرم صدای بوق زدن سینا از پارکینگ شنیدن مامان در حالی که فریاد می زد چیکار می کنی روشنک عجله کن از پله ها پائین رفتم و همراه مامان از خانه خارج شدم داخل ماشین صحبت خاصی نکردم بیشتر مامان و سینا مشغول بودند با صدای سینا به خودم آمدم حواست نیست می گویم کی برمی گردی ؟! دوساعت یا سه ساعت دیگر ... چند دقیقه بعد سینا ماشین را جلوی شرکت متوقف کرد از ماشین پیاده شدم نفسم را در سینه حبس کردم و به طرف ساختمان رفتم . نویسنده :تمنا 🌵🎄🐚🍄 🌪 🏴 📌بـه کــانــال عشاق الحسین بـپـیـونـدیـد 👇 @behtarinmadahiha 🖤
عُـــــشٰــاقــُ الــحُــسِــیــنْ(ع)🖤
قسمت_چهاردهم روشنا نگاه خیره کننده ای به مغازه ی های اطراف میکردم،فروشندگان اجناس جدید خود را عرضه
بابا جان مرا تا سر خیابان می رسانید ؟! باشه دخترگلم مامان جلو آمد و نگاهی به چمدان در دستم کرد کجایی بسلامتی ؟! شمال🚙🏞 آن وقت چرا حرفی به ما نزدی ؟! قبل از آن که حرفی بزنم بابا پاسخ داد خانم چیکارش دارید اجازه بدهید برود ،کمی آب و هوا عوض کند . مامان دوباره نگاهی به من کرد ؛ لباس گرم با خودت ببر الان اونجا هوا سرده در ضمن رسیدی تماس بگیر باشه چشم به سمت در ورودی رفتم که سینا شتابان 🏃🏻‍♂خودش را از پله ها به پایین رساند بابا مرا هم برسانید بابا در حالی که نگاهی👀 به سر تا پای سینا می کرد با این وضع ؟! سینا نگاهی به خودش انداخت ،دکمه ها چپ و راست بسته شده بود جوراب ها🧦 هم لنگه به لنگه وای خدای من از دست تو روشنک حواسم را پرت کردی در حالی که خون در رگ های🩸 به جوش آمده بودم قبلم🫀 تند تند می زد با صدایی غیر معقول از دست من آن وقت برای چه چیزی ؟! سینا که تند صدایش را بالا می برد خب معلوم هست تو الان با چه کسی شمال می روی و چند روزه ؟! لبخند تمسخر آمیزی😏 زدم این قدر مهم بود که تو را با این وضع کشانده پائین ؟! با دوستان دانشگاه سینا به شنیدن این حرف چهره اش گشوده شد چه قدر عالی من هم همراهتان می آیم 😋 این بار با لحنی جدی به سینا آقا سینا جمع دخترانه هست و ... بابا وسط حرفم پرید کافی هست روشنک برو سوار ماشین🚙 شو به سمت پارکنیگ رفتم چمدان را در صندلی عقب قرار دادم و خودم جلو نشستم داخل ماشین بابا شروع به صحبت کرد فکرهایت را کردی ؟ در مورد چی ؟! آقای صدر آه سردی کشیدم من نطرم سه روز پیش گفتم لطفا دیگر این در این موضوع بحث نکنید بابا سکوت کرد فاصله ی خانه تا خیابان زیاد نبود وقتی از ماشین پیاده شدم نگاهی به بابا کردم خیلی دوستت دارم بابایی😘 بابا هم دست تکان 👋🏻داد و حرکت کرد چند دقیقه بعد لیلی تماس📱 گرفت کجایی تو ؟! سر خیابان هستم تو کجایی ؟ تو را هستیم خوب این را که خودم می دانم حرف جدید چیه ؟! کی می رسید پنج دقیقه دیگر باشه منتظرم ☺️ نویسنده :تمنا🎈🥰🐳 🌪 🏴 📌بـه کــانــال عشاق الحسین بـپـیـونـدیـد 👇 @behtarinmadahiha 🖤