عُـــــشٰــاقــُ الــحُــسِــیــنْ(ع)❤
#قسمت_چهاردهم #ویشکا_1 نگاهے را به ساعت مچے ڪردم یڪ ربع به چهار را نشان مے دادزمان زیادے نداشتم مسا
#قسمت_پانزدهم
#ویشکا_1
2- زمینه سازے رشد علمے
وقتے فڪر ما اسیر لباس پوشیدن و آرایش هاے مختلف باشد و نوع رفتارے ڪه در مقابل نامحرم داریم باعث مے شود هیجان و اشتیاق
ما نسبت به زمینه هاے علمے و فعالیت هاے آموززشے ڪم رنگ مے شود😘🕊
3- ارزش والا زن در اسلام جامعه ے اسلامی
یڪ خانم مسلمان ارزش زیادے در جامعه دارد ڪه بخواهد خود را با پوشش نامناسب براے دیگران عرضه ڪند این ڪار باعث مے شود،شخصیت او پایین بیاید چون هر چیز با ارزش پوشیده است مانند یڪ ڪادو ڪه براے تقدیم به دوست ڪاغذ ڪادو مے بچیم
صحبت هاے حاج آقا را با دقت گوش دادم و به فڪر فرو رفتم دلایل بسیار جالبے بود بخصوص در ارزش بالاے خانم در جامعه🍂🍂🍄🍄
نویسنده :تمنا👒🥲
🍃 کانال عشاق الحسین (ع) @behtarinmadahiha ♥️
عُـــــشٰــاقــُ الــحُــسِــیــنْ(ع)❤
#قسمت_چهاردهم #ویشکا_2 در دلم آشوبی ایجاد شده بود ، انگار دو گروه در حال لشکرکشی بودند نگاهی به به
#قسمت_پانزدهم
#ویشکا_2
دلم خیلی گرفته بود نرگس از پنهان کاری من بسیار ناراحت شده بود ،از طرفی نمی توانست باور کند که شهادتش همسرش تقصیر پسر عمه ی صمیمی ترین دوستش هست .
هر چقدر به نرگس اصرار کردم با بیایم قبول نکرد فقط یک کلمه می گفت
می خواهم تنها باشم
به آرامی در پیاده رو راه می رفتم ،فکر مرا به عمق تنهایی برده بود
که صدای زنگ گوشی توجه ام جلب کرد
نگاهی به به صفحه ی آن کردم
در حالی که دستانم عرق کرده بود بدنم می لرزید تماس برقرار شد
ویشکا تو خجالت نمی کشی تو شعور نداری
سلام عمه جان چی شده ؟!😱
با صدای بلندی تری از قبل چی شده !
شایان دستگیر کردند اون وقت تو به من چیزی نگفتی بجای این که از اون طرف داری کنی بی خیال نسشتی
عمه متوجه میشی چی شده ،پسرت آدم کشته اونم همسر دوست من🥺
خوب چه ربطی به شایان داره🥴
پلیس او را متهم به قتل می داند آن وقت
حرفم را ادامه ندادنم که ...
صدای بلند گریه از پشت تلفن شنیده شد
عمه جونم می خوای بیام پیشت که ناگهان صدای کلفت شوهر عمه ام از پشت گوشی شنیده شد
توی برای چی به ویشکا زنگ زدی
اگر ندانم کاری های این دختر نبود الان وضع این چنین نمی شد ...
با قطع شدن تماس اشک روی گونه هایم جاری شد
خودم را به کنار دیوار رساندم مردمی که در پیاده رو در حال قدم زدند بودند
نگاه متاسفی به من می کردند
-------------------------------------------
دو هفته از روز دادگاه ⚖️ شایان می گذشت و او را به زندان مرکزی منتقل کردند در این مدت از نرگس خبری نداشتم جز روزی که او را در دادگاه دیدم
رنگ رویش پریده بود حال مناسبی نداشت
عمه هم دست کمی از او نداشت مرتب به قاضی التماس می کرد تخفیفی در جرمش بدهید
شایان که در آن وضعیت نمی دانست چه بگوید گاهی نگاهی به من می کرد و گاهی هم برای قاضی انگیزه قتلش را توضیح می داد
-------------------------------------
روز دوشنبه تصمیم گرفتم به ملاقات شایان در زندان بروم
حوصله نداشتم با اتوبوس یا تاکسی خودم را به آن جا برسانم
تنهایی ذهن مرا به عمق تلخی ماجرا های پیش آمده می کرد 🍁
از پدر در خواست کردم تا زندان مرا برساند
پدر در حالی که لبخندی بر لب زد
دختر بابا چقدر شایان از دیدنت خوشحال میشه
در طول مسیر هر دو سکوت کردیم همه ی ما ذهنمان خسته بود هنگام پیاده شدن
نگاهی به پدر کردم
امیدی به بازگشت شایان هست
پدر در حالی که سری تکان داد سکوت کرد
نویسنده تمنا🎈🎈🎈🎊
🍃 کانال عشاق الحسین (ع) @behtarinmadahiha ♥️
عُـــــشٰــاقــُ الــحُــسِــیــنْ(ع)❤
#قسمت_چهاردهم #افق عقربه های ساعت به کندی حرکت می کرد چشمانم روی ساعت قفل شده بود همه وجودم عرق کرد
#قسمت_پانزدهم
#افق
با صدای کوبید شدن در به خودم آمدم به سمت در رفتم اعظم خانم با حالتی پریشان😱 به ایوان آمد در را که باز کردم تمام بدنم یخ🥶 کرد چهر های عصبانی😠 در حالی که دو مرد در ابرو های خود گره انداخته بودند با صدایی که حاکی از صلابت بود
مامور ساواک🧑🏻✈️ ما حکم بازرسی منزل داریم و شما باید ......
سکوتی بین من و مامور ساواک برقرار شد
اعظم خانم که از داخل ایوان آن صحنه را نگاه می کرد به سمت اتاق دوید من در آن لحظه فقط سعی می کردم از ورود آن دو مرد به خانه اجتناب کنم نگاهی به کوچه انداختم مردی با کت شلوار مشکی🧑🏻✈️ در حالی کنار بنز مشکی رنگ ایستاده بود
نگاهی خشمگین به کرد به سمت حیاط برگشتم فقط در عرض چند ثانیه ماموران خودشان را به اتاق رسانده بودند
صدای اعظم خانم را می شنیدم که با لحنی محکم برای چی کتابخانه📚📙 را بهم می ریزید ؟
عکس های روی دیوار مربوط روحانی های دوران قاجار هست به نظر شما باید مشکلی داشته باشه ؟
وارد اتاق شدم مامورین همه ی خانه را بهم ریختند یکی از آن ها به سمت حمام🛁 رفت وقتی متوجه شد چیزی دستگیرش نمی شود خودش را به سمت لباس های چرک👚 رساند که اعظم خانم با صدایی بلند تر از قبل خجالت نمی کشید سراغ لباس های چرک یک خانم می روید ؟
مامور ساواک🧑🏻✈️ با شنیدن این حرف به عقب برگشت همکارش هم با در دست گرفتن چند کتاب📚 و تابلو های عکس روحانی از اتاق خارج شد
وقتی مامور برای بار دیگر چشمش به من افتاد نگاهی عمیق به سر به سر تا پای من انداخت با صدای کردن همکارش
مهمان داریم ماشین را آماده کنید
رنگ از چهره ی اعظم خانم پرید
محمد رضا که با آن سر صدا ها بهوش آمده بود با صدای بسیار ضعیف
کجا می ببریدش ؟
غروب غم انگیز شهریور ماه🌅 با دلی پر از آشوب خانه ای که پناهگاه من بود را ترک کردم
نویسنده :تمنا😍❤️🕊
عُـــــشٰــاقــُ الــحُــسِــیــنْ(ع)❤
قسمت_چهاردهم روشنا نگاه خیره کننده ای به مغازه ی های اطراف میکردم،فروشندگان اجناس جدید خود را عرضه
#قسمت_پانزدهم
#روشنا
بابا جان مرا تا سر خیابان می رسانید ؟!
باشه دخترگلم
مامان جلو آمد و نگاهی به چمدان در دستم کرد
کجایی بسلامتی ؟!
شمال🚙🏞
آن وقت چرا حرفی به ما نزدی ؟!
قبل از آن که حرفی بزنم
بابا پاسخ داد
خانم چیکارش دارید اجازه بدهید برود ،کمی آب و هوا عوض کند .
مامان دوباره نگاهی به من کرد ؛ لباس گرم با خودت ببر الان اونجا هوا سرده در ضمن رسیدی تماس بگیر
باشه چشم
به سمت در ورودی رفتم که سینا شتابان 🏃🏻♂خودش را از پله ها به پایین رساند
بابا مرا هم برسانید
بابا در حالی که نگاهی👀 به سر تا پای سینا می کرد
با این وضع ؟!
سینا نگاهی به خودش انداخت ،دکمه ها چپ و راست بسته شده بود
جوراب ها🧦 هم لنگه به لنگه
وای خدای من از دست تو روشنک حواسم را پرت کردی
در حالی که خون در رگ های🩸 به جوش آمده بودم قبلم🫀 تند تند می زد
با صدایی غیر معقول از دست من آن وقت برای چه چیزی ؟!
سینا که تند صدایش را بالا می برد خب معلوم هست
تو الان با چه کسی شمال می روی و چند روزه ؟!
لبخند تمسخر آمیزی😏 زدم این قدر مهم بود که تو را با این وضع کشانده پائین ؟!
با دوستان دانشگاه
سینا به شنیدن این حرف چهره اش گشوده شد
چه قدر عالی من هم همراهتان می آیم 😋
این بار با لحنی جدی به سینا
آقا سینا جمع دخترانه هست و ...
بابا وسط حرفم پرید
کافی هست
روشنک برو سوار ماشین🚙 شو
به سمت پارکنیگ رفتم چمدان را در صندلی عقب قرار دادم
و خودم جلو نشستم
داخل ماشین بابا شروع به صحبت کرد
فکرهایت را کردی ؟
در مورد چی ؟!
آقای صدر
آه سردی کشیدم من نطرم سه روز پیش گفتم لطفا دیگر این در این موضوع بحث نکنید
بابا سکوت کرد
فاصله ی خانه تا خیابان زیاد نبود
وقتی از ماشین پیاده شدم نگاهی به بابا کردم
خیلی دوستت دارم بابایی😘
بابا هم دست تکان 👋🏻داد و حرکت کرد
چند دقیقه بعد لیلی تماس📱 گرفت
کجایی تو ؟!
سر خیابان هستم
تو کجایی ؟
تو را هستیم
خوب این را که خودم می دانم حرف جدید چیه ؟!
کی می رسید
پنج دقیقه دیگر
باشه منتظرم ☺️
نویسنده :تمنا🎈🥰🐳
#امام_زمان ✊
#طوفان_الاقصی🌪
#غزه🏴
📌بـه کــانــال عشاق الحسین بـپـیـونـدیـد 👇
@behtarinmadahiha 🖤