عُـــــشٰــاقــُ الــحُــسِــیــنْ(ع)🖤
#قسمت_پنجم ببین عزیزم من و چند تا دوستان با ڪمڪ خدا پایگاه فرهنگے تأسیس ڪردیم من مسؤل اونجا هستم بچه
#قسمت_ششم
#ویشکا_1
وارد خانه شدم متجعب از صدا هایے ڪه در خانه مے آمد
در را باز ڪردم عمه روژین به خانه ے ما آمده بود مامان و وردشاد هم
ڪنارش نسشته بودند
عزیزم چقدر دیر آمدے چقدردیر آمدے عمه خیلے وقت هست ڪه منتظره گوشیت هم دردسرنبود
به عمه روژین بقیه ، سلام ڪردم با عذر خواهے گفتم من میرم لباس هام را عوض ڪنم
ڪجا میرے عزیزم عمه مے خواهد باهات صحبت ڪند؟
من خیلے خسته هستم اجازه بدید چند دقیقه
عمه روژین اجازه نداد صحبتم تمام شود
ویشڪا چرا این طورے شدے نه براے ما وقت نمےگذارے دیشب هم توے مهمانے شرڪت نڪردے مے دانے شایان دیشب چقدر منتظرت بود ؟
توے دلم گفتم منتظر من اصلا اون ڪلے دوست دختر دارد ڪه دورش باشند
سڪوت ڪردم و به صحبت هاے عمه گوش دادم
شایان مے خواد تو را ببینه ڪمے مے توانےباهاش قرار بگذارے آخر هفته خوب هست ؟
نه آخر هفته پر هست قرار است با دوستانم بیرون برویم
با ڪدام دوستانت بچه هاے دانشگاه ؟
سرے تڪان دادم چه فرقے دارد دوست دوست است دیگر
از پله ها بالا رفتم حوصله بحث نداشتم بدتر از همه این ڪه بخواهم با شایان بیرون بروم به نرگس فڪر مے ڪردم و بچه هاے پایگاه خیلے دلم زودتر ببنمتشون
نویسنده :تمنا🥰🌻
🍃 کانال عشاق الحسین (ع) @behtarinmadahiha ♥️
عُـــــشٰــاقــُ الــحُــسِــیــنْ(ع)🖤
#قسمت_پنجم #ویشکا_2 صدای نوحه و مداحی همه جا را پر کرده بود تابوت شهید علی ناظری روی ماشین به سمت گل
#قسمت_ششم
#ویشکا_2
بعد از چند روز خستگی و روی پا ایستادن گوشه اتاقم نشستم و در فکر فرو رفتم احساس سنگینی در قلبم داشتم
طولی نکشید صدای در اتاق آمدبفرمائید
مادر در حالی که وارد اتاق می شد
ویشکا چی شده خیلی سرحال نیستی
هیچی مامان جان
بگو عزیزم با شایان حرفت شده
مامان من این چند وقت اصلا شایان ندیدم
پس چی ؟
همسر دوستم شهید شده مادر در حالی که نگاهی به وسایل آرایشی ام می کرد
پس دلیل آرایش نکردت هم همین هست
مامان چه ربطی داره من مدتی هست که آرایش نمی کنم
صدای زنگ موبایلم توجه ام را جلب کرد
نگاهی به صفحه ی آن کردم
شماره شایان نمایش داده شد
مامان با هیجان خاصی
جواب بده ویشکا جان
ارتباط برقرار شد
به به سلام خوشگل خانم💋
سلام
چطوری
بدنیستم
اما صدات این نمی گوید
بی خیال شایان حالم بده
ویشکا فردا شب میام دنبالت همو ببینم
کجا ؟
بد می فهمی
تماس را قطع کردم مامان در حالی که با کنجکاوی نگاه می کرد
خوب چ خبر
هیچ
مثل همیشه 😐
نویسنده :تمنا🌱🥰❤️
🍃 کانال عشاق الحسین (ع) @behtarinmadahiha ♥️
عُـــــشٰــاقــُ الــحُــسِــیــنْ(ع)🖤
#قسمت_پنجم #افق نیم ساعتی طول کشید تا محمد رضا آماده شد بعد از صبحانه🍯🥜🍞 از اهالی خانه خداحافظی کرد
#قسمت_ششم
#افق
چرخ های تخت روی سنگ های سفید بیمارستان🏥 به سرعت حرکت می کردند مهتابی 💡سقفی مرتب در حال خاموش روشن شدن بود و فضای راهرو را تاریک روشن می کرد .
یکی پرستار ها👩🏻⚕ زمانی که محمد رضا در غرق در خون دید با صدای بلند
ببردیش اتاق عمل دکتر را هم خبر کنید.
محمد رضا وارد اتاق شد پرستار در معلق آن را بست چشم های من خیره به در ماند اشک😓 روی گونه هایم سرایز شد پاهایم توان راه رفتن نداشتند به گوشه ای رفتم به صورت دو زانو روی پاها نسشتم و سرم را با دو دست گرفتم در فکر فرو رفتم.
اگر مآموران ساواک 👮🏻سراغ من یا محمد رضا بیایند چه کنم ؟
ماموران حتما بعد از تظاهرات بیمارستان ها را جستو جو می کنند و مجروحان را دستگیر یا شهید می کنند
متوجه گذر زمان نشدم که با صدای شخصی سرم را بلند کردم
فردی که روبه روی من ایستاده بود در حالی که دستش ا را روی پیشانی اش می کشید
شما همراه بیمار هستید ؟
بلند شدم سری تکان دادم
حالش چطور است ؟
خون 🩸🩸🩸زیادی ازش رفته باید منتظر بمانیم
دکتر در حالی که از من دور می شد
از انقلابی ها هستند ؟
تمام تنم یخ🥶 کرد فقط گفتم
در درگیری تیر خورد
نویسنده :تمنا 🦩🕊🌵
🍃 کانال عشاق الحسین (ع) @behtarinmadahiha ♥️
عُـــــشٰــاقــُ الــحُــسِــیــنْ(ع)🖤
#قسمت_پنجم #روشنا ساعت دو بعد ظهر خسته تر از آن چه فکرش را بکنم به خانه رسیدم کیفم را روی مبل اند
#قسمت_ششم
#روشنا
با صدای گوشی از خواب پریدم بلند شدم و آن را پاسخ دادم
سلام خروس بی محل 🐔
وای خواب بودی 🤦🏻♀
آره برای چی زنگ زدی ؟!
روشنک کلاس شروع شده نمیای ؟
نگاهی به ساعت کوچک کنار تخت انداختم
هشت 🕖 صبح خوابم برده بود
درست مانند دیروز فکر نمی کنم ،باید بروم پیش بابا کار های ترخصیش را انجام بدهم .
استاد گفت اگر یک جلسه دیگر غیبت کند این درس را حذف می شود
آه تلخی کشیدم عجب وضعیتی شده
بلند شدم و آخرین جمله ام را لیلی گفتم
سعی می کنم بیام ...
البته هیچ تمایلی به رفتن نداشتم به سمت حمام ،دستشویی رفتم تا صورتم را بشویم و بعد هم کمی سرحال شوم
دوباره گوشی موبایلم زنگ خورد اما این بار لیلی نبود
مامان در حالی که پشت خط داد می زد
کجایی پس را نیامدی
بابا مرخص نشده ،حالش هم بدتر شده بلند شو بیا باید ببرمیش آنژیو بشود
دوباره به سمت اتاق برگشتم سردرگم که کجا بروم !
تصمیم بر این شد اول دانشگاه بروم و بعد نزدیک ظهر خودم را به بیمارستان برسانم
از طریق گوشی تاکسی گرفتم طولی نکشید که پشت در خانه رسید و چند بوق زد
در دلم حرص می خوردم خوب الان می آیم پائین برای چه این قدر بوق می زند
سوار تاکسی شدم و به رانند گفتم خیلی عجله دارم تند بروید
راننده مرا با تاخیر بسیار به دانشگاه رساند ؛زمانی که به راهرو رسیدم دانشجویان در حال خروج از کلاس بودند
لیلی که مرا دید با تمسخر
ساعت خواب خانم 😴🥱
زود باش بریم به کلاس ادبیات برسیم 🚶🏻♀
با اتوبوس داخل دانشگاه خودمان را به دانشکده ی ادبیات رساندیم
مامان در این مدت بیست بار زنگ زد و من مجبور بودم رد تماس بزنم 🚫
تا این که پیامک زد ساعت دو بیمارستان باش
تا ساعت دو بعد ظهر هیچ چیزی نخورده بودم
که لیلی گفت بیا ناهار بخوریم بعد برو بیمارستان که قبول نکردم
نویسنده :تمنا🎀🎀🎈🎈🎈
عُـــــشٰــاقــُ الــحُــسِــیــنْ(ع)🖤
#قسمت_پنجم #طهورا دو روز بعد حال دوست طاها بهتر شد اوضاع کمی سر سامان گرفت آقا طاها امروز دوستان
#طهورا
#قسمت_ششم
از دفتر دبیرستان بیرون آمدم صدای گوشی موبایل جهت فکرم را تغییر داد
گوشی را از کیف بیرون آوردم
سلام عزیزم
سلام خانم کجایی شما ؟
من آمدم مدرسه نزدیک پایگاه شما کجایی ؟
من پایگاه هستم بیاین اینجا چون بعد می خواهم بروم اداره
تلفن قطع کردم و بعد با ناراحتی نگاهی به حیاط مدرسه کردم و زیر لب زمزمه کردم
حیف شد ...
اگر مدرسه اجازه می داد بجای چسباندن پوستر از دانش آموزان دعوت می کردیم برای جشن
از مدرسه بیرون آمدم و به سمت پایگاه رفتم جلوی درب ورودی که رسیدم زنگ طبقه سوم را زدم
آقا طاها با لحنی شاد بفرمایید خانم
از پله ها بالا رفتم آقا طاها در ورودی را باز کرد
نایب تازه کردم
سلام چی شده
سلام عزیزم هیچ
به نظر ناراحت میای ؟!
رفتم مدرسه با مدیر صحبت کنم تا بتوانم از دانش آموزان دعوت منم برای جلسات هفتگی پایگاه
اما متاسفانه اجازه نداد
طاها نگاهی بی خیال خدا بزرگ هست
بعد به من لبخندی زد
نگران پوستر ها نباش توی در این چند روز به کمک یکی از دوستان درست کردیم
انشالله امروز شروع پخش آن می کنیم
بخصوص به مامان های نزدیک پایگاه بدیم
هر دو بلند شدیم بعد طاها کیفش را برداشت من دارم میرم اداره کنم حصیر آبی رنگ پلاستکی خونه کردم و گوشه ی سالن قرار دادم
فقط امروز حتما میز و صندلی ها را سفارش بدید چون هفته ی دیگر روز ولادت امام زمان برنامه جشن داریم
نویسنده :تمنا 🎈🐣