💠 وقتی فرزندانتان از شما میپرسند: چه طور از پس موقعیتی خاص بربیایند؟!
⬅️ قبل از هر کاری از آنها بپرسید:
خودت تصور میکنی چه طور باید از پس آن موقعیت بربیایی؟!
✅ اجازه تفکر و تحلیل را به کودکانتلن بدهید.با تفکر در چنین موقعیتهایی است، که کودک شما تفکر خلاق را میآموزد.
#تربیت_فرزند
#فرزندپروری
👶🏻 @behtarinmadar 👶🏻
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
وضعیت اعصاب و روانم 😂😂
👶🏻 @behtarinmadar 👶🏻
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✅به فرزندان خود یاد دهیم...
#تربیت_فرزند
👶🏻 @behtarinmadar 👶🏻
آیت الله العظمی جوادی آملی:
«جامعه را خانواده میسازد، هیچ دانشگاهی به اندازه دانشگاهِ هفت ساله پدر و مادر نیست، چون عاطفه سفارشی نیست، محبت سفارشی نیست که دوست یکدیگر باشید، مهربان باشید، اینها با سفارش حلّ نمیشود، اینها یک امر چشیدنی است.»
درس تفسیر ٩۵/١١/٢۶
👶🏻 @behtarinmadar 👶🏻
✨تنها خداست که میداند
⭐️بهترین در زندگی تو
✨چگونه معنا میشود
⭐️من آن بهترین را
✨امشب برایت از خدا میخواهم
⭐️خدایا...
✨بهترین ها را نصیب
⭐️دوستان و عزیزانم بگردان
✨لحظه هاتون آروم
⭐️خوابتون شیرین
✨آسمون دلتون پر ستاره
#شبتون در پناه خـدای مهربان🌙
𔓘𔓘𔓘𔓘𔓘𔓘𔓘𔓘𔓘𔓘𔓘𔓘𔓘𔓘
👶🏻 @behtarinmadar 👶🏻
🌷در این صبح زیبا
💕صلواتی ختم کنیم به نیت
🌷سلامتی آقا امام زمان عج
💕و سلامتی شما عزیزان
🌷رفع گرفتاری حاجت مندان
💕و آرامش برای همه مردم سرزمینمان
🍃🌼اَللهُمَّ صَلِ عَلی مُحَمَّد
🍃🌷وَ آل مُحَـــمَّد
🍃🌼وَ عَجِّـــــل فَرَجَهُـــــم
🍃🌷وَالعَن اَعدائـــــهُم اَجمَعین
👶🏻 @behtarinmadar 👶🏻
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
وضعیت من صبح شنبه😂
👶🏻 @behtarinmadar 👶🏻
🔸️شعر کودکانه:
دختر نقاش
🌸من میکشم یه نقاشی
🌱برای بابا
🌸نقاشی رو رنگ میزنم
🌱رنگهای زیبا
🌸قناری و گل میکشم
🌱هر دو تو باغچه
🌸یه گلدون گل میکشم
🌱به روی طاقچه
🌸قناری رو رنگ میزنم
🌱پهلوی گلها
🌸با آوازش به من میگه
🌱زردم و زیبا
🌸نقاشیام رو میدهم
🌱به دست بابا
🌸تماشا میکنه
🌱نقاشیام را
🌸میگه صد آفرین
🌱عزیز بابا
🌸به دیوار میزنیم
🌱نقاشیت را
👶🏻 @behtarinmadar 👶🏻
#داستان_کودکانه
🐻🐿سنجاب کوچولو و خرس مهربون🐿🐻
سنجاب کوچولو هنوز آنقدر بزرگ نشده بود که بدون اجازه پدر و مادرش ، بتواند به تنهایی از لانه خارج شود. اما خواهر بزرگترش را می دید که هر روز صبح، برای چیدن میوه به جنگل می رفت.
وبا سبد پر از خوراکی های خوشمزه بر می گشت. سنجا ب کوچولو هم آرزو می کرد کاش زود تر بزرگ شود تا بتواند به تنهایی از درختا ن بلند و پر شاخ و برگ بالا برود و هر قدر که دوست دارد فندق و بادام وگردو و بلوط های خوشمزه و درشت بچیند.
یک روز که سنجاب کوچولو در لانه نشسته بود و داشت به بزرگ شد ن خودش فکر می کرد ، سنجاب های دیگر را دید که روی شاخ و برگ درختان جنگل بالا و پایین می پرند. او خیلی غصه خورد. چرا؟چون دلش می خواست مثل آنها به هر طرف که می خواهد برود.
وقتی پدر و مادرش از راه رسیدند به آنها گفت:من چه وقت می توانم به جنگل بروم؟ پدر گفت: وقتی که بزرگ شدی و توانستی یک سبد از میوه های این جنگل را بغل کنی و به خانه بیاوری ! سنجاب کوچولو که فکرمی کرد حالا بزرگ شده ، گفت: این که کاری ندارد،من همین الان هم می توانم یک سبد پر ازمیوه های جنگل را بچینم و بیاورم! پدر سنجا ب کوچولو که خیلی بچه اش را دوست داشت گفت: اگر تو می توانی به تنهایی به جنگل بروی فردا صبح به جنگل برو. حالا دیگر ما پیر شدیم اگر تو بتوانی یک سبد بلوط بیاوری ما خوش حال می شویم. سنجاب کوچولو تا این را شنید از ذوق تا صبح خوابش نبرد.
صبح روز بعد ، همین که آفتاب درآمد سنجاب کوچولو یک سبد برداشت و از لانه خارج شد. جنگل و همه آن چیزی که در آن وجود داشت. درختان بلند و در هم، میوه های خوشمزه و رنگارنگ ، پرندگان پر سر و صدا و .... سنجاب کوچولو از دیدن آن همه زیبایی غرق لذت و تماشا شده بود. او موجوداتی را می دید که تا به حال ندیده بود: گله گوزن ها ، میمون هایی که از جلوی چشم او با سرعت بالا و پایین می رفتندو پرندگانی که از این شاخ به آن شاخ می پریدند.... سنجاب کوچولو که از شوق و ذوق نمی دانست باید چکار کند، بدون هدف این طرف و آن طرف می دوید و نمی دانست باید چه نوع میوه ای را از کدام درخت جدا کند. سنجاب کوچولو که حیران و سرگردان توی جنگل در حال حرکت بود، ناگهان چشمش به یک خرس قهوه ای افتاد.
اول خیلی ترسید، اما وقتی خنده خرس را دید، آرام شد و در پشت درختی ایستاد. خرس مهربان پرسید: نترس... چی شده... دنبال چی می گردی سنجاب کوچولو؟ سنجاب کوچولو کمی جرات پیدا کرد و گفت: دنبال میوه های خوشمزه می گردم. بخصوص بلوط های درشت... اما نمی دانم چرا از هر درختی بالا می روم بلوط پیدا نمی کنم؟خرس مهربان خنده ای کرد و گفت:هر درختی یک نوع میوه دارد. تو اول باید درخت آن را بشناسی و بعد از آن بالا بروی.
مثلا اگر بلوط می خواهی باید از درخت بلوط بالا بروی. حالا دنبال من بیا تا درخت بلوط را به تو نشا ن بدهم ! سنجاب کوچولو وقتی دید خرس قهوه ای اینقدر مهربان است، دنبال او به راه افتاد تا به یک درخت بلوط رسیدند. سنجاب کوچولو که تا به حال درختی به این بزرگی و پر از میوه ندیده بود، بدون معطلی از درخت بالا رفت و شروع به چیدن بلوط کرد.
از این شاخه به آن شاخه... هرچه بلوط می دید می چید. سبدش کاملا پرشده بود. خرس قهوه ای که پایین درخت ایستاده بود فریاد زد: دیگر بس است. سبد تو پر از بلوط شده... ممکن است ازآن بالا بیفتی. اما سنجاب کوچولو که خیلی ذوق زده شده بود، به دنبال بلوط های درشت بالا و بالا تر می رفت. تا اینکه سبدش آنقدر سنگین شد که ناگهان از آن بالا به پایین پرتاب شد.
سنجاب کوچولو شانس آورد که در لابلای شاخ و برگ درختان آویزان شد، وگرنه معلوم نبود که چه بلایی ممکن است به سرش بیاید. خرس مهربان که در پایین درخت منتظر او بود، کمکش کرد و او را نجات داد، اما دیگر از سبد پر از بلوط خبری نبود، زیرا بلوط ها همه، به اطراف درخت ریخته بودند و چند سنجاب بزرگتر داشتند آنها راجمع می کردند... آن وقت بود که سنجاب کوچولو از خرس مهربان خجالت کشید و با خودش فکر کرد که: پدر درست می گفت، من بزرگ نشده ام و بازهم باید صبر کنم...
👶🏻 @behtarinmadar 👶🏻
May 11