کانالداستانشب|معینالدینی1_16319819695.mp3
زمان:
حجم:
8.91M
✨🌛میکروبهای_بدجنس
#قصه_شب
رویــکـــــرد:
مراقب میکروبها باشیم😊
👶🏻 @behtarinmadar 👶🏻
کانالداستانشب|معینالدینی1_11863475504.mp3
زمان:
حجم:
10.79M
🌛اسم قصه:نتیجهی مهربانی
رویکرد:
فــــضــیلتی از امــــام جـــــواد علیه السلام
#قصه_شب✨🌛
👶🏻 @behtarinmadar 👶🏻
@amooketabi عموکتابی 168_EliyaKochoolo&1DonyaKareAghabOftade.mp3
زمان:
حجم:
2.11M
#قصه_شب
💠 ایلیا کوچولو و یه دنیا کار عقب افتاده
🔻موضوع: برنامه ریزی، تنبلی
🎼 با صدای بانو مریم نشیبا
#قصه_صوتی
🦋💛🦋💛🦋💛🦋💛🦋💛🦋
👶🏻 @behtarinmadar 👶🏻
پیرمرد و چغندر👨🌾
#قصه_شب🌛🌛⭐️
👶🏻 @behtarinmadar 👶🏻
#قصه_شب
🌀🌀موشی کوچولو🌀🌀
🐭یک روز موشی و مامان موشی داشتند می رفتند که هوا برفی شد. موشی سردش شد. دندان هایش تیلیک تولوک به هم خورد و گفت: مامان موشی! دماغم یخ زد. 🌳
🐭مامان موشی، موشی را بغل کرد. برد پیش درخت. درخت یه سوراخ داشت، قد موشی. مامان موشی، موشی را گذاشت توی سوراخ و گفت: من زود میام. تو این جا بمان، برفی نشوی!🌳
🐭موشی نشست توی سوراخ درخت. دست و پایش از سرما می لرزید. خوب گوش کرد. پوف پوف، دور و دورتر شد. همه جا ساکت شد. ساکتِ ساکت شد. یهو صدایی آمد.🌳
🐭موشی یواش گفت: کی اینجاست؟
صدا گفت: هوهو، من اینجام!🌳
🐭موشی خوشحال شد و گفت: « یکی اینجاست! » بعد بلند بلند گفت: « کجا قایم شدی هوهو؟ بیا بیرون! »
هوهو گفت: « من اینجام! هوهو. » و گوش های موشی را تکان داد.🌳
🐭موشی یه ذره ترسید.
هوهو گفت: « من بادم! هوهو. » و دُم موشی را تکان داد.🌳
🐭موشی، یه ذره بیشتر ترسید. دُمش را پشتش قایم کرد و گفت: دُمم را ول کن باد!
باد، دُم موشی را ول کرد و خودِ موشی را تکان داد.🌳
🐭موشی خیلی ترسید. از جا پرید و گفت: «چی کارم داری؟ برو خانه ات، برو خانه ات باد! » بعد گوشش را گرفت تا صدای هوهو را نشنود و بلند بلند جیغ زد: من می ترسم! کمک، کمک!
پرستو صدای موشی را شنید. پر زد پیشش و گفت: نترس، نترس! بیا بریم خانه من!
باد گفت: منم میام، منم میام.🌳
🐭موشی جیغ زد: « نه، تو نیا! نه، تو نیا! » و دنبال پرستو توی برف و باران دوید. دوید و دوید تا یهو پرستو گفت: « رسیدیم. » موشی خوشحال شد و گفت: خانه ی پرستو! من آمدم.
باد گفت: « من هم آمدم. » و خانه پرستو را تکان داد.🌳
🐭موشی گفت: وای! باد هم آمد. الآن خانه ات می افتد.
پرستو نشست توی خانه اش و گفت: خانه من محکم است. بیا بشین تا محکم تر شود!
موشی رفت توی خانه پرستو.
باد تند شد. تندتر و تندتر شد. گوش ها و دُم موشی را تکان داد. بال و پَر و خانه پرستو را تکان داد.🌳
🐭موشی جیغ زد: « وای الآن باد گوش هایم را می برد. بال و پر و خانه تو را هم می برد. » و رفت زیر بال پرستو. گوشش را محکم گرفت. پرستو هم بال هایش را کشید رویش.🌳
🐭موشی آن زیر گرم شد. باد کم کم خسته شد. صدای هوهو کم و کم تر شد. چشم های موشی کم کم بسته شد.
- پوف پوف
صدای پوف پوف آمد. موشی یک چشمش را باز کرد. هر دو تا گوشش را تیز کرد. پوف پوف، صدا می آمد.
صدای پای مامان موشی می آمد. موشی دوید و رفت توی بغل مامانش
👶🏻 @behtarinmadar 👶🏻
#قصه_شب
🐰 خرگوش دروغگو
خرگوش سفید و چاقی در جنگل سرسبزی زندگی میکرد که زیادی دروغ می گفت. او فک می کرد اگر دروغ بگویید دوستان زیادی پیدا خواهد کرد.
او دوست داشت که همه حیوانات باور کنند، خرگوش عجیبی است.
خرگوش، روزی وارد جنگلی سبز و کوچک شد. همینطور که سرش را بالا گرفته بود و شاخ و برگ درختهای بلند را نگاه میکرد، یک سنجاب را دید.
سنجاب، مشغول درست کردن لانه ای توی دل تنه درخت بود.
خرگوش فریاد زد:
– سلام آقای سنجاب. کمک نمیخواهی؟
سنجاب عرق روی پیشانیاش را پاک کرد، جواب سلام خرگوش را داد و پرسید:
– تو چه کمکی میتوانی بکنی؟
خرگوش دمش را تکان داد. دستهایش را به کمر زد و گفت:
من میتوانم با دندانها و پنجههای تیزم، در یک چشم برهم زدن برای تو چند تا لانه بسازم. سنجاب حرف او را باور نکرد.
خرگوش گفت: «عیبی ندارد. از من کمک نخواه! اما به همه بگو خرگوش سفید می توانست برایم لانه بسازد.»
خرگوش خداحافظی کرد و به راهش ادامه داد. کمی که رفت، لاک پشت پیر را دید.
لاک پشت آرام به طرف رودخانه میرفت. خرگوش سلام کرد و از او پرسید:
آقای لاکپشت! می توانم تو را روی دوشم بگذارم و زود به رودخانه برسانم.
لاک پشت، حرف خرگوش را باور نکرد. تنها جواب سلام را داد و شروع به حرکت کرد.
خرگوش گفت:
– عیبی ندارد. خودت برو. اما به همه بگو، خرگوش سفید می توانست مرا به روی دوشش، با سرعت به رودخانه برساند.
خرگوش، باز هم به راه افتاد و هویجی از دل خاک بیرون آورد و گاز محکمی زد، ناگهان خانم میمون را دید که یکی یکی، نارگیل ها را جمع میکند و در سبدی بزرگ میگذارد.
جلو رفت سلام داد. گفت: خانم میمون زحمت نکشید. من میتوانم از حیوانات زیادی که دوستم هستند بخواهم همه نارگیل ها را جمع کنند و سبد را تا خانه ی شما بیاورند.
میمون هم حرف خرگوش سفید را باور نکرد و تنها جواب سلام را داد و دوباره به کارش مشغول شد.
خرگوش گفت:
عیبی ندارد. کمک نگیرید. اما به همه بگویید خرگوش سفید دوستان زیادی دارد که همه کار برایش انجام میدهند.
خرگوش، زیاد از خانم میمون دور نشده بود که جوجه دارکوبی را دید.
جوجه، از لانه روی درخت به روی زمین افتاده بود. خرگوش به او سلام داد و پرسید:
کوچولو! دوست داری پرواز کنم و تو را توی لانهات بگذارم؟
جوجه دار کوب جواب سلام را داد و با خوشحالی گفت: «مادرم غروب به خانه بر میگردد. تا آن وقت حتماً، حیوانات بزرگ من را لگد می کنند. پس لطفا مرا توی لانه ام بگذار.» خرگوش که فکر نمیکرد جوجه دارکوب این خواهش را بکند، دستپاچه شد و گفت: اما من الان خسته ام. نمیتوانم پرواز کنم!
ناگهان بچه دار کوب با صدای بلند گریه کرد و گفت: «اگر من را توی لانه ام نگذاری، به همه میگویم خرگوش سفید نمیتواند پرواز کند.»
خرگوش دستپاچه تر شد و گفت:
– باشد! گریه نکن! همین الان پرواز می کنیم.
او این را گفت و با یک دستش جوجه دار کوب را بغل کرد و با دست دیگرش ادای بال زدن را درآورد. اما پرواز نکرد که نکرد. بعد از چند روز، وقتی همه اهالی جنگل ماجرا را فهمیدند، خرگوش سفید مجبور شد از آن جنگل کوچک برود. چون همه او را دروغگوی بزرگ صدا میزدند.
خرگوش از اهالی جنگل معذرت خواهی کرد و با ناراحتی جنگل را برای همیشه ترک کرد.
#قصه_متنی
👶🏻 @behtarinmadar 👶🏻
داستان حضرت ابراهیم.mp3
زمان:
حجم:
7.97M
┈┅ ❁ـ﷽ـ❁ ┅┈
#قصه_شب
🟡 داستان جالب صحبت کردن حضرت ابراهیم با عمویشان آزر
🟣 حضرت ابرهیم با دلسوزی میگفتند: اشتباه میکنید...
چه کسی سنگ و چوب🪨🪵 رو میپرسته آخه؟!
#قسمت_اول
#قصه
👶🏻 @behtarinmadar 👶🏻
#قصه_شب
قوطی کبریت های آقا موشه
آقا موشه عاشق جمع شدن قوطی کبریت بود. هر وقت یک قوطی کبریت خالی می دید، فوری آن را بر می داشت و به لانه اش می برد؛ ولی خانم موشه اصلاً از این کار خوشش نمی آمد و مدام به او غر می زد. بالاخره یک روز با عصبانیت به آقا موشه گفت: «چقدر قوطی کبریت جمع می کنی؟! اینها که هیچ استفاده ای ندارد. تو باید همین امروز همه را دور بیندازی. من دیگر نمی توانم از بین این همه قوطی کبریت درست راه بروم.
خانم موشه راه می رفت و حرص می خورد و می گفت: «اینجا جعبه، آنجا جعبه، همه جا پر از جعبه است. وای خدای من... تمام خانه پر شده. من دیگر جایی ندارم که وسایلم را بگذارم. نمی فهمم تو این همه جعبه را برای چی می خواهی!»
خانم موشه آن قدر با حرص و جوش حرف می زد که نفسش بند آمده بود. آقا موشه جواب داد: «موشی جان، کسی چه می داند؟ ممکن است روزی به درد بخورند.»
آقا موشه خودش هم نمی دانست با آن همه قوطی کبریت چه کار کند. فقط دلش می خواست آن ها را جمع کند. خانم موشه که دید حرف حساب به گوش آقا موشه فرو نمی رود، با عصبانیت گفت: «دیگر صبرم تمام شده. من به خانه خواهرم می روم، اگر تا زمانی که بر می گردم، یک فکری برای این قوطی کبریت ها نکنی، همه را می اندازم دور.»
خانم موشه این را گفت و رفت، آقا موشه ایستاد و به قوطی کبریت هایش نگاه کرد و گفت: «چه کاری می توانم بکنم؟»
فکر کرد و فکر کرد. ناگهان بالا پرید و گفت: «یک فکر خوب! یک کمد کشودار درست می کنم. آره ... آره... همه خرت و پرت ها را توی آن می ریزم. خب ... حالا به مقداری چسب و رنگ احتیاج دارم.»
آقا موشه دست به کار شد. خیلی زود قوطی کبریت ها را به هم وصل کرد. بعد از مدتی قوطی کبریت ها تبدیل به یک کمد کشودار شد. او با دقت به آن نگاه کرد و گفت: «عین همان کمدی است که دیده بودم؛ فقط خیلی کوچک تر از آن است.»
بعد هم آن را رنگ زد و تر و تمیز کرد. آن وقت همه خرت و پرت ها و وسایلی که این طرف و آن طرف پخش بود. توی آن ریخت. کمی بعد خانم موشه به خانه برگشت. از دیدن کمد کشودار غافل گیر شد و گفت: «وای ... چه جالب... چطوری این را درست کردی؟»
آقا موشه سرش را با غرور بالا گرفت و گفت: «همیشه می گفتم آن قوطی کبریت ها یک روز به درد می خورند. امروز همان روز است.»
#قصه_متنی
👶🏻 @behtarinmadar 👶🏻
@amooketabi عموکتابیحسنی-و-لاك-پشت.mp3
زمان:
حجم:
15.53M
#قصه_شب
💠 حسنی و لاکپشت
🔻موضوع: لاکپشت
🎼 با صدای بانو مریم نشیبا
#هر_شب_یک_قصه
👶🏻 @behtarinmadar 👶🏻
@amooketabi عموکتابی4_5974355270296405031.mp3
زمان:
حجم:
2.2M
#قصه_شب
💠 فلفل تند و تیز
🔻موضوع: حرفهای تند و تیز
🎼 با صدای بانو مریم نشیبا
#قصه_صوتی
👶🏻 @behtarinmadar 👶🏻