eitaa logo
نشان از بی نشان ها
510 دنبال‌کننده
5.6هزار عکس
2.6هزار ویدیو
30 فایل
جان به هر حال قرار است که #قربان بشود... پس چه خوب است که قربانی #جانان بشود... انتقاد و پیشنهادات خود رو با ما در میان بگذارید👇👇👇 @BeneshaN63 @beneshanyazahra
مشاهده در ایتا
دانلود
بسم الله شهید جعفر عباسی قطعه دوم خیبر‌ .ردیف۱۶ . . .از کربلای ۴ برگشتیم, هیچ کس دل و دماغ برگشتن نداشت. جعفر مثل همیشه خندان و پر روحیه بود. خودش را از مایلر ها بالا می کشید و کمک می کرد بچه ها سوار شوند. توی مسیر فشرده بین نیروها نشسته بودیم. گفت مهدی برسیم معاد می دونی چی می چسبه؟ گفتم ۴۸ ساعت خواب! گفت نه, سه روز مرخصی. فهمیدم دلش برای دیدن پسر چند ماهش, محمد مهدی تنگ شده! بیست روزی گذشت. با جعفر توی یکی از سنگر های پنج ضلعی منتظر نشسته بودیم تا با بابا علی و ناصر ورامینی برای شناسایی بریم سمت نهر هسجان. من نشسته بودم, جعفر دراز کشیده و سرش را گذاشته بود روی پام و می گفت:چه حالی میده,سرت را بذاری روی پای رفیقت حرف بزنی. حالا این, این دنیاست. فکر کن, اون طرف که رفتیم, چشم باز کنی ببینی سرت روی پای (ع)ست! یک ساعت بعد بود. توی امبولانس. سر جعفر روی پام بود. خون زیادی ازش رفته بود. مرتب می گفت یا فاطمه(س), اثار فراق,دلتنگی,شادی و وصال تو صورتش بود... کاری از دستم بر نمی امد, جز نگاه کردن به ان چهره نورانی که نفس به نفس به دلدار می رسید... راوی مهدی امینی 🌷🌷🌿🌷🌷 ↘️ تولد:۱۳۴۳/۱۱/۲۹- شهادت:۱۳۶۵/۱۰/۲۵- ای (ع) @beneshanHa 🌹یازهرا 🌹
نشان از بی نشان ها
بسم الله بیاد شهیدی که عاشق بود... مربی نیروهای حزب الله لبنان...فرمانده عملیات نیروی دریایی سپاه پاسداران شهید حاج عبدالله رودکی قطعه ۹ محمدرسول الله.ردیف اخر** ردیف حاج منصورخادم صادق** 🌹 . . 🌷... برای تشییع موزه به شیراز امده بودیم. تابوت را به سمت شاهزاده قاسم روی دست می بردند. حاج عبدالله خودش را کنارم کشید و گفت: هفته دیگه من را اینجور رو دست می برید! گفتم: باشه! رفتیم گلزار شهدا، بعد از تدفین با حاج عبدالله رفتیم سر مزار . کنار ابخوری کنار مجید نشست، دستش را روی اب خوری زد و گفت الفاتحه... دست من را محکم فشار داد و گفت: هفته دیگه جای این ابخوری، کنار حاج مجید خاکم می کنید! گفتم باشه، تو بشو! عصر با هم به تهران برگشتیم، وقت خداحافظی باز گفت: قاسم هفته دیگه یادت نره! چند روز بعد هم برای خداحافظی امد، گفت می خواهم برم . یه هفته از شهادت موزه می گذشت که یکی از بچه ها بهم زنگ زد گفت حاج عبداالله تو برازجان شد... سریع خودم را به حاج عبدالله رساندم. خانواده و سپاه می خواستند پیکرش را به تهران ببرند، نگذاشتم، گفتم وصیت کرد کنار مزار حاج مجید باشد‌... 🌸🌸 @booyeshahid110 یاعلی @beneshanHa 🌹یازهرا 🌹
نشان از بی نشان ها
شهیدی که شهادتش را از امام سجاد گرفت
بسم الله نمیدونم چجور خداراشکر کنم بابت آشنایی با این شهید عزیز . ان شاالله محبتم و اشناییم بااین شهید روز به روز بیشتر شود. ورق بزنید مزار شهید: ..گلزارشهدای بهشت زهرا.قطعه دوم . 💕 محمد خیلی با حیا بود چشم خیلی خیلی پاکی داشت. از زمانی که به سن تکلیف رسید هیچگاه ندیدم حتی یک نگاه به نامحرمی داشته باشد. با وجود اینکه طبقه بالای خانه ما عمویمان زندگی می‌کرد و دختر عمویم که دختر خاله‌‌مان هم می‌شد و با محمد هم سن وسال بودند و از کوچکی باهم بزرگ شدند و علاقه بسیار زیادی به هم داشتند، زمانی که محمد به رسیده بود هر زمان دختر عمویم به طبقه پایین می‌آمد محمد یا به بیرون از خانه می‌رفت یا می‌رفت داخل اتاق. یک روز دختر عمویم گفت: نمی‌دانم برای چه محمد این رفتار را با من دارد مگر از من ناراحت است؟ مادرم گفت نه محمد می‌گوید من به سن تکلیف رسیده‌ام. و دوست ندارم که باعث بشوم. حتی زمانی که خاله‌ها یا دیگر خانه ما بودند و محمد وارد خانه می‌شد همانطور که سرش پایین بود سلام می‌کرد و سریع رد می‌شد. چشم بسیار پاکی داشت و من همیشه می‌گویم محمد به خاطر چشم پاکی که داشت نصیبش شد. قبل از سال تحویل که با کاروان دانشجویان به سفر راهیان نور رفته بودم، از من خواستند درباره محمد صحبت کنم و خصوصیات و خاطراتش را بیان کنم. زمانی که به این نکته اشاره کردم که محمد حتی به محارمش هم نگاه نمی‌کرد یکی از خانم‌ها گریه کرد و گفت: من مُرید برادرتان شدم. گفتم: چطور؟! گفت یه بار که رفته بودم بازار برادرت و خانمش را دیدم. از آنجایی که با خانمش دوست بودم رفتم جلو و سلام علیکی کردم. تا من رفتم جلو برادرت سریع فاصله گرفت بدون حتی سلام. من به خودم گفتم چقدر رفتار بدی داشت مگر من می‌خواستم چه‌کار کنم که اینجور برخورد کرد و خلاصه خیلی بدم آمد از این رفتار برادرت. ولی امروز که این خاطره را تعریف کردی فهمیدم که من چقدر درباره محمد اشتباه می‌کردم. @Booyeshahid110 @beneshanHa 🌹یازهرا 🌹
🌷 شانزده سال نداشت که در شناسنامه اش دست برد و به جبهه اعزام شد و وارد گردان غواصی حضرت رسول(ص)شد. پاییز ۶۵ به اتفاق جمعی از بچه های گردان مشرف شدیم مشهد, بعد هم قم. یکی از بچه ها که همراه و کنار طالب بود تعریف می کرد: وقت برگشت. طالب تعریف می کرد در قم, خیلی گریه و بی تابی کردم که یا حضرت معصومه, دلم برای پدرم تنگ شده ( پدرش سال ۶۴ شهید شده بود.) در همان حال گریه خوابم برد. دیدم خانم حضرت معصومه کنارم امد و گفت چه می خواهی. گفتم دوست دارم مث پدرم شهید شوم. خانم قرانی جلو من گرفتند که سه کاغذ بین ان بود. یکی را کشیدم. رویش نوشته بود شهادت ۱۳۶۵/۱۰/۱۹. بعد از سفر مشهد, بچه ها رفتند مرخصی. اما همزمان شد با سیل شدید دراستان فارس و برگشت انها با تاخیر مواجه شد, خیلی از بچه ها به همین ترتیب از کربلای ۴ جا ماندند من جمله طالب. وقتی برگشت خیلی ناراحت بود, می گفت شما باعث شدید من از عملیات و شهادت جا بمانم. این ناراحتی بود تا خبر کربلای ۵ امد. دیگر سر از پا نمی شناخت. شب عملیات یعنی ۱۹ دی ماه ۶۵ دستور امده بود به تعداد لباس غواصی نیرو ببرم. لباس کم بود, طالب هم قدو قواره کوچکی داشت و لباس برایش گشاد بود. گفتم طالب تو نیا, لباس نداریم. زد زیر گریه و التماس. انقدر اشک ریخت که دلم سوخت. با خودم گفتم کسی که انقدرانرژی و انگیزه برای شرکت در عملیات دارد بیشتر به دردم می خورد تا کسی که بخواهد با اجبار بیاید. گفتم بیا... هنوز یک ساعت از شروع عملیات نگذشته, توی اب تیر خوردم. مرتب در اب بالا و پایین می شدم.هیچ کنترلی برای نگه داشتن خودم نداشتم. دیدم جسم سیاهی کنارم است. دست انداختم.گرفتمش. یک غواص کوچک بود که شهید شده و روی اب شناور بود. با یک دستم مچ دستش را گرفتم, با یک دستم مچ پایش, سرم را از پشت گذاشتم روی کمرش. وجودش کمک کرد تا از ان اعوجاج و اشفتگی و خفه شدن نجات پیدا کنم. وقتی توانستم خودم را نگه دارم, غواص را چرخواندم. دیدم طالب است. انقدر ارام و زیبا شهید شده بود که گویی خواب است. (شاید می خواست با نجات من, تصمیمی را که برای امدنش به عملیات گرفته بودم جبران کند) طالب را همان جا که دوست داشت و همیشه آرزو می کرد، پایین پای پدرش در گلزار شهدای شیراز دفن کردند. .🌹🌹🌷🌹🌹 هدیه به شهید طالب لاریان صلوات,,شهدای فارس .👇 تولد:۴۹/۸/۱۵- شهر کربلا شهادت: ۶۵/۱۰/۱۹- شلمچه ۵
🌷اسماعیل معلم ما بود. روزی یک چوب بلند سر کلاس آورد و آخرین درسش قبل از اعزام به جبهه را به ما داد و گفت: « بچه ها هر کس از من کتکی خورده، چه با قصد چه بی قصد این چوب را بگیرد و مرا قصاص کند.» آقا معلم چهره بهت زده ما را که دید ادامه داد:« بچه ها قصاص در دنیا آسان تر از قصاص در آخرت است.» همه با دیدن این صحنه به گریه افتاده بودیم و به سمت معلم دلسوزمان دویده و ایشان را در آغوش کشیدیم. 🌷بارها به صورت بسیجی اعزام شده بود, به حدی که بعضی ها فکر می کردند پاسدار است. عملیات کربلای ۵، اسماعیل به قربانگاه قدم گذاشت. پیکر اسماعيل عزيز همچون امام حسين(ع) سر نداشت، دست راست و پای چپ را هم پیشاپیش به بهشت فرستاده بود، جسد مطهرش را از جای زخم ترکشی که در پهلو داشت و یادگار جبهه خرمشهر بود شناسایی کردیم. 🌷 @beneshanha 🌷یازهرا🌷
بچه ها علاقه خاصے به علے داشتند و او به «علی شفاعت» معروف بود. چون دوستانش به یقین میدانستند او شهید خواهد شد. علی امام جماعت بود. پس از نماز با چشمانے پر از اشک رو به بچه ها گفت: بچه ها از فردا من امام جماعت شما نیستم. 😔 بچه ها گفتند: چرا؟ گفت: صبر کنید میفهمید. دعای کمیل را علے و مجتبی خواندند. روز بعد به سوے میدان مین در اطراف سنگر رفتند. ساعت ۷ الے ۸ بود کھ صدای مهیبے بلند شد علی و مجتبی را غرق در خون دیدیم. از چهره اش نور مےبارید.💔 @beneshanha 🌹یازهرا 🌹