نشان از بی نشان ها
🛑توسل شهید به حضرت زهرا(س)
🍃🌸 «من بودم و شهید امیر فرهادیانفرد و شهید عباس رضایی.
یک چیزی خورد به تنهام، به خودم اومدم. قد یه کُنده بزرگ نخل بود. فکر کردم تنه درخته، هیچی نگفتم، دُم بالاییش توی تاریکی از آب بیرون زده بود. گفتم همه چیز تمام شد».
◇ آروم گفتم: «امیر، کوسه!»
◇گفت: هیس!... دارم میبینمش...
🔹️ دیدم داره ذکر میگه. من هم شروع کردم. همینطور داشت حرکت میکرد. اگه کوچکترین صدایی در میاومد با تیر عراقیها سوراخ سوراخ میشدیم و اگه کاری نمیکردیم با دندونهای کوسه تیکه تیکه میشدیم.
امیر ذکر میگفت؛ من هم همینطور. کوسه برگشت ودوباره نزدیک نزدیکتر شد.
◇با خودم گفتم لعنتی! یا شروع کن، یا برو، انگار گرسنه نیستی...
◇ کوسه شروع کرد دورمون چرخید. میگفتن کوسه قبل از حمله، دو دور، دور شکارش میچرخه، بعد حمله میکنه و دیگه تمومه.
◇ نزدیک نزدیک که رسید، صدای امیر آروم بلند شد، صداش هیچوقت یادم نمیره:
🍃🌸 *- یا مادر، یا فاطمه زهرا(س)، خودت کمکمون کن...
◇ کوسه داشت همینطور نزدیک و نزدیکتر میشد ، یهو از کنارمون رد شد. اون طرفتر ایستاد. صدای امیر یک بار دیگه به گوشم رسید:
*- یا مادر...*
کوسه از ما دور شد و رفت.
امیر توی آب گریهاش گرفت.
◇ باورمون نمیشد که هنوز زنده هستیم. پاش به خاک که رسید، عجیب عوض شده بود. اینقدر منقلب شده بود که انگار یه نفر دیگهاس.
◇ بیشتر وقتها غیبش میزد. پیداش که میکردن یه پناهی پیدا کرده بود، چشماش خیس بود و قرآن زیپی کوچیکش دستش بود. این اتفاق هفت شب قبل از عملیات والفجر هشت افتاده بود.
توی این مدت اگه امیر اسم
حضرت فاطمه زهرا(س) رو میشنید، گریه امونش نمیداد.
📚کتاب آسمان زیر آب راوی: احمد شیخ حسینی
@beneshanha
🌹یازهرا🌹
رفیق شهید!
گاهی از آن بالا
نگاهی به ما اسیران
دنیا کن ؛ دیدنی
شده حال خسته ما
و چشم های
پر از حسرتمان !
حسرت پرکشیدن
تا #آسمان !
#محتاج_دعای_تو_ایم
#مهـربـونبـرادرم
#شهیدجهادعمادمغنیه♥️🌱
✅ @beneshanha
🌷یازهرا🌷
🌷شهیدابراهیم هادی:
حجاب زن، تابلویی است در رهگذار که درجه وفاداری او به خانواده را به همگان نشان می دهد.
.....یک دختر چقدربه پدر ومادرش وفادار است؟ همانقدر هم به همسرآینده اش وفادار خواهد بود...
.....یک پسرچقدر ازدروغ به والدینش حیامیکند؟ همانقدر به همسرش پابند میماند و خیانت نخواهد کرد .....
🌓👈دروغ وخیانت مجرد ومتاهل نمیشناسد وقتی خدارا. معاد را. آدمیت را. #انکارکردی.
♨️درهر سن و هرمکانی به همه کس خائن خواهی بود .....
اللهم اجعل عواقب امورناالخیرا
🕊
✅ @beneshanha
🌷یازهرا🌷
👆بهنام محمدی شهید ۱۳ ساله ای که بعد از ۳۱ سال و نبش قبر پیکر مطهرش سالم بود
♻️بهنام محمدی نوجوان ۱۳ ساله زبر و زرنگی بود که به او تعلیمات لازم را جهت کسب اطلاعات از دشمن داده بودم، و بهعنوان اطلاعاتچی در خدمتم بود. یک روز به بهنام گفتم «برو پیش عراقیها و بگو صدام کِی به خرمشهر میآید؟ مادرم یک گوسفند نذر کرده که هر وقت صدام آمد زیر پایش قربانی کند؛ آنوقت آنها دیگر با تو کاری نخواهند داشت. بعد به آنها بگو که تعداد زیادی تانک از فلان مسیر در حال حرکتند و دارند به سمت شما میآیند»؛ میخواستم با استفاده از این ترفند جلوی پیشروی دشمن گرفته شود، تا نیروی کمکی برسد؛ که البته جلوی پیشروی دشمن گرفته شد، اما نیروی کمکی هیچ وقت نرسید.
همچنین در برخی اوقات که درگیر جنگ و دفاع بودیم، بهنام محمدی را میدیدم که دوان دوان جلو آمده و اطلاعاتی از آرایش نظامی دشمن به ما میداد، یا مثلا میگفت «تیمسار! به جان مادرم از فلان کوچه پنج تانک دارند به طرف ما میآیند»؛ که من فورا آرپی جی زن ها را به آن محور میفرستادم. خدا رحمتش کند.
* شجاعت بهنام در تعویض پرچمها
یک روز بهنام وقتی که پرچم عراق را بالای یکی از ساختمانهای بلند خرمشهر میبیند، بهطور نامحسوسی خود را به ساختمان رسانده و به دور از چشم بعثیها پرچم ایران را جایگزین پرچم عراق میکند؛ واقعا دیدن پرچم ایران بر فراز آن قسمت اشغال شده خرمشهر روحیه مضاعفی را در بچهها ایجاد کرده بود، و جالبتر اینکه عراقیها تا ۱۸ آبان متوجه این موضوع نشده بودند.
بهنام بعد از تعویض پرچم نزد ما آمده بود؛ دست او هنگام تعویض پرچم به دلیل ضخامت طناب، و سرعتی که در پایین کشیدن پرچم عراق و بالا بردن پرچم کشورمان داشت، مجروح شده بود. به گروهبان مقدم گفتم باند بیاورد و دست بهنام را پانسمان کند، مقدم باند را از کولهاش بیرون آورد، اما بهنام اجازه پانسمان دستش را نمیداد و با دویدن به دور من، مقدم را به دنبال خود میکشاند؛ به بهنام گفتم «چرا نمیایستی؟! میخواهد پانسمانت کند تا زخمت چرک نکند»؛ بهنام رو کرد به من و گفت «باند را بگذارید برای سربازانی که مادر ندارند و تیر میخورند.»
هرچه سعی کردیم این نوجوان ۱۳ ساله اجازه نداد دستش را ببندیم؛ او یک مشت خاک روی دستش ریخت و رفت.
* چگونگی شهادت نوجوان دلاور
حدود ساعت ۹ صبح روز ۲۴ مهر، بهنام در «بازار نقدی» مورد اصابت ترکش «خمسه خمسه» قرار گرفت، و در پیادهرو به زمین افتاد؛ سپس تانک از روی زانوانش عبور کرد، که در اثر آن پایش از زانو به پایین قطع شد، و ایشان به این ترتیب به شهادت رسید.
** ماجرای نبش قبر شهید بهنام محمدی؛ جسدی که بعد از ۳۱ سال سالم بود
مادر شهید محمدی میگفت که بهنام هر شب به خوابش میآید و میگوید «من از دوستانم جا ماندم، مرا به مسجد سلیمان ببرید»؛ به اصرار مادر شهید، ایشان را سال ۹۰ نبش قبر کردند. با اجازه علما قرار بر این شد که پیکر ایشان از محل دفن به مسجد سلیمان انتقال پیدا کند.
آیتالله جمی امام جمعه و جناب سروان دهقان با من تماس گرفتند و گفتند شما هم برای مراسم بیایید. بلیط هواپیما گرفتم و برای نبش قبرش رفتیم، من و حاج آقا کعبی جلو رفتیم مادرش سمت راست من و پدرش روبروی من قرار داشتند خاک را برداشتند و رسیدند به نزدیکی سنگی که روی جنازه ایشان بود؛ من رفتم جلو و گفتم «بیل را کنار بگذارید، چون استخوانهای این بچه قطعا در این مدت پوسیده، و اگر تکهای از این سنگ روی آنها بیافتد استخوانها از بین میرود. بگذارید من با دست خاک را کنار بزنم و استخوانهایش را سالم برداریم».
آرام آرام با دستانمان خاک را کنار زدیم و به سنگ رسیدیم، وقتی که سنگ اول را برداشتیم، با پیکر سالم شهید مواجه شدیم، من که در همان لحظه از حال رفتم، مادرش هم غش کرد؛ باور کردنی نبود، انگار که این بچه یک دقیقه پیش خوابیده است؛ بعد از ۳۱ سال هنوز از زانویش خون میچکید.
مادر شهید محمدی، پیکر نوجوان شهیدش را ساعات زیادی در آغوش خود گرفته بود، و حاضر نبود او را از خود جدا کند؛ او میگفت «مردم! این بچه بوی گلاب میدهد؛ چرا میخواهید از من جدایش کنید؟ مگر نمیبینید که تمامی اعضایش سالم است؟ پس چرا میخواهید او را دفن کنید؟ مگر شما از دست بچه من سیر شدهاید»؛ واقعا صحنهی عجیبی بود.
من سال گذشته مادر بهنام را دیدم؛ به من گفت «جناب سرهنگ! عجب اشتباهی کردم؛ این بچه قبل از اینکه جایش را عوض کنیم هرشب به خوابم میآمد و با من حرف میزد، و میگفت "جایم را عوض کنید، من از دوستانم دور افتادم"، اما از وقتی که جایش را تغییر دادیم، دیگر مثل قبل به خوابم نمیآید»؛ من به ایشان گفتم «آیا شما ناراحتی که او خوشحال است»؛ گفت «خوشحالم از اینکه که او خوشحال است، اما ناراحتم که چرا هر شب نمیبینمش».
🌷 *اَللّهُمَّصَلِّعَلیمُحمّدٍوَآلِمُحمّدوَعَجِلفَرَجهُم*🌷
✅ @beneshanha
🌷یازهرا🌷
20.77M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
شهدایی که اذان میگفتند
@beneshanha
✍ خوشبختترین پدر و پسر
🔹بهنظرم عثمان بن سعید و پسرش محمد از خوشبختترین انسانهای تاریخ هستند. عثمان از خانه امام هادی در کودکی و نوجوانی رشد و نمو کرد و اغلب نوجوانی را در خدمت امام هادی بود.
🔸تا اینکه بزرگتر شد و وقتی امام عسکری به امامت رسیدند به نوعی معاون اول امام عسکری محسوب میشد و تا آخرین روز زندگانی امام عسکری از طرف ایشان وکالت خاص داشتند و تقریبا همه کاره محسوب میشدند.
🔹این پیرمرد روغنفروش که گاهی هم به تجارت زیتون و روغن زیتون مشغول بود و این مدل زندگی را پوششی برای رتق و فتق امور شیعیان قرار داده بود، ۶ سال نایب خاص امام عصر بود و دوران غیبت صغری را به شایستهترین روش مدیریت کردند.
🔸تا اینکه نامهای از امام زمان دریافت کردند که هرکسی متنش را بخواند، کارش از غبطه میگذرد و به حال خوش و حسن عاقبت و سعادت عثمان بن سعید حسودیش میشود.
🔹حضرت به عثمان میگن که دیگه دستت درد نکنه و خیلی زحمت کشیدی و داری از دنیا میری و از بعد از وفاتت، پسرت میشه جانشینت و ارتباط من با مردم از طریق پسرت انجام میشه.
🔸یعنی علاوه بر خودش، تونست بچهای بهنام محمد تربیت کنه که اونم بشه نایب خاص و به مدت ۴۰ سال نیابت را به عهده داشت.
🔹کلا پدر و پسر خاص و عجیبی بودند. از اون مدل پدر و پسرهایی که نمونه و مثالش در اطراف و تاریخ بهراحتی نمیشه پیدا کرد.
🔸من فقط متن تسلیتی که امام زمان ارواحنا فداه بعد از رحلت عثمان برای محمد نوشتند را براتون میگم ببینید لنگه این نوع تعظیم و خاطرخواهی امام معصوم نسبت به دیگران در طول تاریخ دیده شده یا نه؟
🔹والا ما که این مدل تسلیت ندیده بودیم و از تصور و ذهن کوچیک ما خیلی بالاتره که ببینیم امام معصوم رضایت کامل از متوفی داشته و غم و غصه زیاد بهخاطر از دست دادنش تحمل کرده باشه و این اقرار و شهادت را به متن نامه و با دست خط شریفشان بنویسند تا برای همیشه و تا قیامت در تاریخ بمونه!
🔻ببینید حضرت در متن تسلیت چه فرمودند:
▫️«پدر تو به سعادت و نیکبختی زندگی کرد و وفات نمود در حالتی که محمود و پسندیده بود. خدا او را رحمت کند و او را به اولیا و سادات و موالیان او ... ملحق کند.
▫️خداوند روی او را تر و تازه نماید و لغزشهای او را ببخشد و جزا و اجر تو را زیاد کند و صبر نیکو در مصیبت او به تو عطا فرماید.
▫️تو مصیبتزده شدی و ما نیز مصیبتزده شدیم، و مفارقت پدرت، تو را و ما را به وحشت انداخت. پس خداوند او را به رحمت خود مسرور فرماید، در منقلب و مثوای او که آرامگاه اوست.»
▫️دهان آدم باز میمونه! چقدر باید کسی بزرگ باشه که امام زمانش از رفتنش اینقدر ناراحت باشند. وقتی میگن: قدر زر، زرگر شناسد/قدر گوهر، گوهری، دقیقا یعنی همین.
👈 مطلب آخر را عرض کنم و تمام!
🔹از عثمان بن سعید پرسیده بودند که لذتبخشترین لحظه عمرت چه زمانی بود؟
(اجازه بدید با زبان خودم روایت کنم)
💠 فرموده باشند:
در محضر امام عسکری علیه السلام بودیم و درباره جانشین ایشان پرسیدیم.
💠حضرت فرمودند:
پسرم که او را تا حالا ندیدید و امروز او را خواهید دید. او جانشین من و آخرین ذخیره الهی است و...
🔸دل ما برای دیدن آخرین ذخیره الهی میتپید و تحمل نداشت.
🔹لحظات به سختی میگذشت و یک چشممان به جمال امام عسکری بود و یک چشم دیگرمان به درب حجره.
🔸تا اینکه پس از لحظاتی در باز شد. نوری پیشاپیش کودکی که آثار جلالت و شکوه فراوان در چهره و هیبتش داشت وارد شد.
🔹دو سه نفر بودیم و نفسمان در سینه حبس شده بود.
🔸بیاختیار از جای خود برخاستیم، دستمان بر سینه بود تا قلبمان پرواز نکند و از هیجان و شدت عشق و علاقه، قالب تهی نکنیم.
🔹با چشم اشکبار سلام کردیم و چشم از چهره و قد و بالای مبارک و فاطمیِ آخرین امام و ذخیره الهی برنمیداشتیم.
🔸به زبانم آیه "و ان یکاد" و ذکر "لا حول و لا قوه الا بالله" جاری بود.
🔹تمامقد تعظیم کردیم در حالی که با ذوق فراوان، در آن لحظه فقط یک جمله به زبانمان جاری بود و آن جمله این بود:
🔆"اللهم صلّ علی محمد و آل محمد"🔆
@beneshanha
🌹یازهرا🌹
یک دستش قطع شده بود اما دست بردارِ
جبهه نبود.
بهش گفتند: با یک دست که نمی تونی
بجنگی برو عقب..
می گفت: «مگه حضرت ابوالفضل(ع) با یک دست نجنگید؟ مگه نفرمود: «وَاللهِ اِن قَطَعتُموا یَمینی، اِنّی اُحامی اَبَداً عَن دینی»
عملیات والفجر۴ مسئول محور بود
حمید باکری بهش مأموریت داده بود
گردان حضرت ابوالفضل(ع) رو از محاصره دشمن نجات بده، با عده ای از نیروهاش رفت به سمت منطقه مأموریت....
لحظه های آخر که قمقمه را آوردن نزدیک
لبای خشکش، گفته بود: مگه مولایم امام
حسین (ع) در لحظه شهادت آب آشامید که من بیاشامم!!
شهید که شد هم تشنه لب بود هم بی دست....
🌷شهید شاپور بزرگر گلمغانی
✅ @beneshanha
🌷یازهرا🌷
تا زندهام به حسین گریه میکنم...
تا نشستیم روی موتور،
گفت: روضه بخوان ...
هرچه بهانه آوردم قبول نکرد.
قسمم داد. می گفت:
من چند شب دیگه
مهمان امام حسین (ع) هستم.
می خواهم به آقا بگویم
که همه جا برایت گریه کرده ام
پشت ماشین ، سنگر، حسینیه ؛
فقط مانده پشت موتور ..!
با سلام به امام حسین (ع)
روضه کوتاهی را شروع کردم؛
اما او گریه اش طولانی شد.
رسیدیم اردوگاه شهدای تخریب
هنوز گریه می کرد ...
چند شب بعد عازم مهمانی شد ...
📚 راوی: حاج حسین کاجی
کتاب خط عاشقی ۱، حسین کاجی،
انتشارات حماسه یاران، ص ۴۳٫
#تخریب_چی
#لشکر17_علیبنابیطالب
#شهید_حسین_نیکوصحبت
#شهادت_عملیات_کربلای_چهار
✅ @beneshanha
🌷یازهرا🌷
🌺سبک زندگی قرآنی :🌺
🍂برای کارهاتون هدف بزرگ انتخاب کنید🍂
🔸فَأَمَّا مَن ثَقُلَتْ مَوَازِينُهُ
فَهُوَ فِي عِيشَةٍ رَّاضِيَةٍ
(قارعه/۶ و٧)
⚡️ترجمه :
اما كسى كه میزان و معیار اعمالش نزد خدا سنگين و داراى ارزش باشد،
او در عيشى رضايت بخش خواهد بود.
⚡️دوست دارین از زندگیتون احساس رضایت کنین؟😊
⚡️میخواین خوشبخت باشین؟❤️
✨راهش اینه👇
🔸فقط بخاطر خدا کار کنید🔸
⚡️قبل از برپایی قیامت، همه چیز (حتی کوههای محکم) نابود خواهد شد.
پس تو زندگی، هر هدفی جز خدا داشته باشید، هدفی سبک و ناپایداره و انسان رو به ناامیدی و افسردگی میرسونه.
🌱فقط ذات خدای متعال باقی و پایداره و میتونه هدفی ثقیل و ارزشمند باشه.
🌿هدفتون خدا باشه تا در دنیا و آخرت، اززندگی رضایتمندی برخوردار بشین.
#سبک_زندگی_قرآنی
✅ @beneshanha
🌷یازهرا🌷
هدایت شده از نشر شهید هادی