eitaa logo
بسوی خدا
2هزار دنبال‌کننده
4هزار عکس
3.4هزار ویدیو
50 فایل
دراین کانال میتوانید ازبیانات متفکران و شخصیتهای طراز اول انقلاب اسلامی,حضرت امام"ره" مقام معظم رهبری ؛استاد شهیدمطهری،شهید بهشتی علامه جوادی آملی،آیت الله مصباح یزدی آیت الله بهجت و دیگر علما بهره مند شدید ارتباط با مدیر @samenolhojajjj
مشاهده در ایتا
دانلود
1⃣ اولین برش از کتاب 🌳 با چوب بوته‌ها و درختچه‌ها را کنار زد و رفت به سمتی که صدای واق‌واق سگ‌ها می‌آمد. رسید زیر پل ژنرال رومانو. انگار سقفی از بتن روی ستون های هشتاد متری گذاشته‌اند. «خوب تو هم بس کن. هی واق‌واق. اینجا که کسی نیست». 🐶 سگ خیز می‌گرفت به سوی جایی آن‌سوی نهر کم عمق استورا. نگاه کرد به آن طرف رودخانه و تازه آن وقت بود که جسد را دید: «یا مسیح ! این دیگه کجا بود اول صبح». 💥 از نهر آب رد شد. رفت کنار جسد که درشت و قوی هیکل بود. صد و نود تا قد داشت و صد و سی کیلو وزن. پر و پیمان و حتی کمی چاق بود : «این را کدام لعنتی انداخته اینجا؟ از کت و شلوار گران‌قیمت‌ش معلوم است موقعی که زنده بوده، آدم پولداری بوده. دوباره این مافیایی‌ها به جان هم افتادند». 🌪 لوییجی نگاه کرد به پل که مثل اژده‌هایی خوف انگیز روی سرش سایه انداخته بود. با کناره‌ی چوب آرام زد به سگ : «بسه دیگه ! خفه شو ببینم باید چه خاکی به سر کنم؟». 🍃🌸🍃🌸🍃🌸 📥 لینک خرید اینترنتی کتاب: دیجی کالا https://www.digikala.com/product/dkp-1097980/ 🔸🔹🔸🔹 https://eitaa.com/joinchat/3397320738C0c4c71fad0 🔺 فقط با لینک به اشتراک بگذارید
2⃣ دومین برش از کتاب 📝 نویسنده : بهزاد دانشگر ☘☘☘☘ ☕️ سرهنگ فنجان قهوه‌اش را که مزه‌مزه کرده بود، گذاشت روی میز. یکی دوبار سرفه کرد. جرعه‌ای آب خورد و سرفه‌اش آرام شد. سناتور گفت: - گفته بودید مساله مهمی پیش آمده که باید مرا ببینید سرهنگ ؛ بفرمایید. 📌 سرهنگ تازه به یاد آورد که باید زودتر برگردد. فنجان قهوه را که دوباره برداشته بود گذاشت روی میز و گفت : - متاسفانه مسأله ی ناخوشایندی پیش آمده که من ترجیح دادم حضوری برسم خدمت‌تان سناتور. - مسائل ناخوشایند تنها هدیه‌ی این روزگار است به ما. - پلیس امروز صبح ... صبح یک جنازه زیر پل رومانو پیدا شده . - و ... ؟ ▪️سرهنگ نتوانست نگاه خیره‌ی سناتور را تاب بیاورد. زل زد به پایه‌های میز پذیرایی. - ظاهراً جنازه‌ی یکی از بستگان شما است. سرهنگ با اینکه نگاهش به کف اتاق بود، می‌توانست سنگینی نگاه سناتور را حس کند. -نگفنید جنازه‌ی کی بوده سرهنگ ؟! - البته هنوز اطمینان نداریم. شاید هم اشتباه شده باشد. برای همین مزاحم شما شدیم. -کی سرهنگ ؟ 🔴 - کارت شناسایی همراهش به اسم «ادواردو آنیلی» است!!! 🌿🌸🌿🌸🌿🌸 مطالعه اینترنتی کتاب اپلیکیشن https://www.fidibo.com/book/81561 🔸🔹🔸🔹 https://eitaa.com/joinchat/3397320738C0c4c71fad0 فقط با لینک ، کپی شود
3⃣ سومین برش از کتاب 📝 نویسنده : بهزاد دانشگر 🍃🌸🍃🌸🍃🌸 📌 توی همین اوضاع بود که قدیری ما را با «ادواردو» آشنا کرد. اول مرا و بعدها برادرم محمد را. خود قدیری قرار بود چند وقت برود ایران. «ادواردو» هم با اینکه آن موقع روابط عمومی بالایی داشت و با خیلی از سران قدرتمند ایتالیا که هیچ، با رهبران سیاسی و اقتصادی دنیا هم ارتباط داشت، اما کسی را می‌خواست که در این شرایط جدیدش بتواند به آنها اعتماد کندو شاید بتواند سوالاتش را بپرسد. ⭕️بهتر بود شیعیان ایتالیا در این ماجرا درگیر نشوند؛ چون آنها همینطوری هم زیر ذره بین بودند و بهشان حساس بودند. ❗️این شد که قدیری من را با «ادواردو» آشنا کرد. چون من چندان در فعالیت های انجمن اسلامی درگیر نبودم و خیلی حساسیتی روی من نبود. ‼️قبل از اینکه قدیری به ایران برگردد، «فخرالدین حجازی» برای یک سفر تبلیغی و سخنرانی، آمده بود ایتالیا. «ادواردو» گفت من را ببرید دیدن حجازی. 🔅از حجازی پرسید که با «آیت الله خمینی» ارتباطی دارد یا نه. وقتی جواب بله شنید، از حجازی خواست تا برایش از دفتر امام برای دیدار، وقت بگیرد. 🔥حجازی قول داد پیگیری کند. چند وقت بعدش خبر داد که برایش وقت ملاقات گرفته. «ادواردو» رفت ایران و برگشت. از این رو به آن رو شده بود. ☄از آن به بعد هر وقت میخواست مثالی بزند یا از حضرت علی(علیه‌السلام) می‌گفت یا از امام خمینی. 💫آن روز توی آن دیدار در حضور کسانی که آنجا بودند، امام پیشانی او را می‌بوسد. او تنها خارجی بود که امام پیشانی‌ش را بوسیده است. 🔸🔹🔸🔹
4⃣ چهارمین برش از کتاب 📝 نویسنده : بهزاد دانشگر 🍃🌸 آن بیرون حامد دارد با حرکات دستش برای کسی که از پشت تلفن نمی‌بیندش ، خط و نشان می‌کشد. گوشی را می‌گذارد توی جیبش، سنگ جلوی پایش را شوت می‌کند یک طرف دیگر. حامد به خودش می‌آید. ماشین آرام و بی‌شتاب برمی‌گردد. «عبادی» کمی به عقب می‌چرخد؛ نیم‌رخ. می‌پرسد: چه خبر مومن؟ حامد حتی رویش را برنمی‌گرداند: سلامتی. هنوز دارد با پنجره ماشین حرف می‌زند. بالاخره از جاده و جنگل کنارش دل می‌کند. و می‌چرخد توی ماشین . نگاهش مستقیم به سلطانی است. - رفقایت زیر بار نمی‌روند پول را به دست ما برسانند. - یعنی چه ؟ - یعنی اینکه می‌خواهند این پروژه تمام نشود. می‌خواهند ما مجبور شویم کار را نیمه کاره رها کنیم و برگردیم ایران. یعنی اینکه تنش‌زدایی با دوستان اروپایی‌مان، برایشان مهم‌تر از فهمیدن واقعیت است. عبادی ابروهایش را توی هم می‌کشد. - یعنی اگر پاش بیفته شما خون یک جوان شیعه را پایمال می‌کنید دکتر، به نام مصالح ملی؟ شماها یک همچین آدم‌هایی هستید؟ سلطانی می‌رود توی لاین کناری. قرم‌قاط می‌زند. فشار کار و سفر از یک سو، فشار حس بدی که از حضور توی ایتالیا داشتیم یک سوی دیگر. کسی کاری به کارمان نداشت و انگار سرمان به کار خودمان گرم بود. اما خودمان حس می‌کردیم داریم از خطوط قرمز رد می‌شویم. هرچه بیشتر می‌گذشت اهمیت «ادواردو» و حواشی مسلمان شدنش را بیشتر حس می‌کردیم. کسی به روی خودش نمی‌آورد ، اما به گمانم یک سوال توی ذهن همه مان چرخ می‌خورد: ❌اگر واقعا «ادواردو» را کشته باشند ، پس چرا باید از کشتن ما بترسند؟!