eitaa logo
منهاج نور
154 دنبال‌کننده
1.7هزار عکس
949 ویدیو
5 فایل
ارتباط با ادمین 💐تبریک و تهنیت به مناسبت دهه کرامت 👌🏻دغدغه های بصیرتی یک دانش پژوه عبایی 📚 @betti_abaei
مشاهده در ایتا
دانلود
: بینش یا بصيرت همه چيز داشت كم كم مقابل چشمم معنا پيدا مي كرد ... اينكه چرا اون روز، بعد از اينكه اولين بار صوت قرآن رو شنيدم ... اون حال بهم دست داده بود ... تا جايي كه انگار كسي روح من رو از بدنم بيرون ميكشيد ... و اينكه چرا حال من با اوبران فرق داشت ... مثل كوري بودم كه داشت بينا مي شد ... يا كودک تازه متولدي كه براي اولين چشمش رو به روي نور باز مي كرد ... ـ زماني كه انسان شرطي بشه ... و پردازشگر شروع كنه به استفاده از داده هاي شرطي ... نوعي از شيوه محاسبه رو كنار مي گذاره ... كه به اين نوع از محاسبه در اصطلاح ... بينش يا بصيرت گفته ميشه ... قدرت جستجو، مواجهه با چيزهاي جديد . .. پردازش اطلاعات تازه ... و گسترش دنياي فكري فرد ... از من در مورد علت عقب موندن جوامع مسلمان سوال كردي؟ ... اين پاسخ سوال شماست ... شيطان، دين رو شرطي مي كنه و با شرطي شدن قسمت هاي بينش و بصيرت حذف ميشه ... بخش كاوش و جستجو ... و تمام بخش هايي از زندگي كه به بخش سوم، يعني ظرفيت و روح برمي گرده ... مثل آزمايش موش و دايره ... هر روز، در همون حيطه دايره دور خودش مي چرخه ... و اگه يه روز اين دايره حركت نكنه ... يا در جواب چرخش دايره، غذايي دريافت نكنه ... اين موش دچار مشكل ميشه و قادر به مواجه با مساله جديد نيست ... و نمي دونه چطور باید با بحراني كه باهاش رو به روي شده برخورد كنه ... پردازشگر، شرطي شده و پردازشگر شرطي، فقط روي داده هاي قديم كار مي كنه ... شيطان، براي كنترل يه انسان و علي الخصوص مسلمان ... چاره اي جز شرطي كردنش نداره ... چون مغز شرطي شده، منفعل و وابسته است ... نه در قدرت عمل ... در فكر و ادراک ... توان اينكه فراتر از اونجايي كه هست، بره رو نداره ... جستجوگر نيست ... نوعي بردگي و سكون فكری ايجاد می شه ... و اينها دقیقا خلاف اساس و بنياد بعد سوم وجود انسان هست ... در برابر اطلاعاتي كه كمي سخت باشه احساس خستگي و كلافگي مي كنه ... و براي رشد و حل مساله حتما بايد با اين حس مواجه شد ... افرادي هستند كه در وجوه مختلف مي تونن شرطي نشده باشن ... اما در گروهي كه شرطي شدن، اون گروه در مقابل اونها قرار مي گيره ... چون شرطي شدن هاي اونها به چالش كشيده ميشه ... ذهن شما به يه طور شرطي ميشه ... ذهن مسلمان و فرد ديگه، به طور ديگه ... شما شرطي ميشي كه هر عرب و مسلماني تروريست هست ... و اين شرطي شدن تا جايي پيش ميره كه حتي ممكنه ناخواسته بچه اي رو با گلوله بزني ... و اين شرطي شدن براي يه نفر ديگه تا جايي پيش ميره كه به اسم اسلام دقيقا در مسير خلاف اون حركت مي كنه ... چون ديگه مغز و قدرت پردازشگر نمي تونه بفهمه كه داده هايي كه اون به اسم اسلام ازش استفاده مي كنه ... دقيقا بر خلاف اصل اسلام هست ... و اينجاست كه يه بحث پيش مياد ... آيا اون انساني كه شرطي شده ... در اين شرطي شدن بخش سوم وجودش هم خاموش شده يا نه؟ ... و اگر اين بخش زنده است، اين فرد چقدر به شرطي شدنش اجازه فعاليت ميده؟ ... و آيا اين انسان حاضره براي در دست گرفتن خودش، در برابر اين قوانين شرطي شده درونش انقلاب كنه؟ ... چند لحظه مكث كرد ... ـ حالا دوباره ازت سوال مي كنم ... چرا مي خواي آخرين امام رو پيدا كني؟ ... : چشم هاي بینا نمي دونستم چي بايد بگم ... علي رغم اينكه حالا مي تونستم همه چيز رو با چشم و ديد ديگه اي ببينم اما زبانم بند اومده بود ... هر چه جلوتر مي رفتيم قدرت كلام، بيشتر از قبل از من گرفته مي شد ... و ذهنم درگيرتر ... حالا ديگه نمي دونستم چي مي خوام ... در اين شرايط، خواستن امام يعني تبعيت و اطاعت ... و نخواستن يعني ايستادن در صف انسان هايي كه قبلا كنارشون بودم ... پدرم ... و تمام اونهايي كه در شكل دادن افكار شرطي شده ی من، نقش داشتن ... تمام افرادي كه من رو تا مرز كشتن يه بچه پيش بردن ... اما اين بار، برگشت توي اون صف، مفهوم ديگه اي هم داشت ... من به پيامبر درونم خيانت مي كردم ... پيامبري كه من رو تا اون مسجد كشيده بود ... پيامبري كه خيانت آگاهانه بهش، يعني خالي كردن تير خلاص در فطرت و اساس وجود خودم ... بدون اينكه قدرت پاسخ داشته باشم ... فقط بهش نگاه مي كردم ... واقعا تا كجا قدرت حركت داشتم؟ ... به من نگاه مي كرد ... نگاهش در عين صلابت، آرام و با وقار بود ... و من با خودم آرزو مي كردم اي كاش خودش همه چيز رو از بين افكار و روح آشفته ام مي ديد ...
ـ و آخرين سوال اين بود ... كه چرا اونها دنبال كشتن آخرين امام هستن؟ ... آيا اون فرد خطرناكي هست؟ ... و اينكه چرا همه چيز رو مخفي مي كنن؟ ... بله، اون فرد خطرناكي هست ؛ اما براي شيطان ... ظهور اون مرد، يعني حركت بعد سوم ... و تغيير اين نامعادله ... نامعادله اي كه سال ها انسان ها رو با تغييرش به سمت شرطي شدن به دام انداخته ... ظهور يعني تغيير معادله قدرت به سمت ظرفيت دروني و روح انسان ... ظرفيت و قدرتي كه خدا به انسان هديه داده ... و خداوند فرمودند من از روح خودم در انسان دميدم ... اين بعد ... قدرت تسخير در عالم روح و ماده رو به انسان ميده ... و مغز و فكر رو از حالت شرطي خارج مي كنه ... البته اين به معناي كنار گذاشتن بعد مادي زندگي نيست ... همون طور كه اسلام در باب زندگي ما، احكام فردي و اجتماعي بسياري داره ... و آخرين امام موظف به اداره امور زندگي مادي مردم هست ... ولي براي ظهور مردم بايد به اين ظرفيت فكري برسن ... كه قدرت ايستادن در برابر شرطي شدن رو پيدا كنن ... و از درون به اين فرياد برسن ... كه خدايا، من حاضرم به خاطر اطاعت از امر تو در برابر خودم بايستم ... و به جاي سجده بر خودم و تبعيت از خواست درون و فرمان هاي شرطي ... بر تو سجده كنم ... اون لحظه اي كه انسان ها به اين شرايط برسن ... اذن ظهور داده ميشه ... و اولين معجزه پس از ظهور، شكست افكار و معادلات شرطي در وجود پيروان آخرين امام هست ... و اينطور بهش اشاره شده ... كه امام بر سر مردم دستي مي كشن و چشم هاي اونها بينا ميشه ... بعد سوم، دقيقا نقطه اي هست كه انسان بر شيطان برتري پيدا مي كنه ... و دقيقا اون نقطه اي كه كل عالم وجود و حتي ملائک، به خاطر اون، بر آدم سجده كردند ... برتري و ورود انسان به اين حيطه يعني سجده مجدد كل عالم خلقت ... و دقيقا شيطان به خاطر همين قسم خورده ... قسم خورده ثابت كنه انسان، ضعيف تر و نالايق تر از اين هست كه بتونه به اون نقطه برسه ... شما ديدي كه جوامع مسلمان دور خودشون مي چرخن ... در حالي كه در سمت ديگه، همه چيز در يک روند ثابت قرار داره ... و اين برات سوال شده بود ... حالا من ازت سوال ديگه اي مي پرسم ... اگر متوسط سن انسان ها رو در جهان 60 سال در نظر بگیریم،... با توجه به تفاوت نسل ها ... و تفاوت والدین و فرزندان ... پس چطور مسير مقابل، هميشه جريان ثابت و بي تغييري داشته و از نسلي به نسل ديگه همچنان به راهش ادامه داده؟ ... اگر به سوال ، شفاف تر بخوایم، نگاه كنیم ... چرا با وجود اينكه هر چند سال، حكومت ها تغيير مي كنن اما يه اصل ، درون همه شون ثابت باقي مي مونه ... اينكه بايد جلوي ظهور آخرين امام گرفته بشه؟ ... 🆔https://eitaa.com/joinchat/2649751607C2b1adaf617 🆔https://zil.ink/bettiabaei
وقتی «پدر» صدایت می‌زنم، قلبم آرام می‌شود. تمام آرزوهایم در نگاهت رنگ می‌گیرد و بودن با تو، تنها‌‌تمنای دلم می‌شود. پدر جان! وای که چه بی‌اندازه می‌خواهمت… السلام علیک یا صاحب الزمان 🆔https://eitaa.com/joinchat/2649751607C2b1adaf617 🆔https://zil.ink/bettiabaei
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
السلام علیک یا اباصالح المهدی ادرکنی: ✨سوره_توحید ☀️ آیت الله کشمیری (ره) می فرمودند : در تمام ماه رجب ، ده هزار سوره توحید وارد است و برای همه چیز خوب است . بعد از ماه رمضان ، ماه رجب افضل است . ☘️ جهت سهولت قرائت ده هزار بار سوره ی توحید در این ماه ، می توانید روزانه ۳۳۳ بار این سوره ی شریفه را قرائت نمایید تا در پایان ماه ۱۰ هزار بار تکمیل گردد. و همچنین آن حضرت براى هزار بار خواندن سوره «توحید» در این ماه و حتى صد بار نیز پاداش زیادی ذکر کرده است. 🌺 ‍ ☀️ «سیّد بن طاووس» در «اقبال» فضیلت فراوانی برای خواندن سوره «قل هو الله احد» در ماه رجب نقل کرده است. از جمله از رسول خدا (صلی الله علیه و آله) روایت کرده است که : ☘️ هر کس با نیت پاک در ماه رجب، 10 هزار مرتبه سوره «قل هو الله احد» را بخواند، وارد عرصه قیامت شود در حالی که از گناه پاک باشد مانند روزی که از مادر متولد شده است و 70 فرشته به استقبال او می ‌آیند و به وی بشارت بهشت را می ‌دهند. 🌺 🆔https://eitaa.com/joinchat/2649751607C2b1adaf617 🆔https://zil.ink/bettiabaei
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📒 🕌«نیمه ماه رجب»، محبوب‌ترین‌ِ ایام نزد خداوند متعال سیدبن طاووس در اقبال الاعمال در حديثى از  «ابن عباس» نقل می کند: قَالَ آدَمُ علیه السلام: يَا رَبِّ أَخْبِرْنِي بِأَحَبِّ الْأَيَّامِ إِلَيْكَ وَ أَحَبِّ الْأَوْقَاتِ فَأَوْحَى اللَّهُ تَبَارَكَ وَ تَعَالَى إِلَيْهِ يَا آدَمُ أَحَبُّ الْأَوْقَاتِ إِلَيَّ يَوْمَ النِّصْفِ مِنْ رَجَبٍ يَا آدَمُ تَقَرَّبْ‏ إِلَيَ‏ يَوْمَ‏ النِّصْفِ‏ مِنْ‏ رَجَبٍ‏ بِقُرْبَانٍ وَ ضِيَافَةٍ وَ صِيَامٍ وَ دُعَاءٍ وَ اسْتِغْفَارٍ وَ قَوْلِ لَا إِلَهَ إِلَّا اللَّهُ يَا آدَمُ إِنِّي قَضَيْتُ فِيمَا قَضَيْتُ وَ سَطَرْتُ فِيمَا سَطَرْتُ أَنِّي بَاعِثٌ مِنْ وُلْدِكَ نَبِيّاً لَا فَظٌّ وَ لَا غَلِيظٌ وَ لَا سَخَّابٌ فِي الْأَسْوَاقِ حَلِيمٌ رَحِيمٌ كَرِيمٌ عَلِيمٌ عَظِيمُ الْبَرَكَةِ أَخُصُّهُ وَ أُمَّتَهُ بِيَوْمِ النِّصْفِ مِنْ رَجَبٍ لَا يَسْأَلُونِّي فِيهِ شَيْئاً إِلَّا أَعْطَيْتُهُمْ وَ لَا يَسْتَغْفِرُونِي إِلَّا غَفَرْتُ لَهُمْ وَ لَا يَسْتَرْزِقُونِي إِلَّا رَزَقْتُهُمْ وَ لَا يَسْتَقِيلُونِي إِلَّا أَقَلْتُهُمْ وَ لَا يَسْتَرْحِمُونِي إِلَّا رَحِمْتُهُمْ يَا آدَمُ مَنْ أَصْبَحَ يَوْمَ النِّصْفِ مِنْ رَجَبٍ صَائِماً ذَاكِراً خَاشِعاً حَافِظاً لِفَرْجِهِ مُتَصَدِّقاً مِنْ مَالِهِ لَمْ يَكُنْ لَهُ جَزَاءٌ عِنْدِي إِلَّا الْجَنَّةَ يَا آدَمُ قُلْ لِوُلْدِكَ أَنْ يَحْفَظُوا أَنْفُسَهُمْ فِي رَجَبٍ فَإِنَّ الْخَطِيئَةَ فِيهِ عَظِيمَةٌ. حضرت آدم عليه السّلام عرض كرد: پروردگارا، به من خبر ده كه محبوب‌ترين زمان‌ها و روزها نزد تو كدام است؟ خداوند تبارك و تعالى به او نمود: اى آدم، محبوب‌ترين زمان‌ها نزد من روز "نيمه‌ى ماه رجب" است. اى آدم، با قربانى، ميهمانى كردن، روزه داشتن، دعا، استغفار و گفتن «لا إله إلاّ اللّه» در اين روز به من نزديكى بجوى. اى آدم، در ضمن حتمى خود مقرر نموده و نگاشته‌ام كه از ميان فرزندان تو پيامبرى را برخواهم انگيخت كه نه بداخلاق و درشت‌خو است و نه در بازار فرياد بر مى‌كشد، بلكه بردبار، مهربان، بخشنده [دانا]و است. من، او و امت او را به روز نيمه‌ رجب مى‌گردانم، به‌گونه‌اى كه هر چيز در آن روز از من بخواهند عطا مى‌كنم و از هرچه طلب كنند مى‌آمرزم و هر روزى‌اى بخواهند به آنان مى‌دهم و از هر لغزشى طلبِ ناديده انگاشتن نمودند، ناديده مى‌انگارم و هر رحمتى را طلب نمودند، عطا مى‌كنم. اى آدم! هركس در روز نيمه‌ى رجب، روزه باشد و به ياد خدا و فروتن بوده و شرمگاه خود را حفظ كند و از خويش صدقه بپردازد، در نزد من پاداشى به جز بهشت ندارد. اى آدم، به فرزندانت بگو خود را در ماه رجب حفظ كنند، كه ارتكاب در آن بزرگ و سنگين است. 📗إقبال الأعمال، ج‏2، ص 657. 🆔https://eitaa.com/joinchat/2649751607C2b1adaf617 🆔https://zil.ink/bettiabaei
: دانه هاي تسبیح اين سوال، جواب واضحي داشت ... انسان هايي كه قابليت دارن در مسير اشتباه شرطي بشن ... هر چند نسل ها تغيير مي كنن ... و جاشون رو به نسل هاي بعد ميدن ... اما كسي كه اونها رو شرطي مي كنه در تمام قرن ها ثابت بوده ... خودش، هدف و شيوه اش ... كسي كه چون بعد مادي و حيواني نداره ... پس در دايره شرطي شدن قرار نمي گيره ... شيطان كه ظهور آخرين امام براش حكم نابودي و پايان رو داره ... فكر مي كردم از شروع صحبت ، زمان زيادي گذشته باشه ... اما زماني كه اون براي نماز از من خداحافظي كرد و جدا شد ... درک تازه اي نسبت به مفهوم زمان هم ، در من شكل گرفت ... گاهي زمان، در عین سرعت، قدرت ثابت شدن ، داشت ... اون مي رفت و من فقط بهش نگاه مي كردم ... مي خواستم آخرين ملاقات مون رو ، با همه ی وجود ، توي ذهن و حافظه ثبت كنم ... بين جمعيت كه از مقابل چشمانم ناپديد شد ... سرم رو پايين انداختم ... به روي زمين نشستن، عادت نداشتم ... پاهام خشک شده بود ... اما دلم نمي خواست حركت كنم ... تک تک اون حرف ها و جملات رو ، چند بار ديگه توي سرم تكرار كردم ... و در انتهاي هر كدوم، دوباره سوال بي جوابش توي ذهنم نقش مي بست ... ـ دوباره ازت سوال مي كنم ... چرا مي خواي آخرين امام رو پيدا كني؟ و بارها اون سوال رو از خودم پرسيدم ... حالا مي تونستم وسط تاريكي شب، به روشني روز حقيقت رو ببينم ... اما بار سنگين سوالش، روي شونه هاي من قرار گرفته بود ... اون زماني اين سوال رو ازم كرد كه جواب سوال هاي من رو داده بود ... و اين سوال، مفهومي عميق تر از كلمات به ظاهر ساده اش داشت ... بلند شدم و راه افتادم ... آرام، تمام مسير رو برگشتم ... غرق در فكر ... به محل قرار كه رسيدم، ماشين مرتضي ديگه اونجا نبود ... چند لحظه به اطراف نگاه كردم و دوباره راه افتادم ... شايد اينطوري بهتر بود ... در خلوت و سكوت، زمان بيشتري براي فكر كردن داشتم ... هوا گرگ و ميش بود و شعاع نورخورشيد كم كم داشت اطراف رو روشن مي كرد .. . عده اي مثل من پياده ... گاهي براي ماشين هاي در حال برگشت ، دست تكان مي دادن ... به زحمت و فشرده سوار مي شدن ... چند لحظه نگاه مي كردم و به راهم ادامه مي دادم ... نمي دونستم كسي بين اونها هست كه بتونم باهاش صحبت كنم يا نه ... تقريبا انتهاي اون مسير مستقيم بود ... براي چند لحظه ايستادم و به خيابون خیره شدم ... موقع اومدن ،اونقدر سرم به احوال آشفته خودم مشغول بود؛ كه حالا ديگه يادم نمي اومد از كدوم سمت اومده بوديم ... فايده نداشت حافظه ام كلا تعطيل شده بود ... دست كردم توي جيبم و آدرس رو در آوردم ... و گرفتم جلوي اولين نفري كه داشت از كنارم رد مي شد ... يه مرد جوان با همسر و دو تا بچه كوچيک ... يه دختر كوچيک با موهاي خرگوشي، توي بغلش خواب بود ... با يه پسربچه گندم گون كه نهايتا 3 سال بزرگ تر از خواهرش به نظر مي رسيد ... دست توي دست مادري كه به زحمت، دو تا چشمش ديده مي شد ... ـ ببخشيد چطور مي تونم برم به اين آدرس؟ ... چند لحظه به من و آدرس خيره شد ... از توي چشم هاش مشخص بود فهميده ازش چي مي پرسم ؛ اما انگليسي بلد نيست؛ يا نمي دونه چطور راهنماييم كنه ... به اطراف نگاه كرد و چند جمله فارسي رو بلندگفت ... اونهاي ديگه بهش نگاهي كردن و سري تكان دادن ... معلوم شد بين اون جمع هم كسي نیست بتونه كمكم كنه ... كاغذ رو از دستش گرفتم و با سر تشكر كردم ... اومدم برم كه مچم رو گرفت و اشاره كرد بايست ... بچه رو داد بغل همسرش و سريع رفت كنار جاده ... هر چند لحظه يه ماشين رد مي شد و اون براش دست بلند مي كرد ... تا اينكه يكي شون ايستاد ... يه زن و شوهر جلو، يه پسر نوجوان عقب ... رفت سمت شيشه و با راننده صحبت كرد ... و بعد كاغذ رو داد دستش ... نگاهي به من كرد و در ماشين رو برام باز كرد ... اشاره كرد كه سوار بشم ... يه نگاه به عقب ماشين كردم، يه نگاه به خودم و اونها ... من يكي بودم ... اونها دو تا بزرگ با يه دو تا بچه ... يكي خواب، و دومي قطعا از اون همه پياده روي خسته ... دستم رو به علامت رد درخواستش تكان دادم ... به خودش و همسرش اشاره كردم و از توي در ماشين ، كنار رفتم ... پيدا كردن جاي خالي براي يه نفر راحت تر بود ... با حالت خاصي خنديد ... چند قدم اومد جلو، تا جايي كه فاصله ما كمتر از يه قدم شده بود ... دستش راستش رو بلند كرد و گذاشت پشت سرم ...
آروم كشيد سمت خودش و پيشاني من رو بوسيد ... يه قدم رفت عقب تر ... پشت دستم رو با كف دستش گرفت و چرخوند ... و با دست ديگه از جيبش يه در آورد ... تسبيحي كه دونه هاي خاكي داشت ... هنوز دستم كف دستش ... گذاشت توي دستم و پنجه ام رو بست ... زد روي شونه ام و به نشان خداحافظي دستش رو بلند كرد ... و بچه رو از بغل همسرش گرفت ... با صداي بلند به اهل ماشين چيزي گفت و راه افتاد ... و من مثل بهت زده ها بهش نگاه مي كردم ... : گمگشته هنوز مبهوت بودم كه ماشين راه افتاد ... نمي تونستم چشم از اون خانواده بردارم ... تا اينكه از كنارشون رد شديم ... ـ به ايران خيلي خوش آمديد ... سرم رو بالا آوردم ... داشت از توي آينه وسط به من نگاه مي كرد ... تشكر كردم و چند جمله اي گفتم ... مشخص شد اونها هم زبان من رو بلد نيستن ... پسرشون سعي كرد چند كلمه اي باهام صحبت كنه ... دست و پا شكسته ... منم از كوتاه ترين و ساده ترين عباراتي كه به نظرم مي رسيد استفاده مي كردم ... سكوت كه برقرار شد؛ دوباره تصوير اون مرد و خانواده اش مقابل نظرم نقش بست ... مي تونست خودش سوار بشه ... شايد بهتر بود بگم حق خودش بود كه سوار بشه ... اما سختي رو تحمل كرد؛ تا من رو از غربت و بي هم زباني ... و ترس گم شدن توی يه كشور غريب، نجات بده ... هنوز تسبيحش توي دستم بود ... دونه هاي خاكي اي كه مشخص بود دست خورده است و باهاشون ذكر گفته ... بي اختيار لبخند خاصي روي لبم نقش بست ... و از پنجره به بيرون و آدم ها خيره شدم ... مسير برگشت، خيلي كوتاه تر از رفت به نظر مي رسيد ... جلوي هتل كه ايستاد، دستم رو كردم توي جيبم و تمام پولم رو در آوردم و گرفتم سمتش تا خودش هر چقدر مي خواد برداره ... نمي دونستم چقدر بايد بهش پول بدم يا اينكه اگه بپرسم؛ مي تونه جوابم رو بده يا نه ... تمام شرط هاي ذهنم درباره مسلمانان رو شكستم ... و براي اولين بار تصميم گرفتم به مسلماني كه نمي شناسم اعتماد كنم ... با حالت متعجبي خنديد و بدون اينكه پولي برداره، انگشت هام رو بست ... ـ سفر خوبي داشته باشيد ... چند جمله ی ديگه هم به انگليسي گفت كه از بين شون فقط همين رو متوجه شدم ... واقعا روز عجيبي بود ... ديگه از مواجهه با چيزهاي عجيب متعجب نمي شدم ... ايران عجيب بود يا مسلمان ها؟ ... 💖هر چي بود، اون روز تمام شرط هاي ذهني من درباره مسلمان ها شكسته شد ... از در ورودي كه وارد لابي شدم؛ سریع چشمم افتاد به مرتضي ... با فاصله ،درست جايي نشسته بود كه روي در ورودي احاطه كامل داشت ... با ديدنم سريع بلند شد و اومد سمتم ... معلوم نبود از چه ساعتي، تنهايي، چشم انتظار بازگشتم بود ... چیزی به روي خودش نمي آورد؛ اما همين كه ديد صحيح و سالم برگشتم، چهره اش آرام شد ... بدون اينكه از اون همه انتظار و خستگي شكايت كنه ... فقط به سلام و خوش آمد بسنده كرد ... و من كه هنوز توي شوک بودم، با انرژي تمام، هیجان ذهني خودم رو تخلیه كردم ... ـ اوني كه من رو آورد حتي يه دلارم ازم نگرفت ... اصلا حواسم نبود خيلي وقته پول ها رو تبديل كردیم و به جاي دلار بايد از لفظ ريال استفاده مي كردم ... مرتضي به حالت من خنديد و زد روي شونه ام ... ـ اصلا خسته به نظر نمياي ... از اين همه انرژي معلومه دست خالي برنگشتي ... پس پيداش كردي ... چند لحظه سكوت كردم ... براي لحظاتي، لبخند و هيجانِ بازگشت ... جاي خودش رو ، به داد و حالم، در افكار گذشته فرو رفت ... دوباره به چهره مرتضي نگاه كردم كه حالا غرق در سوال و حيرت شده بود ... براي اولين بار بود كه از صميم قلب به چهره يه مسلمان لبخند مي زدم ... ـ نه ... اون مرد بود كه، من رو پيدا كرد 🆔https://eitaa.com/joinchat/2649751607C2b1adaf617 🆔https://zil.ink/bettiabaei
سلام بر تو در هر صبح و شام ، آن هنگام که بر مصیبت اسارت عمه‌ات خون گریه می کنی و در آرزوی روز انتقام آه می کشی... السلام علیکَ حین تُصبِح و تُمسی 🖤 🆔https://eitaa.com/joinchat/2649751607C2b1adaf617 🆔https://zil.ink/bettiabaei
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا