eitaa logo
منهاج نور
153 دنبال‌کننده
1.7هزار عکس
950 ویدیو
5 فایل
ارتباط با ادمین 💐تبریک و تهنیت به مناسبت دهه کرامت 👌🏻دغدغه های بصیرتی یک دانش پژوه عبایی 📚 @betti_abaei
مشاهده در ایتا
دانلود
‌‌❓برای تشرف یافتن خدمت امام زمان چه باید کرد؟ ❓از علامه طباطبایی(ره) سوال کردند: «آیا امکان تشرف به محضر امام زمان(عج) وجود دارد و در صورت امکان چه اعمال و دستوراتی تشرف را حاصل می کند؟» ✅ایشان فرمودند: در این مورد، رعایت سه مطلب ضروری است: 1⃣- برای دیدار امام زمان(عج) باید بسیار باتقوا و پرهیزکار بود. 2⃣- باید محبت، عشق و معرفت فرد زیاد باشد. البته هرگز کسی نخواهد توانست به حدی معرفت کسب کند که درخور امام زمان(عج) باشد، اما می توان در حد توان نسبت به این مسئله تلاش کرد. 3⃣- مداومت کردن بر یکی از زیارت های مشهور. خود ایشان در این مورد زیارتی را که با «سلام علی آل یاسین» آغاز می شود توصیه می فرمودند. 🆔https://chat.whatsapp.com/GqmX Qge8hJ89FcW6l7CjRB 🆔https://eitaa.com/joinchat/2649751607C2b1adaf617 🆔@shaams_shomos 🆔https://www.instagram.com/bettii_
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
‌❤️محبت مهدوی❤️ ✅خداي سبحان در حديثي قدسي مي‌فرمايد: « لو علم المدبرون كيف اشتياقي بهم لماتوا شوقاً» «اگر كساني كه به من پشت كردند مي‌دانستند چقدر مشتاق آنها هستم از اشتياق جان مي‌دادند. »‌ ✅اگر اقبال کنندگان به خدای سبحان بدانند خداوند چقدر به آنها توجه دارد، از فرط خوشي هزاران بار جان مي‌دهند. ✅وجود مقدس حضرت ولي عصر خليفه كامله خداست، و اين خصوصيت خداوند در خليفه او هم جاريست. اگر كساني كه به حضرت پشت كردند بدانند امام چقدر مشتاق آنهاست از خوشحالي جان می دادند، اگر رو آورندگان به حضرت بدانند كه امام چه عنايتي به آنها دارد در هر اقبالي صدهزار بار جان مي‌دهند... 🆔https://chat.whatsapp.com/GqmX Qge8hJ89FcW6l7CjRB 🆔https://eitaa.com/joinchat/2649751607C2b1adaf617 🆔@shaams_shomos 🆔https://www.instagram.com/bettii
🔷معرفت مهدوی🔷 🌹السلام علی الائمة الدعاة🌹 ♦️ﺍﺳﺘﺎﺩﺍﻥ ﺧﻂ، دیگران را به خط زیبا ﺩﻋﻮﺕ ﻣﯽ‌ﮐﻨﻨﺪ. ﭼﻪ ﺑﺎ ﺳﺨﻦ،ﭼﻪ ﺑﺎ ﻋﻤﻞ، ﭼﻪ ﺁﻥ ﻭﻗﺘﯽ ﮐﻪ ﺣﺮﻑ ﻣﯽ‌ﺯﻧﻨﺪ، ﭼﻪ ﺁﻥ ﻭﻗﺘﯽ ﮐﻪ ﻣﯽ‌ﻧﻮﯾﺴﻨﺪ، ﺳﺮﺍﭘﺎ ﺩﻋﻮتند، ﮐﻪ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﺑﯿﺎﯾﻨﺪ ﺧﻄﺸﺎﻥ ﺭﺍ ﺯﯾﺒﺎ ﮐﻨﻨﺪ. ♦️امام ﺩﺭ ﻋﺎﻟﻢ ﻧﻘﺶ ﺍﺳﺘﺎﺩﺍﻥ ﺧﻂ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻋﻬﺪﻩ ﺩﺍﺭد ﻭﻟﯽ ﻧﻪ ﺧﻂ ﻣﺸﻖ بلکه ﺧﻂ ﻣﺸﯽ می دهد. ﺭﺍﻩ ﻭ ﺭﺳﻢ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺍﻧﺴﺎﻥ ﯾﺎﺩ ﻣﯽ‌ﺩﻫﺪ.ﺳﺮﺍﭘﺎ ﺩﻋﻮت است. ﭼﻪ ﺑﺎ ﺳﺨﻦ ﭼﻪ ﺑﺎ ﺳﯿﺮﻩ ﻭ ﻋﻤﻞ ﻭ ﺭﻓﺘﺎﺭ ﻭ ﮐﺮﺩﺍﺭ. ♦️به همین دلیل ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺳﻼ‌ﻡ‌ﻫﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﻣﯽ‌ﺩﻫﯿﻢ ﻫﻤﯿﻦ ﺍﺳﺖ:"ﺍﻟﺴَّﻠَﺎﻡُ ﻋَﻠَﻰ ﺍﻟْﺄَﺋِﻤَّﺔِ ﺍﻟﺪُّﻋَﺎﺓ" ﺳﻼ‌ﻡ ﺑﺮ ﺷﻤﺎ ﭘﯿﺸﻮﺍﯾﺎﻧﯽ ﮐﻪ ﺩﻋاة ﻫﺴﺘﯿﺪ. ♦️ﺩﻋﺎﺕ ﺟﻤﻊ ﺩﺍﻋﯽ ﯾﻌﻨﯽ ﺩﻋﻮﺕ ﮐﻨﻨﺪﻩ است. ﺩﺭ ﻓﺮﺍﺯﻫﺎﯼ ﻗﺒﻞ ﻫﻢ ﺩﺍﺷﺘﯿﻢ ﺍﻟﺪﻋﺎﺓ ﺍﻟﯽ ﺍﻟﻠﻪ. ﺍﯾﻦ ﺟﺎ ﺩﯾﮕﺮ ﺍﻟﯽ ﺍﻟﻠﻪ ﺭﺍ ﻫﻢ ﺑﺮﺩﺍﺷﺖ.ﺧﻮﺩﺗﺎﻥ ﺩﻋﻮﺕ ﮐﻨﻨﺪﻩ ﺍﯾﺪ.ﺩﯾﮕﺮ ﻧﻤﯽ‌ﮔﻮﯾﺪ ﺑﻪ ﺳﻮﯼ ﺧﺪﺍ. ﭼﻮﻥ ﻭﻗﺘﯽ ﻣﯽ‌ﮔﻮﯾﺪ ﺩﻋﻮﺕ ﮐﻨﻨﺪﻩ ﺑﻪ ﺳﻮﯼ ﺧﺪﺍ ﯾﻌﻨﯽ ما ﺭﻫﺒﺮﺍﻥ ﺩﯾﻨﯽ ﻭ ﻣﺬﻫﺒﯽ ﻫﺴﺘﯿم. ﻭﻟﯽ ﺍﻟﯽ ﺍﻟﻠﻪ ﮐﻪ ﺍﯾﻦ ﺟﺎ ﺑﺮﺩﺍﺷته شده ﯾﻌﻨﯽ ﻓﻘﻂ رهبر ﺩﯾﻨﯽ ﻭ ﻣﺬﻫﺒﯽ ﻧﯿﺴتیم بلکه ﻣﺎ ﺭﻫﺒﺮﺍﻥ ﺳﯿﺎﺳﯽ ﺍﺟﺘﻤﺎﻋﯽ ﻫﻢ ﻫﺴﺘﯿﻢ. ﺭﻫﺒﺮﺍﻥ ﺍﻗﺘﺼﺎﺩﯼ ﻫﻢ ﻫﺴﺘﯿﻢ .ﺷﻤﺎ ﺭﺍ ﺩﻋﻮﺕ ﻣﯽ‌ﮐﻨﯿﻢ ﺑﻪ ﺻﻠﺢ، ﺑﻪ ﺟﻨﮓ، ﺑﻪ ﮐﺎﺭ ﻭ ﮐﺴﺐ، ﺑﻪ ﺩﺍﺩ ﻭ ﺳﺘﺪ و ﺑﻪ ﻫﻤﻪ ﭼﯿﺰ... 🆔https://chat.whatsapp.com/GqmX Qge8hJ89FcW6l7CjRB 🆔https://eitaa.com/joinchat/2649751607C2b1adaf617 🆔@shaams_shomos 🆔https://www.instagram.com/bettii
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
‌🌼راهکار افزایش محبت به امام زمان عجل الله فرجه🌼 🔹خواندن داستانها و جزئیات زندگی ائمه، محبت ما به آنها را افزایش میدهد. اما از امام زمان که همیشه غائب بوده اند، مطالب زیادی نقل نشده؛ در عوض، باید از قدرت «تفکر» بیشتر استفاده کنیم! مثلاً بیایید کمی در مورد میزان علاقۀ امام زمان به خودمان «فکر» کنیم. ⁉️ چرا حضرت مهدی پروندۀ ما را به صورت هفتگی مرور می کنند؟ ☑️ از سرِ کنجکاوی یا از سرِ علاقه، و مانند پدر و مادر مهربانی که وضعیت تحصیلی فرزندش برایش مهم است؟ 🔺 از کنار این موضوع به سادگی عبور نکنیم، در موردش تأمل کنیم. این تفکر اگر برایش وقت بگذاریم ما را متحول میکند و علاقۀ ما به آن حضرت را افزایش می دهد 🆔https://chat.whatsapp.com/GqmX Qge8hJ89FcW6l7CjRB 🆔https://eitaa.com/joinchat/2649751607C2b1adaf617 🆔@shaams_shomos 🆔https://www.instagram.com/bettii
📢📢📢 دوستان عزیز سلام ❤️ شب زیبای پاییزی شما بخیر 🍂 بدلیل فیلتر شدن واتساپ ادامه رمان از امشب اینجا بارگزاری می‌شود . 💐💐💐🆔https://chat.whatsapp.com/GqmX Qge8hJ89FcW6l7CjRB 🆔https://eitaa.com/joinchat/2649751607C2b1adaf617 🆔@shaams_shomos 🆔https://www.instagram.com/bettii
ضربه ی خودشو به ما نزنه آروم نمیشه ؛خودتم می دونی که شدنی نیست علی برادر زن سابق سجاده گفتم : مادر جون؛ اصلا از این خبرا نیست باور کنین که این بار اشتباه کردین علی هیچ نظری به من نداره تنها یک حس انتقام جویی از سجاد باعث میشه دنبال کار ما باشه ؛ اصلا اونشب اتفاقی خونه ی ما بودن ؛ تو رو خدا شما دیگه توی دلم رو خالی نکنین ؛ خاطرتون جمع باشه همچین چیزی نیست فقط اونا آدم های مهربونی هستن ؛ دوم اینکه سجاد دیگه میره زندان و کاری نمی تونه بکنه ؛ یک لبخند تمسخر آمیز زد و گفت : زندان جای پسر صدیق پور و امثال اونا نیست ؛ مال مردم خوردن و زور گویی و از پست و مقام استفاده کردن جرم محسوب نمیشه ؛ روزگار وارونه شده دختر جان ؛حرف حق بزن برو زندان حتم دارم به زودی آزادش می کنن , مگه صدیق پور می زاره پسرش زندان بره ؛ گفتم : تو رو خدا مادرجون الان هیچی بهم نگین ؛من به اندازه ی کافی توی دلم خالیه ؛ اینم بدونین که اصلا نمی خوام زن کسی بشم؛ حالم از این حرفا بهم می خوره ؛ نمی خوام هیچکس منو دوست داشته باشه ؛ دستهای مهربونش رو کشید به گونه هام و گفت : چشم مادر ؛ راست میگی ؛ولی دل ناگرون بودم و باید به تو می گفتم ؛ اما باشه دیگه حرف نمی زنم ؛ الان بخواب شاید یکم بهتر بشی ولی حرف منو یادت نره ؛ نای باز نگه داشتن چشمم رو هم نداشتم و نفهمیدم چه موقع به یک خواب عمیق و طولانی فرو رفتم ؛ و با صدای مامان بیدار شدم که می گفت : غزل جان ؟ غزلم؟ پاشو مادر ؛ پلیس اومده می خواد با تو حرف بزنه ؛ چشمم رو باز کردم و بابا رو دیدم که ایستاده بود و بهم نگاه می کرد با مهربونی گفت : پاشو بابا ؛علی آقا بازم به ما لطف کرده و پلیس رو آورده اینجا بهشون گفته که تو حالت خوب نیست اومدن اصل ماجرا رو از خودت بشنون ؛ پاشو بابا یک مانتو تنت کن و روی سری بنداز روی سرت و بیا به سئوال هاشون جواب بده ؛ وقتی من آماده شدم و همراه مامان از اتاق بیرون رفتم همه توی اتاق پذیرایی منتظر من بودن تا اون موقع نتونسته بودم از اون کابوس حرف بزنم و هنوزم برام سخت بود ؛ خاله داشت چایی تعارف می کرد که ما نشستیم ؛ ولی علی رو دیدم که با دیدن من از جاش بلند شد و گفت : سلام غزل خانم خوبین ؟ بهتر شدین ؟ یک مرتبه یک حسی بهم دست داد؛ اینکه علی با حالت خاصی بهم نگاه می کرد شاید به خاطر حرف مادرجونم بود چون من اصلا متوجه ی چیزی نشده بودم ؛ یکی از اون مامور ها سروان پلیس بود که همراه یک سرباز اومده بودن ؛ ازم پرسید : غزل خانم خودتون بگین ماجرا چی بوده ؛طبق گفته های سجادصدیق پور همه چیز عادی بوده و تازه شکایت داشته که آقای عطاری به حریم خصوصی اون وارد شده ؛ و همه چیز رو انکار می کنه که به زور شما رو برده و میگه شما خبر داشتن که می خواد ویلایی رو به نام شما بکنه و شما هم با اشتیاق و با خواسته ی خودتون رفتین به اون ویلا و خیلی قاطع می گفت قرار داشتین که شما نظرتون رو در مورد اون ویلا بهش بگین ؛ گفتم : خب اگر اینطور بود چرا خانواده ام خبر نداشتن و این همه نگرانم شدن ؟ گفت : طبق اظهارت آقای صدیق پور شما بهش گفتین که به خانواده ام نگو چون اجازه نمیدن باهات بیام درسته ؟ گفتم : مثل روز روشنه که داره دروغ میگه ؛ گولم زد و گفت یک چیزی توی ماشین هست می خوام نشونت بدم؛ نمی خواستم برم راستش خیلی هم تردید داشتم ولی چون فکر می کردم دارن برای بابام پاپوش درست می کنن خواستم به دلش راه بیام که این کارو نکنن ؛ به خاطر همین رفتم . ولی تا سوار شدم قفل در رو زد و راه افتاد من از همون جا فریاد می زدم و کمک می خواستم ؛ حتی سعی کردم بزنمش که پرتم کرد و نمی دونم سرم به کجا خورد و شکست ؛ از اونجا به بعد هم سرم درد می کرد وهم خونریزی داشتم و هم بشدت ترسیده بودم که بازم منو بزنه و یک بلایی سرم بیاره ؛ اون واقعا حالش خوب نیست و علنا منو دزدید ؛ و اونجا توی ویلا با پر رویی بهم گفت که قصد خوبی نداره ؛ و اگر آقای عطاری سر نرسیده بود معلوم نیست چه بلایی سرم میاورد ؛ببخشید شما که ولش نمی کنین ؟ گفت : متاسفانه خیلی خوب حرف می زنه و دلیلش برای بی گناهی کافیه ؛ میگه زنم بوده و شما با خواست خودت سوار ماشین شدین و ادعا داره که به شما گفته که می خواد ویلا رو نشون بده ؛ بابا داد زد کی گفته زنش بوده یک محرمیت ساده خونده شده بود اصلا همچین چیزی حقیقت نداره ؛گفت : فعلا که باز داشته ؛اما تلفن کلانتری مرتب زنگ می خوره و سفارش می کنن امکان داره با قید سند تا تشکیل دادگاه آزاد بشه دیگه دست ما نیست هر چی قاضی رای بده همونه ؛ با اعتراض گفتم با این حساب تکلیف ما روشنه ؛ سجاد آزاد میشه و دوباره میاد سراغ ما و من اصلا امنیت ندارم ؛ آخه میگه میشه ؟ پس مادرجون من راست می گفتن نباید امید داشته باشیم که سجاد به سزای عملش برسه ؛چون پسر حاجی صدیق پوره ؛ علی گفت : جناب سروان براتون توضیح دادم این آقا با خواهر منم همین رفتار ها رو د
نوشته های ناهید گلکار: ♥️💔 فصل دوم و چهارم طوری زیر دوش آب گرم نشسته بودم که سرم خیس نشه و به لباس های خونی که روی زمین انداخته بودم نگاه می کردم ؛ دلم نمی خواست از حمام برم بیرون و جواب کسی رو بدم ؛ حالم خیلی بد بود و نمی تونستم اون کابوس تلخ رو فراموش کنم ؛ یک خشم عحیبی توی سینه ام بود که نمی دونستم چطور بیرون بریزم ؛ و با حرص شیر آب رو باز و بسته می کردم ؛و پامو می کوبیدم به زمین و فکر می کردم اینطوری می تونم خودمو آروم کنم ؛ ولی یک لحظه قیافه ی سجاد موقعی که با هوس به من نگاه می کرد از جلوی نظرم نمی رفت وصدای نفرت انگیزش توی گوشم می پیچید ؛و بغض گلومو فشار می داد . از وقتی علی منو سوار ماشینش کرد تا زمانی که رسیدم خونه همه چیز در نظرم تیره و تار بود ؛اصلا به یاد نمی آوردم چقدر توی بیمارستان بودم و چطور منو برگردوندن تهران و از اون لحظات چیز زیادی به خاطر نداشتم ؛هم خواب آلود بودم و هم بشدت افسرده ؛ بدون اینکه به کسی توجه کنم یکراست رفته بودم توی حمام ، تنها مادر جون رو دیدم که روی مبل نشسته و با افسوس به من نگاه می کنه .وصدای مامان سوری که قربون صدقه ی من میرفت رو شنیدم ؛ خاله هم با نگرانی حالمو می پرسید ولی من گیج و منگ بودم . مامان اومدتوی حمام تا کمکم کنه خیلی با احتیاط موهای پر از خون خشک شده ی منو آروم طوری که زخمم آب نبینه تمیز کرد هنوزم نمی دونستم سرم به چی برخورد کرد که اونطور عمیق شکسته بود ؛ مامان مرتب می پرسید ؛ می تونی حرف بزنی حالت خوبه ؟ خب یک چیزی بگو دارم دق می کنم؛ غزل دیگه داری منو می ترسونی ؛ آروم گفتم : چی بگم ؟ چی دارم که که بگم ؟ اصلا نمی تونم در موردش فکر کنم ؛مامان خیلی بد بود؛ خیلی ترسیدم ؛ گفت : می دونم مامان جان فدات بشم ولی دیگه تموم شد اصلا نترس دیگه گرفتش و نمی تونه به تو صدمه بزنه ,باباتم آدمی نیست که از این موضوع به راحتی بگذره ؛ ما هم ترسیده بودیم؛ شاید از تو بیشتر عذاب کشیدیم ؛ ولی از شمال تا اینجا تو یک کلمه حرف نزدی ؛ من و بابات داشتیم سکته می کردیم راستش ترسیدیم که توام مثل اون زنش شده باشی , گفتم : مطمئناً اگر زنش می شدم همینطور هم می شد ؛ حالا می فهمم که مهتاب تحت چه فشار روحی بوده ؛ مامان ؟ تو رو خدا نزار کسی با من حرف بزنه ؛ حالشو ندارم برای کسی تعریف کنم خوابم میاد و حالم اصلا خوب نیست ؛ گفت : باشه مادر تا تو لباست رو بپوشی من میرم به همه سفارش می کنم کاری با تو نداشته باشن ؛ مامان سوری یک سوپ خوشمزه برات درست کرده میارم بخور تا یکم جون بگیری بعد بخواب فدات بشم ؛ از حمام که بیرون اومدم بابا وعادل رو پشت در دیدم ؛ اونجا بود که گریه ام گرفت و خودمو انداختم توی بغل بابا و اونم با شور پدرانه ای منو در آغوش خودش گرفت و بعد عادل ؛که می شد فهمید چقدر برای من نگرانه , خاله اسپند دود کرد و مامان سوری سوپ برام آورد ؛ همینطور که می خوردم بابا گفت : غزل متاسفانه باید بریم کلانتری و شهادت بدیم قراره علی هم بیاد و کامل جریان رو برای پلیس توضیح بدین , گفتم : نه تو رو خدا من نمی تونم ؛اون صحنه ها رو برای خودم یادآوردی کنم ؛ گفت :می دونم بابا جان ولی چاره ای نیست ؛ تو الان برو بخواب وقتی بیدار شدی می برمت ؛ پلیس باید حرفای تو رو بشنوه ؛ یک مرتبه متوجه ی مادر جون شدم که سکوت کرده بود و حتی نشنیدم که یک کلمه حرف بزنه ؛ اونو می شناختم مواقعی که فکری توی سرش بود و یا یک چیزی آزارش می داد اینطوری می شد . حدسم درست بود به محض اینکه توی تختم دراز کشیدم اومد سراغم و کنارم نشست ؛ بلافاصله پرسیدم : چی می خواین بهم بگین ؟ گفت : چیز مهمی نیست اومدم حالتو از زبون خودت بشنوم ؛ می خوام بدونم چی بسرت اومده ؟ گفتم : خدا رو شکر چیزیم نشده نتونست بهم دست درازی کنه علی به موقع رسید ؛ واقعا برام مثل فرشته ی نجات بود ؛ زندگیم رو مدیونشم تا آخر عمرم فراموش نمی کنم ؛ گفت : آره واقعا همینطوره همه ی ما مدیونش هستیم ؛ غزل خانم الان وقتش نیست تو رو سر زنش کنم ولی نمی دونم چرا به حرفای من گوش نمی کنین نه تو و نه بابات ؛ گفتم : مادرجون ؟ شما چی گفتین که من گوش نکردم ؟ آه بلندش کشید و گفت : من بهت نگفتم هیچ کاری نکنین ؟ اگر اونا برای بابات مشکل درست کردن بزار به عهده ی من می دونم چیکار کنم ؟ چرا رفتی دم در و باهاش حرف زدی ؟ اصلا حرف زدن نداشت ؛ اونا باید خجالت بکشن و دیگه طرف خونه ی ما پیداشون نمی شد درسته ؟ گفتم : درسته ولی شرایط اینطوری پیش آورد و بابا هم اجازه داد ؛ نمی دونم چرا فکر کردم ممکنه با زبون خوش دست از سرم بر داره ؛ مادر جون از جاش بلند شد و گفت : حالا یک چیز دیگه هم بهت میگم این بار به حرفم گوش کن ؛ این پسر آقای عطاری بد جوری گلوش پیش تو گیر کرده من اینو می فهمم؛ امیدوارم اشتباه کرده باشم ولی غزل جا بهش نزدیک نشو اگر اتفاقی بیفته دیگه سجاد تا
اشت و ما نتونستیم ثابت کنیم که اون بود که از پله ها پرتش کردپایین و بچه اش رو از بین رفت و خودشم روانشو از دست داد ؛این بار نباید بدون مجازات بمونه ؛ وقتی مهتاب رو از بالای پله ها هل داده کسی اونجا نبود تا شهادت بده ؛ و با همین حرفا ی پوچ و سفارش از بالا خودشون رو تبرئه کردن ؛ بابا گفت : من که اونقدر پیگیری می کنم تا بندازمش زندان ؛ داشت بچه ی منو می کشت ؛ مگه این چیز کمیه ؟ ازش نمی گذرم ؛ علی گفت : در مورد پرونده ی خواهر منم با نفوذی که داشتن خلاص شدن ولی این بار فرق داره من پلیس رو با خودم بردم که خودشون عین ماجرا رو ببین دیگه نمی تونن کتمان کنن ؛ شواهد همه نشون میده که این مرد یک نوع اختلال روانی داره ؛ ولی نمی دونم چرا خانواده اش اینو متوجه نمیشن ؛ سروان گفت : به نظر من شما اسم روانی رو روی این آدم نذارین اونوقت به همین خاطر هم شده تبرئه اش می کنن و چند روزی میره بیمارستان روانی و بعدام با پول آزاد میشه ؛حالا شما غزل خانم از اول برامون تعریف کنین چی شد ؟ من سعی کردم جز به جز اون جریان رو تعریف کنم ؛ ولی بعدش حالم بد شدو به اتاقم رفتم و خودمو انداختم روی تخت ؛ نمی دونستم آخر این ماجرا به کجا ختم میشه و بشدت نگران بودم . روز بعد وقتی بابا از کلانتری اومد با ناامیدی گفت که سجاد رو آزاد کردن و برای بیست و هفتم اسفند وقت دادرسی گذاشتن ؛ این خبر برای هیچکدوم از ما خوشایند نبود ؛عادل که از عصبانیت می خواست بره سراغ سجاد و بابا آشفته و سرگردون شده بود از همه بدتر من بودم که احساس خطر می کردم ؛ دیگه جرات نداشتم پامو از خونه بیرون بزارم حتی دانشگاه هم نرفتم . یک هفته به تلخی گذشت و همه ما در اضطراب وصف ناشدنی بسر می بردیم هم برای کار بابا و هم مامانم که هر روز با ناامنی از شغلش میرفت سر کار ؛ولی از حراست خبری به بابا نرسید و بالاخره خودش رفته بود به اداره تا ببینه چه خبر شده؟ جواب شنیده بود که هنوز در حال بررسی هست و شما به کارتون ادامه بدین ؛ البته بابا می گفت من دوسال دیگه از خدمتم مونده و خودمو باز نشسته می کنم ؛ شایدم اینو می گفت که ما رو آروم کنه و یا برای اینکه خودشو دلداری بده ؛مرتب اینو تکرار می کرد . اون روزا عادل شده بود همدم و مونس من ؛ حتی جرات نمی کردم توی خونه تنها باشم ؛ حتما یکی باید پیشم می موند ؛ و عادل اغلب به بهانه های مختلف این کارو می کرد ؛ خودش می گفت من بیشتر از تو می ترسم که وقتی ما نیستیم بیاد سراغت ؛ و هر بار که زنگ تلفن و یا در خونه به صدا در میومد رنگ از صورت همه ی ما می پرید ؛ چند باری هم علی به عناوین مختلف اومد خونه ی ما ولی من از اتاقم بیرون نرفتم و بهش گفته بودن که حالش خوب نیست ؛ تا روز دادگاه رسید ؛ اونقدر استرس داشتم که نمی تونستم خودمو کنترل کنم ؛ اون روز اصلا حالم خوب نبود چون می دونستم باید با سجاد مواجه بشم ؛ می ترسیدم دوباره ببینمش و نتونم جلوی خودمو بگیرم . علی و آقای عطاری رو جلوی در دادسراکه به عنوان شاهد اومده بودن دیدیم ؛ تا بهم رسیدیم علی بی مهابا اومد جلو و سلام کرد ناخودآگاه به صورتش نگاه کردم و لحظاتی نگاهمون در هم آمیخت و قلب من به تپش افتاد ؛ داغ شدم و صورتم قرمز ؛ و دست و پام رو گم کردم ؛علی با سر انگشت عینکش رو داد بالا و آب دهنشو قورت داد و طوری بهم نگاه کرد که منقلب شدم ؛سرمو انداختم پایین و جلو تر از همه وارد دادسرا شدیم . همه با هم رفتیم تا پشت در اتاق قاضی ومنتظر موندیم تا صدامون کنن ؛ مدتی طول کشید و وقتی وارد شدیم فهمیدیم تمام این مدت وکیل سجاد توی اتاق بوده و اصلا خودشون نیومدن ؛ بابا اعتراض کرد که آقای قاضی مگه نباید متهم اینجا باشه ؟ این بر خلاف رسم دادرسی نیست ؟ قاضی داد زد تو چیکاره ای که کار منو به من یاد میدی ؟ این پرونده ناقص هست و باید شواهد و مدراک لازم جمع آوری بشه ؛دارم بررسی می کنم و به در خواست وکیل متهم دادرسی می مونه برای بیست و پنجم فروردین ؛ بفرمایید بیرون ؛ بابا داد زد چی شده ؟ نفهمیدم ؛ ما متهم بودیم یا سجاد صدیق پور ؟ شما آقای قاضی باید مدافع حقوق دختر من باشین ؛یا کسی که بچه ی منو دزدیده؟مردی که قصد داشت بهش دست درازی کنه ؛ شما همینطوری ولش کردین بره ؟ آخه این چه جور قانونی هست که تونسته به همین راحتی اونو آزاد کنه انگار نه انگار اتفاقی افتاده ؟ یکماهه که ولش کردین رفته و یکماه دیگه هم بهش فرصت دادین خوش باشه ؟ در حالیکه ما اصلا احساس امنیت نمی کنیم و هر لحظه منتظریم یک اتفاقی برامون بیفته , از کجا معلوم دوباره نخواد این کارو بکنه ؟ قاضی با بیحوصلگی گفت : ای بابا ؛ الله اکبر ؛ آقای محترم این خانم با متهم محرم بوده , نبوده ؟ کی در خونه رو برای سجاد باز کرده ؟ دختر شما نبوده ؟ شما دیدین که به زور سوار ماشین اون بشه ؟ دیدین ؟ قسم می خورین که به زور سوار شده ؟ دختر شما زن اون مرد به حساب میومده و با پای خودش و به رضایت خود