نوشته های ناهید:
#داستان_سبزیاخاکستری 🟢⚪️
#قسمت_بیست و دوم
#ناهید_گلکار
از این کار یحیی اصلا خوشم نیومده بود ولی با تصمیمی که گرفته بودم سعی کردم حالشو بفهمم و به روی خودم نیارم ؛ این بود که تا از ماشین پیاده شدم با یک لبخند و نگاهی که معلوم می شد چقدر دلم براش تنگ شده گفتم : سلام ؛ تو منتظر من بودی ؛ چقدر خوشحال شدم که زود دیدمت فکر می کردم تا از سر کار بیای دیگه طاقت نداشته باشم ؛
گفت : سلام خسته نباشی ساکت کو ؟
گفتم : ساک ندارم ؛ مرسی آقای احمدی خدا نگهدار بفرمایید یک گلویی تازه کنید ؛
دستشو بلند کرد و گفت : ممنون و رفت ؛ در زدیم و خیلی زود صدای فرهاد رو شنیدم که قبل از اینکه در رو باز کنه گفت مامان ؛ پریماه اومد ؛
مامان حیاط رو شسته بود و بساط چای رو روی تخت گذاشته بودن و همه اونجا منتظرم بودن ؛ فرهاد و فرید از سر و کولم بالا میرفتن و مامان طوری بغلم کرده بود و اشک میریخت که باورم نمی شد گفتم : چیه بابا چرا شما ها اینطوری می کنین مگه از سفر قندهار برگشتم ؟
مثل اینکه توی همین شهر هستم ؛ خانجون که مشتاقانه منتظر بود منو در آغوش بگیره گفت : بیا اینجا هنوز خودت مادر نشدی که بدونی ما چی می کشیم تا تو برگردی ؛
بدون تو هیچی توی این خونه صفا نداره ؛ یحیی با اوقاتی تلخ لبه ی تخت نشست ؛ نیم ساعتی چای خوردیم و من با بچه ها سرگرم بودم ول زیر چشمی یحیی رو نگاه می کردم احساسم این بود که یک چیزی اونو آشفته و بیقرار کرده ؛
بالاخره گفت : پریماه میشه یکم با هم تنهایی حرف بزنیم ؟
گفتم : بگو اینجا کسی غریبه نیست حرفتو بزن ؛
گفت : خب تو امشب اومدی فردا هم ظهر نشده میان دنبالت و فرصتی نیست که باهات حرف بزنم ؛
گفتم : یحیی جان بگو من گوش می کنم فقط لطفا حرفای قبل رو تکرار نکن ؛
خانجون گفت : خب برو ببین چی میگه این بچه یک هفته منتظر شده تا تو بیای دلشو نشکن ؛ بلند شدم و با هم رفتیم به اتاق من ؛
برای اینکه اوضاع رو عادی نشون بدم گفتم : وای یحیی بین مامان چطوری اتاق رو برق انداخته ؛ معلومه که دلش برام تنگ شده بود ؛ اونوقت من دلم برای تو از همه بیشتر تنگ بود ؛ دختر بدی شدم آره ؟
با حالتی عاشقانه و غمگین بهم خیره شد و آه کشید وگفت : منو بگو که اسیر اون چشمهای تو شدم و از وقتی یادمه جز این چشمها چیزی نمی ببینم و تنها یک اسم توی این دنیا برام مهم بوده و هست ؛ پریماه ؛ تو بگو به جز اینکه عاشق بودم گناه دیگه ای دارم ؟ گفتم : منم به گناهی که تو کردی مبتلا هستم اگر تو گناه کاری منم هستم ولی عاشق شدن که گناه نیست ؛ چرا اینطوری میگی یحیی بیا رابطه مون رو خراب نکنیم ؛ خواهش می کنم بشو همون یحیی قبل که همیشه لبخند روی لبش بود و با احساس به من نگاه می کرد ؛ حالا نگاهت فرق کرده ؛ گفت : می دونی چرا ؟ چون تو سرکش شدی و به حرفم گوش نمی کنی ازت خواهش کردم نرو خونه ی مردم کار کن به خدا دل توی دلم نیست تا تو میری و برمی گردی همش کابوس می بینم و شب و روزم یکی شده ؛ گفتم : آخه چرا ؟ من دارم از یک زن پیر نگهداری می کنم ؛ که نه ؛ در واقع مونس اون شدم ؛ به خدا حتی اجازه نمیده چای بریزم ؛ همراهش میرم به گلخونه کمکش می کنم راه بره ؛ قرص و دوا هاشو سر وقت میدم ؛ به موقع از خواب بیدارش می کنم و شب ها و گاهی بعد از ظهر ها براش کتاب می خونم همین ؛
کار سختی نیست ولی خودت می دونی که حقوق خیلی خوبی بهم میدن ؛ تازه اونجا دارم کار یاد می گیرم و زندگی کردن رو بلد میشم ؛ انشاالله وقتی عروسی کردیم زن خوبی برات هستم ؛
اومد جلو ایستاد و بازو هامو گرفت و توی چشمم نگاه کرد و گفت : پریماه ؟ فدای اون چشمهات بشم به خاطر من نرو من بهت قول میدم هر هفته خرجی شما رو بدم مخارج سال عمو هم با من نمی زارم آب توی دلت تکون بخوره تو فقط اونجا نرو ؛
گفتم : نمی فهمم مشکل تو چیه چرا این کارو می کنی ؟ دلیلی نداره که تو این همه خودتو ناراحت کنی ,
گفت : چرا دلیل دارم مردم حرف می زنن میگن دختری که رفت توی یک خونه که مرد مجرد توش رفت و آمد می کنه حتما سالم بیرون نمیاد؛
انگار یک دیگه آب جوش سرم ریختن ؛ وجودم آتیش گرفته بود و می فهمیدم این حرف زن عمو هست که داره ذهن یحیی رو نسبت به من خراب می کنه ؛
دلم می خواست خودمو کنترل کنم ولی داشتم دیوونه میشم چطور یک مادر می تونه به خاطر اینکه به خواسته ی خودش برسه سم شک و تردید رو هر روز به بچه ی خودش تزریق کنه و از عاقبت کار نترسه و من چطور می تونستم این سم رو از وجود یحیی پاک کنم ؛
یکم بهش نگاه کردم و دستم رو گذاشتم روی صورتم و با شدت هر چه تمام تر گریه کردم ؛ زار زدم ؛به خدا خسته شدم ؛ یحیی دیگه توان ندارم؛ ولم کن برو دنبال زندگیت ؛ زن عمو راست میگه من سالم نیستم برو ولم کن ؛ آخه شما ها چی می خواین از جون من ؟ من با تو چیکار کنم ؟ داری به حرف مامانت گوش می کنی و هر چی اون بهت میگه میای تحویل من میدی , مگه تو شیشه ی خالی هستی که با
نوشته های ناهید:
#داستان_سبزیاخاکستری 🟢⚪️
#قسمت_بیست و سوم
#ناهید_گلکار
با تعجب پرسید : واقعا ؟ مریضی اون چیه ؟
گفتم : شک و تردید مثل خوره افتاده به جونشو داره اذیتم می کنه ؛ به من اعتماد نداره ؛ میگه نباید بری کار کنی برام شرط گذاشته که یا کارمو یا اونو انتخاب کنم ،گفت : می خوای من برم باهاش حرف بزنم ؟خاطرشو جمع می کنم که اینجا برای تو جای امنی هست ؛ آخه چرا به تو شک کرده ؟من که تازه با تو آشنا شدم فهمیدم که چطور دختری هستی برای چی اون که با تو بزرگ شده در موردت اینطوری قضاوت می کنه ؟ ؛ خب مگه اینجا چه خبره ؟ گفتم : یحیی خودش اینطوری نبود زن عمو نمی زاره به حال خودمون باشیم با ازدواج ما مخالفه ؛داره ذهن یحیی رو مسموم می کنه که از من دل بکنه ؛ حالا منو ول کن تو بگو می خوای چیکار کنی ؛ گفت :نه اینم مهمه باید یک کاری کرد نمیشه که بی خود و بی جهت زندگی تون خراب بشه ؛ تقصیر یحیی هم هست باید درست و غلط رو از هم تشخیص بده هر کس هر چی گفت که نباید آدم قبول کنه ؛ من باهاش حرف می زنم می دونم چی بگم که خیالش راحت بشه ؛ گفتم : نه خواهش می کنم این کارو نکن آب از سر چشمه گل آلوده وگرنه هم من و هم خانجونم خیلی باهاش حرف زدیم راضی میشه میره دوباره با زن عموم حرف می زنه و همین آش و همین کاسه ؛
حالا تو می خوای چیکار کنی ؟ مهمون هاتون به زودی میان ؛ گفت : نمی دونم باید برم به نادر زنگ بزنم و جریان رو بگم ؛ دست نگه داره تا خبرش کنم ؛ خودمم هنوز نمی تونم هیچ تصمیمی بگیرم ؛ چون وضعیت ثریا الان خوب نیست ؛ خواهر می گفت صبر کن بزار ببین شاید بهتر شد و عروسی سر گرفت : ولی تو فکر می کنی با این اوضاع و ناراحتی قلبی که داره اصلا صلاح هست دچار هیجان بشه ؛ من که فکر نمی کنم با این حال و روزی که داره شدنی باشه تازه دکتر هم این کار رو صلاح نمیدونه ؛ پرسیدم: مادرش و پدرش چی میگن ؟ گفت : همین امروز ازم خواستن عروسی رو عقب بندازم ؛ تا حال ثریا خوب بشه ؛ باید با مامان بزرگ حرف بزنم و برم بیمارستان ؛ دلم شور می زنه ؛ شاید بتونم ثریا رو ببینم و نظر خودشو بدونم ؛ تو رو خدا منو دعا کن پریماه دعا کن ثریا رو از دست ندم ؛
همینطور که با هم میرفتیم به طرف عمارت با خودم فکر میکردم پریماه تو چقدر زود دست از عشقت کشیدی ؛
نریمان با اینکه می دونه ثریا ناراحتی قلبی داره اصلا به فکر جدا شدن از اون نیست دنبال راه چاره برای خوب شدنش می گرده و تو با اندک مشکلی داری همه چیز رو نابود می کنی ؛منم باید به چشم یک مریض به یحیی نگاه کنم نباید ناامید بشم؛ باید کاری کنم که یحیی بفهمه که هرگز بهش خیانت نمی کنم ؛
نریمان یکراست رفت به اتاق خانم : مدتی با هم حرف زدن و خیلی زود اومد بیرون و با صدای بلند گفت : پریماه کجایی من دارم میرم کاری نداری چیزی از شهر نمی خواین ؟ فورا رفتم پیشش و گفتم : بسلامت موفق باشی منو نگران نزار بهم حالشو خبر بده ؛ گفت : از بیمارستان انشاالله مرخص بشه میارمش پیش تو با هم آشنا بشین ؛ توام سخت نگیر همه چیز درست میشه من نمی زارم رابطه ی تو یحیی خراب بشه تو فقط دعا کن ثریا حالش خوب بشه .خیلی زود بهت خبر میدم ؛ گفتم : منم خیلی دلم می خواد ببینمش ؛
اما تا روز دوشنبه خبری از نریمان نشد ؛ خیلی نگران ثریا بودم و امیدوار به اینکه حالش خوب شده باشه و برای همین نریمان نیومده ؛ اما اون روز نزدیک ظهر داشتم با جارو و آبپاش ایوون رو می شستم و خانم هم توی آشپزخونه بود طبق معمول به کارای شالیزار سر کشی می کرد کلا از وقتی منتظر بچه هاش بود که از فرانسه بیان وسواس گرفته بود که چیزی کم و کسر نباشه ؛ برای همین هر وقت فرصت می کرد می رفت توی آشپزخونه و همه چیز رو دوباره چک می کرد ؛
وقتی ماشینی وارد باغ می شد اگر ما پشت عمارت بودیم صدایی نمی شنیدیم ؛ اما اون روز یک مرتبه صدای گاز های پشت سر هم و چند بوق ممتد رو شنیدم ؛ دلم فرو ریخت جارو رو پرت کردم و آبپاش رو گذاشتم زمین و گوش دادم ؛ خانم هم این صدا رو شنیده بود از آشپزخونه اومد بیرون و به من نگاه کرد ؛ فورا وارد راهرو شدم و گفتم نگران نباشین من الان میرم ببینم کیه ؛ و یا سرعت خودمو رسوندم جلوی در عمارت و بازش کردم ؛
ماشین نریمان بود ؛ اونو دیدم در حالیکه پشت فرمون نشسته بود ؛زدم به شیشه ی پنجره برگشت و صورتشو دیدم تا گردن قرمز بود لب هاشو بهم فشار می داد و احساس کردم می خواد فریاد بزنه ؛ تنها چیزی که از حالت اون به فکرم رسید این بود که ثریا طوریش شده باشه ؛ که می دونستم چقدر براش عزیزه ؛ فورا در ماشین رو باز کردم و دستهامو گرفتم جلوشو گفتم : آروم باش ؛ آروم باش ؛ چیزی نیست ؛ فقط بهم بگو چی شده ؟ صدایی مثل ناله از گلوش بیرون اومد و بازم لب هاشو بهم فشار داد ؛ گفتم : نریمان برو جلوتر خانم نباید تو رو اینطوری ببینه هول می کنه ؛ می خوای داد بزنی ؛ می خوای باهات بیام ؛ با همون حالتی که داشت سرشو تکون داد ؛ سوار
نوشته های ناهید:
#داستان_سبزیاخاکستری 🟢⚪️
#قسمت_بیست و چهارم
#ناهید_گلکار
من فورا به خانم نگاه کردم تا عکس العمل اونو ببینم ؛ احساس کردم حالش خوب نیست و متوجه نشده که کی اومده ؛ و اینو می دونستم که اگر فهمیده بود که آقای سالارزاده مهمون آورده کوتاه نمی اومدو حتما یک حرفی می زد ولی مثل آدم های گیج سرشو آروم تکون می داد ؛ اما نریمان چنان بر آشفته شده بود که فکر کردم ممکنه بره و با پدرش در گیر بشه ؛دستهاشو بهم می مالید و چشمش رو بسته بود و لبهاشو بهم فشار می داد ؛ فورا زیربغل خانم رو گرفتم و گفتم شالیزار غذای خانم رو بیار توی اتاقش باید قرص هاشون رو هم بدم؛ و اون بطور عجیبی بدون مقاومت همراه من اومد ؛ و دیدم که نریمان داره میره بطرف در عمارت ؛ نمی دونستم چی می خواد پیش بیاد ؛ولی مسلم بود که توی اون اوضاع اصلا توقع همچین کاری رو از پدرش نداشت ؛ خانم بدون چون و چرا همراهم اومد به محض اینکه اونو روی تخت نشوندم دویدم دنبال نریمان و گفتم : خواهش می کنم ولش کن ؛ خانم که ظاهرا متوجه نشده توام بگذر؛ فکر می کنم فایده ای نداشته باشه الان خودت حالت خوب نیست ممکنه .. اصلا چی می خوای بهش بگی ؟
گفت : پریماه نمی ببینی چطوری داره به من دهن کجی می کنه ؟ خونه ی خودمون خالیه ؛ چرا اومده اینجا اون می دونه که ثریا در چه وضعیتی هست ؛ و ما دل این کارا رو نداریم ؛ اصلا یکبار به دیدنش نیومده ؛ به خدا جلوی مادر و پدرش خجالت کشیدم و جواب متلک های خواهراشو نتونستم بدم ؛ حالا اومده بساط عیش و نوش راه انداخته ؛ گفتم : من باید برم به خانم برسم ازت خواهش می کنم به خاطر اونم شده هر کاری می کنی بی سر و صدا باشه گفت :تو فکر کردی می خوام چیکار کنم ؟ گفتم : نمی دونم آخه داری میری سراغشون ؛ گفت : نه بابا نمی خوام کاری بکنم ؛آبروی خودمون میره؛ درست نیست ؛ اون نمی فهمه من که باید بفهمم ؛ میرم طلا فروشی الان یک هفته اس باز نکردم ؛ از اونجام میرم بیمارستان ببینم چه خبره ؛تو فکر کردی دارم میرم باهاش دعوا کنم ؟ نه بابا ؛ بعد از دعوا چی میشه اون کار خودشو می کنه ؛برم بهتره نمی خوام چشمم بهش بیفته ؛ تو مراقب مامان بزرگ باش ؛
نریمان رفت و منم برگشتم پیش خانم مات زده روی تخت نشسته بود ؛ منو که دید پرسید : تو کی هستی اینجا چیکار می کنی ؟ گفتم : می خوام غذا تون رو بدم قربونتون برم شما ناهار نخوردین ؛گفت : آره گرسنه هستم بده ؛ خودم قاشق ؛ قاشق دهنش گذاشتم و با همون حالتی که داشت با اشتها خورد؛ با دستمال دهنشو پاک کرد و گفت : حالا می خوام بخوابم ؛ فورا قرص هاشو دادم و دراز کشید ؛ کنارش موندم تا خوابش برد ؛ صدایی از بیرون شنیده نمی شد؛
وقتی خاطرم جمع شد که خانم خوابش برده ؛ غذای خودمو از شالیزار گرفتم و رفتم به اتاقم و در رو از تو قفل کردم ؛ هنوز چند لقمه نخورده بودم که صدای آقای سالارزاده رو شنیدم که با قربان وشالیزار حرف می زد اینطورکه فهمیدم چیزایی می خواست که گرفت و با کمک قربان رفتن اما ؛ سراغ خانم رو هم گرفت ؛ شالیزار هم جواب داد که خانم حالش خوب نبود رفتن خوابیدن ؛
حالا هوا تاریک شده بود ؛ چند بار به خانم سر زدم تا مطمئن بشم حالش خوبه ؛ ؛صدای آهنگ و خنده های مستانه خیلی آهسته از دور شنیده میشد , شالیزار هم رفته بود به اتاقش ؛ از پنجره ی اتاق مهمون خونه بیرون رو نگاه کردم ؛ اون طرف استخریک عده زن و مرد داشتن می زدن و می رقصیدن ؛ یک حال بدی داشتم سرگردون توی خونه راه می رفتم و نمی دونستم باید چیکار کنم ؛ خانم هنوز خواب بود و می ترسیدم بیدار بشه و بفهمه که پسرش مهمون آورده توی باغ ؛ رفتم به اتاقم و روی تخت دراز کشیدم ولی مغزم پر بود از اضطراب هایی که این مدت بهم وارد شده بود ؛ ثریا رو روی تخت بیمارستان به یاد آوردم نریمان وقتی که اونطور هق و هق گریه می کرد و زبون گرفته بود ؛ حالت مات زده ی خانم و لرزه به اندام انداخت خیلی ترسیده بودم که به همون حال بمونه ؛بعد یاد یحیی افتادم وقتی که با اون عصبانیت به من گفت؛ دختری که یکشب خونه ی غریبه بخوابه دیگه سالم بیرون نمیاد ؛و فکر کردم برم پیش زن عمو و هر چی از دهنم در میاد بهش بگم و مدتی با اون توی ذهنم جر و بحث کردم اونقدر که بدنم داغ شد؛
و همه ی اینا رو از چشم مامانم می دیدم و دوباره یادم اومد وقتی که اون پریشون از طرف خونه ی رجب خودشو انداخت توی مطبخ و من نفهمیدم داره چیکار می کنه ؛ آقاجونم رو در لحظات آخر به یاد آوردم و یک مرتبه لحاف رو پس زدم و نشستم روی تخت خیس عرق بودم نمی خواستم دیگه به چیزی فکر کنم ؛ سرم رو گرفتم و بلند گفتم ؛من باید همه ی اینا رو فراموش کنم بسه دیگه خسته شدم ؛ مثلا اومده بودم به این خونه که بتونم آرامش داشته باشم اما اینم نشد؛
به ساعت نگاه کردم حدود یک نیمه شب بود ؛یک لیوان آب خوردم و رو به پنجره دراز کشیدم ؛ولی بازم خوابم نبرد ؛ که یک مرتبه سایه ی یک مرد رو دیدم که از پشت
نوشته های ناهید:
#داستان_سبزیاخاکستری 🟢⚪️
#قسمت_بیست و پنجم
#ناهید_گلکار
ایستاد و به من نگاه کرد و با حالتی حیرت زده پرسید : پیشونیت بلند باشه یعنی چی ؟ گفتم : نشنیدی ؟ میگن هرکس پیشونیش بلند باشه خوشبخت میشه و خوش شانسه ؛ گفت : واقعی ؟ راسته ؟ گفتم : برو بابا من چه می دونم یک چیزی شنیدم تو سخت نگیر ؛ همینطور که با هم میرفتیم توی ایوون و اونجا نشستیم نریمان حرف می زد انگار تمومی هم نداشت ؛
نریمان یک مرد هیکل دار و خیلی کم چاق بود با موهای فرفری که خیلی بهش میومد ؛و با وجود هیبت مردونه ای که داشت یک وقت ها احساس می کردم مثل یک بچه معصوم و بی گناهه , خانم هنوز خواب بود ؛ نریمان می گفت : می دونی چیه پریماه من خیلی چیزا رو نمی دونم نکه مادر نداشتم هیچوقت کسی برام قصه نگفت کسی منو تا رختخواب بدرقه نکرد ؛ زمین خوردم خودم بلند شدم دلم گرفت و غصه داشتم خودم خودمو دلداری دادم ؛ خیلی بچه ی حساسی بودم یک وقت ها نادر مسخره ام می کرد و می گفت تو مثل دخترایی ؛ بهم بر می خورد و بازم غصه دار می شدم ؛ پرسیدم : اون موقع ها پدرت چیکار می کرد که به شماها نمی رسید ؟ گفت : نه اونطوری هم نبود که به ما نرسه؛
هیچی کار خاصی نمی کرد ؛ شاید بلد نبود مادری کنه گناهی هم نداشت ؛ حتی بعد از مادرم به خاطر من و نادر ازدواج نکرد خیلی می شنیدیم که دوست و آشنا براش زن پیدا کردن ولی می گفت : نمی خوام بچه هام زیر دست نامادری بزرگ بشن ؛ با ما خیلی هم مهربون بود ؛ ولی اگرخونه بود ؛ چون بیشتر شب ها تا دیر وقت نمی اومد و منو نادر هوای همدیگر رو داشتم .
اونموقع ها مامان بزرگ وضعش خوب شده بود و طلا فروشی باز کرده بود و بابا اونجا کار می کرد یک طلافروشی کوچک بود؛ اون جایی رو که تو اومدی من باز کردم جاشو خریدم طلافروشی رو بزرگ کردم ؛ وقتی دست بابام بود پول زیاد اومد توی دستشو افتاد به عیاشی و قمار ؛و داشت همه چیز رو از دست می داد که مامان بزرگ یک روز رفت و در اونجا رو قفل زد و دیگه راهش نداد ؛ من اون زمان چهارده سالم بود و بیشتر پیش مامان بزرگم زندگی می کردم ولی به خاطر مدرسه باید میرفتم خونه ؛اون موقع هایی بود که خیلی تنها می شدم ؛ نادر بزرگتر بود و دوست زیاد داشت سرش با اونا گرم بود ؛
دوسال طلا فروشی بسته بود تا اینکه داد دست نادر ؛تا وقتی که اونم رفت پیش عموم و منم درسم تموم شد؛ و طلا فروشی رو به کمک مامان بزرگم بازکردم خودش میومد کار یادم می داد ؛ و کار شد همه ی زندگی من ؛خودم طلا سازی هم یاد گرفتم طرح می زنم و میدادم درست کنن خلاصه خیلی کارا کردم تا به یک در آمد خوب رسید ؛ بعد چیزایی که خوب و نمونه بودن می فرستم برای نادر و اینطوری هم پول خوبی به دستمون میاد ؛ الانم دارم توی خیابون پهلوی شعبه می زنم ؛می خوام برم توی کار مروارید و طلا ، فکرایی توی سرم هست که می دونم موفق میشم ؛طلا و مروارید با هم خیلی قشنگ و شیک هستن و هم تقاضا زیاد داره ؛
دوبار رفتم اندونزی و مروارید های نابی آوردم یک روز می برمت ببینی چشم خیره میشه ؛ همین ماجرای عروسی پیش اومد و بعدم مریضی ثریا نذاشت ؛فعلا دست نگه داشتم ؛
ببین پریماه من فکر می کردم وضع مالی معمار یعنی بابات خیلی خوبه خدا بیامرزمرد خوبی بود خونه ی خوبی هم برای من ساخت ولی عموت خرابش کرد ؛ راستش من اینطور تصور می کردم که عموت پول های بابات رو داره بالا می کشه و نمی خواد خسارت بده ؛
گفتم : ولش کن گذشت و رفت الان نمی خوام در موردش حرف بزنیم ؛انگشت گرفت طرف صورت منو با هیجان گفت : ببین ؛ ببین هوا داره تاریک میشه رنگ چشمت سبز شده باور کن ؛ بلند شدم و گفتم : ای خدا ول کن نیستی؟ بسه دیگه فهمیدم ؛ من میرم خانم رو بیدار کنم؛ دیگه شب خوابشون نمی بره ؛
اونشب نریمان نشست و با خانم حساب و کتاب کردن و من کنار نهر آب نشستم و به فردا و یحیی فکر کردم ؛ چون مطمئن بودم برای سال آقاجونم می ببینمش و قصد داشتم حرفایی که بهش زده بودم رو از دلش در بیارم ؛از طرفی فکر می کردم گلرو هم میاد و برای دیدنش ذوق داشتم ؛ سردم شده بود و انگار خانم هم همین احساس رو داشت با اینکه هنوز شهریور بود هوا بشدت داشت سرد می شد و من اونجا لباس گرم نداشتم ؛
پس شام رو توی اتاق خوردیم و تا نریمان بشقابش رو تموم کرد بلند شد و رفت پیش ثریا ؛
صبح زود احمدی سهیلا خانم رو آورد و منو برد رسوند در خونه ؛ از دور نگاه می کردم چشمم دنبال یحیی بود که شاید بازم منتظرم باشه ولی نبود ؛ مامان می گفت هیچ خبری ازشون نداریم و اصلا نمی دونیم که برای سال هم میان یا نه ؛ ولی من یحیی رو می شناختم محال بود که تنهام بزاره ؛تازه عمو هم حتما برای سال برادرش میومد ؛ در حالیکه خیلی حرفا آماده کرده بودم که به اون و زن عمو بزنم ؛چشمم به در خشک شده بود ؛ از طرفی هم گلرو نیومد به خونه ی همسایه تلفن کرده بود و به مامان گفته بود که چون نزدیک زایمانش هست دکتر اجازه نداد
نوشته های ناهید:
#داستان_سبزیاخاکستری 🟢⚪️
#قسمت_بیست و هفتم
#ناهید_گلکار
تا خونه ای که توی بلوار الیزابت بود رسیدم من همینطور گریه کردم و آقای احمدی برام تعریف کرد ؛ والله خانم دیشب دیر وقت بود که آقانریمان اومد باغ و با صدای بوق ماشین ما بیدار شدیم ؛ شالیزار فورا رفت ببینه چه خبره یکم بعد برگشت و منو و قربان رو خبر کرد که چه نشستین بیاین که نامزد آقا نریمان فوت کرده ؛توی ماشین نشسته ؛ مثل اینکه اولش سراغ شما رو گرفته بود ؛ خب ما همه رفتیم ولی مگه می تونستم آرومش کنیم ؛ خانم که جای خود داشت والله ما هم حالمون بد بود خلاصه درد سرتون ندم تا نزدیک صبح پیش آقا نریمان بودیم و گریه می کردیم ؛ امروز صبح هم من رفتم دنبال سهیلا خانم و خانم هم با آقا نریمان رفتن ؛ عجب وایلایی راه افتاده بود یکی غش می کرد و یکی فریاد می زد و بالاخره اونو به خاک سپردن و برگشتیم خونه ی محسن آقا ؛ ولی من دیگه آقا نریمان رو ندیدم همون جا خونه ی ثریا خانم مونده بود ؛ بعد ظهری توی ماشین نشسته بودم که خانم صدام کرد و گفت که بیام دنبال شما تا همه با هم بریم خونه ی مادر ثریا خانم ؛
آقا ی احمدی همینطور حرف زد تا در خونه ای که توی یکی از خیابون های بلوار بود ؛ یک خونه ی بزرگ ولی معمولی دو طبقه ؛ پیاده شدیم و احمدی در زد ؛ اونقدر برای مرگ ثریا ناراحت بودم که همه ی غصه های خودمو فراموش کردم می دونستم نریمان چه حالی داره ؛ شاید علتش این بود که منم همون روز یحیی رو بطور یقین از دست داده بودم؛ همینطور که منتظر بودیم یکی در رو باز کنه به فکرم رسید ؛ عجب اتفاقی من و نریمان هر دو در یک روز عشقمون رو از دست دادیم و این خیلی برام عجیب بود ؛ احمدی دوبار زنگ زد و منتظر موند ولی هیچ صدایی نمی اومد و کسی در رو باز نکرد ؛ احمدی گفت : وای مثل اینکه نیستن , بزارین ببینم ماشین آقامحسن هست یا نه ؛ و از در رفت بالا و نگاه کرد و پرید پایین و گفت رفتن خانم حالا چیکار کنم ؟ بهتون گفتم دیر شده خیلی در خونه ی شما معطل شدم ؛ حالا شما روببرم کجا ؟ باغ که خانم نیست میرین ؟ گفتم : مگه شما خونه ی مادر ثریا رو بلد نیستین ؟ گفت : چرا بلدم ببرمتون اونجا ؟ گفتم : آره دیگه چون ممکنه خانم بخواد شب بره باغ ؛
گفت : پس سوار بشین ؛ آخ آخ کاش زودتر می دونستم خونه ی ثریا خانم به خونه ی شما نزدیکه دوباره باید این راه رو برگردیم ؛ ای بابا من همش امروز پشت فرمون بودم کمرم داره میشکنه ؛ گفتم : آقا احمدی خواهش می کنم دوباره شروع نکن می دونی که الان حال خوبی ندارم بیشتر روزا شما اصلا پشت فرمون نیستین ؛ حالا یک روز این اتفاق افتاده دیگه ؛ گفت : شما از دل من جه خبر دارین به خدا زندگیم رو سر همین کار باختم نه از زن چیزی فهمیدم نه از بچه ؛ نفهمیدم چطور بزرگ شدن و ازدواج کردن همه ی زحمت اونا به گردن زنم بود ؛ پارسال فوت کرد و من حالا خیلی حسرت می خورم که چرا پیشش نبودم ببخشید این فوت ثریا خانم دوباره منو یاد زنم انداخت ؛ حالا بچه ها هم عادت به ندیدن من دارن و اصلا سراغم رو نمی گیرن پریماه خانم اینا رو به شما میگم که زندگی من درس عبرت بشه برای شما این خانواده آدم رو اسیر خودشون می کنن ؛ اصلا امشب خانم با شما چکار داشت ؟نباید میذاشت پیش مادر و پدرتون بمونین ؟؛اما نه ؛ رحم ندارن حتم باید در خدمتشون باشین ؛
گفتم : وای وای آقا احمدی بسه دیگه تو رو خدا من الان اصلا حوصله ندارم شما باز شروع کردین ؟ من حقوق میگیرم و باید هر چی خانم میگه انجام بدم وگرنه پولم حلال نیست شما هم خودت انتخاب کردی در ازای کاری که می کنیم پول می گیریم ؛ باور کنین من از کارم راضیم آخه الان شما وقت گیر آوردین ؟
لحظات تلخی رو می گذروندم و نمی دونم چطور اون زمان می تونستم تحمل کنم ولی اینو می دونستم که باید مرهم دل خانم و نریمان باشم ؛ وقتی جلوی در خونه ی مادر ثریا نگه داشت تعجب کردم ؛ یک خونه شبیه به خونه ی ما البته کوچکتر و قدیمی تر ؛ به نظر می رسید که وضع مالی خیلی خوبی هم ندارن ؛ جلوی در خونه سیاه پوش بود و دوتا تاج گل دو طرف در چوبی رنگ و رو رفته ای گذاشته بودن ؛ شال سیاهی که برای عزای آقاجونم خریده بودم سرم کردم و با تردید پیاده شدم ؛ دم در به عده ای مرد که دور هم جمع شده بودن سلام کردم و وارد شدم ؛ صدای قران میومد ؛ و شلوغ بود ؛ چند قدم رفتم و ایستادم ؛ یک آقایی با لباس مشکی بهم نزدیک شد و گفت بفرمایید ؛ خوش اومدین زحمت کشیدین ؛
خب اونجا بود که احساس غریبی کردم و خجالت کشیدم چند قدم بی رمق برداشتم و به گریه افتادم ؛ همینطور که اشک هام پایین میومدن ؛ یک مرتبه نریمان از در یکی از اتاق ها اومد بیرون و چشمش به من افتاد و مثل یک بمب منفجر شد و دستهاشو گذاشت روی صورتشو هق و هق گریه کرد رفتم نزدیک و با همون حال گفتم : بهت تسلیت میگم حق داری می دونم چی می کشی ؛ گفت : اومدی به دیدن ثریا ؟ می دونستی اونم دلش می خواست تو رو ببین
منهاج نور:
نوشته های ناهید:
#داستان_سبزیاخاکستری 🟢⚪️
#قسمت_بیست و ششم
#ناهید_گلکار
خانجون وضو گرفته بود و داشت با جانمازش میومد توی حیاط که شنید یحیی اومده ؛ و گفت : بگو بیاد ببینم چه دردی داره که نشسته به چرت و پرت های حشمت گوش می کنه ؛ ولی یحیی توی کوچه ایستاده بود و نیومد ؛ در حالیکه قلبم تند می زد و حسابی عصبی بودم تنها فکری که کردم این بود که اون می دونست من بعد از ظهر میرم و خونه نیستم برای همین اومده ؛ اما فرهاد دوید به طرف منو بلند گفت : پریماه می خواد با تو حرف بزنه ؛میگه کارت دارم ؛ متوجه شدم که اون می دونه که نرفتم ؛ مامان گفت: بی خودکرده ؛ بهش بگو پریماه رفته نیست ؛ من از عکس العمل های خانجون و مامانم می فهمیدم که اونا هم شاهد کاری که یحیی سر مزار با من کرد بودن ؛برای همین اصلا دلخوشی ازش نداشتن ؛ گفتم : نه مامان بزار ببینم چی می خواد بگه ؛اصلا حرف حسابش چیه ؟ مامان گفت : دوباره گولت نزنه و بریم سر خونه ی اول ؛پریماه اینا درست بشو نیستن ؛ به فرهاد گفتم برو بگو اگر کارم داری بیا توی خونه حرف بزنیم ؛ فرهاد به دو رفت و با اون حرف زد و باز به دو برگشت و گفت : میگه چند دقیقه بیشتر طول نمی کشه می خواد تنها با تو حرف بزنه ؛
خانجون جانمازش رو گذاشت روی تخت و رفت دم در و صدا زد آقا یحیی حالا یعنی ما اینقدر غریبه شدیم که نمی خوای بیای توی خونه ؟ اصلا معلوم هست شما ها چتون شده ؟ چرا اینطوری رفتار می کنین ؟ والله قربون صد پشت غریبه ؛واسه چی تو به حرف مادرت گوش می کنی ؟مگه خودت عقل نداری , یحیی اومد توی حیاط و آروم یک چیزی به خانجون گفت و بغلش کرد ؛ خانجون با صدای بلند گفت : لازم نکرده بابات نمی فهمه مامانت عقل نداره ؛ تو دیگه چرا ؟ اصلا ازت انتظار نداشتم خوب ما رو سر خاک حسین سنگ روی یخ کردین دلتون خنک نشد حالا اومدی به پریماه چی بگی ؛ اصلا روت میشه توی صورتش نگاه کنی ؟ من روی تخت همچنان نشسته بودم ودست و پام می لرزید و قدرت بلند شدن نداشتم ؛ عشق دکمه ی خاموش و روشن نداره ؛ آدم وقتی کسی رو دوست داشته باشه نمی تونه به این راحتی از فکر و ذهنش بیرون کنه ؛من واقعا یحیی رو از ته قلبم دوست داشتم ؛ آتیش این عشق رو اگر هم زیر خاکستر پنهون می کردم بازم شعله می کشید ؛
در اون لحظه بدون اینکه به چیزی فکر کنم دلم برای یحیی سوخت و با خودم گفتم اگر دوستم نداشت الان اینطور دم در خونه ی ما وا نمونده بود ؛پس هنوزم دلش با منه و اومده تا همه چیز رو درست کنه این بود که بلند شدم و رفتم جلو و گفتم : بزارین خانجون خودم باهاش حرف می زنم ببینم حرف حسابش چیه ؟یحیی خیلی آروم مظلومانه گفت :پریماه بیا یکم بیرون قدم بزنیم ؛ گفتم :همین جا بگو هر لحظه ممکنه بیان دنبالم نمی تونم جایی برم ؛ گفت : زیاد دور نمیشیم ؛ مامان داد زد ؛ خب این چه بچه بازیه که شما ها در آوردین ؟ما رو مسخره کردین یا خودتون رو ؛ یحیی یا پریماه رو می خوای یا نمی خوای؛ اول برو تکلیف خودتون رو با خودتون روشن کنین ؛بعد بیا سراغ پریماه ؛ یحیی گفت زن عمو این می خوای یا نمی خوای یعنی چی ؟ موضوع این نیست ؛ من نمی خوام پریماه بره توی خونه ی مردم کار کنه ؛همین ؛ میره و به من دهن کجی می کنه
بابا منم که آهن نیستم بهم بر می خوره اصلا به مامانم ربطی نداره من خودم نمی خوام پریماه کار کنه ؛مامان گفت : چرا خودت رو می زنی به نفهمی ؛ قبل از سرکار رفتن پریماه هم که همین آش و همین کاسه بود مدام با هم دعوا می کردین ؛ الان این شد بهانه ی شما ها ؟ خانجون گفت : تو اصلا می فهمی چی داری میگی این بچه داره زحمت می کشه به خاطر یک لقمه نون بیاره سر سفره ی ما ؛ از دل خوش که نرفته کار کنه ؛ مامانت داره همینطوری روی باد معده حرف می زنه که نزاره تو و پریماه بهم برسین اینو بفهم بچه ؛ چشمت رو روی واقعیت بستی و میگی نمی خوام بره سرکار ؛ این شد حرف ؟ عوض اینکه خوشحال باشی زنی که می گیری با عرضه اس و می تونه پول در بیاره سنگ جلوی پاش میندازی ؟ گفت : خانجون شما همش از پریماه دفاع می کنین ولی ندیدین با من چطوری رفتار کرد ؟ این همون پریماهی که از گل بالاتر از دهنش در نمی اومد ؛ گفتم :آره یحیی من عوض شدم ؛ شما ها عوضم کردین ؛ حالا دلم سنگ شده ؛ از تهمت ها و ناروا هایی که شنیدم ؛ تو به من چی گفتی که من بهت حرف بد زدم ؟
نگفتی دختری که یکشب بره خونه ی غریبه بخوابه دیگه سالم بیرون نمیاد ؟ اگر به نظرت اینطوره من الان یکماهه که خونه ی غریبه می خوابم دیگه چی می خوای از جونم ؟ ولم کن برو دنبال کارت ؛ گفت : من اینو می دونم که تو چطور دختری هستی ولی نباید مادرم هم راضی باشه ؟ اون نمی تونه قبول کنه چیکارش کنم نمی تونم راضیش کنم یک کلام میگه پریماه نره سرکار من بیام خواستگاری ؛خنده ی تمسخر آمیزی زدم و گفتم : واقعا ؟ها ؛ها خندیدم ؛ خوشحال شدم ؛ خیلی دارن لطف می کنن ؛ چه خوب ؛بگو تشریف بیارن ؛ ولی ب
نوشته های ناهید:
#داستان_سبزیاخاکستری 🟢⚪️
#قسمت_بیست و هشتم
#ناهید_گلکار
خانم رو تا دم ماشین بدرقه کردم و برگشتم ؛ رفتم به گلخونه تا شاید یکم حال و هوام عوض بشه ؛ هوا ابری و سرد بود؛ درست مثل دل من ؛یک ژاکت گرم پوشیدم وطبق دستور خانم قربان رو صدا زدم تا گلدون ها رو ببره توی گلخونه ؛ تعدادشون زیاد بود و باید یکی یکی اونا رو جابجا می کردیم تا همه ی گلدون های جلوی ایوون و نزدیک استخر جا بشن؛ و این تا ظهر طول کشید
بعد سری به آشپزخونه زدم در قابلمه رو که باز کردم دیدم به اندازه ده نفر گوشت بار گذاشته شده با یک دیگ بزرگ برنج ؛ پرسیدم شالیزار این همه غذا برای کیه ؟ مهمون داریم ؟ گفت : نه خانم اینقدری نیست ؛ گفتم : عزیزم این گوشت برای ما سه نفر خیلی زیاده ؟ احمدی هم که رفته ؛ گفت : خب خانم بچه های منم هستن ؛ گفتم : باشه ولی تو نباید این همه مواد غذایی رو حروم کنی ؛ ما مدیون خانم میشیم ؛ من همیشه فکر می کردم چرا به تو اعتماد نداره خب همین کارا رو ازت دیده دیگه ؛ نکن عزیزم دلم ؛ شما ها که همیشه غذای اندازه دارین برای چی حرص می زنی ؟
خندید و زد به مسخره بازی که قصدی نداشته و یک بسته گوشت بزرگ بوده اونم عجله کرده و همونو ریخته ؛
مقدار زیادی به از درخت ها گنده بودن و توی سبد های بزرگ گذاشته بودن توی آشپزخونه ؛ گفتم : بیا اینا رو مربا درست کنیم یکم هم سرخ کنیم بزاریم برای خورش و تاس کباب ؛ گفت : خانم ولش کنین یک مدت می مونه ؛ اگرم خراب شد میریزیم دور ؛ گفتم : نگو تو رو خدا حیفه من تا حالا از این کارا نکردم ولی دیدم که مامانم و خانجونم این کارو می کنن ؛بیا شروع کنیم ؛ راستی تو چند تا بچه داری ؟ گفت سه تا ؛ ولی خانم اجازه نمیده از در اتاق بیرون بیان گفته اگر توی باغ اونا رو ببینه بیرونمون می کنه ؛ البته یک شش ماهه دارم که هنوز کوچیکه ولی اون دوتا حق بیرون اومدن ندارن ؛ گفتم ؛ واقعا ؟ هیچوقت بیرون نمیان ؟ گفت : چرا یک در به اون طرف باغ داره وقتی که خانم حواسش نیست میرن بازی می کنن ولی جلوی چشم نیستن ؛ کلا خانم با ما صاف نیست چون قبلا برای شوهرش کار می کردیم سالارزاده ی بزرگ ؛ آقا کمال ؛ اون ما رو آورد اینجا ؛
خانم موافق نبود با ما خیلی بد رفتاری می کرد ؛ حالا بهتر شده نبودین اون اوایل که اومده بودیم چطوری به ما حرف می زد ؛ کسی پیدا نشد بیاد اینجا بمونه وگرنه بیرونمون می کرد الان زیاد مطمئن نیستیم ؛ اون زن آقا خیلی مهربون بود ؛ گفتم : چی گفتی ؟ اون زن آقا ؟ یعنی چی ؟ گفت : آره دیگه آقا یک زن دیگه داشت یک مرتبه نفهمیدیم چی شد که غیبش زد ؛ آقا همه جا رو گشت و پیداش نکرد ؛ گویا فراری شده بود فکر می کنم از دست کارای آقا ذله شد یا زیر سرش بلند شده بود ما نفهمیدیم ؛ بعد از اینکه آقا اون خونه رو توی قمار باخت ما رو آورد اینجا ؛ خانم هم نمی خواست و قبول نمی کرد ؛ هنوزم نسبت به من کینه داره و هر روز می خواد ما رو بیرون کنه ؛
از شنیدن این حرفا مو به تنم راست شد ؛ عجب زندگی بلبشویی دارن ؛ حالا کم کم دلیل کارای خانم برام روشن می شد ؛ اون زنی زجر کشیده بود که با همه توانش سعی داشت نشون بده که اوضاع زندگی دست خودشه ؛ ولی ظاهرا اینطور نبود ؛
هم دلم براش سوخت و هم بهش حق می دادم که با اطرافیانش این رفتار رو داشته باشه ؛ در غیر این صورت نمی تونست ماه منیر خانم سالارزاده باشه ؛
در حالیکه خودمو آماده کرده بودم وقتی نریمان با خانم اومد باهاش حرف بزنم تا شاید یکم از بار غمش سبک بشه اونشب اون نیومد ؛ برای سوم هم خانم رفت ولی از من نپرسید که می خوام برم یا نه ؛ تا صبح روزی که هفتم ثریا بود ؛ خانم داشت بین لباس هاش دنبال یک چیز مناسب می گشت که بپوشه و بره ؛همینطور که کمکش می کردم پرسیدم : خانم منم باهاتون بیام ؟ نگاهی به من کرد و گفت : نه تو برای چی می خوای بیای ؟ نه سر پیازی نه ته پیاز آخه نسبتی با ما نداری که ازت توقع داشته باشن ؛ لازم نیست به کارت برس و مراقب کارای زیر زیرکی شالیزار باش ؛ یک سرم به گلخونه بزن به قربان بگو در و پنجره های اونجا خوب جفت کنه گلا رو سرما نزنه ؛ هوا خیلی سرد شده ؛ شام هم بگو برای من مرغ درست کنه سرخ کرده اینقدر به حرف سهیلا گوش نکنین من مرغ آبپز دوست ندارم ؛
انگار یکی با پتک زد توی سرم ضربه ای که باید می زدن تا به خودم بیام ؛ اونقدر دلم از دنیا گرفته بود که حتی گریه هم دردم رو دوا نمی کرد ؛ حس بدی بهم دست داده بود که به فکرم رسید شاید حق با یحیی بوده که نمی خواسته من توی خونه ی مردم کار کنم یاد حرف آقای احمدی افتادم که می گفت عمر خودت رو به پای اینا تلف نکن ؛ واقعا من اینجا چیکار دارم می کنم دارم کم کم تبدیل میشم به یک کارگر خونه که اصلا این قرارمون نبود ؛ من از روی مهربونی بعضی از کارای خونه رو انجام میدادم و انگار حالا داشت می شد یک وظیفه ؛یک مرتبه یادم اومد که وقت آزمون بانک هم گذشته ؛ به خودم اومدم
نوشته های ناهید:
#داستان_سبزیاخاکستری 🟢⚪️
#قسمت_بیست و نهم
#ناهید_گلکار
با بغض شدیدی که توی گلوم نشسته بود خندیدم و خندیدم تا دیگه نتونستم خودمو کنترل کنم؛ بغضم ترکید و چنان به گریه افتادم که نریمان هم همپای من اشک ریخت ؛ شایدم مریضی که داشتم توانم رو کم کرده بود؛ نریمان اشکهاشو پاک کرد و از جاش بلند شد و با نگرانی گفت : پریماه من حرف بدی زدم ؟ تو رو یاد چیزی انداختم؟ خواهش می کنم بهم بگو ؛ اینطوری گریه نکن ؛ گفتم :اجازه بده الان خوب میشم ؛ حالم خیلی بده ؛ نریمان ببخشید ؛ خیلی داره بهم فشار میاد که از حد توان من خارجه دیگه نمی تونم تحمل کنم ؛معذرت می خوام ؛ منو ببخش ؛ تو خودت کم نداری نمی خواستم بیشتراز این اذیتت کنم , خواهش می کنم تنهام بزار برو بعدا حرف می زنیم ؛ بی توجه به خواسته ی من دوباره نشست و سرشو انداخت پایین ؛ اونم غمگین و افسرده بود و حال همدیگر رو درک می کردیم ؛ مدتی سکوت کرد و گذاشت دلمو خالی کنم ؛ اشکم رو پاک کردم و با یک لبخند زورکی ؛و حالت گریه ای که داشتم گفتم :خب تموم شد ؛
داشتیم می گفتیم , آره اون روز رو یادمه مخصوصا وقتی اومدی بودی برای طلبکاری و از رنگ چشم من حرف می زدی ؛ دلم می خواست بزنمت ؛ آخه تو نمی دونی ما چه حال و روزی داشتیم ؛لبخندی تلخ تر من زد و گفت :ای وای من ؛ ای داد بیداد ؛ یادته ؟ نگو که خودمم هر وقت یادم میاد خیس عرق میشم ؛پریماه تو نمی دونی وقتی تو رو اونطور توی بازار دیدم که دنبال یک نفر می گردی که النگو های مادرت رو بفروشی تازه فهمیدم که شما ها واقعا پول نداشتین ؛ ولی به خدا تقصیر عموت بود ؛ کسی باور نمی کرد که معمار هیچی براتون نذاشته باشه ؛
گفتم : می دونم حالا دیگه تو رو شناختم ؛اما منم نمی دونستم و حالا می فهمم که اون زمان آقاجونم خرج دو خانواده رو می داد ؛ تازه هر چی در میاورد به شکم اطرافیانش می کرد ؛ ما هم نفهمیدیم که چرا هیچ پس اندازی نداشت ؛ یک مقدار طلا بود که برای من و خواهرم و مادرم خریده بود البته مقدارش کم نبود ولی خب همه رو فروختیم ؛ یک فکری کرد و گفت : ببخشیداگر حالت بهتره یک سئوال ازت می کنم این گریه تو به خاطر یحیی بود ؟پریماه لجبازی نکن من می تونم باهاش حرف بزنم می دونم چی بگم تا به خودش بیاد و نزاره این عشق تبدیل به خاکستر بشه ؛ به خدا حیفه ؛
گفتم : نه بابا ؛ یحیی برای من تموم شد ؛ فایده ای نداره مشکل من اون نبود کسی هست که دل سیاهش رو با حرف نمی تونیم سفید کنیم ؛ هر چند به قول خودش زوری که نیست منو نمی خواد ؛اون روز داد زد و اینو توی صورتم گفت خیلی باید بی غیرت باشم که دوباره بخوام اسم یحیی رو بیارم ؛ ولی می دونم که ریشه این نخواستن به خود من بر می گرده و حرفی که نباید می زدم و زدم ؛ آخه در موقعیتی قرار گرفته بودم که باید آبروی یکی رو می خریدم در اون لحظه حساس چیز دیگه ای به فکرم نرسید جز اینکه خودمو قربونی کنم ؛ گفت : واقعا ؟ ای خدا ؟ خب ؟بعدش چی شد ؟ گفتم : همین دیگه قربونی شدم الانم اینجام ؛گفت : به نظرم این فداکاری بوده نباید خودتو قربونی بدونی؛ پریماه به خودت افتخار کن بگو من کاری کردم که آبروی یک نفر رو خریدم پس تو یک قهرمانی و همیشه وقتی یادت میاد با خودت بگو این کارو کردم و پشیمون نیستم چون اگر نمی کردی حتما عواقب بدی داشت ؛ درسته ؟ گفتم : آره درسته ؛
در همین موقع خانم با عصاش در رو که نیمه باز بود هل داد و وارد شدو گفت نریمان تو اینجایی ؟ چی میگین دل دادین قلوه گرفتن ؟ نریمان گفت : چی داریم بگیم مامان بزرگ؟ بیا عزیزم بیدار شدین ؛ پریماه سرفه می کرد ترسیدم حالش بد شده باشه ؛ حالام داشتیم درد دل می کردیم ؛ هیچ کدوم نه دل داریم نه قلوه , از بدبیاری هامون حرف می زنیم ؛ خانم عصا زنون رفت تا کنار پنجره و روی یک صندلی دیگه نشست و گفت : خوبه والله برای من که درد دل نمی کنه هر کاری کردم زبون باز نکرد که یک کلمه از زندگیش بگه ؛ اونوقت منه دهن لق همه ی زندگیم رو براش تعریف کردم ؛ نریمان با مهربونی گفت : بهش گفتین چه شیرزنی بودین ؟ گفتین که این خانواده رو شما نجات دادین و اگر اسمی از سالارزاده ها هست زیر سایه ی شماست ؟ خانم خندید و گفت مگه میشه نگم منه از خود راضی از خودم تعریف نکنم صبح ؛شب نمیشه ؛ نریمان بلند شد و خانم رو بغل کرد و بوسید و در همون حال گفت : فدا تون بشم تعریف هم دارین ؛خانم بازم خندید و گفت : نمی خواد فدای من بشی تو همینقدر که غصه نخوری من ببینم که خوبی برای من کافیه ؛
حالا بهم بگو ببینم پریماه چشه ؟ نکنه خاطر کسی رو می خواد که اینطور پژمرده و غمگینه ؟ قلبم شروع کرد به تند زدن که نکنه نریمان حرفی بزنه ولی اون گفت : نه بابا عاشق چیه ؛ همین که من عاشق شدم برای همه ی ما بسه ؛
اون برای خانواده اش نگرانه ؛ تازه فوت پدرشم نتونسته فراموش کنه بهش حق بدین شما خبر ندارین معمار چه مرد خوبی بود من که غریبه بودم دوستش داشتم پریم
تابلوبزرگ برداشتم خطای اولیه طرح روش زدم
لب تاپم باز کردم شروع کردم به تایپ تحقیق حوزه علمیه
بعضی اسمهارو پررنگ میزدم
مثل محمد بن عبدالوهاب
مستر همفر
انگلیس
مشروب
اعتقادات وهابیت
۱.تعمیرقبور اولیای الهی و ائمه شیعه کفر است
۲.مسجد سازی در کنار قبور صالحان شرک است
۳.بزرگداشت موالید(ولادت ها)و وفات علی بن ابی طالب و فرزندانش بدعت است
۴.تبریک آثار اولیای الهی شرک است
۵.درخواست از اولیای الهی کفر است
۶.درخواست شفاعت از شافعان شرک است
نویسنده :بانو....ش
#قسمت_بیست و دوم
#ازدواج_صوری
به چشم بهم زدنی دهه دوم محرم هم تمام شد
امشب آغاز دهه سومه
داشتم رو بومی که قرار بود عکس آقا بزنم کار میکردم
که گوشیم زنگ خورد
شماره وحید و تصویر وحید-مهلا رو گوشی نمایان شد
-الو سلام
وحید:الو سلام دخترخاله میای هئیت کارت دارم ؟
-چشم تا یک ساعت دیگه اونجام
مانتو مشکیم پوشیدم روسری مشکیم لبنانی بستم
خونه ما رسم بود همه تا اربعین سیدالشهدا سیاه میپوشیدیم
بعد اربعین پدر مارو از سیاه در میاورد
راهی هئیت شدم
وحید داشت با برادر عظیمی حرف میزد
منتظر موندم تا حرف زدنشون تمام بشه 😕😕
تا تمام شد وحید صدام کرد :خانم احمدی
-چی شده ؟
وحید:باید چیزی شده باشه؟
شما خانمها چرا منتظر سومالی، زلزله بم هستید؟
-وحید 😡😡😡
بگو دیگه
وحید:باشه بابا
حاجی شالباف زنگ زد گفت از صبح هرچقدر ب خانم احمدی زنگ میزنم جواب نمیده
بهشون بگید از بین هر گروهی که که خیّرین سرپرستی شون دارند
به نیت حضرت عباس ۳۴نفر قرعه کشی کنن ببریمشون مشهد
هزینه کل سفر میدن + بچه ها هئیت که تو دهه اول تو مراسم نذری کمک کردن
حاجی گفت تا پس فردا ساعت ۹صبح به دستشون برسونی
دختر خاله یه تماس هم با حاجی بگیر
صبح کجا بودی ؟
-هیچ بابا رفته بودم جایی
وحید: پریا تورو باید MI6 بگیره از زیر زبونت حرف بکشه
-خیلی ممنون
شماره سارا گرفتم کل واقعه براش تعریف کردم
سارا:پریا من یه ذره خستم
تا یه ساعت دیگه میام
-باشه فدات بشم خیلی خسته شدی
سارا:ن بابا خدا لایقت بده تا آخر عمر تو این راه باشیم
-ان شالله
پس میبنمت
سارا:یاعلی
صبح منو سارا وسحر یه سری اقلام غذایی بردیم اطراف قزوین از
طرف خیّرین برای خانواده های که وضع مالی شون خوب نبود
نام نویسنده : بانو....ش
🆔https://eitaa.com/joinchat/2649751607C2b1adaf617
🆔https://zil.ink/bettiabaei
بسم رب الصابرین
#قسمت_بیست و سوم
#ازدواج_صوری
تا سارا بیاد یه ساعتی طول کشید
وقتی اومد بهش یه زنگ بزن برادرعظیمی هم تشریف فرما بشن
برادرعظیمی پسر خواهرشوهر سارا بود
یه باربه سارا گفتم زنگ بزن برادرعظیمی بیان پایگاه
زنگـ زد گفت :آقاصادق پریا میگهـ بیا پایگاه
قطع که کرد من تا یه ربع در افق محو بودم
اومد شماره برادرعظیمی بگیره
گفتم سارا به جان خودت اسمو بگی
میکشمت این چهارتا استخوان ✋ تو دهنت خرد میکنما
سارا:خب بابا خشمگین آروم باش
سارا زنگ زد کل ماجرا برای برادر عظیمی گفت
من خودم راحت میتونستم سفارش حاجی شالباف انجام بدم
اما خواستم جای شک و شبهه برای هیچ احدی نمونه
برادرعظیمی تا رسیدن ما قرعه کشی کردیم
اسامی یادداشت کردم ببرم پیش حاجی شالباف
شماره حاجی شالباف گرفتم
سلام حاج آقا خوب هستید
حاجی شالباف :سلام دخترم خوبی؟
پدر خوب هستن ؟
-ممنون سلام دارن خدمتتون
نفرمایید شما رحمتید
حاج آقا ممنون بابت مشهد
اسامی حاضره کی بیارم خدمتتون
حاجی شالباف:ممنون دخترم
منتظرتم
به پدرهم سلام برسون
بگو مهدی میگه سایت سنگین شده حاجی جان
-ان شالله باهم میایم خدمتتون
حاجی شالباف:ممنونم دخترم
نام نویسنده : بانو.....ش
#قسمت_بیست و چهارم
#ازدواج_صوری
به سمت خونه به راه افتادم
چون کلید داشتم دیگه زنگ نزدم
-سلام خوشگل خانم خوبی؟
مامان:پریا دخترم بذار برسی بعد شروع کن شیطنت
-ووووووویییی مامان چیزای سخت نخواه دیگه
بابا کجاست ؟
-کجا میخواستی باشه ؟
تو حیاط دیگه
-تو حیاط چیکار میکنه؟
مامان :رفته عروس بیاره
-ووووووییییی خاک تو سرم 😱😱
سرت هوو آورد 😝😝
مامان : پریا خجالت بکش آفرین
-من میخوام بکشم
اما بلد نیستم
درهمین حین درباز شد بابا اومد داخل
بابا:پریا نیومده شروع کردی
-اصلا من از استقبال گرم کانون خانواده شدیدا خوشحال میشم
باباجان میشه حاضر بشیم بریم
بابا:کجا ان شاالله
-پیش حاجی شالباف
بابا:پیش مهدی چه خبره ؟
-حاجی شالباف قراره حدود ۲۰۰-۳۰۰نفر بفرستن مشهد
میخواستم اسامی ببرم پیشون
گفت با پدر بیا
بابا:باشه الان حاضر میشم بریم
بابا حاضرشد بیاد
سوئیچ گرفتم سمت بابا بفرمایید جناب احمدی
سرورم شما رانندگی کنید
بابا:پریا بابا شما این زبان نداشتی چیکار میکردی؟
-پیسی منو میخولد
بابا: پریا دخترم همیشه بخند باباجان
توکه میخندی دنیا بروم میخنده ☺️☺️☺️
نام نویسنده:بانو.....ش
#قسمت_بیست_و پنجم
#ازدواج_صوری
با پدر به سمت فروشگاه حاجی شالباف حرکت کردیم
حاجی شالباف از رفقای قدیمی بابا بود
یه فروشگاه بزرگ لوازم خانگی داشت
به خاطر ترافیک نیم ساعتی تو راه بودیم
بابا و حاجی شروع کردن به سلام علیک
منم همینجوری عین ماست وسط وایستاده بودم
درهمین حال در فروشگاه باز شد و پسر حاجی وارد فروشگاه شد
من خنده ام گرفت وقتی حلقه اش دستش دیدم 😝😝
این آقای به اصطلاح عاشق پارسال اومد خواستگاری من
چنان از عشق حرف میزد که آدم متحیر میموند
اما وقتی من گفتم نه
به سه روزم نکشید باورکن رفت خواستگاری یه دختر دیگه
بعضی ها فقط بلدن با کلمات بازی کنن
اسامی دادم به حاجی
بعداز یک دو ساعت الحمدالله بابا رحم کرد و پاشدیم رفتیم
-بابا لطفا پیش امامزاده حسین نگه دارید من میخوام برم مزار شهدا
بابا:باشه دخترگلم
خونه ما پایین شهر قزوین بود به عبارتی ۵دقیقه با امامزاده و مزار فاصله داشت
من متولد دهه ۷۰هستم تا پارسال فکر میکردم
چطوری شده این جوانای که اینجا خوابیدن
تو اوج شور و شعف راهی جنگ شدن
برای دفاع از خاک و ناموسشون
اما تا اینکه موند پارسال یه بنر تو دانشگاه از طرف بسیج برادران نصب شد
روش فقط دو تا جمله بود
مدافعین حرم حضرت زینب (س)
زیرشم کلنا عباسک یا زینب
من هیچی ازش نفهمیدم واقعا
چونـ کار برادرا بود منم که با عظیمی لج هیچی نپرسیدم
بانو.....ش
#قسمت_بیست وشش
#ازدواج_صوری
از بنر اینا چندوقتی گذشت که هی واژه مدافعین حرم از تلویزیون تکرارشد
آخرش پس از تحقیق فهمیدیم یه سری حرامزاده میخوان به حرم
بی بی حضرت زینب بی احترامی کنن
شیعه هم هنوز نمرده دختر علی(ع) باز به اسارت بکشن
بچه های اعزام میشن برای دفاع از حرم میگن مدافعین حرم
تازه داشتم این خبر رو درک میکردم
که خبر شهادت یکی از همشهریام کل شهر قزوین برداشت
"""رسول پورمراد"""""
بنر عکسش تو خیابان دیدم شوکه شدم
وای خدایا چقدر جوان بود
الهی بمیرم برای خانواده اش
چند هفته بعد از شهادت
""""شهید رسول پورمراد """""
یکی از پاسدارهای ناحیه امام حسن مجتبی به نام
""""حمید سیاهکلی مرادی """" به شهادت رسیدن
خداوکیلی من داشتم دیوانه میشدم
تو مراسم تشیع شهید ،از خانمشون یه برخورد دیدم خیلی جوان بودن
بسم رب الصابرین
#قسمت_بیست_و هشتم
#ازدواج_صوری
روای صادق عظیمی
ما راهی مشهدیم
پایتخت دلها
اما دلم داغون بود
داشتم میرفتم پیش آقا شکایت
تو اتوبوس وحید دستش زد سرشونه ام گفت:
صادق کشتی هات غرق شده
-وحید خودم غرق شدم
وحید:ناراحت نباش واگذارکن به خود بی بی
حتما دل پدرت نرم میکنه
-ای بابا وحید
من واقعا پدرمو نمیتونم درک کنم
اون موقعه ک جنگ ایران-بعث بود با اونکه تازه یه سال بود ازدواج کرده بود و یه بچه چندماه توراهی داشته رفته جنگ
اما الان منو اجازه نمیده
😔😔😔😔😔
وحید:غصه نخور داداش
بعداز ۱۵-۱۶ ساعت رسیدیم مشهد
بعداز غسل زیارت چفیه سبز لبنانیم و جانمازم برداشتم برم حرم
ورودی باب الجواد چفیه انداختم رو شونه هام
داخل صحن شدم
بعداز زیارت تو صحن جامع رضوی قامت بستم نماز خوندم
سلام که دادم یه گوشه صحن یه خواهری دیدم که چفیه سبزلبنانی روی چادرش بود
سریع زیر لب ذکر استغفرالله ..... گفتم
اما همین که اون خواهر چهرش برگشت سمت من متعجب شدم 😳
نام نویسنده:بانو.......ش
#قسمت_بیست و نهم
#ازدواج_صوری
روای پریا
رو به سارا گفتم گوشیم کی بود؟
سارا:استاد بود
گفتن آغاز هفته وحدت باید تحقیقمون ارائه بدیم
-اوهوم تحقیق آمادست
فقط باید بدیم صحافی
همین
سارا:پریا میگم میشه بنظرت اون جلدهای قطور فنری کرد؟
-نمیدونم
سارا از مشهد رفتیم
( اشکام با اسم رفتن جاری شد 😢😢)
سارا:پریا کم گریه کن
کربلا با گریه بدست نمیاد
اصلا پریا
کربلا فقط باب رفتن که نیست
اگه باب رفتن بود به قول شهید آوینی کربلا به شدن است وگرنه شمر هم به کربلا رفت
یا پریا یادته استاد ابطحی تو مهدویت میگفتن ضحاک اسم یکی از یاران امام بود تو کربلا که لحظه آخر فقط برای حفظ جان امام تنها گذشته
-سارا به خداوندی خدا قسم دست خودم نیست
سارا 😡😡😡
سارا:ووووووییییی چی شد یهو😐😐😱😱😰😰
-تو چرا استراحت نمیکنی؟
سارا:☹️☹️☹️😮😮😮 ترسیدم
پریا میای بریم هتل ؟
-نه عزیزم شما برید
من میخوام پیش آقاباشم
شاید اصلا برم مسجد گوهرشاد متعکف بشم
سارا:وا روزه که نمیتونی بگیری😣😣
-خخخخخ نه منظورم اینکه بمونم سه روز
سارا:اوهوم
سارا رفت
من موندم یه آقایی که روف عالمه
شب شام غریبان امام حسن مجتبی و شب شهادت امام رضا
امام رضا در آخرین روز صفر شهیدشدن
رو کردم به حرم و گفتم امام رضا شما غریبی یا امام حسن ؟
آقا غریبی اینکه پیش مردم خودتون نیستین 😭😭
آقا امروز امشب زائرهای امام حسن فقط کبوتربودن
یادیه شعر افتادم
من کبوتر بقیعم با تو خیلی فرق دارم
تو از این صحن به اون میپری
من شبا سر روی خاکا میذارم
اینجا زائر احترام میذارن
اونجا زائر از رو قبرا میرونن
تا سالهای سال مزار متبرکه امام حسن مجتبی،امام سجاد،امام محمدباقر،امام جعفرصادق بعقه داشته
اما بعداز تسلط وهابی کثیف
در ۸شوال تمامی آثار متبرکه ائمه بقیع خراب میشه 😭😭😭😭
نویسنده : بانو.....ش
#قسمت_سی ام
#ازدواج_صوری
ماه صفرهم تموم شد و شیعه و محبان ائمه عاشقانه به استقبال ماه صفر رفتن
ماروزهای اول ربیع الاول هم در مشهد بودیم
خیلی دوست دارم آقارو 😍😍😍
الان سه روزه از مشهد برگشتیم
فردای روی که برگشتیم توی اینترنت درباره شهید رضا اسماعیلی تحقیق کردم و اطلاعات کمی دستگیرم شد
"شهید رضا اسماعیلی یکی از شیعیان افغانستانی مقیم ایران بود که حدوداً 19 سال سن داشت و چهرهاش حقیقتاً از معصومیت خاصی برخوردار بود.این شهید در دانشگاه فردوسی مشهد به تحصیل علم میپرداخت" رضا جوانی برازنده و ورزشکار بود که نایب قهرمانی وزن 55 کیلوگرم پرورش اندام استان خراسان رضوی را نیز در کارنامه داشت. و درسال 1392از طریق گروه فاطمیون به سوریه اعزام شد و شبیه امام حسین سرش از بدنش جدا شد😞😭"
امروز سه روزه که برگشتیم و من تحقیق جمع کردم گذاشتم تو پوشه
چادرم سر کردم
-مامان من دارم میرم تحقیق بدم صحافی
مامان: باشه پول داری؟
-بله
من برم
بعداز ۱۵دقیقه رسیدم
کار دادم گفت سه روز دیگه آمادست
سارا روز به روز به زایمانش نزدیک میشود
برای همین اکثریت کارا رو خودم میکردم
شنبه یعنی پنج روز دیگه باید تحقیق ارائه بدم
تاریخچه وهابیت
حاج آقاسلیمی استادمون زنگ زد گفت
روز ارائه تحقیق تمام اساتید حوزه علمیه قزوین
و طلاب سطح ۲ استان قزوین هستن
استرسم لحظه به لحظه بالا میرفت
شماره سارا گرفتم الو ساراگلی فردا میتونی بیای حوزه ؟
سارا:الو آره
حسن آقا بنده خدا منو میاره همونجا میمونه منو برمیگردونه
-ممنونم ازت حضورت بهم انرژی میده
ممنونم ازت
#قسمت بعدی آشنایی با تاریخچه وهابیت#
نام نویسنده: بانو....ش
#قسمت_سی_و یکم
#ازدواج_صوری
ارائه مقاله تو سالن اجتماعات حوزه بود،
واردسالن که شدیم استرسم رفت بالا
بسم الله گفتم از پله ها رفتم بالا رفتم پشت میکروفون
باید پیش از هر حرفی همه چیز رو می سنجیدم ... و من هیچی در مورد اون شخص نمی دونستم ...
من رو به خونه ای که گرفته بودن برد ... یه خونه دوبلکس ... بزرگ و دلباز ... با یه باغچه کوچیک جلوی در و حیاط پشتی... ترکیبی از سبک مدرن و معماری خانه های سنتی انگلیسی ... تمام وسایلش شیک و مرتب
فضای دانشگاه و تمام شرایط هم عالی بود ... همه چیز رو طوری مرتب کرده بودن که هرگز ... حتی فکر برگشتن به ذهنم خطور نکنه ... اما به شدت اشتباه می کردن ...
هنوز نیومده دلم برای ایران تنگ شده بود ... برای مادرم ... خواهر و برادرهام ... من تا همون جا رو هم فقط به حرمت حرف پدرم اومده بودم ... قبل از رفتن ... توی فرودگاه از مادرم قول گرفتم هر خبری از بابا شد بلافاصله بهم خبر بده ... خودم اینجا بودم ... دلم جا مونده بود ... با یه علامت سوال بزرگ ...
- بابا ... چرا من رو فرستادی اینجا؟ ...
#رمان_مذهبی_بی_تو_هرگز
#قسمت_بیست-پنجم
دوره تخصصی زبان تموم شد ... و آغاز دوره تحصیل و کار در بیمارستان بود ...
اگر دقت می کردی ... مشخص بود به همه سفارش کرده بودن تا هوای من رو داشته باشن ... تا حدی که نماینده دانشگاه، شخصا یه دانشجوی تازه وارد رو به رئیس بیمارستان و رئیس تیم جراحی عمومی معرفی کرد ...
جالب ترین بخش، ریز اطلاعات شخصی من بود ... همه چیز، حتی علاقه رنگی من ... این همه تطبیق شرایط و محیط با سلیقه و روحیات من غیرقابل باور و فراتر از تصادف و شانس بود ...
از چینش و انتخاب وسائل منزل ... تا ترکیب رنگی محیط و ... گاهی ترس کوچیکی دلم رو پر می کرد ...
حالا اطلاعات علمی و سابقه کاری ... چیزی بود که با خبر بودنش جای تعجب زیادی نداشت ...
هر چی جلوتر می رفتم ... حدس هام از شک به یقین نزدیک تر می شد ... فقط یه چیز از ذهنم می گذشت ...
- چرا بابا؟ ... چرا؟ ...
توی دانشگاه و بخش ... مرتب از سوی اساتید و دانشجوها تشویق می شدم ... و همچنان با قدرت پیش می رفتم و برای کسب علم و تجربه تلاش می کردم ... بالاخره زمان حضور رسمی من، در اولین عمل فرارسید ... اون هم کنار یکی از بهترین جراح های بیمارستان ...
همه چیز فوق العاده به نظر می رسید ... تا اینکه وارد رختکن اتاق عمل شدم ... رختکن جدا بود ... اما ...
آستین لباس کوتاه بود ... یقه هفت ... ورودی اتاق عمل هم برای شستن دست ها و پوشیدن لباس اصلی یکی ...
چند لحظه توی ورودی ایستادم ... و به سالن و راهروهای داخلی که در اتاق های عمل بهش باز می شد نگاه کردم ...
حتی پرستار اتاق عمل و شخصی که لباس رو تن پزشک می کرد ... مرد بود ...
برگشتم داخل و نشستم روی صندلی رختکن ... حضور شیطان و نزدیک شدنش رو بهم حس می کردم ...
- اونها که مسلمان نیستن ... تو یه پزشکی ... این حرف ها و فکرها چیه؟ ... برای چی تردید کردی؟ ... حالا مگه چه اتفاقی می افته ... اگر بد بود که پدرت، تو رو به اینجا نمی فرستاد ... خواست خدا این بوده که بیای اینجا ... اگر خدا نمی خواست شرایط رو طور دیگه ای ترتیب می داد ... خدا که می دونست تو یه پزشکی ... ولی اگر الان نری توی اتاق عمل ... می دونی چی میشه؟ ... چه عواقبی در برداره؟ ... این موقعیتی رو که پدر شهیدت برات مهیا کرده، سر یه چیز بی ارزش از دست نده ...
شیطان با همه قوا بهم حمله کرده بود ... حس می کردم دارم زیر فشارش له میشم ... سرم رو پایین انداختم و دستم رو گرفتم توی صورتم ...
- بابا ... من رو کجا
فرستادی؟ ... تو ... یه مسلمان شهید... دختر مسلمان محجبه ات رو ...
آتش جنگ عظیمی که در وجودم شکل گرفته بود ... وحشتناک شعله می کشید ... چشم هام رو بستم ... - خدایا! توکل به خودت ... یازهرا ... دستم رو بگیر ...
از جا بلند شدم و رفتم بیرون ... از تلفن بیرون اتاق عمل تماس گرفتم ...
پرستار از داخل گوشی رو برداشت ... از جراح اصلی عذرخواهی کردم و گفتم ... شرایط برای ورود یه خانم مسلمان به اتاق عمل، مناسب نیست ... و ...
از دید همه، این یه حرکت مسخره و احمقانه بود ... اما من آدمی نبودم که حتی برای یه هدف درست ... از راه غلط جلو برم ... حتی اگر تمام دنیا در برابرم صف بکشن ... مهم نبود به چه قیمتی ... چیزهای باارزش تری در قلب من وجود داشت ...
👈ادامه دارد…
#نوشته همسر و دخترشان
🆔https://eitaa.com/joinchat/2649751607C2b1adaf617
🆔https://zil.ink/bettiabaei