نوشته های ناهید:
#داستان_سبزیاخاکستری 🟢⚪️
#قسمت_سی و چهارم
#ناهید_گلکار
یا من اونقدر آدم های دو رو در اطرافم دیده بودم که کارای اون به نظرم عجیب میومد ؛ حالا روز بود و می تونستم اون خونه ی روستایی رو بهتر ببینم , از حیاط کوچکی که خاکی بود رد شدیم , یک قفس مرغ کنار دیوار بود و تنها یک درخت توت وسط حیاط که حالا شاخ و برگ های خشک شدش تا روی پشت بام اون خونه که سه تا اتاق کوچک و یک راهروی باریک داشت رفته بود ؛ همه جا تمیز و مرتب به نظر می رسید ؛ و با دیدن آهو و پرستو و موهای شونه زده ی سلمان که با آب به یک طرف کف سرش خوابیده بود و اینکه بهترین لباس شون رو پوشیده بودن می تونستم بفهمم که برای اومدن ما چقدر ذوق داشتن ؛ و چنان ازم استقبال کردن که گویی سالهاست منو می شناسن ؛ منم سعی داشتم با رفتارم بهشون نشون بدم که چقدر از دیدنشون خوشحالم ؛
دخترا فورا سفره رو پهن کردن و خواهر غذا ها رو آورد و دور هم نشستیم ؛ نریمان مدام با سلمان شوخی می کرد و برای هم کُری می خوندن ؛
همه ی ماجرا های اون روز رو بدست فراموشی سپردم ؛ حال عجیبی داشتم انگار از دنیای خودم هزاران فرسنگ فاصله گرفتم و به دنیای پاکی ها و معصومیت ها پا گذاشتم ؛
در واقع خوبی و بدی دنیا در نگاه ماست اینکه چطور بتونیم از لحظات مون استفاده کنیم و یا لذت ببریم ؛ و نریمان این کارو خوب بلد بود ؛ می دیدم که واقعا مثل یک پسر بچه دلش می خواست شوخی و بازیگوشی کنه ؛ اون با سه تا بچه ی خواهر عالم دیگه ای داشت رمز ها و حرکاتی بین شون بود که آدم رو به وجد میاورد ؛ برای نشون دادن موافق بودن با هم دستهاشون رو سه بار بهم می زدن ؛ اگر موافق نبودن گوش های همدیگر رو می کشیدن ؛ سلمان و آهو به نریمان دایی می گفتن و پرستو اسمشو صدا می زد ؛ وقتی مشغول غذا خوردن بودیم به پرستو و آهو نگاه کردم لب هاشون رو کمی ماتیک مالیده بودن و گونه هاشون رو سرخ کرده بودن تا زیبا به نظر برسن , خدای من اینجا واقعا یک دنیا دیگه بود ؛ همینطور که غذا می خوردیم سلمان گفت دایی تو چرا خیلی وقته نمیای خونه ی ما ؟ دیگه ما رو دوست نداشتی ؟
برای لحظاتی نریمان حالتش عوض شد وسکوت کرد بعد آروم قاشق رو گذاشت توی بشقاب و گفت :کی توی این دنیا می تونه تو رو دوست نداشته باشه ؟ تو رفیق منی ؛ ولی نیومدم برای اینکه زورم کم شده بود ؛ترسیدم با تو کشتی بگیرم و باز منو شکست بدی رفتم ورزش کردم قوی شدم اومدم حسابت رو برسم ؛سلمان چشمهاش برقی از شادی زد و به خاطر نوع حرف زدنش چیزی گفت که من نفهمیدم ولی همشون متوجه شدن و با هم خندیدن ؛ لبخندی از ته دل روی لبم نشست و این لبخند با کُشتی نریمان و سلمان تکرار شد و روی لبم موند ؛ و اینکه نریمان چطور وانمود می کرد در گیر زور بازوی اون شده و سر بسر گذاشتنش با آهو و پرستو و خواهر تبدیل به خنده هایی شد که خودم باور نداشتم و این خنده ها زمانی تبدیل به قهقهه های از ته دل شد که یار کشی کردیم و دو دسته شدیم و گل یا پوچ ،بازی کردیم ؛
دقیقا مثل روزهای خوش گذشته ؛ آره نریمان شباهت زیادی به آقاجونم داشت ؛ کاراش ؛ ذوق و شوقش برای بازی اونم درست همین اخلاق ها رو داشت و من تا اون زمان متوجه این شباهت نشده بودم ؛
خواهر منو آهو رو انتخاب کرد و نریمان هم پرستو و سلمان رو ؛ نمی دونم زمان چطور گذشت ؛ می خندیدم و از خوشحالیه بردنمون فریاد می زدم ؛ آره من یکسال بود که خنده رو فراموش کرده بودم ؛ و حالا داشت بهم خوش میگذشت ؛ یک مرتبه چشمم افتاد به آسمون و گفتم : نریمان داره شب میشه خانم منتظره دیگه بریم ؛ گفت : آره من خودمم کار دارم قراره به نادر زنگ بزنم ؛ خب خواهر خیلی ممنون مثل همیشه خوش گذشت ؛ خواهر گفت : عزیز عمه تو چشم و چراغ خونه ی منی تو رو خدا بیشتر بیا حتما پریماه رو هم بیار ؛ نریمان گفت : فکر کنم اینطور که اون با پرستو و آهو دوست شده منم نیارمش خودش میاد ؛ گفتم : آره خواهر حتما میام ؛خداحافظی کردیم و خواهر تا دم ماشین ما رو بدرقه کرد و جلوی پنجره ی طرف نریمان ایستاد و سرشو خم کرد و گفت :نریمان راسته که سارا و کامی و نادر می خوان بیام ایران ؟
نریمان گفت : فکر می کنم خواهر امشب قراره به نادر تلفن کنم خبرشو بهت میدم چطور مگه ؟ خواهر گفت : هیچی ؛ برو ؛ نریمان گفت : نگران نباشین من با مامان بزرگ حرف می زنم نمی زارم شما اذیت بشین ؛ گفت : نه موضوع این نیست ؛ من که دیگه عادت کردم ولی امروز مادر داداشم رو نشناخت می خواست بیرونش کنه ؛ صبح بردمش حموم و خوابید از خواب که بیدار شد اصرار داشت بره حمام و می گفت دورغ میگم که قبلا رفته ؛ من نگران خودش هستم ؛ نمی دونم وقتی بچه ها بیان باهاشون چه رفتاری می کنه ؛ نریمان گفت : شما که اومدی چطور بود ؟ گفت : والله نمی دونم نمی فهمیدم یا سکوت می کرد یا هر چیزی رو که فراموش می کرد به روی خودش نمیاورد ؛ نریمان از من پرسید : پریماه تو چیزی متوجه نشدی
نوشته های ناهید:
#داستان_سبزیاخاکستری 🟢⚪️
#قسمت_سی و پنجم
#ناهید_گلکار
در همون موقع خانم صدام کرد پریماه ؟ پریماه ؟ کجا رفتی ؟ حالام که اومدی غبیت زد ؟ با اکراه از روی تخت بلند شدم و رفتم به اتاقش نگاهی به من کرد و گفت : چیه باز که اخمهات رفته تو هم ؛ گفتم : چیزی نیست خانم کاری با من داشتین ؟ همینطور که عصا زنون میرفت به پذیرایی و منم دنبالش گفت : بله داشتم که صدات کردم ؛یادم نیست دارو هامو خوردم یا نه ؛ گفتم : خب من الان چیکار کنم ؟برگشت و یک لحظه به من نگاه کرد و رفت و در همون حال گفت : چیه داری سر بالا جواب میدی ؟ ببینم نکنه بهت برخورده که گفتم چرا دیر اومدین ؟سعی کردم آروم و مادبانه حرف بزنم و عصبایتم رو نشون ندم ؛ گفتم : بله خانم یکم بهم بر خورده ؛چون فکر می کنم کار اشتباهی نکردم زمانی که باید خونه ی مادرم می بودم رفتم پیش خواهر اینم آقا نریمان به شما گفته بود ؛ می خواستین همون جا بگین نه ؛ من به حرف آقا نریمان رفتم آخه اون منو آورد توی این خونه ؛ لابد بهش اطمینان داشتم که اومدم اینجا؛ برای اینکه تا حالا ازشون چیز بدی ندیدم که نخوام باهاش حرف بزنم ؛
خودتون هم می دونین توی چه شرایطی قرار داره و احتیاج داره با یکی درد دل کنه بد کاری کردم ؟ خندید و گفت :لابد اون یکی هم فقط تویی ؛ گفتم : نه ؛ خب وقتی توی یک خونه هستیم پیش میاد دیگه , گفت : من یادم نیست داروهام رو خوردم یا نه تو داری آسمون و ریسمون بهم می بافی ؟ گفتم : خانم فکر می کنم بهتره من از اینجا برم , حرفم رو نشنیده گرفت و نشست روی مبل و گفت : نمی خواد کشش بدی چیزی نبود که یک تذکر دادم ؛ حالا توام چقدر لوسی ؛ شپش تنت منیژه خانمه ؛ زود بهت بر می خوره ؛دخترشاید دلم برات تنگ شده بود ؛می دونی که دلم نمی خواد از پیشم بری ناز می کنی ؟ گفتم : نه خانم ناز نمی کنم واقعا میگم ؛ من نمی تونم اینطور حرفا رو تحمل کنم ؛دلتون برام تنگ شده بود همینو بهم می گفتین ؛ خب منم دلم براتون تنگ میشه ؛ ولی طاقت دعوا ندارم ؛
راستش اگر قرار بود از این حرفا بشنوم از خونه ی خودمون نمی اومدم بیرون ؛همش سعی دارم کاری نکنم که باعث حرف و سخن بشه ؛ ولی اگر قرار باشه با آقا نریمان توی یک خونه باشم نمی تونم باهاش حرف نزنم ؛ یعنی دلم بخواد می زنم ؛ دلم نخواد نمی زنم ؛ گفت : اوه ؛ اوه چه زبونی در آوردی ؛ بَدم دست و رو شسته ای نیستی ها ؛ بهت میگم ولش کن دیگه ؛ برو حرف بزن ولی یک طوری که این شالیزار احمق حرف درست نکنه ؛ الان به من گفت ولی بدون که قبلا به گوش قربان و احمدی هم رسونده ؛ گفتم : خانم چی رو رسونده ؟ اینکه دونفر با هم حرف بزنن کار اشتباهیه ؟ من و شما که نمی خوایم با ذهن مریض دیگران زندگی کنیم شما که خوب بلدین همه رو بشونین سر جاشون چرا ازم دفاع نکردین؟ اگر بهم اعتماد دارین ؛ اگر ندارین موندن من اینجا فایده ای نداره ؛
راستشو بخواین خانم با وجود اینکه خیلی دوستون دارم اصلا حوصله ی این حرفا رو ندارم , با اجازه شما فردا بر می گردم خونه ی خودمون ؛ با خنده گفت : ای دختر بی چشم رو ؛سر یک کلمه حرف ببین داری چیکار می کنی ؟ نریمان اومد توی اتاق و این جمله رو شنید وبا لبخند پرسید : چی شده مامان بزرگ ؟ خانم گفت : می ببینی پریماه خانم چی میگه ؛ یک کلام بهش گفتم دیر اومدی میگه می خوام برم ؛با اون چشم های سبزش خیره ؛ خیره به من نگاه کرد به خدا ترسیدم ؛ نریمان گفت : خب به خاطر حرفای شماست دیگه نباید چرت و پرت های شالیزار رو گوش می دادین ؛ به نظرم پریماه حق داره ؛ اون دختر با شخصیتیه معلومه که بهش بر می خوره؛ به منم برخورد ؛ خانم عصاشو بلند کرد و با اخم ولی به حالت شوخی گفت : خب بره فدای سرم یکی دیگه پیدا می کنم از اینم بهتر ؛حوصله ی ناز کشیدن ندارم ؛ برای من یکی ناز نکن ؛ البته این حرف روچون با لحنی شوخی و خنده ادا کرده بود نمی تونستم جدی بگیرم ,
ولی گفتم : ممنونم که زود رضایت دادین پس من با اجازه ی شما صبح با احمدی میرم ؛ نریمان گفت ,نه تو بمون پریماه ؛ من میرم خیال مامان بزرگ هم راحت میشه ؛خانم صداشو بلند کرد و گفت : اوووی شما ها چرا دارین با من اینطوری می کنین ؟ نریمان گفت : خب مامان بزرگ دختر مردم حق داره ؛ این چه حرفی بود زدین ؟ نمی دونم شما یک مرتبه چرا اینطوری می کنی ؟ آخه به حرف شالیزار داری پریماه و منو ناراحت می کنی ؟ این کاری که شما کردین اسمش تهمته ؛ درست نمیگم ؟ گفت: ای بابا ول کنم نیستین ؛ والله بالله قصدی نداشتم ولم کنین دیگه ؛ داره حالم بد میشه ؛ به این خانم میگم یادم نیست که قرص هامو خوردم یا نه ؛ میگه حالا من چیکار کنم ؛ خندید گفت : خب راست میگه حالا چیکار کنیم ؟ اگر خورده باشین که بده دوباره بخورین؛ و اگر نخورده باشین که اونم بده ؛ گفت : بابات می دونست کاش ازش می پرسیدم ؛ رفت ؟نریمان گفت : آره رفت ؛برسه خونه تلفن می کنم و ازش می پرسم ؛ در ضمن چشم پریماه شب ها
نوشته های ناهید:
#داستان_سبزیاخاکستری 🟢⚪️
#قسمت_سی و ششم
#ناهید_گلکار
و با دقت شروع کردم به کشیدم ولی نمی شد ؛ مرتب پاک می کردم و دوباره می کشیدم ؛اونقدر این کارو کردم تا خسته شدم ؛ نمی شد این کار سخت تر اونی بود که فکرشو می کردم ؛ نمی دونم شایدم ترس از این داشتم که مورد پسند نریمان قرار نگیره به هر حال قصدم این بود که این کارو انجام بدم ؛ و اونقدر کشیدم و کشیدم تا بالاخره طرح اولیه ی اون به نظرم خوب اومد ؛ بعد شروع کردم به کار روی ریزه کاری هاش از یک کنار با دقت هر چی تمام تر نگین ها رو کشیدم و برای براق نشون دادنش سایه زدم خوب یادمه که ساعت ها روی مروارید اون کار کردم تا خودم ازش راضی شدم ؛ یک مرتبه احساس کردم گردن و پشتم درد گرفته نگاهی به طرح انداختم هنوز خیلی مونده بود تا اون چیزی که من می خواستم بشه ؛ کمرم رو به پشتی صندلی فشار دادم و دستهامو باز کردم تا درد پشتم آروم بشه ؛ که چشمم افتاد به بیرون و زیر نور کمرنگ چراغ سر در گلخونه دیدم که داره برف میاد ؛بلند شدم و پرده و عقب زدم زمین تا چند سانت برف نشسته بود و هوا داشت روشن می شد ؛ چون می دونستم خانم صبح زود بیدار می شه و من باید کنارش باشم ؛مداد رو گذاشتم روی میز ؛
با خودم فکر کردم , خب تا شب که نریمان برگرده وقت دارم که طرح رو کامل کنم ؛ این بود که چراغ رو خاموش کردم و خودمو انداختم روی تخت ولحاف پر گرم و نرم رو کشیدم روم و بلافاصله خوابم برد .
و با صدای خانم بیدار شدم هراسون از تخت پریدم پایین و دستی به صورتم کشیدم و توی آینه خودمو نگاه کردم ؛ شونه رو برداشتم زدم به موهام و پشت سرم بستم ؛در حالیکه خانم داد می زد احمق چرا وقتی نریمان داشت میرفت منو صدا نکردی ؟ نباید توی این برف از خونه میرفت سر کار ؛ با عجله رفتم بیرون و سلام کردم ؛ خانم نگاهی به من کرد ورو کرد به شالیزار و ادامه داد ؛به قربان و احمدی بگو راه رو باز کنن ؛ توام بیکار نمون صبحانه ی منو که آوردی برو دور اطراف گلخونه رو تمیز کن یک بخاری والر هم ببر بزار توی گلخونه بخاری خودشم روشن کن یک دونه از گلدون ها یخ بزنه موهای سرت رو دونه به دونه می کنم ؛ به قربان بگو بره برف های پشت بوم رو هم بندازه ؛ هان پریماه بیدار شدی ؟ حواست باشه این تنه لش ها باید امروز راه عبور رو تا جلوی در وردی باغ پاک نگه دارین وگرنه بسته میشه و حالا حالاها کسی نمی تونه بیاد توی باغ ؛
شنیدی ؛وای خدا کنه که زیاد برف نباره وگرنه بچه ها بیان ما هم نمی تونیم اونا رو ببینیم ؛
گفتم : چشم خانم نمی دونستم اینطوری میشه ؛ باشه من الان لباس می پوشم و میرم بهشون یادآوردی می کنم ؛
خانم بشدت اوقاتش از این برفی که با تکیه های بزرگ هنوزم می بارید تلخ بود ؛ بخاری های همه ی اتاق ها روشن بود ولی سرما ی کوهستان با شهر فرق داشت ؛ خانم سردش بود و گفت : بگو شالیزار صبحانه ی منو بیاره توی اتاقم ؛ و خودش رفت ؛
کمی بعد روی میز کوچک اتاق خانم براش صبحانه گذاشتیم ولی اون پشت پنجره ی اتاق که درست شکل پنجره ی اتاق من سراسری بود بیرون رو نگاه می کرد ؛ و می تونستم بفهمم که دل خوشی از برف نداره ؛ دوتا چای ریختم و گفت : خانم ؟ بیان صبحانه بخورین چیزی نمیشه ؛ مگه سالهای قبل برف نمی اومد ؟ حالا میاد و آب میشه چرا اینقدر نگران شدین ؛ آهی کشید و اومد نشست روی صندلی و گفت : تو نمی دونی آخه ؛ چی بگم ؟ و سکوت کرد ؛
یک لقمه براش درست کردم وبه طرفش دراز کردم و گفتم , نکنه می خواین من بزارم دهن تون ؟ گفت : نریمان نباید میرفت ؛ عقل توی سر این جوون ها نیست ؛ گفتم : نگران نباشین تلفن داریم بهش زنگ می زنیم و میگیم زود تر بیاد تا برف زیاد نشده ؛ گفت : آره تلفن داریم ؛ خوب گفتی همین کارو می کنم ؛ اصلا وقتی برف میاد دل من می گیره ؛ دوست ندارم انگار افتادم ته یک چاه و راه نجاتی ندارم ؛ تو زود صبحانه بخور و برو ببین قربان و احمدی چیکار می کنن؛ باید تمام راه رو تا در باغ برف هاشو پاک کنن وگرنه جاده یخ می زنه و دیگه کسی نمی تونه بیاد پیش ما می فهمی ؟ گفتم : چشم خانم ؛ اصلا نگران نباشین ؛ آخه نمی فهمم شما چرا برای یک همچین چیزی اینقدر پریشون شدین ؟
یکم رفت توی فکر و همینطور که آروم ؛ آروم صبحانه می خورد گفت : نه این تنها نیست پریماه خاطرات بدی از این برف دارم ؛ خدایا خودت می دونی که چقدر عذاب کشیدم ؛ وقتی برف اینطوری می بارید کمال من و بچه ها رو میذاشت و میرفت و سه ماه تا چهار ماه بر نمی گشت و بهانه اش این بود که جاده بسته شده ؛
تو بگو اگر کسی زن و بچه هاش رو دوست داشته باشه این کارو باهاشون می کنه ؟ ولی اون می کرد و عین خیالشم نبود اصلا فکر نمی کرد که ممکنه بلایی سر ما بیاد ؛ شاید من اونقدر عرضه نداشتم که از بچه هام مراقبت کنم نباید میومد بهمون سر بزنه ؟ گفتم : یعنی شما رو با چهار تا بچه اینجا ول می کرد ومیرفت ؟ گفت : اینجا ؟ نه عزیز من توی یک کلبه ی داغون و
نوشته های ناهید:
#داستان_سبزیاخاکستری 🟢⚪️
#قسمت_سی و هفتم
#ناهید_گلکار
با خوشحالی پرسیدم , تو رو خدا راست بگین خوشتون اومد ؟ گفت : آره فکر نمی کردم تو اینقدر هنرمند باشی ؛با خنده ای که از روی ذوق به لبم نشسته بود گفتم : خودمم فکر نمی کردم؛ آخه همیشه همه منو به عنوان یک بیکاره ی تنبل می شناختن ؛ گفت : تو ؟ بیکاره ی تنبل؟ هر کس همچین فکری کرده احمق بوده ؛ خودتو دست کم نگیر ؛ که دست کمت می گیرن ؛ همیشه عادت داشته باش که نزاری کسی بهت لقب بد بده فورا مبارزه کن ؛ با همون خنده گفتم : ولی خوب یک طورایی هم همینطوری بودم ؛ گفت : بله همونی شده بودی که ازت می خواستن اینجا توانایی های خودتو نشون دادی چون اینطوری ازت می خواستیم پس تو آدم تنبلی نیستی هیچوقت نزار شرایط بر تو قالب بشه ؛ شیشه وقتی خالیه هر چیزی توش بریزی از همون پر میشه ؛ سرکه توش باشه میگن شیشه ی سرکه اگر شربت باشه میشه شیشه ی شربت ؛ سعی کن مثل شیشه خالی نباشی هر کس هر چی دلش خواست تو رو پر کنه و تو همون بشی که دیگران می خوان ؛
وجود داشته باش و عوض نشو اونوقته که دیگران برای تو و شخصیت تو ارزش قائل میشن ؛ خب بگو ببینم الان می خوای چیکار کنی با اون کاغذ ها ؛ گفتم : می خوام طرح گردنبند این انگشتر رو بکشم ؛ همینطوری به فکرم رسید ؛ آقا نریمان ازم نخواسته ؛اجازه هست برم کاغذ بیارم ؟ نگاهی به من کرد و گفت: کی به تو گفته حق نداری بری بالا ؟ برو بیار ببینم چیکار می کنی ؛ اتاق نریمان سمت چپ همون اولی ؛ برگشتی در اتاق رو ببند ؛
پله هایی که میرفت به طبقه ی بالا نزدیک آشپزخونه بود ؛ که به یک راهروی پهن به طول کل عمارت می رسید ؛ دو طرف راهرو شش اتاق بود و انتهای اون یک حمام و سرویس نگاهی به اطراف انداختم و در اولین اتاق سمت چپ رو باز کردم ؛بوی ادوکلن هنوز به مشام می رسید اتاقی بزرگ و نور گیر با چهار پنجره ی چوبی که پرده ی توری زیبایی داشت و آفتاب ظهر بهش جلا بخشیده بود ؛ میز کار نریمان پر بود از طرح و وسایل نقاشی ؛ وقاب عکس ثریا با صورتی معصوم که دل منو به درد آورد ؛
طاقچه ای گچ بری شده که از طبقات کوچک و بزرگ ساخته شده بود و روی هر طبقه عکسی در قاب های یک جور ؛ عکس دو نفری با ثریا ؛ عکس مادرش ؛ و نادر و یکی هم خانوادگی ؛ و یک عکس که نریمان خانم رو بغل کرده بود ؛ هنوز حوله ی حمامش روی دسته ی صندلی بود و یک ظرف مخصوص اصلاح صورت که با لوازمش کنار میز گذشته بود ؛ با احتیاط رفتم و از روی میز چند ورق بر داشتم و در اتاق رو بستم و با سرعت برگشتم پیش خانم ؛ فورا گفت : حالا درست برام بگو چی می خوای بکشی ؟ گفتم : همون دیگه ؛ طرح این انگشتر رو می خوام بشکل گردنبند بکشم ؛ گفت : برو بکش می خوام ببینم چیکار می کنی ؛ گفتم : خانم زیاد امیدوار نباشین ممکنه نتونم فقط می خواستم خودمو امتحان کنم ؛ گفت : خیلی خب دیگه برو امتحان کن ؛
رفتم به اتاقم و بلافاصله مشغول شدم ؛ حالا با احتیاط و دقت بیشتری می کشیدم ؛ حدود یک ساعت بعد خانم با عصاش در اتاق منو باز کرد و از همون جا گفت : چیکار کردی ؟ میشه ببینم ؛
نیم خیز شدم و گفتم بفرمایید خانم بله چرا نمیشه ؛ولی هنوز قابل دیدن نیست ؛ خودم راضی نیستم ؛خیلی مونده تا تموم بشه ؛ یکی دو روزی کار داره ؛ همینطور که عصاشو می زد به زمین اومد توی اتاق و روی صندلی کنار من نشست و گفت : آخیش این روزا خیلی زود خسته میشم ؛ و طرح رو که طرفش دراز کرده بودم گرفت و نگاه کرد و گفت : خوبه ؛ پریماه تو قدم به راه جدیدی توی زندگیت گذاشتی اصلا برای این کار آفریده شدی ؛ از این به بعد می تونی در آمد خیلی خوبی داشته باشی ؛ تلاش کن بهتر بکشی دقت کن مخصوصا روی پرداز آخرش و ریزه کاری هاش ؛ حالا من یک چیزی ازت می خوام اینو فعلا بزار کنار ؛ من یک طرح بهت میدم برات تعریف می کنم ببینم تو می تونی بکشی ؟ گفتم : شما هم قبلا از این کارا می کردین ؟گفت : بله ایده ی بیشتر جواهرات رو اون وقتا خودم به نریمان می دادم ؛ اصلا من اینو توی فکرش انداختم ؛
گفتم : خانم راستش همینطور که اینو می کشیدم منم یک چیزایی به نظرم می رسید شما فکر می کنین واقعا می تونم این کارو ادامه بدم ؟ گفت : تازه قدم اول رو برداشتی بستگی به پشتکارت داره عالی نیست ولی برای شروع خیلی خوبه ؛ گفتم : میشه طرح تون رو بگین ببینم می تونم یا شرمنده ی شما میشم ؛ گفت : عه ؛ عه ؛ از این حرفت بدم اومد شرمنده یعنی چی با کلام خودتو کوچک نکن ؛ همیشه بگو می تونم ؛ اگر نتونستم در توانم نبوده و نباید شرمنده باشی ؛ خودتو بزرگ بدون برای اینکه آدمی که کار خلاف نمی کنه شایسته ی بزرگی هست ؛ حالا گوش کن ببین چی میگم ؛ تصور کن ؛توی ذهنت این گردنبند رو ببین جلوی چشمت بیار ؛ و خانم آروم ادامه داد ؛ سه ردیف مروارید..
نوشته های ناهید:
#داستان_سبزیاخاکستری 🟢⚪️
#قسمت_سی و هشتم
#ناهید_گلکار
تا بالاخره نریمان نتونست در مقابل خانم مقاومت کنه و همینطور که غذا می خورد با دهن پر گفت : آخه چه اصراری هست شما بدونین دارین می ببین که حالم خوبه ؛ بابا یک نفر اومد توی طلافروشی؛ خانم پرسید کی بود ؟ گفت : یک مدعی نمی دونم ؛ مشتری داشتم اونا رو راه انداختم خواستم باهاش حرف بزنم ولی شروع کرد به فحاشی و بد و بیراه گفتن ؛ مجبور شدم بهش بگم بره بیرون ؛ بی هوا یک مشت زد؛ توی صورتم که خورد توی چشمم ؛ عصبانی شدم وبه کمک محمود شاگردم زدیمش و انداختیمش بیرون ؛ چشمم درد گرفته بود ومحمود رفت از توی کوچه برف بیاره بزارم روش که ورم نکنه ؛ زیر ویترین ایستاده بودم که یک مرتبه با سنگ زد شیشه ی مغازه خرد شد و سنگ خورد به سرم ؛و شیشه خرده ها ریخت روم ؛ تا اومدیم به خودمون بجنبیم فرار کرد ؛سرم خونریزی داشت و بند نمی اومد مجبور شدم کرکره روبکشم پایین و قفل کنم و برم بیمارستان ؛ آخه شیشه خرده ها رفته بود توی صورتم و دستم ؛ اونجا برام در آوردن و سرم چند تا بخیه خورد ؛
دیگه صلاح ندونستم با اون وضع بیام عمارت رفتم خونه ی خودمون ولی سر گیجه داشتم و حالم خوب نبود ؛ این بار با اصرار بابا رفتیم بیمارستان و اونشب رو اونجا بستری شدم تا جواب عکس و آزمایش معلوم بشه ؛خوشبختانه چیزیم نشده بود ؛ اون حالت منم مال اعصابم بود ؛ این یکی ؛ دو روز گذشته هم کار داشتم مغازه رو تمیز کردیم که پر از شیشه خرده و خون شده بود حتی بعضی از طلا ها هم خونی شده بودن ؛ دادم شیشه رو عوض کردن ونشکن گذاشتن ؛ به هر حال برای اینکه شما نگران نشین نیومدم ولی می دونستم که برف بیاد شما حالتون خوب نیست ؛ محمود رو فروستادم به خواهر بگه که اون بیاد پیش شما ؛ اونم گفته بود برف زیاده و سلمان هم تب داره ؛
نریمان در حالیکه دستشو انداخته گردن خانم ادامه داد ؛ دیگه امشب اومدم چون می دونستم مامان بزرگِ مهربون من دیگه منو نمی بخشه ؛ خودمم دلم براش تنگ شده بود ؛
همینطور که نرمان تعریف می کرد من حدس زدم اون آدم مدعی ممکنه یحیی باشه ؛ نریمان طوری رفتار نمی کرد که کسی باهاش همچین کاری بکنه ؛
نگاهش کردم تا با من چشم تو چشم شد با اشاره پرسیدم کی بود ؟ اونم با اشاره گفت : مهم نیست غذاتو بخور ؛
شالیزار دیگه رفته بود ظرف ها رو جمع کردم بردم توی آشپزخونه ؛ نریمان خواست کمک کنه گفتم : خواهش می کنم من انجامش میدم شما پیش مامان بزرگ باش خیلی دوری شما رو تحمل کرده ؛ اون دو نفر داشتن با هم حرف می زدن من آروم ؛ آروم در حالیکه آشپزخونه بشدت سرد شده بود ظرف ها رو شستم و غذا ها رو جابجا کردم ؛ و این در حالی بود که احتمال می دادم یحیی این کارو کرده باشه ؛ خیلی ناراحت بودم و در مرز گریه قرار گرفتم برای همین یکراست رفتم به اتاقم و در رو بستم ؛ نگاهی به طرح هام کردم که با چه ذوقی می خواستم به نریمان نشون بدم ولی دوباره حالم از همه چیز بهم خورد و بیزار شدم ؛ حتی دلم نمی خواست از نریمان بپرسم که آیا واقعا یحیی بوده ؟ ترجیح می دادم اینو بهم نگه چون خجالت می کشیدم و نمی دونستم بعد از این باید چیکار کنم ؛
ظاهرا اون دست بردار نیست و می خواد یک عمر منو به اسارت مادرش ببره و من دیگه نمی خواستم زن اون بشم با وجود اینکه هنوزم عشق اون توی دلم بود و نمی تونستم روزهای خوش گذشته رو از ذهنم پاک کنم ؛ صدای عصای خانم توی راهرو پیچید و من تا اون زمان مات و متحیر روی تخت نشسته بودم و بازم احساس بلاتکلیفی می کردم ؛از اتاق رفتم بیرون و با حالتی بفض آلود گفتم : شما برو استراحت کن من به کارای خانم می رسم ؛ گفت : پریماه ؟ تو چت شده ؟ من حالم خوبه ؛ چیزی نشده که این همه نگرانی ؛ خانم گفت : وای نریمان یادم رفت ؛ پریماه حق داره اون سه روزه که منتظر تو شده برگردی ؛ نریمان با تعجب گفت : چرا ؟ آره پریماه ؟منتظر من شدی ؟ گفتم : نه اونطوری ؛ یعنی الان وقتش نیست ؛ول کنین باشه بعداخانم مهم نیست ؛ عصاشو زد به پای منو با همون هلم داد و گفت نه همین الان بهتره ؛منم می خوام نظر نریمان رو بدونم ؛ وراه افتاد که بره توی اتاق من و ادامه داد ؛ نریمان بیا می خوام یک چیزی نشونت بدم ؛بیا که تعجب می کنی ؛ تا نبینی باورت نمیشه ؛
نریمان گفت کجا میرین ؟ شاید آمادگی نداشته باشه بری توی اتاقش مامان بزرگ باید اجازه بگیرین ؛ خانم گفت : بیا اجازه نمی خواد اون دختر مرتبیه ؛
نریمان خودش از کاغذ های روی میز من فورا فهمید که می خوایم چی بهش نشون بدیم ؛ گفت : وای پریماه کشیدی ؟ حتما عالی شده که مامان بزرگ پسندیده ؛ من قبلا طرح ها رو به ترتیب از رو گذاشته بودم انگشتری که نریمان گفته بود ؛ گردنبند و آخرم طرحی که خانم داده بود و به نظرم از همه بهتر از کار در اومده بود ؛ نریمان نشست پشت میز و خانم روی صندلی و منم جلوی میز ایستاده بودم ؛ خودش طرح ها رو برداشت و نگاه کرد منتظر عکس العملش
نوشته های ناهید:
#داستان_سبزیاخاکستری 🟢⚪️
#قسمت_سی و نهم
#ناهید_گلکار
نریمان دو قدم به من نزدیک شد و همینطور که توی صورتم نگاه می کرد گفت : به خدا باور کن پریماه از وقتی تو اومدی من نسبت به این عمارت و این خونه یک حس دیگه ای دارم انگار یک چراغی توش روشن شده که همیشه روشنه ؛ دلم گرمه که یک کسی اینجا هست که می تونم باهاش درد دل کنم ؛
هم خجالت کشیدم و هم یک حس خوبی بهم دست داد در حالیکه سعی می کردم اضطرابم رو متوجه نشه گفتم : این برای اینو که خیالتون از بابت خانم راحت شده ؛ گفت : خاکستری با رگه های زرد ؛ پریماه تا حالا این رگه ها رو تو چشمت ندیده بودم ؛ خندم گرفت و گفتم : میشه این چشم منو بی خیال بشی ؟ ولش کن دیگه ؛ اونم خندید و گفت : نمی تونم چرا توجه آدم رو جلب می کنه ؛
راه افتادم که از گلخونه برم بیرون و گفتم : برم که ممکنه خانم بیدار بشه ؛ ولی باورت میشه که من خودمم نمی دونستم که رنگ چشمم عوض میشه نه من و نه هیچ کس دیگه تا حالا توجهی نکرده بود ؛ دنبالم اومد و در گلخونه رو بست
و گفت : آره من اینطوریم اولین چیزی که توی صورت یکی می ببینم رنگ چشمش هست ؛ حالا بریم به کارمون برسیم ؛ یکی ؛ دو قدم جلوتر از اون راه میرفتم ؛ برگشتم و پرسیدم , کارمون چیه ؟ گفت : طراحی جواهردیگه ؛ مگه نمی خواستی یاد بگیری ؟ ؛ باید فوت و فن کار رو یادت بدم ؛ می خوای که ؟ گفتم : آهان البته ؛ اگر همون طور که گفتی در آمد خوبی داشته باشه از خدا هم می خوام ؛
ژاکتم رو پیچیدم دورم و سرمو بردم رو به آسمون تا گرمای خورشید رو احساس کنم ؛ و در همون حال ادامه دادم ؛ نریمان نمی دونم چطوری و چه وقت مسئولیت خانواده ام به عهده ی من افتاد ولی دیگه نمی تونم کاریش بکنم نگاه اونا به دست منه ؛ باید ازشون مراقبت کنم که سختی نکشن ؛شاید اینطوری بتونم در آمد بیشتر ی بدست بیارم ؛ نمی دونم شایدم اینطوری می خوام روح آقاجونم رو شاد نگه دارم ؛ که البته اونم بعید به نظر می رسه ؛ نمی دونم پشت این ماجرا چی درانتظارمه ؛ ولی میرم جلو تا ببینم چی برام پیش میاد ؛ ولی چیزی که الان بهش فکر می کنم آینده فرید و فرهاده ؛
خانجونم که پیر شده و احتیاج به مراقبت داره ؛ گفت : می خوای آخر هفته ببرمت اونا رو ببینی ؟ گفتم : نه ؛ چون نیستن برای زایمان گلرو رفتن گرگان با اینکه خیلی دلم می خواست کنارشون باشم و بدنیا اومدن اولین بچه ی خواهرم رو ببینم ولی ترجیح میدم به خاطر اونا کار کنم ؛ خانجونم باهاشون رفته وگرنه یحیی جرئت همچین کاری رو نداشت ؛ من واقعا اونو نشناخته بودم خیلی با موقعی که آقاجونم زنده بود فرق کرده ؛ اصلا یک آدم دیگه شده ؛ دارم فکر می کنم شایدم خواست خدا بود که باهاش ازدواج نکردم چون اگر بعدا این اخلاق ها رو از خودش نشون می داد هیچ کاری از دستم بر نمی اومد ؛ گفت : آره ما هیچوقت صلاح خودمون رو نمی فهمیم خیلی چیزا هست که به نفع ماست و ازش خبر نداریم و براش گریه و زاری می کنیم ؛ ولی یادت باشه همیشه روی من حساب کن ؛ مثل یک برادر و دوست کنارت هستم نمی زارم کسی اذیتت کنه بهت قول میدم پریماه ؛
گفتم : من کار زیادی برای تو از دستم بر نمیاد ولی توام روی دوستی من حساب کن .گفت : چه بگی ؛چه نگی من حسابم رو باز کردم ؛ تازگی ها یک چیزایی فهمیدم که خیلی ناراحتم کرده باشه برای بعد حالا بیا بریم سرما می خوری نمی تونم دوباره مریض شدنت رو ببینم ؛
تا وارد راهروی عمارت شدیم نریمان از پله ها رفت بالا و منم رفتم به اتاق خانم هنوز خواب بود ؛ کمی بعد در حالیکه وسایل طراحی دستش بود اومد پایین و صدا زد پریماه بیا کمک ؛ پرسیدم : چیکار می کنی ؟ گفت : خب فکر کردم اتاق تو که نمیشه ؛ اتاق منم نمیشه پس باید یک جایی توی پذیرایی برای خودمون درست کنیم از این به بعد هر دومون اونجا کار کنیم ؛ البته ممکنه مامان بزرگ از این کار راضی نباشه و دیگه این هنر ماست که راضیش کنیم ؛ پرسیدم : من چیکار می تونم بکنم ؟ گفت برو وسایل کارت رو بیار ؛شالیزار ؟ شالیزار ؟ دوتا چای و یکم میوه برامون بیار ؛ و خودش رفت توی پذیرایی و بعدم رفت میزی که توی اتاق من بود بغل زد و آورد ؛
یکی از میز های پذیرایی رو خالی کرد وبا دوتا صندلی کنار هم گذاشت ؛ گفتم : نه ؛نمیشه ؛ پرسید : چی نمیشه ؟ گفتم راضی نمیشه ؛ ما همه ی زندگیش رو بهم زدیم ؛ هر دومون رو از عمارت بیرون می کنه ؛ خندید و گفت : من یکم امیدوارم چون هر کاری در رابطه با طلافروشی و طرح های جدید باشه کوتاه میاد ؛ بیا بشین که شروع کنیم ؛
طرح گردنبند خانم رو گذاشت جلوی من و شروع کرد ؛ این اولین باری بود که اونقدر نزدیک بهم نشسته بودیم و خیلی معذب شدم طوری که اصلا حواسم نبود ؛ که چی داره میگه ولی کم کم وقتی اشکال های منو که زیادم بود یادآوردی می کرد توجه ام جلب شد ؛با دقت گوش می دادم و می پرسیدم ؛ تعداد مروارید ها چطوری فهمیده میشه ؛؟ برام توضیح داد ؛ از اتصال بند ها بهم و خیلی چیزا که
بسم رب الصابرین
#قسمت_بیست_و هشتم
#ازدواج_صوری
روای صادق عظیمی
ما راهی مشهدیم
پایتخت دلها
اما دلم داغون بود
داشتم میرفتم پیش آقا شکایت
تو اتوبوس وحید دستش زد سرشونه ام گفت:
صادق کشتی هات غرق شده
-وحید خودم غرق شدم
وحید:ناراحت نباش واگذارکن به خود بی بی
حتما دل پدرت نرم میکنه
-ای بابا وحید
من واقعا پدرمو نمیتونم درک کنم
اون موقعه ک جنگ ایران-بعث بود با اونکه تازه یه سال بود ازدواج کرده بود و یه بچه چندماه توراهی داشته رفته جنگ
اما الان منو اجازه نمیده
😔😔😔😔😔
وحید:غصه نخور داداش
بعداز ۱۵-۱۶ ساعت رسیدیم مشهد
بعداز غسل زیارت چفیه سبز لبنانیم و جانمازم برداشتم برم حرم
ورودی باب الجواد چفیه انداختم رو شونه هام
داخل صحن شدم
بعداز زیارت تو صحن جامع رضوی قامت بستم نماز خوندم
سلام که دادم یه گوشه صحن یه خواهری دیدم که چفیه سبزلبنانی روی چادرش بود
سریع زیر لب ذکر استغفرالله ..... گفتم
اما همین که اون خواهر چهرش برگشت سمت من متعجب شدم 😳
نام نویسنده:بانو.......ش
#قسمت_بیست و نهم
#ازدواج_صوری
روای پریا
رو به سارا گفتم گوشیم کی بود؟
سارا:استاد بود
گفتن آغاز هفته وحدت باید تحقیقمون ارائه بدیم
-اوهوم تحقیق آمادست
فقط باید بدیم صحافی
همین
سارا:پریا میگم میشه بنظرت اون جلدهای قطور فنری کرد؟
-نمیدونم
سارا از مشهد رفتیم
( اشکام با اسم رفتن جاری شد 😢😢)
سارا:پریا کم گریه کن
کربلا با گریه بدست نمیاد
اصلا پریا
کربلا فقط باب رفتن که نیست
اگه باب رفتن بود به قول شهید آوینی کربلا به شدن است وگرنه شمر هم به کربلا رفت
یا پریا یادته استاد ابطحی تو مهدویت میگفتن ضحاک اسم یکی از یاران امام بود تو کربلا که لحظه آخر فقط برای حفظ جان امام تنها گذشته
-سارا به خداوندی خدا قسم دست خودم نیست
سارا 😡😡😡
سارا:ووووووییییی چی شد یهو😐😐😱😱😰😰
-تو چرا استراحت نمیکنی؟
سارا:☹️☹️☹️😮😮😮 ترسیدم
پریا میای بریم هتل ؟
-نه عزیزم شما برید
من میخوام پیش آقاباشم
شاید اصلا برم مسجد گوهرشاد متعکف بشم
سارا:وا روزه که نمیتونی بگیری😣😣
-خخخخخ نه منظورم اینکه بمونم سه روز
سارا:اوهوم
سارا رفت
من موندم یه آقایی که روف عالمه
شب شام غریبان امام حسن مجتبی و شب شهادت امام رضا
امام رضا در آخرین روز صفر شهیدشدن
رو کردم به حرم و گفتم امام رضا شما غریبی یا امام حسن ؟
آقا غریبی اینکه پیش مردم خودتون نیستین 😭😭
آقا امروز امشب زائرهای امام حسن فقط کبوتربودن
یادیه شعر افتادم
من کبوتر بقیعم با تو خیلی فرق دارم
تو از این صحن به اون میپری
من شبا سر روی خاکا میذارم
اینجا زائر احترام میذارن
اونجا زائر از رو قبرا میرونن
تا سالهای سال مزار متبرکه امام حسن مجتبی،امام سجاد،امام محمدباقر،امام جعفرصادق بعقه داشته
اما بعداز تسلط وهابی کثیف
در ۸شوال تمامی آثار متبرکه ائمه بقیع خراب میشه 😭😭😭😭
نویسنده : بانو.....ش
#قسمت_سی ام
#ازدواج_صوری
ماه صفرهم تموم شد و شیعه و محبان ائمه عاشقانه به استقبال ماه صفر رفتن
ماروزهای اول ربیع الاول هم در مشهد بودیم
خیلی دوست دارم آقارو 😍😍😍
الان سه روزه از مشهد برگشتیم
فردای روی که برگشتیم توی اینترنت درباره شهید رضا اسماعیلی تحقیق کردم و اطلاعات کمی دستگیرم شد
"شهید رضا اسماعیلی یکی از شیعیان افغانستانی مقیم ایران بود که حدوداً 19 سال سن داشت و چهرهاش حقیقتاً از معصومیت خاصی برخوردار بود.این شهید در دانشگاه فردوسی مشهد به تحصیل علم میپرداخت" رضا جوانی برازنده و ورزشکار بود که نایب قهرمانی وزن 55 کیلوگرم پرورش اندام استان خراسان رضوی را نیز در کارنامه داشت. و درسال 1392از طریق گروه فاطمیون به سوریه اعزام شد و شبیه امام حسین سرش از بدنش جدا شد😞😭"
امروز سه روزه که برگشتیم و من تحقیق جمع کردم گذاشتم تو پوشه
چادرم سر کردم
-مامان من دارم میرم تحقیق بدم صحافی
مامان: باشه پول داری؟
-بله
من برم
بعداز ۱۵دقیقه رسیدم
کار دادم گفت سه روز دیگه آمادست
سارا روز به روز به زایمانش نزدیک میشود
برای همین اکثریت کارا رو خودم میکردم
شنبه یعنی پنج روز دیگه باید تحقیق ارائه بدم
تاریخچه وهابیت
حاج آقاسلیمی استادمون زنگ زد گفت
روز ارائه تحقیق تمام اساتید حوزه علمیه قزوین
و طلاب سطح ۲ استان قزوین هستن
استرسم لحظه به لحظه بالا میرفت
شماره سارا گرفتم الو ساراگلی فردا میتونی بیای حوزه ؟
سارا:الو آره
حسن آقا بنده خدا منو میاره همونجا میمونه منو برمیگردونه
-ممنونم ازت حضورت بهم انرژی میده
ممنونم ازت
#قسمت بعدی آشنایی با تاریخچه وهابیت#
نام نویسنده: بانو....ش
#قسمت_سی_و یکم
#ازدواج_صوری
ارائه مقاله تو سالن اجتماعات حوزه بود،
واردسالن که شدیم استرسم رفت بالا
بسم الله گفتم از پله ها رفتم بالا رفتم پشت میکروفون
بسم الله الرحمن الرحیم
شروع کردم به خوندن دعای غریق
اَللُّهم عرفنی نفسک و فانک إن تعرفنی نفسک
لم اعرف نبیک ،
اللهم عرفنی رسولک ،
فانک اٍن تعرفنی رسولک لم اَعرف حجتک،
اللهم اعرفنی حجتک
، فانک ان لم تعرفنی حجتک
ظلمت عن دینی
مذهب شیعه همیشه مورد توجه دشمنان و دوستانش بوده است
کشورهای غربی بعد از جنگ جهانی اول
مذهبی نو برای مقابله با شیعه ساخت
به نام ""وهابیت """"
فرقه قیدشده ساخته ی انگلستان است
رئیس فرقه وهابیت فردی است به نام ""محمدبن عبدالوهاب """
پدرش از علمای به نام و سرشناس ومعتقدِ شاخه حنبلی اهل سنت بود
اما محمد از سنین کودکی ضد فرقه داشت
تا درسنین نوجوانی توسط پدرش از قبیله اخراج شد و مرتدد حساب شد
نویسنده :بانو....ش
#قسمت_سی_و دوم
#ازدواج_صوری
شش اعتقاد اصلی وهابیت
۱.تعمیر قبور اولیای الهی و ائمه شیعه کفر محسوب میشود
۲.مسجدسازی درکنار قبور صالحان شرک است
۳.بزرگداشت موالید و وفوت علی بن ابی طالب و فرزندانش کفر محسوب میشود
۴.تبرک آثار شیعه شرک است
۵.درخواست از اولیای الهی کفراست
۶.درخواست شفاعت از شافعین شرک است .
برای اولین بار فردی به نام
""ابن القیم"""درکتاب
#زادالمعاد_فی_هدی_خیرالعباد
حکم به تخریب بنای بقیع داد
درهشت شوال ۱۳۴۴هـ.ق حکم اجرا شد
درحالیکه در آیه ۳۶سوره و آیه ۲۳شوری
خداوند از اعلام جهانی نشانه های الهی میگوید
و چه نشانه بزرگتر از ائمه و اهل بیت
(ناخوادآگاه بغض گلوم گرفت
و تو دلم گفتم
بمیرم برای کریم اهل بیت که غریب مدینه است😢 )
در صحیح بخاری ج۲ موضوع ساخت بنا و مسجد کنار ائمه و صالحان توسط اهل سنت بیان شده است
و در سایر منبع اهل سنت بیان شده عبارتند از
•صحیح مسلم ج ۲ص ۶۸
•صحیح مسلم کتاب السمجد ج ۲ص ۳۶
دلیل شیعه برای مسجدسازی
مسجد تنها برای ستایش خداست
وحرم اولیای الهی برای توسل و زیارت است
خداوند در آیات ۸سوره دهر ،۹۰انبیا به بزرگداشت موالید و وفات ائمه را ستایش می کنند
و در آیات ذیل
با نکات زیر اشاره میشود
۱.درخواست شفاعت همان درخواست دعاست (۸۵نسا،۱۹محمد،۲۸نوح )
۲.درخواست از افراد شایسته یک امر مستحبی است (۱۰۳توبه،۶۴نسا)
در آخر این تحقیق از راهنمایی های استاد محترمون حجت الاسلام مرتضی سلیمی قدردانی می کنیم
با گفتن این حرف تمام جعمیت برام صلوات میفرستن
وقتی پایین اومدم از پله ها متعجب شدم برادرعظیمی هم همراه حسن آقا اومده
وا😳😳
این چیکار میکنه اینجا
نام نویسنده: بانو....ش
#قسمت_سی و سوم
#ازدواج_صوری
استادمون منو سارا رو خیلی تشویق کرد
به عبارتی خودش میگفت با یه مقاله ۵۰۰صفحه ای روسفیدشون کردیم
بعد از ارائه مقالمون اتفاق خاصی نیوفتاد
داشتم میرفتم خونه داداشم پوریا و بهار ببینم
که دوستم پریسا بهم زنگ زد،
خخخخخ هرموقعه این دوستم زنگ میزد میخندیم
خیلی باحال بود
اسممون خیلی شبیه هم بود
-الو سلام جانم پریسا
پریسا:سلام خوبی خانم
-مرسی جیگرم
پریسا:پریا بانو من میخام داستان زندگی شهید حمید سیاهکلی بنویسم
خوابشون دیدم ازم گلایه کردن که چرا زندگیشون نمینویسم
دوستم پریسا نویسنده بود
-ووووییییی پریسا خوشبحالت
پریسا:وووووییییی کوفت
زنگ زدم باهم بیای بریم
-دورغ نمیگی که؟😒
پریسا:آدم باش آفرین
-کی بیام پیشت
پریسا:من بعدازظهر میرم مزار تا با خانمشون صحبت کنم
-پریسا عاشقتم
پریسا:من قصد ازدواج ندارم فعلا خداحافظ 😂
#قسمت_بعدی_زندگی_شهید_سیاهکلی
نام نویسنده:بانو....ش
#قسمت_سی و چهارم
#ازدواج_صوری
پریسا اومد دنبالم و باهم رفتیم مزار شهدا
وقتی رسیدیم به همسر شهید زنگ زد و ایشان گفتن سر مزار شهید هستن
به اون سمت حرکت کردیم
با خانم مرادی
(همسرشهیدسیاهکلی )دست دادیم
خانم مرادی خم شدن و مزار بوسیدن و رو به ما گفتن بچه ها بریم رو سبزها بشینیم ؟
-بریم
مزار شهدای قزوین کلا باتمام مزارشهدای کشور فرق داشت
از امامزاده حسین که وارد مزار شهدا میشی
روبه رو و سمت چپت مزارشهدا بود
سمت راست هم فضای سبز برای نشستن
و میان این فضای سبز موزه شهدای قزوین
و آخر این فضا ختم میشود به مزار والدین شهدا
تمامی قبور شهدا ۱۰-۱۵سانتی از زمین فاصله داشتن اما مزار شهید عباس بابایی نیم متری بالاتر از سطح زمین بود
روبه روی مزارشون هم نمادی از هواپیماشون ساخته بودند
خانم مرادی شروع کردن به صحبت
بچه ها قراره کتاب زندگی ما چاپ بشه اما خب چون خود حمیدآقا خواستن
من کمی از داستان زندگی شهید رو میگم
نام نویسنده:بانو....ش
#قسمت_سی و پنجم
#ازدواج_صوری
خانم میرزایی ادامه دادن
حمیدآقا اینا دوقلو بودن
متولد سال ۶۸هستن
دوقلو بودن
خب به طبع قل اول بزرگتر و خوشگلتر میشن 😍😍
حمیدآقا تو بچگی خیلی توپولی و ناز بودن 😢😢😍😍😍
بسم رب الصابرین
#قسمت_سی و هفتم
#ازدواج_صوری
با پریسا رفتیم سر مزار شهید سیاهکلی
-پریسا من یه دلنوشته از همسر شهید سیاهکلی تو فضای مجازی دیدم
میخوای ببینیش؟
پریسا:آره حتما
برای یوسف این روزهای دلم...
این روزها که میشناسم تو را از نزدیک
دلم قصد فریاد دارد..
تا بمانی..
زمین هنوز نیازمند توست..
تویی که روحت برای پرواز و آسمانی شدن بی تاب است..
تویی که حواست به همه جا بود..
به دل عاشق همسر و عشقت..
به همسایه دیوار به دیوار..
به خانواده و دوستانت..
حتی به منی که تازه میشناسمت...
تویی که نابغه...مهندس کامپیوتر...و یک عالم در مسائل دین بودی... ورزشکار...نمونه تحصیل و تهذیب و ورزش...
تویی که هنگام خرید توجهت به نزدیک ترین مغازه بود چرا که معتقد بودی حق همسایگی دارد و برای خرید مقدم است بر دیگر مغازه ها..
تویی که برای رسیدن به همسرت به حضرت معصومه توسل کردی و بعد از وصال در هر وعده نماز از خانم حضرت معصومه ویژه تشکر میکردی. .
تویی که همیشه میگفتی اگه بیشتراز10 ثانیه زن و شوهر از هم ناراحت شوند خداهم ناراحت میشود..برای همین همیشه میگفتی ناراحتی زیر 1 ثانیه از هم روا هست ولی بیشتر نه..
تویی که برای روضه اباعبدالله احترام قائل بودی و می گفتی باید با احترام و رعایت آداب روضه گوش کرد..
تویی که هنگام روضه ها محکم بر سینه می زدی و می گفتی که شک نداشته باشید سینه ای که به عشق اهل بیت بر آن زده شود شاهد تو در روز قیامت است..و جالب آنکه بعد شهادت تمام بدنت میزبان ترکش و تیر شد جز سینه ات که سالم سالم ماند...
تویی که میگفتی سینه زنی خوبه ولی با تامل...با درس گیری از اهل بیت...میگفتی خود را پرورشش دهید...اشک بریزید چون باعث پاکی دل میشه..
تویی که وقتی شبها از هییت برمیگشتی از وسط کوچه موتورت رو خاموش میکردی تا ذره ای باعث آزار کسی نشوی...
تویی که حواست به بیت المال بود و لحظه ای از آن غفلت نکردی..
تویی که حواست بود ذره ای تقلب نکنی بخاطر اینکه روی حقوقت تاثیر و آن را حرام می کرد..
تویی که واکنش جالبی درخصوص بدحجاب ها داشتی به گونه ای که وقتی برای خرید با همسرت بیرون میرفتی اگه خانم فروشنده بد حجاب بود میگفتی فرزانه جان خودت برو این خانمه وحشتناکه...
تویی که دائم الوضو بودی چرا که معتقد به این حدیث بودی که 'اگر کسی شب را بدون وضو بخوابد او مردار است و بستر او قبر او....و اگر کسی با وضو بخوابد بستر او جایگاهی است از بهشت و او شهید است'...
تویی که هنگام وداع با دیدن اشک های همسرت گفتی دلم لرزید اما ایمانم هرگز...
تویی که با رمز (یادت باشه) در تمامی تماس هایت از سوریه به همسرت میگفتی که دوستش داری..
به راستی چه نجواهایی داشتی با شهدا که حکم خادم الشهدایی اینقدر زود تبدیل شد به هم نشینی با شهدا..
کاش بمانی ..
هر چند هستی..
زنده ای و شاهد همه چیز..
برایمان دعا کن..که تو مستجاب الدعا هستی..
روحت شاد ..
#شهید_حمید_سیاهکالی_مرادی
❤️ ❤️ ❤️ ❤️ ❤️ ❤️ ❤️ ❤️ ❤️
نام نویسنده:بانو...ش
#قسمت_سی و هشتم
#ازدواج_صوری
از خستگی درحالت غش بودم
صبح بعداز اذان صبح با تویتا راهی مناطق جنگی شدیم
منو آقای عظیمی هم پای هم تو شلمچهـ راه میرفتیم
تو حسینه شلمچه گفتم
برادر عظیمی
هماهنگ کنید حتما قبل از بیستم همه ی واحدهای فرهنگ تا قبل از اولین کاروان حتما اینجا اسکان بشن
برادرعظیمی:چشم
وووویییییی حرف گوش کن شده این عظیمی
بعد از شلمچه رفتیم طلائیه
عظیمی:خواهر احمدی فردا تمامی خادمین میان
فقط منو شما بیسیم داریم
-حواسم هست
بعد هوزیه
-برادرعظیمی چفیه ها کی میان ؟
عظیمی:تا آخرشب میان
۳روز مونده به اولین کاروان هم نون ها میان
گوشیم زنگ خورد
اسم زینب جوجه رو گوشی نمایان شد
-ببخشید
از برادر عظیمی فاصله گرفتم
جوجه :سلام سلام پری
سلام
-علیک سلام
چه خبرته بچه
جوجه :وای پریا
دارم میام خادمی
-وای واقعا راست میگی؟
جوجه:بخدا با اولین کاروان میام جنوب
و حدود ۱۵روز خادم
-عزیزدلم
خوشحالم که میای عزیزم
نام نویسنده :بانو....ش
#قسمت_سی و نهم
#ازدواج_صوری
بچه ها خادم اومدن از سمت سپاه برای من اسم سمیه انتخاب کردن برای آقای عظیمی یاسر انتخاب شد
وجدانا یکی بیاد به من بگه این اسمارو برای چی برای ما گذاشتن
خدایی خنده دارها
وای امان از لحظه ای که این زینب جوجه اومد شلمچه و من برای سرکشی رفتم اونجا
خاک عالم بر سرم
بچم نتونست هیجانش رو کنترل کنه و یهو وسط خادمین خودشو پرت کرد بغلم
خیلی ممنونم
روزهااز پس هم میگذشت
و زینب دوستم که اهل کرمان بود با نامزدش اومدن راهیان نور
شوهرش مدافع حرم بود و این موضوع از دوستامون فقط من و پریسا میدونستیم
به بقیه گفته بود که شوهرش یه پاسدار عادیه
اما شوهرش جزو سپاه قدس بود
اومدن دوستام خیلی خوشحالم میکرد
به نشانه ادب، سرم رو خم کردم ... اومدم برم که دوباره صدام کرد ...
- خانم حسینی ... من به شما علاقه مند شدم ... و اگر از نظر شما اشکالی نداشته باشه ... می خواستم بیشتر باهاتون آشنا بشم ...
#رمان_مذهبی_بی_تو_هرگز
#قسمت.بیست -نهم
برای چند لحظه واقعا بریدم ...
- خدایا، بهم رحم کن ... حالا جوابش رو چی بدم؟ ...
توی این دو سال، دکتر دایسون ... جزء معدود افرادی بود که توی اون شرایط سخت ازم حمایت می کرد ... از طرفی هم، ارشد من ... و رئیس تیم جراحی عمومی بیمارستان بود ... و پاسخم، می تونست من رو در بدترین شرایط قابل تصور قرار بده ...
- دکتر حسینی ... مطمئن باشید پیشنهاد من و پاسخ شما... کوچک ترین ارتباطی به مسائل کاری نخواهد داشت ... پیشنهادم صرفا به عنوان یک مرده ... نه رئیس تیم جراحی...
چند لحظه مکث کردم تا ذهنم کمی آروم تر بشه ...
- دکتر دایسون ... من برای شما به عنوان یه جراح حاذق و رئیس تیم جراحی ... احترام زیادی قائلم ... علی الخصوص که بیان کردید ... این پیشنهاد، خارج از مسائل و روابط کاریه... اما این رو در نظر داشته باشید که من یه مسلمانم ... و روابطی که اینجا وجود داره ... بین ما تعریفی نداره ... اینجا ممکنه دو نفر با هم دوست بشن و سال ها زیر یه سقف زندگی کنن ... حتی بچه دار بشن ... و این رفتارها هم طبیعی باشه ... ولی بین مردم من، نه ... ما برای خانواده حرمت قائلیم ... و نسبت بهم احساس مسئولیت می کنیم... با کمال احترامی که برای شما قائلم ... پاسخ من منفیه...
این رو گفتم و سریع از اونجا دور شدم ... در حالی که ته دلم... از صمیم قلب به خدا التماس می کردم ... یه بلای جدید سرم نیاد
روزهای اولی که درخواستش رو رد کرده بودم ... دلخوریش از من واضح بود ... سعی می کرد رفتارش رو کنترل کنه و عادی به نظر برسه ... مشخص بود تلاش می کنه باهام مواجه نشه ... توی جلسات تیم جراحی هم، نگاهش از روی من می پرید ... و من رو خطاب قرار نمی داد ... اما همین باعث شد، احترام بیشتری براش قائل بشم ... حقیقتا کار و زندگی شخصیش از هم جدا بود ...
سه، چهار ماه به همین منوال گذشت ... توی سالن استراحت پزشکان نشسته بودم که از در اومد تو ... بدون مقدمه و در حالی که ... اصلا انتظارش رو نداشتم ... یهو نشست کنارم ...
- پس شما چطور با هم آشنا می شید؟ ... اگر دو نفر با هم ارتباط نداشته باشن ... چطور می تونن همدیگه رو بشناسن و بفهمن به درد هم می خورن یا نه؟ ...
همه زیرچشمی به ما نگاه می کردن ... با دیدن رفتار ناگهانی دایسون ... شوک و تعجب توی صورت شون موج می زد ... هنوز توی شوک بود اما آرامشم رو حفظ کردم ...
دکتر دایسون ... واقعا این ارتباطات به خاطر شناخت پیش از ازدواجه؟ ... اگر اینطوره چرا آمار خیانت اینجا، اینقدر بالاست؟ ... یا اینکه حتی بعد از بچه دار شدن، به زندگی شون به همین سبک ادامه میدن ... و وقتی یه مرد ... بعد از سال ها زندگی ... از اون زن خواستگاری می کنه ... اون زن از خوشحالی بالا و پایین می پره و میگن این حقیقتا عشقه؟... یعنی تا قبل از اون عشق نبوده؟ ... یا بوده اما حقیقی نبوده؟
خیلی عادی از جا بلند شدم و وسایلم رو جمع کردم ... خیلی عمیق توی فکر فرو رفته بود ...
منم بی سر و صدا ... و خیلی آروم ... در حال فرار و ترک موقعیت بودم ... در سالن رو باز کردم و رفتم بیرون ... در حالی که با تمام وجود به خدا التماس می کردم که بحث همون جا تموم بشه ... توی اون فشار کاری ...
که یهو از پشت سر، صدام کرد ...
#رمان_مذهبی_بی_تو_هرگز
#قسمت_سی ام
برنامه جدید رو که اعلام کردن، برق از سرم پرید ... شده بودم دستیار دایسون ... انگار یه سطل آب یخ ریختن روی سرم ... باورم نمی شد ... کم مشکل داشتم که به لطف ایشون، هر لحظه داشت بیشتر می شد ... دلم می خواست رسما گریه کنم ...
برای اولین عمل آماده شده بودیم ... داشت دست هاش رو می شست ... همین که چشمش بهم افتاد با حالت خاصی لبخند زد ... ولی سریع لبخندش رو جمع کرد ...
- من موقع کار آدم جدی و دقیقی هستم ... و با افرادی کار می کنم که ریزبین، دقیق و سریع هستن ... و ...
داشتم از خجالت نگاه ها و حالت های بقیه آب می شدم ... زیرچشمی بهم نگاه می کردن ... و بعضی ها لبخندهای معناداری روی صورت شون بود ...
چند قدم رفتم سمتش و خیلی آروم گفتم ...
- اگر این خصوصیاتی که گفتید ... در مورد شما صدق می کرد ... می دونستید که نباید قبل از عمل با اعصاب جراح بازی کنید ... حتی اگر دستیار باشه ...
خندید ... سرش رو آورد جلو ...
- مشکلی نیست ... انجام این عمل برای من مثل آب خوردنه ... اگر بخوای، می تونی بایستی و فقط نگاه کنی ...
بعد از نماز یه ساعت خوابیدم
ساعت ۶:۳۰از خواب پاشدم
محمد فنقلی حاضر کردم
رفتیم حوزه
اول رفتم اتاق کودک محمد گذاشتم اونجا
اسم مسئول اتاق کودک مریم بود
از دوستای منو یسنا
مریم در حالی که خیلی تو فکر بود :فاطمه انتراک میشه بیای حرف بزنیم
-آره عزیزم
کلاس که تموم شد رفتم پیش مریم جانم مریم
مریم :فاطمه همسر مدافع حرم داشتن سخته ؟
-برات خواستگار مدافع حرم اومده ؟
مریم :اوهوم
-مریم مدافع شغل نیست یه ویژگیه فردا و پس فردا ان شالله داعش ازبین بره
همه اینا برمیگردن سر خونه زندگیشون
اما تا این زمان باید صبور باشی
ببین مریم اگه بجای امتیازی زمینی مثل پول و مقام دنبال یه مردی مدافع بی بی مرده
مریم الان مرد کمه
مریم :اوهوم
راستی یسنا چطوریه ؟
-مثل قبل
من دیگه کلاس ندارم
برم دیدن یسنا
مریم :وایستا من زنگ بزنم خواهرم
باهم بریم
-باشه
اتفاقا مریم تو همون بیمارستان یه آقایی هست که جانباز مدافع حرمه علی میگفت همرزم برادر شوهرمه
موج انفجار گرفته ایشانو
میخای زنگ بزنم به خانمش
باهش صحبت کنی؟
مریم :وای
چندساله خانمش ؟
-۲۲-۲۳
مریم :بعد مونده ؟
-آره میگه عباس الان واقعا عباس شده
بیشتر از قبل دوسش دارم
مریم :باشه میشه زنگ بزنی
شماره خانم فلاح گرفتم
الو سلام مرضیه جان خوبی؟
عباس آقا خوبه ؟
مرضیه:..........
-مرضیه جانم میتونی بیای بیمارستان ببینمت
البته یکی از دوستام هست
مرضیه :...........
_باشه عزیزم
یاعلی
مریم گفت من یه ساعت دیگه بیمارستانم
مریم :اوهوم پس بریم....
🌷بسم رب العشاق 🌷
#قسمت_سی
#حق_الناس
تا برسیم بیمارستان یه ساعتی طول کشید
ما که رسیدیم مرضیه اومده بود
رفتیم سمتش
-سلام مرضیه جان
مریم :سلام خانم فلاح
مرضیه : سلام خواهرای عزیزم
-حال عباس آقا چطوره ؟
مرضیه الحمدالله
فردا مرخصه
-خوب خداشکر
مرضیه :فاطمه ماشالله پسرت چه بزرگ شده
-من برم پیش یسنا
فهلا دخملا
مرضیه :خخخخخخ
برو شیطون
به سمت ایستگاه پرستاری رفتم
-سلام من میتونم برم پیش یسنا؟
پرستار:بله بفرمایید
برای یسنا گل نرگس خریده بودم
یسنا عاشق نرگس بود
نشستم کنارش
یسنا خواهرم سه ماه گذشت نمیخوای حرف بزنی
ببین محمد آوردم دیدنت
یسنا یادته میگفتی
بچه ها تو سوریه پیروز بشن
میخوام شیرینی پخش کنم
یسنا پاشو تا یه سال دیگه داعش کلا از بین میره
محمد گذاشتم تو بغلش
دیدم دستش برد سمت دست محمد و لمس کرد
دکترش صدا کردم
میگفت خیلی خوبه
نشانه عالیه...
📎ادامه دارد...
🆔https://eitaa.com/joinchat/2649751607C2b1adaf617
🆔https://zil.ink/bettiabaei
#بسم_رب_الشهدا
#قسمت_سی
#بنده_نفس_تا_بنده_شهدا
دوران معلمی:
پس از پایان دوران سربازی و بازگشت به زادگاهش شغل معلمی را برگزید. در روستاها مشغول تدریس شد و به تعلیم فرزندان این مرز و بوم همت گماشت. ابراهیم در این دوران نیز با تعدادی از روحانیون متعهد و انقلابی ارتباط پیدا كرد و در اثر مجالست با آنها با شخصیت حضرت امام (ره) بیشتر آشنا شد. به دنبال این آشنایی و شناخت، سعی میكرد تا در محیط مدرسه و كلاس درس، دانش آموزان را با معارف اسلامی و اندیشه های انقلابی حضرت امام (ره) و یارانش آشنا كند.
او در تشویق و ترغیب دانش آموزان به مطالعه و كسب بینش و آگاهی سعی وافری داشت و همین امور سبب شد كه چندین نوبت از طرف ساواك به او اخطار شود. لیكن روح بزرگ و بیباك او به همه آن اخطارها بی اعتنا بود و هدف و راهش را بدون اندك تزلزلی پی میگرفت و از تربیت شاگردان خود لحظه ای غفلت نمیورزید.
با گسترش تدریجی انقلاب اسلامی، ابراهیم پرچمداری جوانان مبارز شهرضا را برعهده گرفت. پس از انتقال وی به شهرضا برای تدریس در مدارس شهر، ارتباطش با حوزه علمیه قم برقرار شد و بطور مستمر برای گرفتن رهنمود، ملاقات با روحانیون و دریافت اعلامیه و نوار به قم رفت وآمد میكرد.
سخنرانیهای پرشور و آتشین او علیه رژیم كه بدون مصلحت اندیشی انجام میشد، مأمورین رژیم را به تعقیب وی واداشته بود، به گونه ای كه او شهربه شهر میگشت تا از دستگیری درامان باشد. نخست به شهر فیروزآباد رفت و مدتی در آنجا دست به تبلیغ و ارشاد مردم زد. پس از چندی به یاسوج رفت. موقعی كه درصدد دستگیری وی برآمدند به دوگنبدان عزیمت كرد و
سپس به اهواز رفت و در آنجا سكنی گزید. در این دوران اقشار مختلف در اعتراض به رژیم ستمشاهی و اعمال وحشیانه اش عكس العمل نشان میدادند و ابراهیم احساس كرد كه برای سازماندهی تظاهرات باید به شهرضا برگردد.
بعد از بازگشت به شهر خود در كشاندن مردم به خیابانها و انجام تظاهرات علیه رژیم، فعالیت و كوشش خود را افزایش داد تا اینكه در یكی از راهپیماییهای پرشورمردمی، قطعنامه مهمی كه یكی از بندهای آن انحلال ساواك بود، توسط شهید همت قرائت شد. به دنبال آن فرمان ترور و اعدام ایشان توسط فرماندار نظامی اصفهان، سرلشكر معدوم «ناجی»، صادر گردید.
مأموران رژیم در هرفرصتی در پی آن بودند كه این فرزند شجاع و رشید اسلام را از پای درآورند، ولی او با تغییر لباس وقیافه، مبارزات ضد دولتی خود را دنبال میكرد تا اینكه انقلاب اسلامی به رهبری حضرت امام خمینی(ره) به پیروزی رسید.
فعالیت های پس از پیروزی انقلاب: بعد از پیروزی انقلاب در جهت ایجاد نظم ودفاع از شهر و راه اندازی كمیته انقلاب اسلامی شهرضا نقش اساسی داشت. او از جمله كسانی بود كه سپاه شهرضا را با كمك دوتن از برادران خود و سه تن از دوستانش تشكیل داد. با
درایت و نفوذ خانوادگی كه درشهر داشتند مكانی را بعنوان مقر سپاه دراختیار گرفته و مقادیر قابل توجهی سلاح از شهربانی شهر به آنجا منتقل كردند و از طریق مردم، سایر مایحتاج و نیازمندیها را رفع كردند.
به تدریج عناصر حزب اللهی به عضویت سپاه درآمدند. هنگامی كه مجموعه سپاه سازمان پیدا كرد، او مسؤولیت روابط عمومی سپاه را به عهده داشت.
به همت این شهید بزرگوار و فعالیتهای شبانه روزی برادران پاسدار در سال 58، یاغیان و اشرار اطراف شهرضا كه به آزار واذیت مردم میپرداختند، دستگیر و به دادگاه انقلاب اسلامی تحویل داده شدند و شهر از وجود افراد شرور و قاچاقچی پاكسازی گردید.
از كارهای اساسی ایشان در این مقطع، سامان بخشیدن به فعالیتهای فرهنگی، تبلیغی منطقه بود كه در آگاه ساختن جوانان و ایجاد شور انقلابی تأثیر بسزایی داشت.
اواخر سال 58 برحسب ضرورت و به دلیل تجربیات گرانبهای او در زمینه امور فرهنگی به خرمشهر و سپس به بندر چابهار و كنارك (در استان سیستان و بلوچستان) عزیمت كرد و به فعالیتهای گسترده فرهنگی پرداخت.
نقش شهید در كردستان و مقابله با ضدانقلاب:
شهید همت در خرداد سال 1359 به منطقه كردستان كه بخشهایی از آن در چنگال گروهكهای مزدور گرفتار شده بود، اعزام گردید. ایشان با توكل به خدا و عزمی راسخ مبارزه ی همه جانبه ای را علیه عوامل استكبار جهانی و گروهك های خودفروخته در كردستان شروع كرد و هر روز عرصه را برآنها تنگتر نمود. از طرفی در جهت جذب مردم محروم كُرد و رفع مشكلات آنان به سهم خود تلاش داشت و.....
#بسم_رب_الشهدا
#قسمت_سی_یک
#بنده_نفس_تا_بنده_شهدا
برای مقابله با فقر فرهنگی منطقه اهتمام چشمگیری از خود نشان می داد تا جایی كه هنگام ترك آنجا، مردم منطقه گریه میكردند و حتی تحصن نموده و نمیخواستند از این بزرگوار جدا شوند.