بسم رب الصابرین
#قسمت_بیست و سوم
#ازدواج_صوری
تا سارا بیاد یه ساعتی طول کشید
وقتی اومد بهش یه زنگ بزن برادرعظیمی هم تشریف فرما بشن
برادرعظیمی پسر خواهرشوهر سارا بود
یه باربه سارا گفتم زنگ بزن برادرعظیمی بیان پایگاه
زنگـ زد گفت :آقاصادق پریا میگهـ بیا پایگاه
قطع که کرد من تا یه ربع در افق محو بودم
اومد شماره برادرعظیمی بگیره
گفتم سارا به جان خودت اسمو بگی
میکشمت این چهارتا استخوان ✋ تو دهنت خرد میکنما
سارا:خب بابا خشمگین آروم باش
سارا زنگ زد کل ماجرا برای برادر عظیمی گفت
من خودم راحت میتونستم سفارش حاجی شالباف انجام بدم
اما خواستم جای شک و شبهه برای هیچ احدی نمونه
برادرعظیمی تا رسیدن ما قرعه کشی کردیم
اسامی یادداشت کردم ببرم پیش حاجی شالباف
شماره حاجی شالباف گرفتم
سلام حاج آقا خوب هستید
حاجی شالباف :سلام دخترم خوبی؟
پدر خوب هستن ؟
-ممنون سلام دارن خدمتتون
نفرمایید شما رحمتید
حاج آقا ممنون بابت مشهد
اسامی حاضره کی بیارم خدمتتون
حاجی شالباف:ممنون دخترم
منتظرتم
به پدرهم سلام برسون
بگو مهدی میگه سایت سنگین شده حاجی جان
-ان شالله باهم میایم خدمتتون
حاجی شالباف:ممنونم دخترم
نام نویسنده : بانو.....ش
#قسمت_بیست و چهارم
#ازدواج_صوری
به سمت خونه به راه افتادم
چون کلید داشتم دیگه زنگ نزدم
-سلام خوشگل خانم خوبی؟
مامان:پریا دخترم بذار برسی بعد شروع کن شیطنت
-ووووووویییی مامان چیزای سخت نخواه دیگه
بابا کجاست ؟
-کجا میخواستی باشه ؟
تو حیاط دیگه
-تو حیاط چیکار میکنه؟
مامان :رفته عروس بیاره
-ووووووییییی خاک تو سرم 😱😱
سرت هوو آورد 😝😝
مامان : پریا خجالت بکش آفرین
-من میخوام بکشم
اما بلد نیستم
درهمین حین درباز شد بابا اومد داخل
بابا:پریا نیومده شروع کردی
-اصلا من از استقبال گرم کانون خانواده شدیدا خوشحال میشم
باباجان میشه حاضر بشیم بریم
بابا:کجا ان شاالله
-پیش حاجی شالباف
بابا:پیش مهدی چه خبره ؟
-حاجی شالباف قراره حدود ۲۰۰-۳۰۰نفر بفرستن مشهد
میخواستم اسامی ببرم پیشون
گفت با پدر بیا
بابا:باشه الان حاضر میشم بریم
بابا حاضرشد بیاد
سوئیچ گرفتم سمت بابا بفرمایید جناب احمدی
سرورم شما رانندگی کنید
بابا:پریا بابا شما این زبان نداشتی چیکار میکردی؟
-پیسی منو میخولد
بابا: پریا دخترم همیشه بخند باباجان
توکه میخندی دنیا بروم میخنده ☺️☺️☺️
نام نویسنده:بانو.....ش
#قسمت_بیست_و پنجم
#ازدواج_صوری
با پدر به سمت فروشگاه حاجی شالباف حرکت کردیم
حاجی شالباف از رفقای قدیمی بابا بود
یه فروشگاه بزرگ لوازم خانگی داشت
به خاطر ترافیک نیم ساعتی تو راه بودیم
بابا و حاجی شروع کردن به سلام علیک
منم همینجوری عین ماست وسط وایستاده بودم
درهمین حال در فروشگاه باز شد و پسر حاجی وارد فروشگاه شد
من خنده ام گرفت وقتی حلقه اش دستش دیدم 😝😝
این آقای به اصطلاح عاشق پارسال اومد خواستگاری من
چنان از عشق حرف میزد که آدم متحیر میموند
اما وقتی من گفتم نه
به سه روزم نکشید باورکن رفت خواستگاری یه دختر دیگه
بعضی ها فقط بلدن با کلمات بازی کنن
اسامی دادم به حاجی
بعداز یک دو ساعت الحمدالله بابا رحم کرد و پاشدیم رفتیم
-بابا لطفا پیش امامزاده حسین نگه دارید من میخوام برم مزار شهدا
بابا:باشه دخترگلم
خونه ما پایین شهر قزوین بود به عبارتی ۵دقیقه با امامزاده و مزار فاصله داشت
من متولد دهه ۷۰هستم تا پارسال فکر میکردم
چطوری شده این جوانای که اینجا خوابیدن
تو اوج شور و شعف راهی جنگ شدن
برای دفاع از خاک و ناموسشون
اما تا اینکه موند پارسال یه بنر تو دانشگاه از طرف بسیج برادران نصب شد
روش فقط دو تا جمله بود
مدافعین حرم حضرت زینب (س)
زیرشم کلنا عباسک یا زینب
من هیچی ازش نفهمیدم واقعا
چونـ کار برادرا بود منم که با عظیمی لج هیچی نپرسیدم
بانو.....ش
#قسمت_بیست وشش
#ازدواج_صوری
از بنر اینا چندوقتی گذشت که هی واژه مدافعین حرم از تلویزیون تکرارشد
آخرش پس از تحقیق فهمیدیم یه سری حرامزاده میخوان به حرم
بی بی حضرت زینب بی احترامی کنن
شیعه هم هنوز نمرده دختر علی(ع) باز به اسارت بکشن
بچه های اعزام میشن برای دفاع از حرم میگن مدافعین حرم
تازه داشتم این خبر رو درک میکردم
که خبر شهادت یکی از همشهریام کل شهر قزوین برداشت
"""رسول پورمراد"""""
بنر عکسش تو خیابان دیدم شوکه شدم
وای خدایا چقدر جوان بود
الهی بمیرم برای خانواده اش
چند هفته بعد از شهادت
""""شهید رسول پورمراد """""
یکی از پاسدارهای ناحیه امام حسن مجتبی به نام
""""حمید سیاهکلی مرادی """" به شهادت رسیدن
خداوکیلی من داشتم دیوانه میشدم
تو مراسم تشیع شهید ،از خانمشون یه برخورد دیدم خیلی جوان بودن
منو خواهرام پوریا داداشم بهاره همه باهم رفته بودیم تشیع شهید
برام سخت بود باور این اوضاع
مگه میشه یه انسان بتونه انسان دیگه ایی رو بکشه و از این کارش شاد باشه
خدایا داره جهان به کجا میرسه😭
خودت امامون رو بفرس زمین پرشده از سیاهی😭😭😭😭
نویسنده بانو.....ش
#قسمت_بیست_و هفت
#ازدواج_صوری
روزها ازپس هم میگذشت
امتحان میان ترم حوزه و دانشگاه باهم شروع شدن
تحقیق حوزه ،نقاشی ها که باید تحویل میدادم
روزها میگذشتن و شاید من فقط برای ناهار وشام از اتاق خارج میشدم
روزهایرخسته کننده ایی بود 😰
روزهای آخر هم رسید
و ما راهی مشهد شدیم
دلم پربود توان اینکه مسئول بشم نداشتم
قبل از رفتن همین جا به وحید گفتم پسرخاله لطفا مسئول خواهرا بشه
اونم چون میدونست مشهد رفتنی چقدر به آقا محتاجم
قبول کرد
با اتوبوس راهی مشهد شدیم
منو سارا پیش هم نشسته بودیم
سرم تکیه دادم به شیشه و اشکم جاری شد
سارا دستش رو شانه ام فشرد :پری چی شده ؟
-هیچی
دلم گرفته سارا
دلم کربلا میخواد
سارا:الهی عزیزم
ان شالله میری
اونم دونفره 😍😍
-مسخره این چه حرفیه
توام با دعا کردنت
ازدواج کنم چه بشه 😒😒😖😖
سارا:ما ازدواج کردیم چی شده؟
-شماها تو برنامتون ازدواج بود
من اصلا تو برنامم ازدواج نیست
سارا: وا😳😳😳
-والا
من آرزومه تا آخر عمر کنیز این دستگاه باشم
سارا:پری خیلی مسخره ای
یعنی تو ازدواج کنی
دیگه نمیتونی تو هئیت و پایگاه و خیریه فعال باشی؟
مگه من الان متاهل نیستم تازه حسن خودش هم قدمه و تشویقم هم میکنه
-باشه بابا 😖😖
اه نمیزاره یه دودقیقه ادم تو خودش باشه😢
نام نویسنده: بانو......ش
🆔https://eitaa.com/joinchat/2649751607C2b1adaf617
🆔https://zil.ink/bettiabaei
بسم رب الصابرین
#قسمت_بیست_و هشتم
#ازدواج_صوری
روای صادق عظیمی
ما راهی مشهدیم
پایتخت دلها
اما دلم داغون بود
داشتم میرفتم پیش آقا شکایت
تو اتوبوس وحید دستش زد سرشونه ام گفت:
صادق کشتی هات غرق شده
-وحید خودم غرق شدم
وحید:ناراحت نباش واگذارکن به خود بی بی
حتما دل پدرت نرم میکنه
-ای بابا وحید
من واقعا پدرمو نمیتونم درک کنم
اون موقعه ک جنگ ایران-بعث بود با اونکه تازه یه سال بود ازدواج کرده بود و یه بچه چندماه توراهی داشته رفته جنگ
اما الان منو اجازه نمیده
😔😔😔😔😔
وحید:غصه نخور داداش
بعداز ۱۵-۱۶ ساعت رسیدیم مشهد
بعداز غسل زیارت چفیه سبز لبنانیم و جانمازم برداشتم برم حرم
ورودی باب الجواد چفیه انداختم رو شونه هام
داخل صحن شدم
بعداز زیارت تو صحن جامع رضوی قامت بستم نماز خوندم
سلام که دادم یه گوشه صحن یه خواهری دیدم که چفیه سبزلبنانی روی چادرش بود
سریع زیر لب ذکر استغفرالله ..... گفتم
اما همین که اون خواهر چهرش برگشت سمت من متعجب شدم 😳
نام نویسنده:بانو.......ش
#قسمت_بیست و نهم
#ازدواج_صوری
روای پریا
رو به سارا گفتم گوشیم کی بود؟
سارا:استاد بود
گفتن آغاز هفته وحدت باید تحقیقمون ارائه بدیم
-اوهوم تحقیق آمادست
فقط باید بدیم صحافی
همین
سارا:پریا میگم میشه بنظرت اون جلدهای قطور فنری کرد؟
-نمیدونم
سارا از مشهد رفتیم
( اشکام با اسم رفتن جاری شد 😢😢)
سارا:پریا کم گریه کن
کربلا با گریه بدست نمیاد
اصلا پریا
کربلا فقط باب رفتن که نیست
اگه باب رفتن بود به قول شهید آوینی کربلا به شدن است وگرنه شمر هم به کربلا رفت
یا پریا یادته استاد ابطحی تو مهدویت میگفتن ضحاک اسم یکی از یاران امام بود تو کربلا که لحظه آخر فقط برای حفظ جان امام تنها گذشته
-سارا به خداوندی خدا قسم دست خودم نیست
سارا 😡😡😡
سارا:ووووووییییی چی شد یهو😐😐😱😱😰😰
-تو چرا استراحت نمیکنی؟
سارا:☹️☹️☹️😮😮😮 ترسیدم
پریا میای بریم هتل ؟
-نه عزیزم شما برید
من میخوام پیش آقاباشم
شاید اصلا برم مسجد گوهرشاد متعکف بشم
سارا:وا روزه که نمیتونی بگیری😣😣
-خخخخخ نه منظورم اینکه بمونم سه روز
سارا:اوهوم
سارا رفت
من موندم یه آقایی که روف عالمه
شب شام غریبان امام حسن مجتبی و شب شهادت امام رضا
امام رضا در آخرین روز صفر شهیدشدن
رو کردم به حرم و گفتم امام رضا شما غریبی یا امام حسن ؟
آقا غریبی اینکه پیش مردم خودتون نیستین 😭😭
آقا امروز امشب زائرهای امام حسن فقط کبوتربودن
یادیه شعر افتادم
من کبوتر بقیعم با تو خیلی فرق دارم
تو از این صحن به اون میپری
من شبا سر روی خاکا میذارم
اینجا زائر احترام میذارن
اونجا زائر از رو قبرا میرونن
تا سالهای سال مزار متبرکه امام حسن مجتبی،امام سجاد،امام محمدباقر،امام جعفرصادق بعقه داشته
اما بعداز تسلط وهابی کثیف
در ۸شوال تمامی آثار متبرکه ائمه بقیع خراب میشه 😭😭😭😭
نویسنده : بانو.....ش
#قسمت_سی ام
#ازدواج_صوری
ماه صفرهم تموم شد و شیعه و محبان ائمه عاشقانه به استقبال ماه صفر رفتن
ماروزهای اول ربیع الاول هم در مشهد بودیم
خیلی دوست دارم آقارو 😍😍😍
الان سه روزه از مشهد برگشتیم
فردای روی که برگشتیم توی اینترنت درباره شهید رضا اسماعیلی تحقیق کردم و اطلاعات کمی دستگیرم شد
"شهید رضا اسماعیلی یکی از شیعیان افغانستانی مقیم ایران بود که حدوداً 19 سال سن داشت و چهرهاش حقیقتاً از معصومیت خاصی برخوردار بود.این شهید در دانشگاه فردوسی مشهد به تحصیل علم میپرداخت" رضا جوانی برازنده و ورزشکار بود که نایب قهرمانی وزن 55 کیلوگرم پرورش اندام استان خراسان رضوی را نیز در کارنامه داشت. و درسال 1392از طریق گروه فاطمیون به سوریه اعزام شد و شبیه امام حسین سرش از بدنش جدا شد😞😭"
امروز سه روزه که برگشتیم و من تحقیق جمع کردم گذاشتم تو پوشه
چادرم سر کردم
-مامان من دارم میرم تحقیق بدم صحافی
مامان: باشه پول داری؟
-بله
من برم
بعداز ۱۵دقیقه رسیدم
کار دادم گفت سه روز دیگه آمادست
سارا روز به روز به زایمانش نزدیک میشود
برای همین اکثریت کارا رو خودم میکردم
شنبه یعنی پنج روز دیگه باید تحقیق ارائه بدم
تاریخچه وهابیت
حاج آقاسلیمی استادمون زنگ زد گفت
روز ارائه تحقیق تمام اساتید حوزه علمیه قزوین
و طلاب سطح ۲ استان قزوین هستن
استرسم لحظه به لحظه بالا میرفت
شماره سارا گرفتم الو ساراگلی فردا میتونی بیای حوزه ؟
سارا:الو آره
حسن آقا بنده خدا منو میاره همونجا میمونه منو برمیگردونه
-ممنونم ازت حضورت بهم انرژی میده
ممنونم ازت
#قسمت بعدی آشنایی با تاریخچه وهابیت#
نام نویسنده: بانو....ش
#قسمت_سی_و یکم
#ازدواج_صوری
ارائه مقاله تو سالن اجتماعات حوزه بود،
واردسالن که شدیم استرسم رفت بالا
بسم الله گفتم از پله ها رفتم بالا رفتم پشت میکروفون