eitaa logo
منهاج نور
153 دنبال‌کننده
1.7هزار عکس
948 ویدیو
5 فایل
ارتباط با ادمین 💐تبریک و تهنیت به مناسبت دهه کرامت 👌🏻دغدغه های بصیرتی یک دانش پژوه عبایی 📚 @betti_abaei
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
؛ موانع آتش🔥🔥🔥 📿📿📿📿📿 امام علی علیه السلام: طُولُ الْقُنُوتِ وَ السُّجُودِ یُنْجِی مِنْ عَذَابِ النَّارِ «قنوت و سجده طولانی در نماز، نمازگزار را از عذاب آتش نجات می دهد.» 📚تصنیف غررالحکم، ص ۱۷۵، حدیث۳۳۵۳ 🍀🍀🍀🍀🍀 🌹🌹🌹🌹🌹 🆔 https://zil.ink/bettiabaei
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📙قصه‌ی امروز 📙 🌳🌳مردى که کمک خواست 🦋به گذشته پرمشقت خویش مى اندیشید , به یادش مى افتاد که چه روزهاى تلخ و پر مرارتى را پشت سر گذاشته , روزهایى که حتى قادر نبود قوت روزانه زن و کودکان معصومش را فراهم نماید . با خود فکر مى کرد که چگونه یک جمله کوتاه - فقط یک جمله - که در سه نوبت پرده گوشش را نواخت , به روحش نیرو داد و مسیر زندگانیش را عوض کرد , و او و خانواده اش را از فقر و نکبتى که گرفتار آن بودند نجات داد . 🌼او یکى از صحابه رسول اکرم بود . فقر و تنگدستى براو چیره شده بود . در یک روز که حس کرد دیگر کارد به استخوانش رسیده , با مشورت و پیشنهاد زنش تصمیم گرفت برود , و وضع خود را براى رسول اکرم شرح دهد , و از آن حضرت استمداد مالى کند . 🔆با همین نیت رفت , ولى قبل از آنکه حاجت خود را بگوید این جمله از زبان رسول اکرم به گوشش خورد : هرکس از ما کمکى بخواهد ما به او کمک مى کنیم , ولى اگر کسى بى نیازى بورزد و دست حاجت پیش مخلوقى دراز نکند , خداوند او را بى نیاز مى کند . 🍃آن روز چیزى نگفت , و به خانه خویش برگشت . باز با هیولاى مهیب فقر که همچنان بر خانه اش سایه افکنده بود روبرو شد , ناچار روز دیگر به همان نیت به مجلس رسول اکرم حاضر شد , آن روز هم همان جمله را از رسول اکرم شنید : هرکس از ما کمکى بخواهد ما به او کمک مى کنیم , ولى اگر کسى بى نیازى بورزد خداوند او را بى نیاز مى کند . 🍂 این دفعه نیز بدون اینکه حاجت خود را بگوید , به خانه خویش برگشت . و چون خود را همچنان در چنگال فقر ضعیف و بیچاره و ناتوان مى دید , براى سومین بار به همان نیت به مجلس رسول اکرم رفت , باز هم لبهاى رسول اکرم به حرکت آمد , و با همان آهنگ - که به دل قوت و به روح اطمینان مى بخشید - همان جمله را تکرار کرد . 🌟این بار که آن جمله را شنید , اطمینان بیشترى در قلب خود احساس کرد . حس کرد که کلید مشکل خویش را در همین جمله یافته است . وقتى که خارج شد با قدمهاى مطمئنترى راه مى رفت . با خود فکر مى کرد که دیگر هرگز به دنبال کمک و مساعدت بندگان نخواهم رفت . به خدا تکیه مى کنم و از نیرو و استعدادى که در وجود خودم به ودیعت گذاشته شده استفاده مى کنم , واز او مى خواهم که مرا در کارى که پیش مى گیرم موفق گرداند و مرا بى نیاز سازد . 🤔با خودش فکر کرد که از من چه کارى ساخته است ؟ به نظرش رسید عجالة این قدر از او ساخته هست که برود به صحرا و هیزمى جمع کند و بیاورد و بفروشد . رفت و تیشه اى عاریه کرد و به صحرا رفت , هیزمى جمع کرد و فروخت . لذت حاصل دسترنج خویش را چشید . روزهاى دیگر به اینکار ادامه داد , تا تدریجا توانست از همین پول براى خود تیشه و حیوان و سایر لوازم کار را بخرد . باز هم به کار خود ادامه داد تا صاحب سرمایه و غلامانى شد . 😊روزى رسول اکرم به او رسید و تبسم کنان فرمود : (( نگفتم , هرکس از ما کمکى بخواهد ما به او کمک مى دهیم , ولى اگر بى نیازى بورزد خداوند او را بى نیاز مى کند )) ( 1 ) . 1 . اصول کافى , ج 2 , صفحه 139 - (( باب القناعة )) . و سفینة البحار , ماده (( قنع )) . 📚نقل از کتاب " داستان راستان " شهید مطهری (ره) 🆔https://zil.ink/bettiabaei
1_2958019765.mp3
14.92M
🔷 سال نو معنوی 🔶آنچه خوبان همه دارند تو (ماه رجب) یک جا داری 📣 بخش دوم 📌 برگرفته از جلسات «مراقبات ماه رجب» 🔘برای دریافت صوت کامل این مبحث به لینک زیر مراجعه فرمایید https://aminikhaah.ir/?p=2254 🌸استاد امینی‌خواه ✅https://zil.ink/bettiabaei
🌙 💠 *نماز هر شب ماه رجب* 📿در هر شب از ماه رجب دو ركعت به‌جای آورید. در هر رکعت بعد از حمد، سه‌مرتبه سورهٔ کافرون و یک‌مرتبه سورهٔ توحید بخوانید. 🤲🏻 پس از سلام نماز دست‌های را بلند کنید و این دعا را بخوانید: «لا إِلَهَ إِلا اللَّهُ وَحْدَهُ لا شَرِیکَ لَهُ لَهُ الْمُلْکُ وَ لَهُ الْحَمْدُ یُحْیِی وَ یُمِیتُ وَ هُوَ حَیٌّ لا یَمُوتُ بِیَدِهِ الْخَیْرُ وَ هُوَ عَلَی کُلِّ شَیْ‏ءٍ قَدِیرٌ وَ إِلَیْهِ الْمَصِیرُ وَ لا حَوْلَ وَ لا قُوَّةَ إِلا بِاللَّهِ الْعَلِیِّ الْعَظِیمِ اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ النَّبِیِّ الْأُمِّیِّ وَ آلِهِ.» 📚 از حضرت رسول صلّی‌الله‌علیه‌وآله نقل شده است کسی‌که در هر شب از ماه رجب این نماز را بخواند، حق‌تعالی دعای او را مستجاب می‌کند و ثواب شصت حج شصت عمره به او عطا می‌فرماید. 📖 منبع: مفاتیح الجنان 🆔https://zil.ink/bettiabaei
رمان های ناهید *داستان_آوای_بیصدا* 🌾 *قسمت_بیست و سوم* اما اصلاً به این آسونی نبود، من می خواستم قوی باشم، می خواستم به جنبه های خوب این جدایی فکر کنم ولی نمی تونستم. وجود من طور دیگه ای ساخته شده بود، مهران با ظلمی که در حقم کرده بود ضربه ی مهلکی بر دل داغ دارم زد، که از طاقت من بیرون بود، منی که در سوگ دخترم می سوختم نباید حتی اگر گناهکار هم بودم به این شکل نکبت بار از هم جدا می شدیم، و حرفایی که از مهران در مورد خودم شنیده بودم و تنها خودم می دونستم که صحت نداره وجودم رو به آتیش می کشید و برام باور کردنی نبود، که من همه ی امید و آرزوم رو در مهران خلاصه می دیدم، حس بدی داشتم احساس می کردم خیلی بی ارزشم و اینکه هیچکس هرگز منو دوست نخواهد داشت، بابا اولین نفری بود که از محضر اومد بیرون و کمی بعد خانمی و مهران و مادرش در حالیکه مهران تند تند و با هیجان داشت حرف می زد، و برای خانمی توضیح می داد، ازش منتفر بودم فوراً رو برگردوندم تا دیگه مهران رو نبینم ولی بشدت داغ دلم تازه شده بود. بابا در حالیکه زیر لب فحش می داد سوار شد و گفت: مرتیکه حالا هم ول کن نیست، ولی ناهید خانم خوب جوابشو داد. قاب موهای سوگل رو توی دستم گرفته بودم و قلبم از شدت تپش درد گرفته بود احساس می کردم دارم میمیرم، وقتی خانمی کنار من نشست در ماشین رو بست، ناله ای از گلم بیرون اومد و خودمو انداختم توی بغلش، بابا فوراً گاز داد و راه افتاد، دیگه نتونستم خودمو نگه دارم و بغضم ترکید و همراه سیلی از اشک که در یک آن صورتم رو خیس کرد با صدای بلند ناله کردم، آخ، آخ خدایا، خدایا. خانمی ساکت بود و فقط نوازشم می کرد، آروم مدتی روی سینه اش اشک ریختم. یکم که آروم شدم، در همون حالت ازش پرسیدم: خانمی به نظرتون اگر سوگل از دنیا نمی رفت مهران بازم منو طلاق می داد؟  پرسید: می خوای زمان به عقب برگرده؟ گفتم: منظورتون رو نمی فهمم. گفت: به زندگی که داشتی توش دست و پا می زدی فکر کن به دو رنگی که مهران با تو داشت، می خواستی سالها اون نوع زندگی رو ادامه بدی و تحمل کنی. میون یک مشت دروغ و ریا نابود بشی؟ اونوقت تو هرگز زندگی نمیکردی. گفتم: نه نمی خوام،  گفت: درسته، نباید بخوای چون تو هنوز عوض نشدی. آواجان زمانی که با مهران ازدواج کردی زمان درستی نبود، حال خوشی نداشتی و همون حال ناخوش رو با خودت بردی به زندگی جدیدت، همون زودرنجی ها و همون آوای بیصدا که نه اعتراضی داشت و نه می دونست حقش از زندگی چیه، و از هر کس باید چه توقعی داشته باشه، تو فقط راه غصه خوردن و تحمل کردن رو بلد بودی و به همون کارم ادامه دادی، آواجان دخترم، عزیز دلم همه چیز رو بزار کنار گذشته رو به خاطر نیار و از نو شروع کن. آوایی بدون غصه خوردن های اضافه، بدون توقع از کسی، حالا دیگه وقتشه  فقط به خودت فکر کنی و به رفتاری که بتونه آینده ی تو رو درست کنه، از الان تا بینهایت بشینی و گریه کنی و غصه بخوری هیچ کس نمی تونه بهت کمک کنه و هیچ چیزی هم عوض نمیشه به جز اینکه زندگی تو رو خراب می کنه، یکمرتبه می بینی دوباره افتادی در یک راه دیگه که اونم حتما به بن بست خواهد خورد. هرگز به این فکر نکن که چه کسی تو رو دوست داره و کی نداره تو باید ببینی چه کسی رو دوست داری و می خوای داشته باشی، انتخاب کن و نزار انتخاب بشی، اون زمان خواهی دید که چقدر حس بهتری داری، منم بهت قول میدم به زودی رنگ دنیا برات عوض میشه، می دونی چرا؟ چون آدمی که توی آینه می بینی خودت هستی نه چهره هایی که مدام احساس کنی دارن بهت ضربه می زنن، و می خوان اذیتت کنن، و اون روز به خاطر گریه های امروزت خواهی خندید، مهران تموم شد شاید اگر در شرایط مناسب تری با اون آشنا می شدی و وصلت می کردی کارتون به اینجا نمی کشید ولی حالا کشیده، باید بری جلو از این به بعد فقط به آینده و روزهای خوبی که در پیش داری فکر کن و اونو برای خودت بساز، چون هیچکس زندگی خوب رو به آدم تقدیم نمی کنه خودت باید بدست بیاری و اون زمان هست که می تونی نگهش داری. بعدازظهر اون روز در میون اشک و آه از خانمی و دخترا جدا شدم و شاید می تونم بگم دل کندن از اونا برام بیشتراز مهران سخت بود. ولی باید می رفتم، چمدون هام یکی دست بابا بود و یکی دست دختر خانمی، که همه تا دم ماشین ما رو بدرقه کردن، و خیلی به سختی از هم جدا شدیم و راه افتادیم طرف شمال، نمی دونم چرا چشمم دنبال مهران می گشت دلم می خواست بیاد حداقل ازم معذرت بخواد ولی اون حتی تلاشی نکرد که چند کلمه با من حرف بزنه، شاید این دل بیقرار من یکم آروم بگیره. در واقع مهران خیلی بیشتر از اونی که فکرشو می کردم دلمو شکسته بود. وقتی افتادیم توی جاده من از گوشه گوشه ی مسیر پر پیچ و خم راه   با مهران خاطره داشتم و عجیب بود که روزهای خوبی که با اون گذرونده بودم به یاد میاوردم و دوباره بغض گلومو می فشرد، یاد آخرین حرف خانمی اوفتادم ک
ه گفت: آواجان یادت نره تو باارزش تر اونی هستی که به خاطر آدم های بی ارزش آینده ات رو خراب کنی. یادت باشه اگر دوباره این کارو در زندگیت کردی تکرارش یعنی خطای نابخشوندنی، عزیزم  ببین از این به بعد باید چیکار کنی که اشتباهات گذشته رو تکرار نکنی. و این جملات در گوشم صدا کرد، و با خودم زمزمه کردم چطوری؟ خانمی کاش بهم می گفتین چطور این کارو بکنم؟ من راهشو بلد نیستم، آخه دارم از بچه ام دور میشم چطور آروم باشم و غصه نخورم؟ و چطور بتونم به آینده ای نامعلومم فکر نکنم، کجای راهم روشنایی هست که دنبالش برم؟ من توانشو ندارم، کاش همیشه با من بودی. بابا متوجه حال پر از اضطراب و نگرانی من شده بود. و با اینکه خودشم زیاد حالش خوب نبود سعی می کرد با من حرف بزنه تا شاید از بار غمم کم کنه، این بود که گفت: آواجان به حرفم گوش کن بیا اول بریم ویلا چند روزی بمون اگر دوست نداشتی من خودم تو رو می برم پیش آقاجان،  شاید کدورتی که بین تو مهی هست هم از بین بره گفتم: فعلاً توان مواجه شدن با هیچ مشکلی رو ندارم می خوام یک جا باشم که کسی کاری به کارم نداشته باشه، اجازه بدین آروم بشم و خودمو پیدا کنم شاید برگشتم پیش شما. پس بابا یک راست رفت به روستایی که محل تولدش بود و هنوز پدر و مادر و خواهراش اونجا زندگی می کردن، چندین سال بود ازشون خبری نداشتم، در واقع نمی دونستم در چه حال و روزی هستن. پدربزرگ مرد قوی بنیه و خنده رویی بود که عاشقانه مادربزرگ چاق و سفید روی منو دوست می داشت رابطه ای بین اونا شکل گرفته بود که من هیچ وقت حتی سالها بعد هم در هیچ کجا ندیدم، پدربزرگم با همون لهجه شیرینش یک خانم جان می گفت و صد تا خانم جان از دهنش در میومد و مادربزرگ با مهربونی خاصی بلافاصله می گفت: جانم آقاجان، گاهی دیده بودم که دعواشون می شد در همون حال هم پدربزرگ با لحن بدی صداش می زد خانم جان، و بازم جواب همون بود. جانم آقاجان، پیر شده بودن ولی کنار هم دست توی دست هم می خوابیدن و شاید در تمام عمرشون از هم جدا نشده بودن، یک عشق واقعی و بی ریا که حتما رازی داشت. ما خیلی دیروقت حدود نیمه های شب رسیدیم به روستا و از خیابون های خاکی و باریک روستا رد شدیم سر بالایی ها و سرازیری ها رو رد کردیم تا به باغ کوچک آقاجان رسیدیم، باغی در پایین جنگل که وسعت زیادی نداشت اما پر از درخت های پرتغال و نارنگی و خرمالو و نارنج بود، یک خونه ی چوبی با راه پله ای به یک ایوون باریک و اونجا فقط سه اتاق برای خوشبختی اونا کافی بود. از اونجا میشد دریا رو با فاصله زیاد دید وقتی ما رسیدیم هر دوشون خواب بودن چراغ کم نور جلوی در روشن بود بابا به راحتی دست انداخت و قفل در رو باز کرد و با ماشین تا جلوی ساختمون رفتیم که  آقا جان رو توی ایوون دیدیم که خواب آلود ایستاده، گویا از صدای ماشین و نور چراغ بیدار شده بود، فوراً پیاده شدم و از دور منو دید، به همون لهجه خودش با خوشحال فریاد زد: آوا؟ دخترم تويی آقاجان. کجا بودی؟ دل ما که ترکید از ندیدن تو دخترجان، خانم جان پاشو بند دلت اومد، چراغ های بالا روشن شد و این نشون می داد که خانم جان هم بیدار شده و دوید توی ایوون من و آقاجان توی پله ها بهم رسیدیم و همدیگر رو بغل کردم. خانم جان هیجان زده با چشمانی اشک آلود پشت سرش بود و منو ازش گرفت و با همه ی نیرویی که داشت روی سینه اش فشار داد و مدام می گفت: تو بدی، تو بی عاطفه ای، فکر نمی کردم مثل پدر و مادرت بشی چرا یاد ما نمی کنی؟    چند ساله ازت خبر ندارم فکر دل ما رو نکردی؟ نگقتی این پیرزن و پیرمرد برای ندیدن من غصه می خورن، بابا پایین پله ها با چمدون های من ایستاده بود گفت: خانم جان منم هستم ها، نمی خواین تحویلم بگیرین؟ خانم جان گفت: ای تو برو بمیر با اون وفا داریت، ندیدم پسر اینطور از مادر و پدرش بکنه و سراغشون رو نگیره، بیا اینجا فدای سرت بشم بیا بیا پسرجان، بیا که از دلتنگی هامون برات بگم، تو دوری از فرزند نچشیدی تا بدونی یک مادر چی بهش میگذره وقتی اولادش بی وفا باشه. و من فقط رختخواب خانم جان رو دیدم و هنوز اونا گرم احوالپرسی بودن سرمو گذاشتم روی بالش گرد و کوتاه اون و خوابم برد، روز سخت و دردناکی داشتم و راه طولانی رو اومده بودیم که من حتی یک لحظه خواب به چشمم نیومد. به اون جاده نگاه میکردم و در حالیکه قاب موهای سوگل رو توی دستم فشار می دادم به اینکه چقدر آرزو داشتم یک روز سوگل رو بیارم تا آقاجان و خانم جان اونو ببین فکر می کردم، در حالیکه اونا اصلاً نمی دونستن من ازدواج کردم می خواستم یکروز با آوردن سوگل غافل گیرشون کنم. و روز بعد با صدای شرشر بارون از خواب بیدار شدم بدون اینکه چشمم رو باز کنم احساس کردم سردم شده، لحاف رو دورم پیچیدم و سرمو بیشتر توی بالش فرو بردم، صدای خانم جان رو شنیدم که گفت: آخ تی قربون بشم دختر، تی جان ره بمیرم، چی بسرت آوردن دخترجان؟ چرا با تو این کارو کردن؟ و من فهم
یدم که بابا همه چیز رو شب قبل بهشون گفته که اینطور برای من دلسوزی می کنه، در حالیکه دیگه دلم نمی خواست کسی دلش برای من بسوزه برای همین اومده بودم اینجا زندگی کنم، سرمو از روی بالش بلند کردم و گفتم: خانم جان نمی خوام در موردش حرف بزنم، لطفاً می تونین دیگه به روم نیارین؟ میشه من همون آوای قبلی شما باشم، با افسوس سرشو تکون داد و گفت: تو جون منو بخواه فدای سرت هر چه شده باشه تو که برای ما فرقی نمی کنی فقط می خوام بدونم کی این بلا رو سرت آورده؟ اون نامرد کی بود و کجاست؟ خنده ام گرفت و گفتم:  خانم جان حالا اگر بدونین میخواین چیکارش کنین؟ پرسید من اونو می شناسم؟ گفتم: خواهش کردم، تو روخدا شما دیگه اذیتم نکن؟ آخه شما اونو از کجا می شناسین؟ دیگه این بحث رو نکنین بزارین اینجا آروم باشم. گفت: آروم باش ولی نگی من نفهم بودم؟ این بدبختی ها و بدبیاری ها همش زیر سر اون مه لقای بی بند و باره، اون زن زندگی تو و ایرج رو سیاه کرد، من از اولشم گفته بودم، یک مرتبه یاد مادر مهران افتادم که فکر می کرد من مهران رو بدبخت کردم، و حالم بد شد دستهامو گذاشتم روی گوشم و جیغ زدم خانم جان بسه دیگه، اگر دوباره حرفشو بزنین از اینجا میرم، بابا و آقاجان اتاق پهلویی بودن سراسیمه اومدن و من لحاف رو کشیدم سرم، بابا با اعتراض به خانم جان گفت: چی بهتون گفتم؟ میشه کاری به کارش نداشته باشین؟ براتون تعریف کردم که حالشو، درک کنین نه که نمک به زخمش بزنین، خانم جان نشست کنارم و همینطور که اشکهاشو با گوشه ی چارقدش پاک می کرد، آروم گفت: دخترجان پاشو، غلط کردم دیگه حرف نمی زنم، پاشو با من قهر نکن. دستشو گرفتم و بوسیدم و گفتم: من غلط کردم سر شما داد زدم ببخشید خانم جان یکم بهم فرصت بدین در موردش حرف می زنیم قول میدم، اما حالا نه. اونروز تا ظهر بارون تندی بارید و من ساعتها توی ایوون نشسته بودم و قاب موهای سوگل رو توی مشتم گرفته بودم به اون بارون نگاه می کردم، در فکر بودم که، کاش چشم منم می تونست به این تندی بباره، چقدر خوب کردم اومدم اینجا. روز بعد هم بازم توی همون ایوون نشستم و از اون بالا به بابا و آقاجان که خرمالوها رو می چیدن و میذاشتن توی جعبه نگاه کردم. بابا با اینکه هیچ وقت مهی رو بیشتر از یک شب تنها نمی ذاشت، سه روز پیش من موند تا خاطرش جمع بشه که حالم خوبه، و بالاخره با اینکه تغییری در حال من رخ نداده بود، مقداری پول به من داد و رفت و قول داد زود به زود بهم سر بزنه، و حالا هم جدا شدن از بابا برام سخت بود، زندگی من شده بود جدا شدن از کسانی که دوستشون داشتم ولی انگار داشتم به این موضوع عادت می کردم. 🆔https://zil.ink/bettiabaei
📢📢📢📢 دوستان عزیزم سلام ❤️نصفه شبتون بخیر 😍 صدقات اول ماه را فراموش نکنید برای داروی بیمار نیازمند می خواهم🙏 🆔https://zil.ink/bettiabaei
زندگی مثل دایره ست هر کاری کنی آخرش بر میگرده به خودت پس خوب باشیم ❤️ 🆔https://zil.ink/bettiabaei
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا