eitaa logo
منهاج نور
154 دنبال‌کننده
1.7هزار عکس
949 ویدیو
5 فایل
ارتباط با ادمین 💐تبریک و تهنیت به مناسبت دهه کرامت 👌🏻دغدغه های بصیرتی یک دانش پژوه عبایی 📚 @betti_abaei
مشاهده در ایتا
دانلود
زندگی مثل دایره ست هر کاری کنی آخرش بر میگرده به خودت پس خوب باشیم ❤️ 🆔https://zil.ink/bettiabaei
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
4_5999331866627277120.mp3
1.94M
‍ ✅ فایل صوتی توصیه به تهجد و شب زنده داری در ماه رجب استاد محمّدتقی فياض‌بخش 🌷لطفا گوش کنید... 🆔https://zil.ink/bettiabaei
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
1_2972086286.mp3
16.07M
🔷 قطب‌نمای رغبت‌ها 🔶لیلة الرغائب منتهی به جمعه است، یعنی رغبت‌ها باید به امام زمان عج منتهی شود * تفاوت اعتقاد و اشتیاق * راهکار تبدیل عقیده به باور 📣 بخش سوم 📌 برگرفته از جلسات «مراقبات ماه رجب» 🔘برای دریافت صوت کامل این مبحث به لینک زیر مراجعه فرمایید https://aminikhaah.ir/?p=2254 🌸استاد امینی خواه ✅https://zil.ink/bettiabaei
اعمال مشترک 🆔https://zil.ink/bettiabaei
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💠وصیت یک پدر مهربان 🔹امام باقر (علیه السلام) می‌فرماید: پدرم هنگام وفات مرا در آغوش گرفت، آنگاه فرمود: پسرجان! تو را سفارش میکنم به چیزی که پدرم حسین بن علی (علیه السلام) هنگام وفات خود، مرا به آن وصیت نمود، و نیز فرمود: پدرش علی (علیه السلام) به همان چیز حسینش را سفارش کرده و فرمود: 🔹«یا بنی ایاک و ظلم من لا یجد علیک ناصرا الا الله: پسر جان بترس از ستم به کسی که جز خدا دادخواهی ندارد.» 📚بحارالانوار، ج ۴۶، ص ۱۵۳ و ج ۷۵، ص ۳۸. 🆔https://zil.ink/bettiabaei
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📙قصه‌ی امروز 📙 🔆مرد شامی و امام حسین (ع) ✨شخصى از اهل شام , به قصد حج یا مقصد دیگر به مدینه آمد . چشمش افتاد به مردى که در کنارى نشسته بود . توجهش جلب شد . پرسید : این مرد کیست ؟ 🌟گفته شد : حسین بن على بن ابیطالب است . سوابق تبلیغاتى عجیبى که در روحش رسوخ کرده بود , موجب شد که دیگ خشمش به جوش آید و قربة الى الله آنچه مى تواند سب و دشنام نثار حسین بن على بنماید . همینکه هر چه خواست گفت و عقده دل خود را گشود ، امام حسین بدون آنکه خشم بگیرد و اظهار ناراحتى کند , نگاهى پر از مهر و عطوفت به او کرد , و پس از آنکه چند آیه از قرآن - مبنى بر حسن خلق و عفو و اغماض - قرائت کرد به او فرمود : ✨ ما براى هر نوع خدمت و کمک به تو آماده ایم . 🌟آنگاه از او پرسید : آیا از اهل شامى ؟ 🌟جواب داد : آرى . فرمود : من با این خلق و خوى سابقه دارم و سر چشمه آن را مى دانم ( تبلیغات منفی معاویه علیه اهل بیت ) 🌟پس از آن فرمود : تو در شهر ما غریبى , اگه احتیاجى دارى حاضریم به تو کمک دهیم , حاضریم در خانه خود از تو پذیرایى کنیم . حاضریم تو را بپوشانیم , حاضریم به تو پول بدهیم . 🌟مرد شامى که منتظر بود با عکس العمل شدیدى برخورد کند , و هرگز گمان نمى کرد با یک همچو گذشت و اغماضى روبرو شود , چنان منقلب شد که گفت : 🌟 آرزو داشتم در آن وقت زمین شکافته مى شد و من به زمین فرو مىرفتم , و این چنین نشناخته و نسنجیده گستاخى نمى کردم . تا آن ساعت براى من , در همه روى زمین کسى از حسین و پدرش مبغوضتر نبود , و از آن ساعت بر عکس , کسى نزد من از او و پدرش محبوبتر نیست ( 1 ) . 1 . نفثة المصدور محدث قمى , صفحه 4 . نقل از کتاب " راستان " شهید مطهری (ره) 🆔https://zil.ink/bettiabaei
رمان های ناهید *داستان_آوای_بیصدا*  🌾 *قسمت_بیست و چهارم* نمی دونم چند روز گذشت و کار من این بود که بخوابم تا خواب سوگل رو ببینم و یا روی همون صندلی کهنه توی ایوون بشینم از دور دریا رو تماشا کنم، هوا سرد بود من اغلب پتوی رنگ رو رفته ی خانم جان رو می کشیدم دورم و در حالیکه قاب موهای سوگل توی دستم بود به دور دست ها خیره می شدم، می دیدم که خانم جان از کنارم رد میشه و با گوشه ی روسریش اشک چشمش رو پاک می کنه و سری با افسوس تکون میده، خیلی دلش می خواست با من حرف بزنه ولی من اصلا حوصله نداشتم، نه اینکه به چیزی فکر کنم و یا قصدی داشته باشم، نه، فقط توانی در خودم نمی دیدم، انگار میون زمین و آسمون معلق مونده بودم، تا یک روز که بعد از هفته ای که همش بارون میومد و یا هوا ابری بود آفتاب شد، آقا جون توی باغ کار می کرد، و خانم جان داشت به مرغ ها دون می داد، بعد از مدت ها هوس کردم برم پایین و یک قدمی توی باغ بزنم، هر دوشون خوشحال شده بودن، آقاجان جعبه ای که دستش بود رو گذاشت زمین و صدام کرد آوا؟ بیا اینجا آقاجان به من کمک می کنی؟ گفتم: چشم الان میام، از نردبان که به درخت تکیه داده بود رفت بالا و گفت این جعبه رو بگیر زیر دست من و خرمالوها رو بچین توش، اینا باید همین امروز چیده بشن، وگرنه میمونه برای هفته ی بعد خراب میشه، گفتم: آقاجان شما بیا پایین من بلدم بچیدم که صدمه نبینه شما خودتون جعبه کنین، فورا قبول کرد، از نردبان بالا رفتم و دونه دونه خرمالوها رو چیدم حس خوبی بهم دست داد و احساس می کردم از این کار لذت می برم، طوری که وقتی تموم شد و ازم پرسید میای بریم تحویل بدیم یک دوری هم می زنیم و برای خانم جان خرید می کنیم؟ گفتم: میام، بزارین برم لباسم رو عوض کنم، وقتی از پله ها بالا میرفتم خانم جان رو دیدم که با رضایت به من نگاه میکرد، من نتونسته بودم همه ی وسایلم رو با خودم بیارم دوتا چمدون کوچک برداشته بودم که یکی از اونا وسایل مربوط به سوگل بود و آلبومهای عکس و یادگاری هایی که دوست داشتم و دومی چند تا بلوز و شلوار و وسایل شخصی خودم بود و دوتا مانتو، و تنها لباس گرمی که برداشته بودم یک ژاکت دست بافت صورتی گشاد بود که هر وقت می پوشیدم سوگل ذوق می کرد انگار از رنگش خوشش میومد و اونو از یک بوتیک توی تهران خریده بودم، دیگه نه کتی داشتم و نه لباس درست و حسابی گرمی، اما اصلا برام مهم نبود که چی می پوشم و چه شکلی میشم اهمیتی به شیک بودن نمی دادم روی همون مانتوم اون ژاکت صورتی روپوشیدم و رفتم سوار وانت آقاجان شدم، اون یک داتسون قدیمی داشت که زیاد روبراه نبود، همینطور که از کوچه پس کوچه های روستا میرفتیم بطرف جاده یک عده زن رو دیدم که دسته جمعی با عجله می رفتن؛ دست تکون دادن که سوار بشین ولی آقاجان نگه نداشت و حتی سرعت شو بیشتر کرد، گفتم: ما که داریم میریم بزارین عقب سوار بشن، گفت: تو نمی دونی، اینا میرن برای میوه چینی، سر جاده که پیاده نمیشن مجبورمون می کنن اونا رو برسونیم، قبلا چند بار صابون شون به تنم خورده، منم کار دارم آقاجان باید زود برگردم زمستون نزدیکه بارونم که امان نمیده تا امروز آفتابه باید سقف رو تعمیر کنم اتاق عقبی چکه می کنه، گفتم: چرا وقتی بابام بود این کارو نکردین که کمک تون کنه، گفت: ایرج دیگه اون مرد سابق نیست حوصله نداشت فکر کنم تو دل و دماغ شو سوزندی غصه تو رو می خوره دلم نیومد به کارش بگیرم، ای آقاجان همیشه چیکار می کردم بازم می کنم. ایرج سالهاست که ما رو فراموش کرده حالا به خاطر تو اومده بود، دنیا، دنیای بی وفایی شده، شنیدم توام نمی خوای مه لقا رو ببینی، اون زن باعث شد که پسر من اینطوری از آب در بیاد، آهی از ته دلم کشیدم و گفتم: راستش دلم نمی خواد هیچ کسی رو ببینم فقط توی این دنیا یک نفر بود که منو درک می کرد و خیلی دوستش داشتم که مجبور شدم ازش جدا بشم نمی تونستم بیشتر از این خونه ی اونا بمونم گفت: خوب کردی اینجا برای تو بهتره، گفتم: آقاجان؟ چرا هر مردی کار خوب میکنه به خاطر شعور خودشه ولی اگر قدم نادرستی برداشت همه میگن کار زنشه، بابا اگر میخواست می تونست جلوی مهی در بیاد ولی نخواست منم بی عرضه بار آورد، ولی من می خوام زندگیم رو عوض کنم راستی می خواستم بگم  میشه منم با اون زن ها برم میوه چینی هر چقدر بهم مزد بدن بازم خوبه، می خوام سرم گرم بشه، گفت: کار تو نیست، از این کارا نکردی شهری بودی نمیتونی تاب بیاری، گفتم: یکی دو روزی میرم ببینم چی میشه شاید تونستم. گفت : اصرار داری؟ واقعاً میخوای این کارو بکنی؟ گفتم: بله شما کمکم می کنین؟ گفت: باشه خودم یک باغ آشنا می شناسم تو رو می فرستم اونجا می سپارمت به سعادت خانم خواهرشوهر عمه ات. اون زن خوبیه، ولی بهت گفته باشم  مزدش زیاد نیست ها. گفتم: همین که از این حال و هوا در بیام برام کافیه. گفت: می خوای سر راه برم باهاش حرف بزنم؟ چه اشکالی داره، کار عار نی
ست، جوهر آدمه، آفرین به تو، خوشم اومد. برو کار کن من خودم هوای تو رو دارم نگران نباش. سر جاده اصلی که رسیدیم آقاجان پیچید سمت راست و نزدیک یک کامیون ایستاد. پرسیدم می خواین چیکار کنین؟ گفت: همین جا میدم به این واسطه، روزای دوشنبه میاد اینجا و  میوه های باغدارها رو میخره  و بار می زنه و می بره خب سودشو اون می بره ولی اینطوری من راحت ترم،  چون مال ما اونقدرها نیست که با خریدارهای بزرگ معامله کنیم، آقاجان پیاده شد و به کمک یک مردی که اونجا بود جعبه ها رو بردن وزن کردن و گذاشتن توی کامیون و من همینطور نشسته بودم و از دور اونا رو تماشا می کردم، از آفتابی که حسابی گرمم کرده بود خوشم میومد. آقاجان و اون مرد نزدیک کامیون داشتن پول خرمالوها رو حساب می کردن، که در یک چشم بر هم زدن با شدت هر چه تمامتر سرم خورد به داشپورت ماشین و از درد پیشونیم رو گرفتم هنوز نمی دونستم چه اتفاقی افتاده، برگشتم و دیدم یک ماشین سفید رنگ خورده به عقب ماشین، و تقریبا جلوش داغون شده، آقاجان دوید به طرف ماشین و هراسون به من نگاه می کرد، ترسیده بود برای من اتفاقی افتاده باشه، ولی قبل از اینکه به من برسه راننده ی اون ماشین پیاده شد و سر آقاجان داد زد آخه پیرمرد این جای ایستادنه قوانین راهنمایی رو بلد نیستی برو الاغ سوار شو و همینطور داد و بیداد راه انداخته بود و بد و بیراه می گفت، مردم داشتن جمع می شدن. هم درد داشتم هم ترسیده بودم و هم از اینکه اون مرد سرآقاجانم داد می زد عصبانی شدم و انگار می خواستم دق و دلمو سر یکی خالی کنم پیاده شدم و در حالیکه نمی دونستم پیشونیم زخمی شده و چند قطره ی خونم داره میاد. فریاد زدم، نه بیشتر از این بود جیغ می کشیدم،  کاری که هیچوقت تا اون زمان نکرده بودم:  مرتیکه عوضی، زدی به ماشین ما به جای  معذرت خواهی طلبکارم شدی؟ تو غلط کردی به آقاجونم فحش میدی خودت برو الاغ سوار شو وقتی رانندگی بلد نیستی، تو زدی به ماشین ما عوضی اونم که مرد جوونی بود داد می زد کوری، بابات وسط جاده نگه داشته، یک مرتبه جلوم سبز شد فرهنگ ندارین که، وقتی هر بی سر و پایی می شینه پشت ماشین عاقبتش همین میشه. دندون هامو بهم فشار دادم و بهش حمله کردم.  و داد زدم کثافتِ بی شعور، بی تربیت، بی فرهنگ تویی که به یک پیرمرد توهین می کنی، آقاجان منو گرفته بود و التماس می کرد آواجان، ولش کن تو رو خدا آروم باش سرت داره خون میاد ولش کن، الان زنگ می زنیم پلیس بیاد، زود باش برو بشین توی ماشین؛ مردم جمع شدن خوب نیست همه آشنا هستن آبروریزی میشه،  اون مرد رو هم یک عده بردن کنار ماشینش که داغون شده بود و هنوز داشت با صدای بلند داد و هوار می کرد کرد و اعتراض داشت که ماشین رو توی جاده نگه داشتن. اینا فرهنگ ندارن، آقا جان یک دستمال گذاشت روی پیشونی من و خونش رو پاک کرد و گفت: همین جا بشین پیاده نشی که ناراحت میشم، تو رو باید ببرم دکتر فکر کنم بخیه بخواد. بالاخره پلیس اومد و صحنه رو بررسی کرد و با اینکه آقا جان واقعا جای بدی نگه داشته بود، مرد رو مقصر دونستن و چون ماشین ما خسارت زیادی ندیده بود و قبلاً به هزار جا خورده بود با هم صلح کردن. دیگه تا اون موقع خون پیشونی منم بند اومده بود، آقاجان وقتی میرفتیم به طرف خونه نگاهی به من کرد و گفت: چی شده آوا جان تخم کفتر خوردی یک مرتبه جون گرفتی؟ اصلاً ندیده بودم تو اینطور عصبانی بشی، یک فکری کردم و خنده ام گرفت و گفتم خودمم ندیده بودم، راست میگن من یک مرتبه چم شد؟ انگار اصلاً خودم نبودم،  وقتی دیدم داره به شما بد بیراه میگه اختیارم رو از دست دادم. آقاجان سر راه رفت در خونه ی سعادت خانم،  اما نبود و براش پیغام گذاشت و رفتیم خونه. دیگه هوا تاریک شده بود که صدای زنی رو شنیدم که از پایین پله ها صدا می زد ننه مریم؟ آقاجان؟ مزاحم نمی خواین؟ خانم جان صدا رو شناخت و گفت: سعادت اومده و همینطور که نشسته بود و چای می خورد صدا زدها،  بیا بالا، خوش اومدین. سعادت خانم زن چاقی بود با یک باسن بزرگ صورت سفیدی داشت که مدام عرق می ریخت و با یک دستمال بزرگ تند و تند خشک می کرد و من متعجب بودم که توی اون سرما چطوری اینطور عرق می ریزه، اینطور که فهمیدم اون کسی بود که باغ دارها بهش مراجعه می کردن تا کارگر جمع کنه و در واقع سر کارگر بود. وقتی آقاجان منظورشو گفت که می خواد چند روزی منو ببره برای میوه چینی، نگاهی از روی لطف به من کرد و گفت: نمیشه آقاجان، آواخانم حیفه برای این کار ماشاالله برای خودش کمالاتی داره، توی شهر بزرگ شده تحصیل کرده اس با اوضاع کارگری و فرمونبرداری سازگاریش نمیشه، گفتم: شما منو ببرین اگر نتونستم و راضی نبودین خب بهم بگین، دیگه نمیام، گفت: نه منظورم این نبود اصلا تو به زن های دیگه نمی خوری شکل اونا نیستی، گفتم: چه حرفا می زنین چه فرقی دارم؟ من ازتون خواهش می کنم اجازه بدین با شما بیام، یک فکری کرد و گفت: چشم الان که هنو