eitaa logo
منهاج نور
154 دنبال‌کننده
1.7هزار عکس
950 ویدیو
5 فایل
ارتباط با ادمین 💐تبریک و تهنیت به مناسبت دهه کرامت 👌🏻دغدغه های بصیرتی یک دانش پژوه عبایی 📚 @betti_abaei
مشاهده در ایتا
دانلود
✍ برای شنیدن ندای قلبت وقت بگذار 🔹روزی مردی ثروتمند در اتومبیل جدید و گران‌قیمت خود با سرعت فراوان از خیابان کم‌رفت‌وآمدی می‌گذشت. 🔸ناگهان از بین دو اتومبیل پارک‌شده کنار خیابان، یک پسربچه پاره‌آجری به‌سمت او پرتاب کرد. پاره‌آجر به اتومبیل او برخورد کرد. 🔹مرد پایش را روی ترمز گذاشت و سریع پیاده شد و دید که اتومبیلش صدمه زیادی دیده است. به طرف پسرک رفت تا او را به سختی تنبیه کند. 🔸پسرک گریان، با تلاش فراوان بالاخره توانست توجه مرد را به‌سمت پیاده‌رو، جایی که برادر فلجش از روی صندلی چرخدار به زمین افتاده بود، جلب کند. 🔹پسرک گفت: اینجا خیابان خلوتی است و به‌ندرت کسی از آن عبور می‌کند. هرچه منتظر ایستادم و از رانندگان کمک خواستم، کسی توجه نکرد. 🔸برادر بزرگم از روی صندلی چرخدارش به زمین افتاده و من زور کافی برای بلند کردنش ندارم. برای اینکه شما را متوقف کنم، ناچار شدم از این پاره‌آجر استفاده کنم. 🔹مرد متاثر شد و به فکر فرورفت. برادر پسرک را روی صندلی‌اش نشاند، سوار ماشینش شد و به راه افتاد. 🔸خدا در روح ما زمزمه می‌کند و با قلب ما حرف می‌زند، اما بعضی اوقات زمانی که ما وقت نداریم گوش کنیم، او مجبور می‌شود پاره‌آجری به‌سمت ما پرتاب کند. ‌‌‌‌🆔https://zil.ink/bettiabaei
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📙قصه‌ی امروز 📙 🔆آب دادن اسب، در حال نماز 🌟ابوحامد غزالى، از دانشمندان بزرگ اسلامى در قرن پنجم و ششم هجرى است . به سال 450 هجرى در توس زاده شد و پنجاه و پنج سال بعد (505 هجرى ) در همان جا درگذشت . زندگانى شخصى و علمى امام محمد غزالى، پر از حوادث و مسافرت‏ها و نزاع‏هاى علمى است . 🌟وى برادرى داشت كه به عرفان و اخلاق شهره بود و در شهرهاى ايران مى‏گشت و مردم را پند و اندرز مى‏داد . نام او احمد بود و چند سالى از محمد، كوچك‏تر . محمد و احمد، هر دو در علم و عرفان به مقامات بلندى رسيدند؛ اما محمد بيش‏تر در علم و احمد در عرفان. محمد غزالى بر اثر نبوغ و دانش بسيارى كه داشت، از سوى خواجه نظام الملك طوسى، وزير ملكشاه سلجوقى و مؤسس دانشگاه‏هاى نظاميه، به رياست بزرگ‏ترين دانشگاه اسلامى آن روزگار، يعنى نظاميه بغداد، منصوب شد . وى در همان جا، نماز جماعت اقامه مى‏كرد و عالمان و طالبان علم به او اقتدا مى‏كردند. روزى به برادر كوچك‏تر خود، احمد، 🌟 گفت: مردم از دور و نزديك به اين جا مى‏آيند تا در نماز به من اقتدا كنند و نماز خود را به امامت من بگزارند؛ اما تو كه در كنار من و برادر منى، نماز خود را با من نمى‏گزارى . احمد، رو به برادر بزرگ‏تر خود كرد و گفت:   🌟پس از اين در نماز شما شركت خواهم كردم و نمازم را با شما خواهم خواند مؤذن، صداى خود را كه گواهى به يكتايى خداوند و رسالت محمد (ص) بود، بلند كرد و همه را به مسجد فرا خواند. محمد غزالى، عالم بزرگ آن روزگار، پيش رفت و تكبير گفت . احمد به برادر اقتدا كرد و به نماز ايستاد؛ اما هنوز در نيمه نماز بودند كه احمد نماز خود را كوتاه كرد و از مسجد بيرون آمد و در جايى ديگر نماز خواند. محمد غزالى از نماز فارغ شد و همان دم پى برد كه برادر، نماز خود را از جماعت به فرادا برگردانده است . او را يافت و خشمگينانه از او پرسيد:  اين چه كارى بود كه كردى؟ 🌟- برادر، محمد!آيا تو مى‏پسندى كه من از جاده شرع خارج شوم و به وظايف دينى خود عمل نكنم؟ - نه نمى‏پسندم . 🌟- وقتى در نماز شدى، من به تو اقتدا كردم؛ ولى تا وقتى به نماز خود، پشت سر تو ادامه دادم كه تو در نماز بودى . - آيا من از نماز خارج شدم؟ - آرى؛ تو در اثناى نماز، از آن بيرون آمدى و پى كارى ديگر رفتى . - اما من نمازم را به پايان بردم. 🌟- نه برادر در اثناى نماز، به ياد اسب خود افتادى و يادت آمد كه او را آب نداده‏اند . پس در همان حال، در اين انديشه فرو رفتى كه اسب را آب دهى و او را از تشنگى برهانى. وقتى ديدم كه قلب و فكر تو از خدا به اسب مشغول شده است، وظيفه خود ديدم كه نمازم را با كسى ديگر بخوانم؛ زيرا در آن هنگام، تو ديگر در نماز نبودى و نمازگزار بايد به كسى اقتدا كند كه او در حال خواندن نماز است . محمد غزالى، از خشم پيشين به شرم فرو رفت و دانست كه برادر، از احوال قلب او آگاه است . آن گاه روى به اطرافيان خود كرد و گفت: ((برادرم، احمد، راست مى‏گويد . در اثناى نماز به يادم آمد كه اسبم را آب نداده‏اند و كسى بايد او را سيراب كند .  📚حكايت پارسايان، رضا بابايى 🆔https://zil.ink/bettiabaei
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
_لَّقَدۡ كَانَ لَكُمۡ فِي رَسُولِ ٱللَّهِ أُسۡوَةٌ حَسَنَةٞ لِّمَن كَانَ يَرۡجُواْ ٱللَّهَ وَٱلۡيَوۡمَ ٱلۡأٓخِرَ وَذَكَرَ ٱللَّهَ كَثِيرٗا •براى شماو آنهايى كه اميد به پروردگار و روز قيامت دارند وخدا را بسيار ياد مى كنند، رسول خدا مقتدايى نيكوست. ✨عید‌مبعث‌مبارک✨ 🆔https://zil.ink/bettiabaei
نوشته های ناهید: 🙎🏻‍♀️ با عجله رفتم به اتاق گریم و لباس هامو زدم زیر بغلم و بدون اینکه با کسی خداحافظی کنم از تئاتر خارج شدم ؛ آقام جلوی در تئاتر داشت سیگار می کشید ؛ حرفی نزد و  دست منو گرفت  ؛ هنوز جلوی در شلوغ بود و آقام ترسیدکه کسی منو بشناسن این بود که سرمو گرفت توی بغلشو با عجله درشکه گرفت و رفتیم خونه ؛ روی سکوی جلوی در اتاق نشست و یک سیگار دیگه روشن کرد ؛ حسابی اوقاتش تلخ بود ؛ در حالیکه سعی می کردم وضعیت رو عادی نشون بدم با لحن سیاه بازی که زبونشون می گرفت گفتم : حالا ابرار  شام چی بخوریم ؛ سرشو با بی حوصلگی تکون داد ؛ گفتم؛ ابرار  خودم سمبلی بلیکم ابرار  خودم سرتو بالا کن ؛ ابرار خودم بز بز قندی ابرار خودم چرا نمی خندی ؟ گفت : اح ؛آخه مرتیکه حیا نمی کنه بهش گفته بودم و شرط کردم که مرتضی خان همین یکبار باشه دوباره بهم رو نندازی این بارم به خاطر سلام و علیکی که با هم داشتیم و بازیگر مناسب گیر نیاورده بود قبول کردم ؛ حالا که دیده سالن پر شده و پول خوبی به جیب زدن اومده زر مفت می زنه ؛ دست کرده یک تومن به تو پاداش داده فکر کرده شق القمر کرده گفتم زرت بابا ؛ ضرب نخوری یک وقت ضرر نکنی ؛ کنارش نشستم و دستم رو گذاشتم روی دستش وگفتم ,شما برای این موضوع ناراحت نمیشین من می دونم  حالا ازتون چی می خواست میشه به منم بگین ؛ با تردید  گفت : هیچی بابا ولش کن همش حرف یا مفته ؛ میگه با یک تهیه کننده می خواد فیلم سینمایی بسازه به یک دختر دبیرستانی .. تو اصلا برای چی می خوای بدونی ؟ حالا هر چی ؛ ولش کن مگر از روی جنازه ی من رد بشه بتونه تو رو ببره توی سینما ؛ زود باش این لباس رو عوض کن بریم کباب  بخوریم و برای موفقیت تو جشن بگیریم ؛ گفتم : آقاجون ساعت نزدیک دوازده شده دیگه نه درشکه گیر میاد نه تاکسی ؛ گفت ؛ پس تا تو سفره رو بندازی روی تخت کنار حوض من کباب می گیرم و بر می گردم یاد نره حیاط رو هم آبپاشی کن ؛ امشب تا صبح می خوام با دختر جشن بگیرم آقام رفت ومن با حس خوبی که داشتم و هنوز از نقش رخساره بیرون نرفته بودم دور خودم چرخ می زدم و می خوندم و بالا و پایین می پریدم و بساط آقاجونم رو روی تختی که کنار حوض داشتیم پهن کردم بعد یک کاسه برداشتم و رفتم توی حوض و همینطور که آب به حیاط می پاشیدم به سر و صورتم هم می زدم و از خیس شدن لباسم هم ابایی نداشتم تا خستگی کار اون روز و گرمای تابستون از تنم بیرون بره ؛ صدای در اومد ؛ نباید آقام به اون زودی برگشته باشه ؛تازه اون کلید داشت و در نمی زد ؛ از همون جا با صدای بلند پرسیدم کیه ؟ کسی رو که گفت باز کن ماییم رو نشناختم ؛ گفتم : چند دقیقه صبر کنید؛ با همون لباس های خیس در حالیکه آب از سرو کله ام میریخت دویدم توی اتاق و لباسم رو عوض کردم و موهامو پشت سرم بستم و رفتم در رو باز کردم . آقای گلستانی و مرتضی خان رو پشت در دیدم گفتم : سلام بر سالار خراسان چی شده این وقت شب ؟ آقام خونه نیست ؛ هر دو خندیدن و آقای گلستانی همون مردی که نقش ابومسلم رو بازی می کرد گفت : تو هنوزم توی نقش رخساره ای ؟ ببین مرتضی خان درست مثل پدرش شوخ و خوش اخلاقه , بانو خانم اومدیم با آقا اسد حرف بزنیم حتما تو می دونی در مورد چی ؟ گفتم :نه نمی دونم آقام بهم چیزی نگفته ؛حالا  بفرمایید ؛الان بر می گردن رفتن کباب بخرن ؛ دستش به کم نمیره حتما قسمت شما هم بوده ؛ بفرمایید ؛ و تا من یک چای برای اونا ریختم آقام کلید انداخت اومد توی حیاط راستش خوشحال بودم و فکر می کردم با یکم وعده و وعید می تونن آقام رو راضی کنن تا من توی اون فیلم بازی کنم ؛ برخلاف اینکه من فکر می کردم از دیدن مرتضی خان عصبانی میشه با خوشرویی باهاشون دست داد و کباب های لای روزنامه پیچیده شده رو گذاشت روی سفره و گفت : بانو زود باش بشقاب بیار ؛ بفرمایید تا سرد نشده ؛ مرتضی خان گفت : ما شام خوردیم این وقت شب مزاحمت شدیم که یکم با هم مرد و مردونه حرف بزنیم ؛ آقام گفت: تعارف نکنین  بخورین تا از دهن نیفتاده آدم سیر صد تا لقمه می تونه بخوره ؛ این کبابش خیلی خوبه دم چهارسو بازار شاه عبدالعظیم همون نبش کبابی هست بخورین که می دونم مشتریش میشین ؛ و دوتا سیخ و دوتا گوجه لای نون کرد و داد دست من و گفت برو بخور بابا ؛ و این یعنی نمی خواد توی بحث اونا شرکت داشته باشم ؛ من همون جا لبه ی سکو نشستم و یواش یواش لقمه می گرفتم و میذاشتم دهنم و گوشم به حرفای اونا بود ؛ مرتضی خان همینطور که دهنش می جنبید گفت : اسد بی خودی لگد به بخت دخترت نزن بزار توی این فیلم بازی کنه یک دختر شانزده ساله اس که از خونه فرار می کنه این نقش انگ کار دختر توست ؛ بانو خیلی با استعداده نزار حروم بشه ؛ آقام با خونسردی گفت : تو الان دیگه نون و نمک منو خوردی به همین نون و نمک قسمت میدم دست از سر بانو بردار ؛ چیزی که زیاده بازیگر با استعداد من به
ت گفته بودم و از حرفم بر نمی گردم بانو باید درس بخونه و من نمی خوام هنربیشه بشه ؛آقای گلستانی گفت : ببین آقا اسد نقش پدر دختر رو من بازی می کنم بهت قول میدم مثل دختر خودم ازش مراقبت کنم و قول میدم که این آخرین بار باشه ؛فیلم برداری تا آخر تابستون تموم میشه و اونم میره مدرسه  این بحث مدتی طول کشید واصرار های مرتضی خان و آقای گلستانی به جایی نرسید آقام زیر بار نرفت که نرفت ؛ و بالاخره  اونا رفتن ؛ اوقاتم تلخ شده بود و از اخم من فهمید که چقدر دلم می خواست مواقفت کنه  با تندی گفت : اگر تا ابد با من قهرکنی خون گریه کنی نمی زارم وارد این کار بشی تو باید درس بخونی همین ؛ و رختخوابشو انداخت جلوی در و با همون لحن گفت : چراغ رو خاموش کن و بخواب دیگه ام فکرشو از سرت بیرون کن ؛ مِن بعد نمی خوام حتی یک کلمه در این مورد حرف بزنیم ؛شنیدی ؟ مشکل بود که من این فکر رو از سرم بیرون کنم به خصوص که اولین بار بود که آقام این طور نسبت به من بی مهری می کرد و نظر منو نمی خواست و قاطعانه روی حرفش مونده بود ؛ اونشب خیلی احساس تنهایی کردم ؛ آقام تنها پدرم نبود اون برام مادری هم می کرد حتی دوست منم بود طوری که هیچوقت نیازی به مادر احساس نکرده بودم و اون زمان نمی دونستم که این رفتارش هم به خاطر خودم بوده چون متوجه شده بود که اگر یکم کوتاه بیاد من می تونستم اونو راضی کنم که بهم اجازه بده توی اون فیلم بازی کنم . صبح که چشمم باز کردم دیدم بالای سرم ایستاده و بهم نگاه می کنه ولی یادم اومد که شب قبل چطور خوشی اون موفقیت رو ازم گرفته بود و پشتم رو کردم بهش ؛ گفت : بانو خانم ؛ بانوی من ؟ با من قهر کردی ؟ سرمو فرو بردم توی بالش و گفتم : بله آقاجون باهاتون قهرم ؛ پرسید : چرا بابا ؟ چون صلاح نمی دونم توی این سن و سال بری هنرپیشه بشی ؟ چون می خوام درس بخونی و پیشرفت کنی ؟ باباجان اونی که من می دونم تو نمی دونی کاش به همین جا ختم میشد دیگه ولت نمی کنن و میفتی توی مسیری که برگشت نداره ؛ تو درس بخون بزرگ شو و اون زمان با عقل کامل برو سراغ چیزی که دوست داری منم هرکاری از دستم بر بیاد برای موفقیت تو می کنم ولی حالا نه ؛ پاشو الان عمو جعفرمیاد و باید یک کار جدید رو تمرین کنیم . پاشو دخترم تا تو رو بغل نکنم و از دلت در نیار نمی تونم کاری بکنم ؛ و این شد که من بقیه ی تابستون رو توی خونه موندم و آقام حتی اجازه نمی داد شب ها برای تماشای نمایش خودش برم تماشاخونه ؛ کارم شده بود ناشتایی درست کردن و بعدم جمع و جور خونه و درست کردن ناهار ؛ لباس می شستم و حیاط رو جارو می کردم با آب حوض می شستم و بعدام اونقدر تلمبه می زدم تا دوباره حوض پر بشه و بعد در تنهایی کتاب می خوندم و شام درست می کردم و منتظر آقام می شدم ؛ و اون خیلی دیر وقت میومد خونه و اونقدر خسته بود که تا شام می خورد همون جا کنار سفره خوابش می برد ؛ تنهایی و بی هدفی برای من که همیشه پر جنب و جوش بودم زجر آورد شده بود ؛ تا تصمیم گرفتم برم کتاب فروشی و چند تا کتاب بخرم تا سرم گرم بشه اونجا بین کتاب ها یک نمایشنامه دیدم ترجمه ی جمالزاده به اسم خسیس از نویسنده ای به نام مولیر پرسیدم بازم نمایش نامه دارین اونم هملت و اُتلو  از نمایشنامه های شکسپیررو بهم داد و با خوشحالی برگشتم خونه و شروع کردم به خوندن و حفظ کردن  ؛دیگه سر از پا نمی شناختم و ذوق زده خودمو روی صحنه احساس می کردم و بعد از هر اجرا صدای کف زدن ها ی تماشاچیان رو می شنیدم . وقتی نقش هارپاگون پیر مرد خسیسی که ثروت زیادی داشت ولی پول هاشو پنهان می کرد و حتی به بچه هاش نمی داد بازی کردم  تازه اون زمان فهمیدم که چقدر توانایی در این کار دارم ؛ دیگه نقش  مرد یا زن برام فرق نمی کرد دیالوگ رو حفظ که می شدم جلوی آینه اجرا می کردم ؛ و اونقدر در اینکار غرق می شدم که وقتی آقام کلید مینداخت توی قفل در با عجله اتاق رو جمع و جور می کردم تا نبینه که من دارم نمایش تمرین می کنم . تا یک شب که زندگی ما عوض شد ؛ و من به دنیای دیگه ای پا گذاشتم ؛ موقعی که آقام دیر وقت برگشته بود خونه و دوتایی داشتیم شام میخوردیم احساس کردم خیلی سرحاله ؛ شوخی می کرد و بلند بلند می خندید ؛ گفت : بانو جان تو حالت خوبه بابا به نظر خسته میای ؛ گفتم : به نظرتون باید خوب باشم ؟  خوب شد نذاشتین من برم کار کنم ؟خوشحالین ؟این چیزی بود که می خواستین من بشم  از صبح تا شب کار خونه بکنم و تا دیر وقت منتظر شما بمونم بعد شام بخوریم و ظرف بشورم و فردا دوباره همین کارو تکرار کنم  به نظرتون همون گودالی نیست که ازش حرف می زدین؟ آقاجون هیچوقت یادم نمیره  شما به خاطر اینکه من در کارم موفق شدم تنبیه ام کردین ؛ قبلا منو با خودتون می بردین تماشاخونه ؛ گاهی بهم نقش می دادین ؛  حالا همون روهم  ازم دریغ می کنین ؛ گفت : راست میگی عزیزم حق با توست ولی قسم به جون عزیز خودت  همش به فکر تو هستم نمی دونی با چه حالی خودمو می
رسونم خونه چون تو تنهایی ؛ ولی تو دیگه دختر بزرگی شدی و نمی خوام گوشه ی تماشا خونه خوابت ببره ؛نفهمیدم کی و چطور تو این همه رشد کردی و قد کشیدی خانمی شدی ؛ من برای تو آرزوهای بزرگی دارم ؛ من نتونستم خوب زندگی کنم مادرت هم فرصتشو پیدا نکرد ؛ نمی دونم شاید اگر الان زنده بود مثل من هنوزم داشت نمایش رو حوضی اجرا می کرد ؛  و اصلا احساس خوشبختی نمی کرد اونم مثل تو آرزوهای بزرگی داشت ؛ حق منه پدر نیست که بخوام  تو زندگی بهتری داشته باشی ؟ گفتم : اینطوری آقاجون ؟که جلوی پیشرفت منو بگیری ؟ گفت : باشه بابا یک بار دیگه می برمت بازی کنی فقط برای اینکه کار دیگه ای از دستم بر نمیاد که تو رو خوشحال کنم ؛ توی تماشاخونه  امشب به یک عروسی مجلل دعوت شدیم هم پول خوبی بهمون میدن و هم شام مفصلی می خوریم از اون شام های اعیونی ؛ می خوام یک نمایشنامه بنویسم که توام توش باشی حالا راضی شدی ؟ فکر کنم اینطوری نمایشمون شیک تر هم میشه ؛ می دونی چرا به خاطر زیبایی تو ؛ گفتم : راست میگین آقاجون ؛ برای منم نقش می نویسین ؟ گفت : آره بابا یک نقش مهم که کسالت این مدت از تنت بره بیرون ؛ ادامه دارد 🆔https://zil.ink/bettiabaei
زیباترین و کمیاب ترین گل های دنیا تقدیم نگاه گرم و مهربان شما عزیزان 🌹 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ❤️ 🆔https://zil.ink/bettiabaei
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا