eitaa logo
منهاج نور
154 دنبال‌کننده
1.7هزار عکس
948 ویدیو
5 فایل
ارتباط با ادمین 💐تبریک و تهنیت به مناسبت دهه کرامت 👌🏻دغدغه های بصیرتی یک دانش پژوه عبایی 📚 @betti_abaei
مشاهده در ایتا
دانلود
؛ دلایل کاهلی در نماز ✅قسمت دوم 🎙استاد قرائتی 🩺دلایل کاهلی در نماز از دعای ابوحمزه ثمالی 👇👇 دلیل 2 و 3👈 دوری از مجالس علما و عدم شکرگزاری امام زین العابدین علیه السلام می فرماید : خدایا نکند که من از دانشمندان و فاصله گرفته ام، خدایا نکند که نمی خواهی حرف من را بشنوی، خدایا شاید من نعمت های تو را نکردم. بعضی می گویند که ما از خدا چیزی خواستیم و خدا به ما نداد، پس ما هم نماز نمی خوانیم. ما بجای اینکه بنده ی خدا باشیم می خواهیم خدا نوکر ما باشد. یعنی اگر خدا پول داد نماز می خوانیم یا اگر ... نماز می خوانیم. بین نوکر و اربابی دعوا شد و نوکر گفت که من خودم را می کشم و ارباب گفت که تو می میری و من نوکر دیگری می گیرم. خدا درچند جای قرآن می فرماید که اگر انسانها نمی خواهند به سوی ما بیایند ما هزاران هزار فرشته داریم که تسبیح کننده هستند. وقتی شما چشمهایت را به سوی خورشید می بندی، خودت از نور محروم می شوی و خورشید نیازی به شما ندارد. 🍀🍀🍀🍀🍀 🆔 https://eitaa.com/joinchat/2649751607C2b1adaf617 🆔https://zil.ink/bettiabaei
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💬 سوال: ابتدا و انتهاى نیت روزه به طور عادى چه زمانى است؟ 💠 پاسخ : 🔶 نیت براى روزه ماه رمضان و نذر معیّن، از اول شب تا اذان صبح است. 🔷 براى روزه غیر معین (مانند روزه قضا و نذر مطلق)، از اول شب تا ظهر روز بعد است. ♦ نیت روزه مستحبى، از اول شب شروع شده و تمام روز - تا موقعى كه به اندازه نیت كردن به مغرب وقت مانده باشد - ادامه دارد. کانال احکام استاد صالحی💎 •┈┈••✾••┈┈• @amirsalehi110 🆔https://eitaa.com/joinchat/2649751607C2b1adaf617 🆔https://zil.ink/bettiabaei
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🏷 سفرهٔ رمضان در این ماه، سفره ضیافت الهی پهن است، محتویات این سفره که من و شما باید از آن استفاده کنیم،یکی‌اش روزه است، یکی‌اش فضیلت قرآن است ..... این‌ها همان مائده هایی است که سر این سفره گذاشته شده. ۱۳۸۴/۰۷/۱۷ | 🆔https://eitaa.com/joinchat/2649751607C2b1adaf617 🆔https://zil.ink/bettiabaei
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📙قصه‌ی امروز 📙 🔆حکایت درباره خشم 🌾روزی یكی از بستگان امام سجاد(ع) در حضور جمعی ، بر سر موضوعی بر امام سجاد(ع) سخنان نامناسب گفت . 🌾امام سجاد(ع) سكوت كرد، سپس آن شخص رفت ، امام سجاد(ع) به حاضران فرمود: آنچه را این مرد گفت ، شنیدید، و من دوست دارم كه همراه من بیایید و نزد او برویم ، تا جواب او را بدهم و شما بشنوید. 🌾حاضران ، موافقت كردند، امام سجاد(ع) با آنها رهسپار شدند، در راه مكرر می فرمود و الكاظمین الغیظ (از صفات پرهیزكاران فرو بردن خشم است) (آل عمران 134) 🌾حاضران فهمیدند كه آن حضرت ، پاسخ درشت به او نخواهد داد، همچنان با آن حضرت حركت كردند تا به منزل آن مرد بدگو رسیدند، او را صدا زدند، او از خانه خارج گردید، امام سجاد(ع) به او فرمود: ای برادر! اگر آنچه به من نسبت دادی در من هست ، از درگاه خدا، طلب آمرزش می كنم ، و اگر در من نیست ، از خدا می خواهم كه تو را ببخشد. 🌾آن مرد، سخت تحت تاثیر بزرگواری امام قرار گرفت ، و به پیش آمد و بین دو چشم امام را بوسید و عرض كرد: بلكه من سخنی به تو گفتم كه در تو نبود، ومن سزاوار به آن سخن هستم به این ترتیب امام سجاد(ع) درس بردباری و حفظ رابطه خویشاوندی و كنترل خشم را به ما آموخت. 🆔https://eitaa.com/joinchat/2649751607C2b1adaf617 🆔https://zil.ink/bettiabaei
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
نوشته های ناهید: 🙎🏻‍♀️ و سوم گفتم : جهان صداتو بیار پایین برو بخواب آقام عصبانیه و ممکنه یک حرفی بهتون بزنه برای همین نخواستم توی یک اتاق بخوابین ؛ اصلا تو منظورت چیه ؟ حالا گیرم که به خاطر خُرخُر های آقام باشه بد کاری می کنم ؟ نگاهی به من کرد و رفت که باز دلم رو لرزوند ولی به روی خودم نیاوردم اونشب من اصلا احساس آقام رو درک نکردم غمش رو  توی صورتشو دیدم و نفهمیدم ؛ در واقع  اون حس می کرد که دارم ازش دور میشم و کسانی پیدا شدن که بیشتر محرم رازم هستن ، رختخوابم رو کنار مادر انداختم ولی حواسم به آقام بود که توی رختخواب نشسته بود و سیگار می کشید و به محض اینکه تموم می شد یکی دیگه روشن می کرد , دیگه طاقت نیاوردم و رفتم کنارش نشستم ؛ مدتی در سکوت شب هر دو به آسمون نگاه کردیم ؛ بعد گفتم : آقاجون ؟ راسته که وقتی شهاب سنگ توی آسمون رد میشه هر آرزویی بکنی برآورده میشه ؟ آروم گفت : نمی دونم ؛ گفتم : می دونین اگر من امشب یک شهاب ببینم چه آرزویی می کنم ؟ گفت : نمی خوام بدونم ؛ گفتم : ازم دلخورین ؟ گفت : نه برو بخواب ؛ مهم نیست دنیاست دیگه , گفتم : آقاجون خواهش می کنم با من این کارو نکن ؛ نمی خواستم  ناراحت بشین ؛ فکر می کردم وقتی بفهمین که من تونستم مثل شما نمایشنامه  بنویسم تشویقم می کنین و خوشحال میشین ؛ گفت : بهت میگم برو بخواب امشب نمی تونی منو دلداری بدی چون می فهمم که داری یک کارایی می کنی و می دونم که نمی تونم جلوتو بگیرم ؛ ولی دارم بهت میگم اگر کاری کنی که دوباره جونت به خطر بیفته کاری رو که گفتم می کنم ؛ رد خورم نداره , اومدم حرف بزنم با تندی گفت بهت میگم برو بخواب خسته ام ؛حوصله ندارم ؛  صبح روز بعد جهان باید میرفت دانشگاه و مادرم با خودش برد عمید هم رفت تا بره کارخونه ؛ و قرار شد شب جمعه وقتی آقام نیست بیان خونه ی ما تا نتیجه ی کار رو بهشون بگم ؛ وسط های روز بود که صدای زنگ در خونه بلند شد ؛ توی آشپزخونه بودم آقام از بالای ایوون داد زد بانو  در رو باز کن ممکنه جعفر باشه ؛ و همون جا منتظر شد , در رو باز کردم وآقا مرتضی رو در عین ناباوری پشت در دیدم ؛ گفت : سلام بانو جان چی شده برای من پیغام فرستادی ؟ قبل از اینکه وارد بشه سلام کردم و گفتم : لطفا از متن نمایشنامه آقام چیزی نفهمه چون دختره میمیره حتما نمی زاره من بازی کنم ؛ گفت : باشه ؛ من مدت هاست که دلم می خواست تو یک نمایش دیگه برام بازی کنی ولی فکر نمی کردم بتونی به این زودی نمایشنامه بنویسی حالا بخونم ببینم چیکار کردی فکر نمی کنم تو در حدی باشی که بتونی این کارو بکنی ولی بازم اومدم ؛ آخه دختر تو اگر با من کار داشتی باید میومدی به دیدنم ؛ نه که برام پیغام بفرستی بیام به دیدنت   گفتم :ببخشید می دونین که آقام نمی زاره ؛ مشکل من این بود وگرنه خدمت می رسیدم ؛ حالا اول باید بخونین اگر پسند شما شد بعد با هم حرف می زنیم ؛  آقام در این فاصله خودشو رسوند توی حیاط و با آقا مرتضی دست داد و گفت بفرمایید بالا ؛ آقامرتضی گفت اجازه بده همین جا توی حیاط بشینیم من کار دارم و زود باید برم بانو خانم منو احضار کرده بود نمی تونستم نیام واقعا کنجکاو شدم ببینم مثل تو می تونه نمایشنامه بنویسه ؟  همینطور که اونا میرفتن به طرف تخت رفتم بالا تا نمایشنامه رو بیارم ؛ اول یک کبریت زدم به سمارو و روشن کردم و پوشه رو از لای لباس هام برداشتم بردم دادم به آقا مرتضی ؛ آقام گفت : بانو هرکاری دلش می خواد بکنه من تا ندونم توی این نمایشنامه چی هست اجازه نمیدم بازی کنه ؛ آقامرتضی خندید و از جاش بلند شد و گفت : چه خوش خیالی اسد ؛ فکر نمی کنم چیزی باشه که من بتونم براش مایه بزارم و روش کار کنم ولی چشم خوندم بهتون خبر میدم ؛ آقا مرتضی که رفت آقام راه افتاد بطرف ایوون ولی با حالتی که دلم براش سوخت از خودم بدم اومد می دونستم با خودش چی فکر می کنه اینکه به اون اعتماد نکردم ؛ احساس می کردم داره رابطه ی ما خراب میشه و من نمی خواستم این کار به قیمت ناراحتی آقام تموم بشه ؛ این بود که به یک باره دویدم و بغلش کردم و محکم گرفتمش وسرمو گذاشتم روی پشتش؛ و گفتم : دورت بگردم آقاجون ؛ از من رو برنگردون من میمیرم ؛ به جز شما هیچکس رو توی این دنیا نمی خوام ؛ گفت : اگر می خواستی این کارو با من نمی کردی ؛ گفتم : آخه چیکار کردم ؟ شما اشتباه می کنی من نمی خوام شما رو ناراحت کنم به خدا به پیر و پیغمبر قسم می خورم من همون روز در مورد نمایشنامه با مادر و بچه ها حرف زدم شب هم به شما گفتم , متن نمایش هم نمی تونم به شما بگم می خوام غافلگیرتون کنم آقاجون به ارواح خاک مامانم شما دنیای منی ولی منم برای خودم زندگی دارم تا ابد که نباید دختر کوچولوی شما بمونم ؛ بزارین اون کاری رو که می خوام انجام بدم خواهش می کنم ؛ برگشت و منو میون بازوهاش گرفت و اونقدر  محکم که احساس می کردم نمی خ
واد هرگز منو رها کنه ؛ و دو روز بعد آقا مرتضی رفته بود به تماشاخونه ی آمیرزا و از آقام خواسته بود که منو ببره به دفترش تا با هم حرف بزنیم ؛ و این پیام رو اون با نارضایتی کامل به من داد ؛ و دیگه حرفی نزد که آقا مرتضی نمایشنامه رو پسند کرده یا فقط می خواد با من حرف بزنه ؛ اما وقتی می خواست بخوابه گفت : بانو فردا با من بیا اول میریم دفتر آقامرتضی بعد میرم سرکارم ؛ و زیر لب غر زد که ؛ خدایا نجاتم بده ؛ با اینکه می دونستم آقام بشدت مخالفه ولی دیگه حرفی نمی زنه با تمام قوا می خواستم کارم رو به پایان برسونم و انگار دیگه نمی تونستم به چیز دیگه ای فکر کنم ؛ شده بود که گاهی می خواستم منصرف بشم هم به خاطر آقام و هم به خاطر ترسی که داشتم ولی فورا حضور مامانم رو احساس می کردم و یاد گریه هاش میفتادم ویاد غصه های مادر و چشم های از حدقه در اومده ی ماهدخت و اون زیر زمین که عباس خانلری منو توش زندانی کرده بود و دوباره مصمم تر می شدم ؛ روز بعد دل توی دلم نبود که آیا آقا مرتضی قبول می کنه این نمایش رو برای تئاترش اجرا کنه ؟ و اگر قبول کرد شرایط منو می پذیره ؟ اون زمان چند تئاتر در تهران بود که از همه معروف تر بودن و یکیش تئاتر آقا مرتضی بود که هنرمند های بزرگی براش بازی می کردن ؛ که اغلب اونا پیش کارگردان های نامی و کار بلد دوره دیده بودن و  بعدها رفتن توی سینماکار کردن و معروف و سرشناس شدن ؛  ملاقاتم با آقا مرتضی خیلی طول کشید تا وارد دفترش شدم بلند شد و همینطور که سرشو تکون می داد برام دست زد و گفت : شاهکار بود به آسد هم دیروز گفتم عالی بود کیف کردم واقعا که فرزند خلف همین پدری ؛ اسدجان استعدادش به خودت رفته و من می دونم که یک روز از معروف ترین بازیگر های تناتر میشه ؛ البته فهمیدم که از هملت اقتباس کردی ولی عالی بود تماشاچی های ما اغلب این نمایش رو نخوندن و این برای تئاتر ما اگر بتونیم خوب درش بیاریم یک موفقیت بزرگ محسوب میشه ؛ بشین تا با هم قرارداد ببندیم ؛ آقام گفت : میشه یکم زودتر من کار دارم ؛ آقا مرتضی گفت , تو برو به کارت برس  ما حرف هامون رو می زنیم وقت امضا برگرد ؛ راهی که نیست بین دو سیانس بیا خودت می دونی که بانو مثل دختر خودمه خاطرت جمع باشه من یک همچین گوهر گرانبهایی رو از دست نمیدم ؛ وقتی آقام رفت ؛ گفتم : آقا مرتضی من شرط و شروت دارم ؛ گفت البته هرچی بخوای ؛ گفتم : می دونین که من در نقش ماهدخت بازی می کنم ازتون می خوام پسر دایی من نفش فرخ رو بازی کنه و پسر خاله ام نقش عباس ؛ گفت : ولی بانو جان هنرپیشه ها باید حرفه ای باشن اگر دیدی که نقش رخساره رو دادم به تو برای اینکه بازی تو رو دیده بودم این کار از عهده ی هر کس بر نمیاد ؛  چشم بسته که نمیشه قبول کنم ؛ دیگه اومدی و نسازی ؛ گفتم : عمو مرتضی خواهش می کنم اونا رو امتحان کن من خودم باهاشون کار می کنم قول میدم از پسش بر بیان , گفت نمیشه بانو نمی تونم ؛ یک همچین نمایشی احتیاج به کاربلد داره ؛ چه اصراری داری ؟توی این کار  فامیل بازی نمیشه کرد ؛ گفتم : وقت دارین یک قصه براتون تعریف کنم ؟ و نمی دونم چی شد که با اولین جمله اشکم سرازیر شد و ادامه دادم ؛ این قصه واقعیه و مربوط میشه به مادر و خاله ی من ؛اگر  راستشو می خواین بهتون همه چیز رو میگم  ؛ می خوام از عباس خانلری انتقام ماهدخت رو بگیرم ؛ آقا مرتضی یک فکری کرد و گفت : اون کی هست ؟ اصلا جریان چیه ؟ و داستان رو از اونجایی که مادر منو توی عروسی پیدا کرد و رفتاری که دکتر خانلری با من داشت همه رو براش تعریف کردم و گفتم : من نمی خواستم سرشما کلاه بزارم اومدم تا حقیقت رو بگم اگر صلاح می دونین کمک کنین و اگر نمی تونین میرم جای دیگه ؛ بالاخره یک فکری می کنم ؛ گفت این دکتر خانلری توی مجلس نیست ؟ گفتم چرا دیگه برای همین زور هیچکس بهش نمی رسه ؛ گفت : وظیفه ی اول یک بازیگر همینه برملا کردن ظلمِ ظالم ؛ نشون دادن درد های اجتماع و نقطه ضعف های اون ؛بانو  دیالوگ های آخر داستان محشر بود نمی تونم ازش بگذرم حالا بگو برنامه ات چیه ؟ اومدیم و نمایش اجرا شد دکتر خانلری هم بود و دید بعد چی میشه ؟ خوب فکر کن دخترم ممکنه بهت صدمه بزنه یا حتی به ما ؛ گفتم : دیگه اون موقع دستش رو شده و فکر نمی کنم کاری از دستش بر بیاد ؛ گفت یک نمایش نامه خیلی خرج داره اقلا باید یکماه روی صحنه باشه ؛ گفتم : شب اول همه ی کسانی که دعوت می کنیم رو خودم پول بلیط شو میدم و هر چند شب که شما خواستین اجرا می کنم مهم شب اوله ؛ گفت : مگه تو پول داری ؟ گفتم من ندارم مادر داره و میگه هرچی باشه میدم ؛ یک فکری کرد و گفت : بانو بزار فکر کنم الان تصمیم نمی گیرم که بعداپشیمون بشم ؛ نمی تونم بازیگر های خودمو به خطر بندازم ؛ حالا تو برو اگر نظرم عوض شد خودم خبرت می کنم ؛ گفتم : باشه پس خبر با شما من الان میرم ؛ خودم به آقام خبر میدم , از اونجا آهسته و پریشون رفتم به تماشاخونه ی آقام راه زی
ادی نبود ؛ تازه از روی صحنه بیرون اومده بود ومی خواست صورتشو پاک کنه که بیاد سراغم  که منو دید پرسید : چی شد آقا ؟چیزی رو که امضا نکردی ؟ با بیحالی گفتم  : فکر نمی کنم آقا مرتضی قبول کنه ؛ گفته خبرت می کنم ؛ آقاجون من حالم خوب نیست می خوام برم خونه شام درست کنم تا شما بیاین ؛ در حالیکه احساس می کردم می خواد خوشحالی خودشو نشون نده گفت : برو عزیزم دنیا که آخر نمیشه یکی دیگه رو پیدا می کنیم ؛ همینطور که ازش دور می شدم زیر لب گفتم خدا از دلت خبر داره ؛ پیاده راه افتادم طرف خونه ؛ آهسته و بی رمق و با مامانم حرف می زدم ؛ اگر اینجا هستی خودت همه چیز رو درست کن ؛ اگر شما بودی که این نقشه رو به ذهن من رسوندی ناامیدم نکن ؛ می دونم می خوای انتقام ماهدخت رو بگیری ولی انگار در توان من نیست مامان جون سعی خودمو کردم فقط به یاری خدا و تو احتیاج دارم  شایدم ماهدخت ؛ اصلا چرا من این همه شبیه اون شدم ؟ نکنه روحش در بدن من رفته که این همه از دکتر خانلری بدم میاد و کینه دارم ؛ هر وقت یادش میفتم  دست هاشو روی گلوم حس می کنم ؛ مامان کمکم کن می دونم اینجایی ؛ یک مرتبه با صدای بوق ماشین از جا پریدم و خودمو نزدیک خونه دیدم و جهان روکه برخلاف وعده ای که برای شب جمعه داشتیم اومده بود سراغم ؛ ماشین رو زد کنار و پیاده شد و گفت : کجا بودی یک ساعته در خونه ی شما هستم ؟ گفتم : تو چرا اومدی ؟ گفت بیا سوار شو تا برات بگم ؛ بانو تو حالت خوبه ؟ بانو جان چیه ؟ چرا ناراحتی ؟ تو رو خدا منو نترسون نمی تونم تو رو اینطوری ببینم ؛ یک مرتبه بغضم ترکید و شروع کردم با صدای بلند گریه کردن ؛ مدتی بود که همش اضطراب داشتم و شب و روزم یکی شده بود و از طرفی از نارضایتی آقام دلشوره گرفته بودم و این حرف آقا مرتضی هم توی دلم رو خالی کرده بود ؛ جهان در ماشین رو باز کرد و گفت : بشین ببینم چی شده , خدای من بانو دارم دیوونه میشم زود باش حرف بزن فدات بشم من نمی تونم گریه ی تو رو تحمل کنم ؛ ادامه دارد 🆔https://eitaa.com/joinchat/2649751607C2b1adaf617 🆔https://zil.ink/bettiabaei
آدمے تا زمانے ڪه سختی‌هایش را می‌فهمد زنده است ولے وقتے سختی‌هاے دیگران را درک می‌ڪند آن وقت یک انسان است ❤️ 🆔https://eitaa.com/joinchat/2649751607C2b1adaf617 🆔https://zil.ink/bettiabaei