eitaa logo
منهاج نور
157 دنبال‌کننده
1.9هزار عکس
1.2هزار ویدیو
5 فایل
ارتباط با ادمین 💐تبریک و تهنیت به مناسبت دهه کرامت 👌🏻دغدغه های بصیرتی یک دانش پژوه عبایی 📚 @betti_abaei
مشاهده در ایتا
دانلود
نوشته های ناهید:   🟢⚪️ و یکم وقتی شنیدم که نریمان می خواد منو ببره گرگان به هیچ چیزی جز دیدن گلرو و پسرش فکر نکرده بودم ؛ و حالا که راه افتاده بودیم بشدت نگران بودم که چی پیش خواهد اومد ؛و از اینکه سه تا بچه های خواهر حتی جرئت نداشتن که تا دم در عمارت بیان دلم گرفت و اگر ذوق و شوق سلمان برای بغل کردن من نبود شاید اشک به چشم میاوردم ؛ در حالیکه سلمان خودشو به من چسبونده بود و بوسم می کرد و آهو دستم رو گرفته و فشار می داد نخواستم حالم رو بفهمون پس مجبور بودم پاسخ محبت اونا رو مثل خودشون بدم گفتم : چطوری قهرمان من؛ خوبی عزیزم ؟ گفت : دلم برات تنگ شده بود نیومدی ؛ گفتم : چون قرار بود با هم بریم مسافرت میومدم یکم کار داشتم ؛ عزیز دلم منم دلم برات تنگ شده بود ؛ نریمان بلند گفت : خانم ها حاضرین ؟ راه بیفتیم ؟ و اونا در حالیکه سرشون رو زیر صندلی نگه داشته بودن با خوشحالی گفتن حاضریم ؛ از همون ابتدای راه سلمان در حالیکه خودشو انداخته بود روی پای من حرف می زد؛ ومن فکرم در گیر این بود که وقتی رسیدیم گرگان چه خواهد شد ؛ تا یک مقدار از راه رو که رفتیم سرش کج شد و خوابش برد فورا سرشو گذاشتم روی پام و به پرستو نگاه کردم اونم خواب بود و آهو هم جلوی ماشین به خواب عمیقی فرو رفته بود ؛ هر سه تای اونا که صبح خیلی زود بیدار شده بودن با حرکت ماشین و گرمای نور خورشید که از پنجره می تابید به خواب رفته بودن ؛ نریمان از توی آینه منو نگاه کرد و پرسید: پریماه تو بیداری ؟ گفتم : آره ؛ گفت : منم خوابم گرفته ؛ میشه حرف بزنیم ؟ گفتم : البته چرا که نه ؟ من خوابم نمیاد ؛ گفت : یادته یک چیزی می خواستم بهت بگم ؟ گفتم :واقعا ؟ یادم نیست ؛ حالا بگو؛ این روزا اونقدر فکرم مشغوله که نمی دونم به کدومش فکر کنم ؛ به نظرم منم دارم مثل خانم فراموشی می گیرم ؛ حالا چی می خواستی بگی ؟ آه عمیقی با افسوس کشید و گفت : نمی دونم این موضوع اصلا مهمه یا نه ولی حس بدی نسبت بهش دارم ؛ شاید اونقدر ها هم مهم نباشه ولی منو خیلی ناراحتم کرده و از فکرم بیرون نمیره ؛ راستش نمی تونم با کسی هم در میون بزارم ؛ آخه به نظر خودم مسخره و پیش پا افتاده اس ولی بازم ناراحتم ؛ با کنجکاوی پرسیدم : بگو ببینم چی شده من بهت میگم که مهم بوده یا نه ؛ گفت : تو از همه بهتر می دونی که چقدر ثریا رو دوست داشتم ؛ ولی انگار همش دروغ بود ؛ حالا دیگه بارو ندارم که اون منو به خاطر خودم دوست داشت ؛ وشاید کاراش تظاهر بوده ؛ من خیلی ساده و احمقم ؛ و از اینکه به این راحتی گول خوردم از خودم تعجب می کنم ؛ خیلی چیزا جلوی چشمم بود ولی من نمی دیدم ؛گاهی می فهمیدم ولی نمی خواستم قبول کنم ؛ گفتم: مگه چی شده ؟اتفاق تازه ای افتاده ؟ گفت : خیلی چیزا ؛من بهت نگفتم چون از خودم خجالت می کشیدم ؛ ولی الان دیگه مطمئنم که گول خوردم ؛ مثلا ؛ اینکه ثریا توی نامه ی خداحافظی به من نوشت که قبلا نامزد داشته ؛ به دل نگرفتم و حتی دلم براش سوخت و فکر کردم خجالت کشیده به من بگه آخه داشتن نامزد که گناهی نیست ؛ ولی حالا فهمیدم که قبل از این نامزدی هم حدود دوسال عقد کرده پسر داییش بوده و همون موقع ها همش توی بیمارستان بستری می شده که پسره طلاقش میده ؛بعدا برای ثریا شناسنامه ی المثنی می گیرن ؛ وقتی ازش پرسیدم گفت گم کردم ؛ یعنی همش دروغ بود الان اصلا نمی دونم کدوم حرفش راست بوده ؛ چون این دروغ ها رو طوری می گفت که باورم می شد ؛ گفتم : نریمان به خاطر خودتم شده دیگه این حرفا رو ول کن چرا بی خودی زیر و روش می کنی ؟ ثریا دستش از دنیا کوتاه شده نمی تونه برات توضیح بده ؛ تموم شد و رفت الان دیگه چه فرقی می کنه ؟ نکنه می خوای برای یک همچین چیزا بشینی و غصه بخوری ؟ هر بود تموم شد ؛ گفت : به اوراح خاک مادرم اگر از اول بهم می گفت اصلا برام مهم نبود ولی تو فکر کن چقدر بده که همه چیز رو از من پنهون کرده بودن ؛ من داشتم با کسی ازدواج می کردم که هیچی ازش نمی دونستم ؛ و اینطور که تازگی فهمیدم اون هنوزم پسر داییش رو می خواست ؛ اینو خواهرش بهم گفت ؛ البته می دونم چرا این کارو کرد ؛ برای اینکه من دل از ثریا بکنم و با اون ازدواج کنم اینا آدم های عجیبی هستن ؛ نمی دونم شاید از اولم به خاطر پول ثریا می خواست با من ازدواج کنه ؛ که مخارج عمل اونو بدم ؛ گفتم : بی خودی فکر خیال نکن خودت میگی شاید، شایدم واقعا تو رو دوست داشت اینم متوجه نبودی ؟ خودت می گفتی که خیلی بهم علاقه دارین ؛ شک نکن بیشتر خودت رو عذاب میدی ؛ حالا دیگه گذشته ؛ گفت :آره میگم شاید؛ ولی مطمئنم با رفتار هایی که پدر و مادرش با من کردن اینو هر احمقی می فهمید ولی من نفهمیدم ؛
نوشته های ناهید:   🟢⚪️ و دوم بارون می خورد به صورتم وحس عجیبی داشتم ؛ سرمو رو به آسمون کردم و گفتم : خدایا تو داری با من چیکار می کنی من چم شده ؟ خدایا یک ذره آرامش می خوام همین ؛ و به همون حالت موندم تا سردم شد ؛ با یکم هل دادن در باز شد و وارد حیاط شدم ؛ اولین کسی که منو دید هدیه دختر عمه ام بود که فریاد زد زن دایی ؟ زن دایی ؟ پریماه اومده ؛ و هنوز من به ساختمون نرسیده بودم که همشون رو توی حیاط زیر بارون دیدم ؛و اولین نفری که بهم رسید مامانم بود که از خوشحالی گریه می کرد ؛ ساکم رو گرفت و بغلم کرد ؛ بعد از اینکه با یکی یکی رو بوسی کردم و وارد ساختمون شدم گلرو رو با چشمی از شوق گریون دیدم که پسرش رو بغل کرده بود و به استقبالم ایستاده بود ؛ دیدن خواهرم که با یک بچه توی بغلش منو نگاه می کرد همه ی فکر و خیال های جور و واجور رو از سرم برد و دنیا در وجود اون نفر برام خلاصه شد ؛ خواهرم که سالها با هم زندگی کرده بودیم و خاطرات مشترکی از پدرمون داشتیم حالا پسری داشت که من خاله ی اون می شدم ؛ می تونم بگم لذت بغل کردن بچه ی خواهر کم از بدینا آوردن بچه ی خودآدم نیست ؛ اونقدر عاشقش بودم که ساعت ها کنارش نشستم و تماشاش کردم و بازم سیر نمی شدم ؛ خانجون ذوق زده ازم پرسید با چی اومدی مادر ؟ اتوبوس ؟ خونه روبلد بودی ؟یک لحظه مردد شدم ولی می دونستم که فردا که نریمان بیاد دنبالم همه می فهمن که با چه کسی اومدم ؛ این بود که گفتم : نه خانجون واقعا یک معجزه اتفاق افتاد ؛ نه اینکه خیلی دلم می خواست بیام و پیش شما باشم خدا کمکم کرد ؛ آقای سالارزاده گفت که می خواد بچه های عمه اش رو ببره دریا رو نشونشون بده ؛ سهیلا خانم دوتا دختر داره و یک پسر کوچک که هر سه ی اونا یکم مشکل حرکتی دارن برای همین تا حالا دریا نرفتن منم اینو که شنیدم معطل نکردم و ازش خواهش کردم منم با خودشون بیارن ؛ مرد خوبیه قبول کرد و تا اینجا منو رسوند ؛ منتها فردا باید برگردم چون اونا می خوان برن تهران کار دارن ؛ خب منم باید برم ؛ مامان گفت : نه تو رو خدا نرو مادر من خودم تلفن می کنم اجازه ی تو رو می گیریم اصلا با آقای سالارزاده حرف می زنم و چند روز دیگه بمون ؛بچه رو که حموم بردیم با هم بر می گردیم تهران ؛ فوقش اینه که مزدت رو نمیدن ؛ گفتم نمیشه مامان خانم تنهاس و الان مونس اون منم نمی خوام بهانه ای دستشون بدم که ازم ناراضی باشن فعلا به پولش احتیاج داریم ؛ عمه یک سینی چای گذاشت وسط اتاق و چهار زانو نشست و با حالت خاصی که معلوم می شد در گفتن اون حرف تردید داره پرسید :پریماه ؟ عمه جون تو اونجا چیکار می کنی من واقعا می خوام بدونم حرفای حشمت راسته ؟ بر آشفته شدم و فلبم به یک باره درد گرفت و تا خواستم حرفی بزنم خانجون با ناراحتی گفت :حشمت غلط کرده با هر کس که خبر آورده ؛ ببینم تو از کی تا حالا به حرفای حشمت گوش می کنی ؟ اصلا کی تو اونو دیدی ؟ به چه حقی باهاش رابطه داری ؟ مگه خبر نداشتی که دشمن خونی ما شده ؟ عمه رنگش پریده بود و گفت : نه به خدا من کاری باهاش نداشتم گلرو خبر داره ؛ گفتم : اشکال نداره خانجون ؛ بزارین من خودم برای عمه توضیح میدم ؛ راستشو از خودم بشنوین اگر بهتون گفته من کلفتی می کنم دروغ میگه ؛اگر گفته زیر سرم بلند شده بازم دروغ گفته , عمه گفت :وای ببخشید نمی خواستم ناراحتت کنم ؛ فدات بشم پریماه جان من چون دوستت دارم به خاطرت ناراحت شدم تو رو خدا به دل نگیر ؛قصد بدی نداشتم ؛ مامان گفت : هیچکس قصد بدی نداره ولی همه دست به دست هم دادن و بچه ی منو آزار میدن ولش کنین تو رو خدا باز این بچه از راه رسید ؟ تو رو امام رضا بگو الان وقتش بود ؟ چرا این حرفارو پیش کشیدی ؟ نمی دونم چرا هر وقت این بچه از راه می رسه این حرفا شروع میشه؛ گفتم :اجازه بدین مامان ؛ عمه ؟ می دونم شما نمی خواین منو ناراحت کنین و منم از شما گله ای ندارم؛ الان زن عمو توی فامیل همین ها رو چو انداخته ؛ واقعا نمی دونم چرا قصد داره این همه منو خراب کنه ؛ باشه واگذارش می کنم به خدا ولی شما ها باید بدونین که من چیکار می کنم ؛گلرو با عصبانیت گفت : نمی خواد خواهر توضیح بدی به کسی چه مربوط مگه نون و آب ما رو میدن ؟ گفتم : چرا باید بگم ؛ همه گوش کنن ؛ من برای یک خانم مسن که فراموشی داره و توی یک عمارت بزرگ با چند تا کارگر تنهاست کار می کنم ؛ کار منم اینه که همراهش باشم باهاش حرف بزنم تا بیماریش بیشتر نشه ؛ بیدارش می کنم ؛ قرص هاشو میدم و براش کتاب می خونم و به حرفاش گوش می کنم تازه کارای منم کس دیگه ای می کنه و هر وقت می خوام کمک کنم خانم اجازه نمیده ؛ با من مثل دخترش رفتار می کنه شایدم بهتر ؛ و حالا می خوام یک خبر خوش بهتون بدم ؛ شایدم حرف عوض بشه ؛
نوشته های ناهید:   🟢⚪️ و سوم به خاطر همین سکوت کردم ولی اون دوباره پرسید : بگو پریماه خجالت نکش ما دوستیم هر چی توی دلت هست به من بگو می خوای زن یجیی بشی یا نه ؟ گفتم : آخه این چه حرفیه می زنی ؟ مگه من احمقم؟ تو نباید اینو ازم می پرسیدی چون خودت می دونی که نمی خوام ؛ نه تنها زن یحیی زن هیچکس نمی خوام بشم ؛ چرا شما ها فکر می کنین که یک دختر باید حتما زن کسی باشه ؟ من دارم بهت میگم زن عموم راه افتاده تا گرگان رفته که از من بدگویی کنه حتی خواهرم باورش شده بود که من دختر بدی شدم ؛ اونوقت تو ازم می پرسی می خوای زن یحیی بشی ؟ فکر می کردم دیگه منو شناختی و درکم می کنی ؛ همون طور که من تو رو درک می کنم ؛ گفت : نه ناراحت نشو برای این پرسیدم که اگر یک وقت دوباره اومد بدونم باهاش چیکار کنم خب اگر تو هنوزم بهش علاقه داشته باشی من به خاطر تو کوتاه میام در غیر این صورت ازش نمیگذرم ؛ گفتم : هر کس کار اشتباهی می کنه باید سزاش رو ببینه حق نداره به خاطر حرفای مفت مادرش مزاحم تو بشه هر کاری دلت می خواد بکن من اصلا ناراحت نمیشم ؛ در ضمن تا نرسیدیم خونه یک چیز دیگه ام می خوام بهت بگم ؛ اینکه ؛ یعنی باید بگم ؛ تو بهم قول دادی ازم مراقبت می کنی در مقابل کاری که خانم می خواد بکنه دلم نمی خواد منو به پسر عمه ات پیشنهاد بده و حرفی در این مورد زده بشه ؛ اگر این کارو بکنه من دیگه نمی تونم توی عمارت بمونم و تا وقتی اونا اینجا هستن میرم خونه ی خودمون ؛ با حالتی که انگار یادش افتاده بود گفت : آره ؛ خوب شد گفتی من باید قبلا با کامی حرف بزنم و نزارم این اتفاق بیفته , البته در این صورت هم من می دونم که کامی نمی خواد ازدواج کنه ؛ چون اونجا داره با یک دختر زندگی می کنه ؛ ولی خب مامان بزرگ این چیزا رو بد می دونه و بهش نگفتیم ؛ تو خیالت راحت باشه مشکلی پیش نمیاد ؛ این زن عموی تو عجب آدم بدیه ؛ چطور می تونه به همچین کارایی دست بزنه ؟ گفتم : آدم بد وجود نداره هر کس هر کاری می کنه به عقل خودش درسته ؛ آدم های عاقل دست به این کارا نمی زنن ؛ نه اینکه بلد نباشن؛ یا در شان خودشون نمی دونن و یا از اینکه باید عواقبش رو پس بدن آگاهن ؛ هرکار نادرستی دقیقا به خودم آدم بر می گرده ؛ میره میره ؛ چرخ می زنه و میاد می خوره توی صورت خودت ؛ من اینو روزی که رفتم در خونه ی زن عمو و باهاش دعوا کردم یاد گرفتم و فهمیدم کار اشتباهی بود ؛ الانم میشه برم و باهاشون دعوا کنم ولی فایده ای برای من نداره که هیچ بازم باید منتظر برخورد اونا باشم ؛ به نظرم این میزان عقل انسانهاست که اونا رو با هم متفاوت می کنه ؛ آدم های کم عقل بیشتر برای خودشون دردسر درست می کنن تا دیگران ؛ تو فکر می کنی زن عموی من تا گرگان چه حالی داشته و آیا واقعا از کاری که کرده از خودش راضیه ؟ آره من فکر می کنم رنج آدم ها به خاطر ندونستن ؛ همین ؛ گفت : واقعا درست میگی ؛ می فهمم پس منظورت اینه که با یحیی مثل آدم بی عقل رفتار کنم ؟ گفتم : نه یحیی بی عقل نیست اون مسموم حرفای مادرش شده و دیگه نمیشه نجاتش داد ؛ گفت : باشه فهمیدم؛ توام دیگه مرتب توی دل منو خالی نکن ؛ میرم ؛ میرم راه انداختی که چی ؟ منو آزار بدی ؟ سکوت کردم و دیگه تا خونه یک کلام حرف نزدم ؛ ولی همش بین حرفاش و حرکاتش دنبال یک چیزی می گشتم که خودمم درست نمی دونستم چیه ؛ خیلی ضد و نقیض حرف می زد و منو گیج می کرد ؛ ولی ناخودآگاه تحسینش می کردم از اینکه به فکر اطرافیانش بود ؛ ومی خواست به همه کمک کنه و دیگران رو خوشحال نگه داره ؛ آره اون اصلا اینطوری بود و هیچ ربطی به من نداشت ؛ با پرستو و آهوخیلی زیاد دوست و رفیق بود , برای سلمان پدری می کرد و برای خانم یک نوه ی بی نظیر؛؛ و به فکر سود نادر و احساس خواهر بود ؛ خب این برای من تصویر از یک انسان واقعی می ساخت و نمی تونستم بی انصاف باشم و اینا رو نبینم ؛ و چقدر منو یاد آقاجونم مینداخت با اون فداکاری هاش که بدون منت و بیدریغ نثار اطرافیانش می کرد و آخرم جونشو پای این صداقتش گذاشت ؛ یک مرتبه دلم برای نریمان شور زد نکنه یحیی بلایی سرش بیاره و در این صورت تا آخر عمرم خودمو نمی بخشیدم . وقتی رسیدیم عمارت تازه خانم از خواب بیدار شده بود و با خواهر داشتن صبحانه می خوردن ؛ منو که دید با اخم گفت : بالاخره اومدی ؟ گفتم ؛ خانم ما همش یک روزم نشد گرکان بودیم خوبین شما و خم شدم و بوسه ای به گونه اش زدم ؛ نریمان پشت سر من اومد و بعد از روبوسی با خانم و خواهر گفت : من میرم بالا دوش بگیرم و یکم بخوابم باید برم سرکار خانم گفت : بیا یک چیزی بخور بعد برو بالا ؛ گفت: دستم کثیفه مگر برام لقمه بگیرین و بطور معذب روی صندلی نشست و گفت پریماه زحمتشو می کشی ؟ خواهر یک چای براش ریخت و من در حالیکه عرق شرم روی پیشونیم نشسته بود نون برداشتم و پنیر و کره روش مالیدم و گذاشتم توی بشقاب جلوش
نوشته های ناهید:   🟢⚪️ و پنجم همینطور که سرم از لای در بیرون بود گفتم:نریمان من واقعا خجالتی نیستم ولی الان نمی دونم چرا روم نمیشه ؛میشه الان نیام ؟ خندید و سرشو خم کرد و آروم گفت : بیا دختر نترس من هستم تازه بهت که گفتم من و خواهر چطوری هستیم؟ اونا هم همینطورن تازه تو از همه ی ما بهتری بیا بریم , گفتم : چرا الان می خندی ؟ من دارم از اضطراب میمیرم گفت : آخه این کارا بهت نمیاد من همیشه دیدم که چقدر شجاعی تا حالا ندیده بودم کم بیاری ؛من و بابام سالارزاده بودیم در خونه تون چل چلی می کردی ؛ گفتم اون فرق داشت ؛ گفت : بیا بهت قول میدم فورا دستشون رو رو می کنن ؛ با یکم تردید ؛ لای در رو باز کردم و پشتم رو صاف کردم و گفتم :نه خیر کم نیاوردم یکم خجالت می کشم ؛ حالا دیگه خوبم ؛ باشه بریم ؛ نریمان نگاهی به من کرد و گفت: وای دختر تو چقدر به خودت رسیدی با این سر ووضع دیگه برای چی خجالت می کشی ؟ از همه خوشگلتری ؛ فلبم فرو ریخت ولی سعی کردم به روی خودم نیارم و فکر کردم می دونم منظوری نداره ؛ و در حالیکه دستهای یخ کردمو بهم گرفته بودم ؛ نگاهی به نریمان کردم وگفتم:؛واقعا ترس نداره ؟ اونم با باز و بسته کردن پلکش سعی کرد بهم قوت قلب بده وگفت : واقعا ؛واقعا برو بریم خانم ؛ راه افتادم و اونم پشت سرم رفتیم به طرف اتاق پذیرایی ؛در حالیکه سعی می کردم خیلی عادی رفتار کنم ؛با یک لبخند وارد شدم و سلام کردم ؛ همه دور میز نشسته بودن و با یک نظر فهمیدم دارن حلیم می خورن ؛ نریمان گفت :معرفی می کنم خانم پریماه صفایی که تعریفشون رو کرده بودم ؛ بیا پریماه ایشون عمه ی من سارا خانم ؛ اون نیم خیز شد و من باهاش دست دادم و گفتم خوشبختم , خوش اومدین رسیدن به خیر ؛بفرمایید تو رو خدا ؛ سرشو تکون داد و گفت : از دیدنت خوشحالم , بعد منو به کامی و نادر معرفی کرد که اونقدر اضطراب داشتم که نفهمیدم چی بهشون گفتم و خانم به دادم رسید و گفت بیا اینجا ییش من بشین ؛ برات حلیم کشیدم سرد نشه , سارا خانم گفت : نریمان تو همیشه محشری دستت درد نکنه عجب حلیمی واقعا هوس کرده بودم ؛ تو همیشه به فکر همه چیز هستی ؛ آقای سالارزاده با طعنه گفت : بله تو راست میگی؛ اونقدر به فکر همه چیز هست که هر کاری هم کس دیگه ای می کنه به پای نریمان می نویسن محض اطلاع حلیم رو من گرفتم نه نریمان ؛ نادر بلند خندید و گفت : خب شما از بس کاری برای کسی نمی کنین هیچ کس بهتون شک نداره ؛ و همه خندیدن ؛ نگاهی به نادر کردم ؛ از دور پیر به نظر می رسید در حالیکه مردی بود نزدیک به چهل سال و شاداب و سر حال ولی موهای سرش سفید شده بود ؛ آقای سالارزاده گفت : خدا نکنه اسم یکی بد در بره ؛ خب آقا نادر جوابت باشه برای بعد تازه از راه رسیدی , نادر گفت : نه بابا می تونین شروع کنین ترکش هاتون از دورم به ما می خوره ؛ البته اینا رو به شوخی و خنده می گفتن و می خندیدن ؛ولی حس بدی بهم دست داده بود ؛ انگار اعضا این خانواده در کنار هم منتظر یک جرقه بودن حتی شوخی هاشون مثل متلک بود و همش بهم طعنه می زدن ؛ یکم شکر ریختم روی حلیم و هم زدم و آروم چند قاشق خوردم که نادر گفت : خب پریماه خانم شما بگو از کی طراحی می کنین و چطوری متوجه شدین که می تونین طرح جواهر بکشین من که هنوز ندیدم ولی نریمان خیلی ازتون تعریف می کرد ؛انشاالله به زودی میریم و می ببینیم ؛ قاشقی که آماده کرده بودم گذاشتم توی بشقاب و گفتم :راستش خیلی وقت نیست ولی خیلی به این کار علاقه دارم ؛ نریمان حرفم رو ادامه داد و گفت : آره خیلی وقت نیست؛ در واقع ماجرا اینطوری شروع شد که پدر پریماه معمار خونه ی من بود ؛ ولی عمرش به دنیا نبود و آخرای کار متاسفانه فوت کردن ؛ خدا بیامرز نتونست تمومش کنه اما ؛ یعنی به همین واسطه من با خانواده اش آشنا شدم و پریماه رو دیدم ؛ نمیدونم چی شد ؛ حالا ولش کن , خلاصه اتفاقاتی افتاد که فهمیدم نقاشی خوب می کشه و ازش خواستم برام طراحی کنه و اونم استقبال کرد ؛ حالا مدتیه اینجاست هم مامان بزرگ تنها نیست هم با هم کار می کنیم ؛ البته ناگفته نمونه که این مامان بزرگ بود که از پریماه خوشش اومد و اینجا نگهش داشت ؛ سارا خانم نگاه نافذی داشت در حالیکه به من خیره شده بود پرسید : دائمی اینجا می مونی ؟ گفتم : نه خیر ؛ آخر هفته ها میرم خونه ی خودمون ؛ مامان بزرگ گفت :به زور نگهش می دارم ؛ ولش کنم میره و نمیاد ؛ اوووو اونقدر ناز داره ؛ هر بار که میره می ترسم بر نگرده این دختر مونس من شده نباشه انگار یک چیزی گم کردم ؛
نوشته های ناهید:   🟢⚪️ و ششم- همینطور که از در گلخونه بیرون میومدم نریمان مشتشو گرفته بود جلوی بینیش و اون چند تا دونه گل یاس رو بو می کرد گفت : نظرت در مورد کامی چیه ؟ با تعجب برگشتم و پرسیدم : چی گفتی ؟ اونم ایستاد و یک طوری که احساس می کردم مضطرب شده گفت : در مورد کامی نظرت چیه ؟ با تندی گفتم : من چرا باید در مورد کامی نظری داشته باشم ؟ به من چه , تو مگه بهم قول ندادی حرفشو نزنن ؟ مگه نگفتی مراقب همه چیز هستی حالا داری از من چی می پرسی ؟در حالیکه خودت نظرم رو می دونی ؛ گفت : خواهش می کنم ؛ لطفا از دستم ناراحت نشو می دونم ولی فکر کردم ممکنه با دیدنش نظرت عوض شده باشه خب اون تو رو می بره فرانسه و ممکنه زندگی خوبی در پیش داشته باشی ؛ با حرص گفتم : واقعا که برات متاسفم فکر می کردم دیگه منو شناختی من اصلا همچین چیزی نمی خوام خودت گفتی که زن داره و نمی خواد از ایران دختر بگیره و منم به حرفت اعتماد کردم و موندم ؛ نریمان خواهش می کنم رفتارت با من عوض نشه اینطوری احساس می کنم منو داری دست میندازی ؛ با حالتی که انگار شرمنده شده گفت : من هیچوقت تو رو دست نمیندازم ولی باید ازت می پرسیدم آخه مامان بزرگ شروع کرده و من باید نظر تو رو می دونستم همین ؛ تو فکر می کنی من اینو می خوام ؟ می خوام تو زن کامی بشی ؟ محاله ؛ گفتم : بی خودی از خودت دفاع نکن اگر نمی خواستی نباید ازم می پرسیدی گفت , صبر کن ؛ صبر کن ؛ با من بیا ؛ و خودش دوباره برگشت به انتهای گلخونه عصبانی بودم نمی خواستم به حرفش گوش کنم ولی دیدم انگار خیلی جدیه ؛ رفتم و با تندی گفتم : خب که چی فکر می کنی تو رو برای این سئوال می بخشم ؟ گفت : ببین دوباره از اینجا میریم ؛ برگشتیم به عقب؛ انگار من اصلا این سئوال رو از تو نکردم می تونی این کارو برای من بکنی این یک خواهشه ؛ گفتم : می تونم باشه فراموش می کنم ولی تو فراموش نکن بهت گفتم دقیقه ای یکبار از من نپرس می خوای زن کی بشی یکبار جوابت رو داد هیچکس ؛ شنیدی استثنا هم نداره ؛ و راه افتادم به طرف در و اونم دنبالم اومد ؛ و گفت : شنیدم ولی باور کن به خاطر خوبی خودت گفتم همین ؛ در گلخونه رو که باز کردم منظره ای شگفت انگیز ی دیدم که حواسم کلا پرت شد ؛ ابری غلیظ و سفید داشت دور عمارت و گلخونه می چرخید و همه جا رو می گرفت ؛ درست مثل این بود که دستی ما رو به نرمی بلند کرد و برد توی آسمون میون ابرها ؛ احساس سبکی کردم اگر خجالت نمی کشیدم و تنها بودم میون اون ابری که در حال حرکت بود می چرخیدم و آواز می خوندم ؛ همچین چیزی حتی در رویا هام هم ندیده بودم ؛ ذوق زده دستهام و میون ابرها حرکت دادم و گفتم : نریمان می ببینی ما میون ابرها هستیم ؛ گفت : آره اینجا خیلی اتفاق میفته بعدش حتما تهران بارون یا برف میاد ؛ گفتم : حیف که باید برم پیش خانم وگرنه دلم می خواست مدتی اینجا می موندم ؛ گفت : الان مامان بزرگ قرص هاشو می خوره و می خوابه با هم میریم توی باغ یک جایی رو نشونت میدم که از اینم قشنگتره ؛ گفتم : نمیام می خوام طراحی کنم تو برو بخواب فقط یکم بهم کاغذ طراحی و کاغذ معمولی بده که تموم کردم ؛ گفت : باشه الان برات میارم راست میگی منم باید یکم بخوابم باشه بعدا ؛ وقت زیاده ؛ نریمان همینطور که میرفت بالا گفت : وای چه بوی قورمه سبزی راه افتاده حالا مگه من خوابم می بره ؛ و ایستاد و صدام کرد : پریماه راستی یادم رفت بهت بگم فردا من و نادر و کامی میریم کارگاه می خوای توام بیا ی؟ وقتی ببینی چطور این جواهرات درست میشه بهتر می تونی طرح بکشی ؛ یک سرم به خونه بزن ما توی شهر کار داریم موقع برگشت میای دنبالت بر می گردیم ؛ گفتم : آره باشه خوبه ؛ و رفت بالا ؛ اما تا اومدم در اتاق خانم رو باز کنم شنیدم که سارا خانم گفت : نه بابا اونقدر ها که شما میگی خوشگل نیست یک طورایی توی ذوق می زنه ؛ همینکه چشم آدم سبز باشه که دلیل نمی شه خوشگلم باشه ؛ زدم به در و وارد شدم چون اگر نریمان برمی گشت خوب نبود منو در حال گوش ایستادن ببینه ؛ ولی یکم خیالم راحت شد که سارا خانم منو نسپندیده ؛ تا من وارد شدم بلند شد و گفت : خب پریماه هم که اومد من دیگه میرم بخوابم ؛ خانم گفت : تو کجایی دختر من یادم نیست قرص هامو خوردم یا نه ؛ یاس ها رو ریختم توی بشقاب میز کنار تخت خانم و گفتم : یک سر به گلخونه زدم چند تا از گلدون ها آب نخورده بودن دادم و براتون یاس چیدم ؛ سارا خانم گفت این وقت سال یاس گل داده ؟ با یک لبخند گفتم : آره منم تعجب کردم ولی بعد فهمیدم چرا ؛ چون نزدیک بخاری بود ؛ فکر کرده هوا داره گرم میشه گل داده ؛ سارا خانم چند تا دونه برداشت و گذاشت وسط سینه ای و رفت ؛ قرص های خانم رو دادم در همون حال اشاره کرد به چمدونی که کنار اتاق بود و گفت : پریماه اینا سوغاتی ساراست برو ببین هر کدوم به دردت می خوره بردار؛ اون نمی دونست که تو با
نوشته های ناهید:   🟢⚪️ و هفتم یک لحظه ترسیدم که منو نشناخته باشه ؛ هراسون پرسید : این کی بود الان اومده بود توی اتاق من ؟ گفتم : نمی دونم خانم من الان اومدم قرص هاتو بدم ؛ خوبین ؟ گفت : ای زنِ شلخته توی اتاق من چیکار می کرد؟ بیرونش کن ؛ گفتم : چشم همین الان میرم ببینم کی بود؛ شما این قرص ها رو بخورین ؛ و هولکی یک لیوان پر کردم دادم دستش و خودم قرص ها رو گذاشتم توی دهنش ؛ سارا خانم با نگرانی اومد توی اتاق و گفت : مادر ؟ خوبین ؟ نگاهی بهش کرد و داد زد تو دیگه کی هستی برو بیرون ؛ پریماه اینا کین ؟چرا این خونه بی در پیکر شده ؟ گفتم : سارا خانم دخترتون یادتون نیست ؟ گفت : سارا ؟ اون که چهارده سالش بیشتر نیست ؛ سارا خانم اشک توی چشمش جمع شده بود و اومد جلوی تختشو گفت : مادر من الانم چهارده سالمه خوب منو ببین من دخترتم ؛ این همه ازت دور بودم حالا اومدم پیشت ؛ خانم گیج و منگ شده بود و سرشو تکون می داد و چشمش رو بست ؛ داد زد برو بیرون ؛ خونه رو شلوغ نکنین ؛ کمال داره میاد اگر باز ناراحت بشه میره پیش اون سلیته ی خونه خراب کن ؛در حالیکه سعی می کردم اونو بخوابونم و سرشو گذاشتم روی بالش گفتم : باشه من همه رو بیرون می کنم به شالیزارم گفتم برای ظهر ته چین درست کنه ؛ خوبه دیگه ؛شما بخواب هر وقت آقا کمال اومد صداتون می کنم ؛ گفت : آره ته چین خوبه ؛بگو درست کنه زنیکه ی بی همه چیز خوب بلده به کمال التماس کنه که نگهش دارم ؛ همین امروز جل و پلاس شون رو می ریزم بیرون ؛ این زن ها رو بیرون کن کمال داره میاد ؛ مراقب باش بچه های سهیلا نیان اینجا اونا رو ببینه عصبانی میشه ؛ برگشتم دیدم خواهر جلوی در ایستاده و اشک می ریزه و بقیه هم پشت سرش با نگرانی ایستادن ولی نریمان نبود ؛ خانم بدون اینکه چشمش رو باز کنه دستشو روی هوا بلند کرد و حرکت داد و گفت : پریماه کجایی از پیشم نرو ؛نمی دونم چرا ترس به دلم افتاده فکر می کنم این بارم با کمال دعوامون بشه دستشو گرفتم و گفتم : من همین جا هستم نگران نباشین ؛نمی زارم دعوا کنین خودم با آقا کمال حرف می زنم ؛ خیالتون راحت باشه بخوابین , سارا خانم بغضش ترکید و از اتاق زد بیرون ؛ سرمو رو در برگردوندم آهسته و با اشاره گفتم : میشه در اتاق رو ببندین الان قرص خوردن خوابشون می بره وقتی بیدار بشن حالشون خوب میشه قبلام اینطوری شدن ؛ نگران نباشین ؛ در اتاق بسته شد؛ و من در حالیکه دست خانم توی یک دستم بود ؛ موهای سفیدش رو که خیلی کم شده بود نوازش کردم ؛ آروم یک نفس بلند کشید و گفت :پریماه ؟ نرو ؛ داره خوابم می بره وقتی کمال اومد صدام کن ؛ این بار می خوام باهاش دعوا کنم اونقدر می زنمش که نتونه از جاش بلند بشه و بره پیش اون زن ؛ و همینطور که حرف می زد زبونش نمی چرخید و کم کم فهمیدم که به خواب عمیقی فرو رفته ؛مدتی به همون حال کنارش موندم زنی رو می دیدم که سالها در عین قدرت و ثروت در یک عذاب دائمی زندگی کرده ؛ خیانت دیدن از کسی که همه ی زندگیت رو به پاش می ریزی و دوستش داری خیلی سخت و ناگواره چه برای زن و چه مرد ؛ و آقاجون من طاقت نیاورد و من هیچ دلیلی برای کار مامانم پیدا نمی کردم جز اینکه مدام از به یاد آوردنش خودمو آزار بدم ؛ نتونستم جلوی گریه ام رو بگیرم و اشک هام پشت سر هم پایین میومدن ؛ آهسته بلند شدم و در اتاق رو که باز کردم با عجله برم که خوردم به نریمان خودشو فورا عقب کشید و با بعض گفت : تو داری گریه می کنی ؟ حالش خیلی بده ؟ گفتم :نه خوبن ؛ خوابشون برد؛ وای نریمان تو چرا گریه می کنی؟ قبلا دیدی که اینطوری شده و بعد خوب میشه ؛گفت : اگر به نظرت خوبه پس چرا اشک می ریزی ؟ گفتم : چیزی نیست خواهش می کنم تو خودتو ناراحت نکن ؛ گفت : همش تقصیر بابامه بحث می کنه ملاحظه نداره ؛ دیشب تو نبودی باز سر شام اوقات همه رو تلخ کرد و مامان بزرگ با ناراحتی خوابید صبح خواهر اومد بیدارش کنه ؛ اونو نشناخت و بیرونش کرد تو نفهمیدی ؟ گفتم : نه من دیشب تا دیر وقت کار می کردم و خوابم نمی برد نزدیک صبح خوابیدم دیگه چیزی نفهمیدم ؛ حالا چیکار کنیم؟ می خواستیم بریم کارگاه ؛ ساراخانم و خواهر از اتاق پذیرایی اومدن بیرون و حرف نریمان رو شنیدن ؛ سارا خانم گفت :شما ها برین من و خواهر هستیم ؛ نریمان گفت : نمیشه اون جز پریماه کس دیگه ای رو نمی شناسه باید صبر کنیم بیدار بشه اگر حالش خوب بود میریم ؛ عمه تو رو خدا به بابام سفارش کن یکم ملاحظه کنه ؛ گفت : تو اول به اون نادر بگو دهنشو ببنده دو روز مهمونه میره چیکار داره که باباش می خواد زن بگیره ؛ نریمان گفت : راست میگین ؟ این حرف تون رو باور دارین ؟ چیکار داره ؟ همین ؟ خودتون می دونین که دودش توی چشم همه ی ما میره ؛ مامان بزرگ یکبار دیده و تجربه کرده می ترسه همون بلایی که پدر بزرگ سرشما ها آورد بابام سر ما بیاره ؛ خب حرف حالیش نمیشه ؛
نوشته های ناهید:   🟢⚪️ و هشتم در حالیکه نریمان  توی راهرو ایستاده بود و من توی پاشنه ی در اتاق  با ناراحتی گفت : تو اصلا نمی خواد بری خونه من میرم با مادرت حرف می زنم و بهش میگم عقیده ی تو چیه ؛با اعتراض  گفتم : تو چی داری میگی ؟ مگه میشه تو بری به جای من حرف بزنی ؟  حالا از زن عموم که چه چیزایی پشت سرم درست کنه به کنار مامانم نمیگه دختر من رفته راز دلشو به یک غریبه گفته ؟ خب اونا نمی دونن که چطوری شد ما با هم دوست شدیم ,  نه , من باید خودم برم ؛ و همینطور که نریمان می گفت خب بهشون بگو توضیح بده که من کی هستم خانم فریاد زد پریماه ؟ پریماه ؟ با عجله دوتایی خودمون رو رسوندیم به خانم ,روی تخت نشسته بود ؛ گفت : تو کجایی دختر می خوام از تخت بیام پایین؛ عصام کجاست ؟ نریمان گفت : من اومدم که عصاتون باشم دیگه ؛ لبخندی زد و گفت :آقای  عصا تو قرار بود بری کارگاه چرا اینجایی ؟ نباید وقت تلف می کردین ؛ نریمان نگاهی به من کرد و در حالیکه از خوشحالی ابرو هاشو بالا مینداخت گفت : نگران نباشین ناهار بخوریم میریم ؛ گفت : وقت ناهار شده ؟ من گرسنه شدم ؛ گفتم : نه خانم خواهر آبگوشت درست کرده هنوز آماده نیست ولی یک چیزی براتون میارم بخورین ؛ همینطور که با نریمان میرفت تا دستشویی گفت : سارا کجاست ؟ بقیه کجان ؟ غم و خوشحالی های افراد اون خونه به لحظاتی بند بود که برای هم می ساختن  و من احساس می کردم حتی در پس خنده ها و دعوا هاشون نمی شد حقیقتی رو پیدا کرد که حق با چه کسی هست و همه ی اون آدم ها به خاطر خودخواهی هاشون تنها بودن ؛ تنهای؛  تنها وقتی همه دور میز نشسته بودن و آبگوشت می خوردن دیگه اون آدم های شب قبل نبودن انگار تازه با هم آشنا شدن و می گفتن و می خندیدن نادر گفت : خدای من این آبگوشت بوی بهشت میده دستت درد نکنه خواهر ؛ کاش مامان بزرگ اجازه میداد که بچه هات رو بیاری دور هم باشیم و شما هم تا ما هستیم از اینجا نرین ؛ و برامون غذا های خوشمزه درست کنین خانم گفت : میشه دیگه این بحث رو پیش نکشین ؟ والله من به خاطر خود بچه ها نمی خوام بیان اینجا دچار دوگانگی میشن و وقتی میرن خونه ی خودشون این تفاوت رو حس می کنن و غصه می خورن ؛ شما فکر می کنین من اون بچه ها رو دوست ندارم ؟ هرچی  باشه نوه ی من هستن ؛ ول کنین دیگه وقتی من مُردم هر کاری دلتون می خواد بکنین ؛ سارا خانم گفت : این حرفا چیه مادر خدا سایه ی شما رو از سرمون کم نکنه شاید مادر راست میگه ؛ بی خودی بحث نکنین ناهارتون رو بخورین ؛ راستی خواهر چی شد که بعد از هفده سال تو آهو رو بدینا آوردی ؛ کامی زد زیر خنده و در حالیکه لقمه توی دهنش بود به زور قورت داد و گفت : این چه سئوالیه معلومه که چطوری شد و خداداد و عمه چیکار کردن؛ و خودش غش و ریسه رفت و ادامه داد درستش اینه که می پرسیدین چرا ؟ چی شدش که معلومه ؛ و همه شروع کردن به قاه قاه خندیدن ؛ خواهر که خودشم می خندید گفت: بی حیا کامی تو خیلی پر رو شدی این حرفا چیه خدامرگم بده ؛ بابا من صد بار گفتم والله ناخواسته بود ؛ ولی به خدا بچه های من عیبی ندارن چرا اینطوری در موردشون حرف می زنین حداقل برای من که مادرشون هستم بی عیب ترین بچه های عالمن ؛ ساده پاک و بی ریا ؛ آهو جز اینکه دست و پاش یکم لاغره چیزیش نیست یک دختر با احساس و مهربونه برای خودش رویاهایی داره و با همون ها زندگی می کنه ندیدم که از کسی کینه ای به دل بگیرن ندیدم که از کسی توقعی داشته باشن اونا حتی برای اینکه مادر بزرگشن قبول نمی کنه که بیان خونه اش بهش حق میدن و هیچوقت نشده که گله ای داشته باشن ؛ از خیلی چیزایی که حق شون بود و دیگران به خاطر ظاهرشون قبولشون نکردن گذشتن و برای خودشون یک دنیای قشنگ توی همون خونه ی محقر ساختن و حالشون خوبه  منم اصراری ندارم که اونا رو بیارم اینجا نمی خوام دلشو آلوده به بدی های دنیا بشه بزارین توی دنیای خودشون خوش باشن ؛ در حالیکه سلامتی و دست و پای سالم رو خدا میده و خودش می گیره کسی نمی تونه به خاطر سالم بودن خودش با نظر تحقیر به اونا نگاه کنه چون ما چیزی از خودمون نداریم هر چی هست داده های خداست به نظرم کاری کنیم که پسند همون خدا باشه ؛ خواهر برای لحظاتی احساساتی شد و سعی کرد فورا جو رو عوض کنه و ادامه داد قربونتون برم که به فکر اونا هستین ؛ ممنونم ؛ حالا  یک روز باید بیان خونه ی ما بچه ها خیلی خوشحال میشن ؛ اون می خندید ولی نمی تونست بغض صداش رو از کسی پنهون کنه ؛ دیگه همه سکوت کردن و جز در مورد غذا حرفی نزدن شاید اگر خانم وضعیت خوبی داشت دوباره بحث بالا می گرفت ولی در اون موقع همه می خواستن که اون آرامش داشته باشه ؛
نوشته های ناهید:   🟢⚪️ و نهم برای من چهره ای که یحیی از خودش نشون می داد باور کردنی نبود چقدر آدما می تونن عوض بشن ؛ نمی دونستم چه اتفاقی افتاده در یک چشم بر هم زدن خودشو به من رسوند و مچ دستم رو گرفت و کشید و از پله ها رفت پایین و منو با خودش برد ؛ داد زدم ولم کن یحیی دردم می گیره ؛ چی شده ؟ اینطوری نکن ؛ خواهش می کنم ولم کن حرف بزن بگو ببینم چی شده دوباره ؟ داد زد :منو مچل خودت کردی ؟احمق گیر آوردی ؟ مرتیکه در دم منتظرته بیا برو پیشش ؛برو ؛ برو دیگه حالا دیدی هرزه ای و مامانم دروغ نگفته بود ؟ نمک نشناس ؛ من بهت بد کردیم ؟ چیکارت کردم که اون مرتیکه رو به من ترجیح دادی به خاطر پول بود؟به خاطر ماشین بنز منو ول کردی زدی روی همه ی قول و قرار هات ؟ مامان پله ها رو دوتا یکی اومد پایین و با مشت زد به بازوی یحیی و فریاد زد خفه شو حق نداری به بچه ی من این حرفا رو بزنی دو روزه داری التماس می کنی , صداش کردم اومد؛ این برخورد شما ها بود ؟ پس چی شد ؟ می خواستی باهاش این کارو بکنی ؟ و خانجون سعی می کرد اونو آروم کنه و می گفت یحیی مادر نکن این راهش نیست بهت گفتم یکم کوتاه بیا من درستش می کنم ؛ صبر کن؛ این کارا فایده ای نداره ؛یحیی مچ دستم رو محکمتر فشار داد و داد زد چی فایده داره ؟ اون مرتیکه دم در منتظر این خانم وایساده به ریش من می خنده خاک بر سرم کنن که باید در این موقعیت باشم ؛ و منو کشید به طرف در حیاط ؛ در حالیکه من تقلا می کردم خودمو از دستش نجات بدم عمو و زن عمو هم وارد حیاط شدن ؛ برای اینکه مچم رو رها کنه با دست دیگه ام می زدم توی سینه اش و اون بازم می خواست منو ببره توی کوچه ؛ حالا برای چی نمی فهمیدم منظورش چیه و چرا داره این کارو می کنه ؛ می گفت : بیا برو ؛ بیا برو منتظرته ؛ دم در نگهش داشتی که بیای منو از سرت باز کنی ؟ این بود دوست داشتن تو ؟ زن عمو از فرصت استفاده کرد و شروع کرد به زدن خودش و داد وهوار راه انداخت که دختر بی حیا ؛ بی آبرو هر چی در مورد تو گفتم کم بود تو بدتر از این حرفایی, تا حالا زیر صد نفر خوابیدی بازم دست از سر بچه ی من بر نمی داری ؛ که مامان طاقت نیاورد با زن عمو در گیر شدن ؛ و قیامتی راه افتاد که منو تا مرز سکته برده بود و یحیی شیر شد و در حالیکه بازوهام رو توی دستهاش بشدت فشار می داد منو کوبید به دیوار کنار در حیاط واین کارو چندین بار انجام داد ؛حرص و غیظی توی وجودش بود که ترسیده بودم و هیچ عکس العملی از خودم نشون ندادم ؛تا بلایی سرم نیاره ؛ اما مامان جیغ می کشید و اونو می زد ولی حریقش نمی شد ؛و مثل یک عروسک پارچه ای منو می برد جلو و دوباره می کوبید به دیوار ؛چشمم رو بستم تا دردی رو که توی تنم احساس می کردم بتونم تحمل کنم ؛ که یک مرتبه همه ساکت شدن؛ تا چشمم رو باز کردم دیدم نریمان یحیی رو بلند کرد و مثل توپ کوبید روی زمین وپاشو گذاشت روی سینه اش و فریاد زد بهت گفته بودم دستت رو می شکنم اگر روی پریماه دراز کنی ؛ یحیی بلند شد و بهش حمله کرد؛ با هم در گیر شدن ولی نریمان هر دو دست اونو گرفت و بردنش به دیوار چسبوند و در حالیکه دندون نشون می داد گفت : حق نداشتی ؛دست روی پریماه دراز کنی ؛ سرم رو شکستی ؛ به محل کارم حمله کردی بهم خسارت زدی ازت شکایت نکردم به خاطر پریماه وگرنه الان باید زندان می بودی می تونستم کاری کنم که چند سال آب خنک بخوری ؛ اما حالا فرق داره دست روی پریماه دراز کردی, دستت رو می شکنم ؛ یحیی که زور می زد خودشو خلاص کنه و صورتش قرمز شده بود در حالیکه نریمان چونه اش رو فشار می داد گفت : من از هیچی نمی ترسم دیگه چیزی برای از دست دادن ندارم ولی اونو بشناس امروز منو به خاطر تو ول کرد فردا تو رو به خاطر یکی دیگه ,گولش نخور اون مار خوش خط خال تو رو می بره لب چشمه و تشنه بر می گردونه ؛ نریمان محکم زد توی دهنش و یحیی هم سعی کرد اونو بزنه ولی اصلا نمی تونست ؛در مقابل زور نریمان کاری از پیش ببره , مامان و عمو التماس می کردن به نریمان که ولش کن بزار قائله ختم بشه ؛ نریمان گفت : نه اینطوری نمیشه اول باید حرفای منو گوش کنه بعدم دستشو بشکنم و ولش می کنم ؛ و کف دستشو گذاشت روی گردن یحیی و همینطور که با حرص فشار می داد گفت : تو اینقدر احمقی که نفهمیدی داری با کارای خودت و مادرت اونو از دست میدی ؛ پریماه وقتی اومد پیش ما عاشق و بی قرار تو بود گریه هاش رو من دیدم تو حتما خودت آدم منحرفی هستی که فکر می کنی هر زن و مردی با هم حرف زدن باید نیت بدی داشته باشن ؛ احمق پریماه مثل یک فرشته پاک و بیگناهه ؛اون نه با من نه با هیچ کس دیگه نمی خواد حرف ازدواج رو بزنه شنیدی ؟ و تو تحت تاثیر حرف دیگران قرار گرفتی و اونو از خودت مایوس کردی می دونی بهش چی گذشته می دونی برای هر تهمتی که بهش زدین چه عذابی کشیده ؟
اسلحه اي که جا مانده جنازه كريس تادئو رو به خانواده اش تحويل دادن ... منم براي خاكسپاريش رفتم ... جز اداي احترام به نوجواني كه با جديت دنبال تغيير مسير زندگيش بود ... و پدر و مادري كه علي رغم تلاش هاي زياد ما، دست هاشون از هر جوابي خالي موند ... كار ديگه اي از دستم بر نمي اومد ... يه گوشه ايستاده بودم ... و دنيل ساندرز و دوستان مسلمانش مشغول انجام مراسم خاكسپاري بودن ... چقدر آرام .. . نوجوان 16 ساله اي ... پيچيده ميان يک پارچه سفيد ... و در ميان اندوه و اشک پدر و مادر و اطرافيانش ... در ميان تلي از خاک، ناپديد شد ... و من حتي جرات نزديک شدن بهشون رو هم نداشتم ... زمان چنداني از مختومه شدن پرونده نمي گذشت ... پرونده اي كه با وجود اون همه تلاش ... هيچ نشاني از قاتل پيدا نشد ... و تمام سوال ها بي جواب باقي موند ... بيش از شش ماه گذشت ... و اين مدت، پر از پرونده هايي بود كه گاهي ... به راحتي خوردن يک ليوان آب ... مي شد ظرف كمتر از يه هفته، قاتل رو پيدا كرد ... پرونده كريس ... تنها پرونده بي نتيجه نبود ... اما بيشتر از هر پرونده ديگه اي آزارم داد ... علي الخصوص كه اسلحه براي انگشت هام سنگين شده بود ... جلوي سيبل مي ايستادم ... اما هيچ كدوم از تيرهام به هدف اصابت نمي كرد ... هر بار كه اسلحه رو بلند مي كردم ... دست هام مي لرزيد و تمام بدنم خيس عرق مي شد ... و در تمام اين مدت ... حتي براي لحظه اي، چهره نورا ساندرز از مقابل چشم هام نرفت ... اون دختر ... كابووس تک تک لحظات خواب و بيداري من شده بود ... كشو رو كشيدم جلو ... چند لحظه به نشان و اسلحه ام نگاه كردم ... چشمم اون رو مي ديد اما دستم به سمتش نمي رفت ... فقط نشان رو برداشتم ... يه تحقيق ساده بود و اوبران هم با من مي اومد ... ده دقيقه اي تماس تلفني طول كشيد ... از آسانسور كه بيرون اومدم ... لويد اومد سمتم ... - از فرودگاه تماس گرفتن ... ميرم اونجا ... فكر كنم كيف مقتول رو پيدا كرديم ... - اگه كيف و مشخصات درست بود ... سريع حكم بازرسي دفتر رو بگير ... به منم خبرش رو بده ... اوبران از من جدا ... و من به كل فراموش كردم اسلحه ام هنوز توي كشوي ميزه ... سوار ماشين شدم ... و از اداره زدم بيرون ... : لالا ... !؟ كم كم هوا داشت تاريک مي شد ... هنوز به حدي روشن بود كه بتونم به راحتي پيداش كنم ... ولي هر چقدر چشم مي گردوندم بي نتيجه بود ... جي پي اس مي گفت چند قدمي منه؛ اما من نمي ديدم ... سرعت رو كمتر كردم ... دقتم رو به اطراف بيشتر ... كه ناگهان ... باورم نمي شد ... بعد از ۶ ماه ... لالا؟ ... خيلي شبيه تصوير كامپيوتري بود ... اون طرف خيابون ... رفت سمت چند تا جوون كه جلوي يه ساختمون كنار هم ايستاده بودن ... از توي جيبش چند تا اسكناس لوله شده در آورد ... و گرفت سمت شون ... سريع ترمز كردم و از ماشين پريدم بيرون ... و دويدم سمتش... - لالا؟ ... تو لالا هستی با ديدن من كه داشتم به سمتش مي دويدم، بدون اينكه از اونها مواد بگيره پا به فرار گذاشت ... سرعتم رو بيشتر كردم از بين شون رد بشم و خودم رو بهش برسونم ... با فرارش ديگه مطمئن شده بودم خودشه ... يكي شون مسيرم رو سد كرد و اون دو تاي ديگه هم بلند شدن ... - هي تو ... با كي كار داري؟ ... و هلم داد عقب ... - بريد كنار ... با شماها كاري ندارم ... و دوباره سعي كردم از بين شون رد بشم ... كه يكيشون با يه دست يقه ام رو محكم چنگ زد و من رو كشيد سمت خودشون ... - با اون دختر كار داري بايد اول با من حرف بزني؟ ... اصلا نمي فهميدم چرا اون سه تا خودشون رو قاطي كرده بودن ... علي الخصوص اولي كه ول كن ماجرا هم نبود ... نشانم رو در آوردم ... - كارآگاه منديپ... واحد جنايي ... چشم چرخوندم لالا رفته بود ... توي همون چند ثانيه گمش كرده بودم ... اعصابم بدجور بهم ريخته بود ... محكم با دو دست زدم وسط سينه اش و هلش دادم ... شک نداشتم لالا رو مي شناخت ... و الا اينطوري جلوي من رو نمي گرفت ... - اون دختري كه الان اينجا بود ... چطوري مي تونم پيداش كنم؟ ... زل زد توي چشم هام ... - من از كجا بدونم كارآگاه ... يه غريبه بود كه داشت رد مي شد ... - اون وقت شماها هميشه توي كار غريبه ها دخالت مي كنيد؟ ... صحبت اونجا بي فايده بود ... دستم رو بردم سمت كمرم، دستبندم رو در بيارم ... كه ... 🆔https://eitaa.com/joinchat/2649751607C2b1adaf617 🆔https://zil.ink/bettiabaei
رسیدم خونه سلااااام(حالم عالی بود ولی میترسیدم) مامان_سلام به روی ماهت _باباکجاس؟؟ _توحیاط الان میاد عزیزم _میشه تا من وسایلمو بزارم هردوتون بشینید میخوام باهاتون صحبت کنم _باشه برو زود بیا همین که چمدون گذاشتم تو اتاقم سریع اومدم پیش مامان و بابا مامان چایی اورد _سلام باباجون☺️ _سلام دختر گلم سفرت بخیر زیارتت قبول😊😊😊 _ممنون -‌مامان کربلا بردم مامان :مبارکت باشه همزمان باذوق فنجون چای رو به دهنم نزدیک کردم که بابایهو گفت :من نمیذارم چایی پرید تو گلوم داشتم خفه میشدم اشکام جاری شد صدام لرزید چرابابا؟😭😭😭 بابا همنجور که داشت از جاش بلند میشد گفت:ازدواج کن برو _باباااااا😳😳😳😳 نام نویسنده : بانو...ش و سوم با حرف پدرم اشکام جاری شد ناخودآگاه دویدم تو اتاقم چادر مشکیم سرکردم مادرم با نگرانی گفت پریا کجا میری ؟ هق هقم بلندشد 😭😭 میرم مزار شهدا مامان:پریا پدرت خیر و صلاحت میخواد هیچی نگفتم تمام مسیر خونه تا مزارشهدا گریه کردم تا رسیدم به مزارشهدا همون ورودی روی پله نشستم هق هقم بلند شد چرا چرا بامن اینطوری میکنی آقا من چه گناهی به درگاهت کردم حسین زهرا از بچگی به عشقت سیاه پوشیدم از نوجوانی تو هئیتت کفشای عزادراتو جفت کردم منم دل دارم منم عشق حسین تو سینه دارم تو گوش من بعداز اذان نام حسین گفتن کام منو با تربت حسین باز کردن یهو سارا با پسر خواهرشوهرش (صادق عظیمی) روبروم دیدم سارا :چی شده پریا خودم انداختم تو بغل پریا پسرش بغل حسن آقا شوهرش بود حسن آقا و آقای عظیمی ازما دورشدن سارا:پریا نصف جونم کردی چی شده -سارا😭😭 سارا😭😭 بابا گفت کربلا به قصد ازدواج نام نویسنده:بانو.....ش و چهارم سارا:خب ازدواج کن -سارا دیونه خب من قصد ازدواج ندارم بعدش حالا تا کربلای ما مگه کسی هست که با من ازدواج کنه سارا من نمیخوام بخدا ازدواج کنم 😭😭 سارا:پریا یه چیز بگم قاطی نمیکنی؟ -هوم سارا:پریا تو که خوب میدونی صادقم مثل تو فراری از ازدواجه -خب 🙄🙄 سارا:خواهرشوهرم، محمدآقا برای صادق شرط رضایت به دفاع از حرم براش ازدواج گذاشتن -من نفهمیم معنی این حرفارو سارا:بیاید باهم صوری ازدواج کنید 😊😊 -ها😳😳 سارا:ها مرگ ببین شما باهم ازدواج میکنید بعداز کربلای تو و اعزام سوریه ازهم جدا میشید -یاامام حسین یعنی تنها راه همینه 😔😔😔 سیاه شدن صفحه ازدواجمه سارا:فکراتو بکن بهم خبربده 😍😍 این ساراخل شده والا به خود امام حسین قسم قراره منو اون صادق بدبخت مطلقه بشیم این ذوق و شوق داره ✋✋خاک ✋✋خاک تو سرمن بااین دخترعمه داشتنم ازپس گریه کرده بودم سرم درحال انفجار بود ساعت ۹-۱۰شب که پاشدم با چشمای قرمز برم خونه هنوز چندقدمی برنداشته بودم که صدایی مانع حرکتم شد صدای آقای عظیمی بود عظیمی:خانم احمدی دیروقته اجازه بدید برسونمتون -آخه عظیمی:خواهرمن آخه واما و اگر نداریم لطفا بفرمایید آقای عظیمی میخواست ماشین روشن کنه مانع شدم ۷-۸دقیقه ای میرسیدیم وقتی رفتم داخل خونه باصدای گرفته و لرزانی به پدرم گفتم :تنها راه کربلا رفتن یعنی فقط ازدواجه ؟😔😔😔😢😢 بابادرحالیکه سعی میکرد ناراحتیش نشان نده گفت: بله ازدواجه به اتاق رفتم قرآن گرفتم دستم خدایا خودت کمکم کن قرآن باز کردم آیه ای اومد براین محتوا که خدا بهترین سرنوشتها برای بندگانش رقم زده است نام نویسنده:بانو....ش و ششم روایت صادق عظیمی با زن دایی و دایی مزار شهدا بودیم دقیقا داشتیم دنبال راه چاره برای ازدواجم با خانم احمدی بودیم دوسه ماه پیش تو مشهد زمانی که نمازم تموم شد سربرگردونم خانم احمدی با چفیه لبنانی دیدم دیگه به نظرم اون دختر سرسخت و لجباز و یک دنده نبود تو مرامم دوستی بانامحرم نبود برای همین همون شب تو هتل به زندایی گفتم با خانم احمدی صحبت کنن زندایی گفت الان اگه به پریا بگم یقینا میگه نه صبر کن آقاصادق تا ماجرای کربلا بردنش پیش اومد امروز تو مزار زن دایی میگفت بهترین موقعه برای خواستگاریه زن دایی با خانم احمدی حرف زد و طوری گفت که مثلا این ازدواج از جانب منم صوریه اما من عاشقشم 🙈🙈🙈 جنس زن لطیفه میدونم که میتونم عاشقش کنم باید حتما خیال پدرو مادرش راحت کنم خیلی استرس داشتم اخه اگه قبول نمیکرد چی😢 کلی دعاکردم شهدا رو واسطه قراردادم تا بتونم بهش برسم وقتی ساراخانم باهام تماس گرفت تمام دنیا رو انگاربهم دادن از ذوق زیاد گوشیو از دم گوشم بردم عقب گرفتمش روبه روی صورتم چندبار نفس عمیق کشیدم و ازش تشکر کردم😍😍 خب خداشکر خانم احمدی قبول کردن فردا بریم حرف بزنیم نام نویسنده :بانو.......ش 🆔https://eitaa.com/joinchat/2649751607C2b1adaf617 🆔https://zil.ink/bettiabaei
بسم رب الصابرین و هشتم دوره قم شروع شده بود اما من نرفتم مادر میخواست زنگ بزنه منزل خانم احمدی من و زن دایی مانع شدیم -مادر من باید خودم اول حتما با پدر و مادرخانم احمدی حرف بزنم بعد شما مادر:وای صادق من والا از کارای تو سر در نمیارم -صادق فدات بشه حرص نخور مادرجان زن دایی:آقاصادق بریم ؟ -بله بفرمایید زن دایی رو به مامان :آجی جان میشه مراقب محمدحسین باشید؟ مامان:آره عزیزم ساراجان توروخدا تو حواست به این پسر خل و چل من باشه والا بخدا من سراز کاراین درنمیارم -چشم آجی جان ماشین روشن کردم به سمت خونه خانم احمدی اینا حرکت کردیم سرراهمون یه سبد گل مریم خریدیم آخه خانم احمدی خیلی گل مریم دوست داره 🙈🙈🙈🙈 بعد از یه ربع بیست دقیقه رسیدیم زنگ زدیم پدر خانم احمدی کربلایی پرویز درباز کردن رفتیم داخل بعداز سلام علیک زن دایی گفتن :دایی جان حقیقتا ما اومدیم تا آقاصادق حرفش به شما و زن دایی بگه تا خیالتون راحت باشه آقای احمدی:بله بفرمایین ما گوش میدیم حقیقتا خوب خیلی سخت بود دستم تو موهام فرو کردم گفتم :حقیقتا حاج آقا ما اومدیم تا مطمئن بشید من واقعا سرم انداختم پایین و سرخ شدم 🙈🙈🙈😊😊 به دخترخانمتون علاقه دارم زن دایی ادامه داد :ولی چون پریا اهل ازدواج نیست میخوایم بگیم صوریه اما خیالتون از جناب آقاصادق راحت باشه نام نویسنده:بانو....ش و نهم مادر و پدرخانم احمدی با پادرمیونی زن دایی و اینکه به قول خودشون من جلوی چشماشون بزرگ شدم اجازه دادن من برم خواستگاری رسمی و سفارش کردیم به خانم احمدی چیزی نگن با دوروز تاخیر راهی قم شدم هربار که چشمم به خانم احمدی می افتاد داغون میشد این بنده خدا فکر میکرد داره دورغ میگه کاش زودتر عقد کنیم تا محبتم به پاش بریزم تا عاشق بشه چقدر این دختر برام عزیزه 🙈🙈 مادر زنگ زد و گفت زنگ زدم منزل آقای احمدی و هماهنگ کردم برای برگشت دوره قم بریم خواستگاری نام نویسنده : بانو.....ش از قم که اومدیم مادرگفت صادق فرداشب باید بریم خواستگاری -چشم مادر من برم مزارشهدا مادر: صادق نمیخوای به پریا حقیقت رو بگی؟ دختربنده خدا دق میکنها -مادر پریا دیروز و امروز به ما نرسیدها تروخدا مادر کاری نکنید که از دستش بدم 😔😔😔 مادر:‌من فدای پسرم بشم که عاشق شده من فقط نگران اون بچه ام -نگران نباشید طولی نمیکشه عاشق میشه مادر:ان شالله بحق پنج تن -من رفتم وارد مزار شهدا شدم یکشنبه بود الحمدالله خلوت بود ورودی مزارشهدا رفتم رفتم سمت مزار شهیدم شهید علی قاریان پور شهیدی که تو وصیت نامه اش قید کرده بود به جای اسمش روی سنگ مزارش بنویسن ""مشتی خاک تقدیم به پیشگاه خداوند"" نشستم کنارشهیدم گفتم علی آقا خودت میدونی عشقم پاکه پس کمکم کن به دستش بیارم😢 نام نویسنده :بانو.....ش و یکم با استرس من بالاخره اون یه روز تموم شد الان تو ماشینیم خیلی استرس دارم رفتم گل فروشی بزرگترین دست گلی که میتونستم تو ماشین جا بدم و خریدم 😍😍🙈🙈 ساعت ۸:۳۰ بود که رسیدیم بعداز سلام و علیک وارد پذیرایی شدیم بعداز صحبت های معمولی ترافیک ،آلودگی آب و هوا وغیره زهره خانم (مامان پریا) پریا دخترم چای بیار 😍 پریاخانم آخرین نفر چای به من تعارف کرد وقتی سرم بلند کردم تا چایی بردارم دیدم بازم چشماش اشک آلوده زیر چشماش گود افتاده بود بعداز یه ربع مادر رو به پدر پریا گفت :حاج آقا خوب میدونید که بچه ها حرفشون قبلا زدن اگه شما اجازه بدید ما همین امشب عروسمون نشون کنیم ایناهم از فردا برن دنبال کارای عقدشون پدر پریا:بله بفرمایید مادرم نشست کنار پریا و انگشتر نشون دستش کرد همه صلوات فرستادن ایول به خودم 👏👏👏 یه قدم بهش نزدیک شدم هورا 🙈🙈🙈 از شادی داشتم بال درمیاوردم ولی جلوش باید جور دیگه وانمود میکردم😢 نام نویسنده :بانو.....ش و دوم امروز قراره منو پریا خانم بریم آزمایش خون بدیم دلم میخواست دونفری بریم انقدر محبت به پاش بریزم که همین امروز عاشق بشه اما گفتم به اصل ماجرا شک میکنه 😔😔 برای همین خواهرم زهرا بامن اومد نمیتونستم هیجانم روکنترل کنم برای همین براش یه دسته گل مریم خریدم پریا عاشق گل مریم بود😍😍 رسیدیم دم در خونشون دوبوق زدم پریا با یه روسری آبی آسمانی که سرش بود و ساق همرنگ از خونه خارج شد چه این رنگ بهش میاد🙈🙈 به احترامش هم من هم زهرا از ماشین پیاده شدیم میخواست عقب بشینه 😢😢😭😭 اما زهرا مانع شد 😍 وقتی سوار ماشین شد همینطوری که داشتم رانندگی میکردم دسته گل مریم گذاشتم رو چادرش باتعجب نگاه کرد
🇮🇷اردستانی🇮🇷: داستان دنباله دار مبارزه با دشمنان خدا: به قیمت جانم به خدا و اهل بیت پیامبر و حضرت زهرا توسل کردم ... خدایا! غلبه و نصرت از آن توست ... امروز، جوانان این مجلس به چشم قهرمان و الگوی خود به من نگاه می کنند ... کشته شدن در راه تو، پیامبر و اهل بیتش افتخار من است ... من سرباز کوچک توئم ... پس به من نصرتی عطا کن تا از پیامبر و اهل بیتش دفاع کنم ... . در دل، یاعلی گفتم و برخاستم ... از جا بلند شدم و خطاب بهش گفتم: من در حین صحبت های شما متوجه شدم که علم من بسیار اندکه و لیاقت سخنرانی در برابر علمای بزرگ رو ندارم ... اگر اجازه بدید به جای وقت سخنرانی خودم، من از شما سوال می کنم تا با پاسخ های شما به علم خودم و این جوانان اضافه بشه ... با خوشحالی تمام بهم اجازه داد ... یک بار دیگه توسل کردم و بسم الله گفتم ... و شروع کردم به پرسیدن سوال ... سوالات رو یکی پس از دیگری از کتب معروف اهل سنت می پرسیدم ... طوری که پاسخ هر سوال، تاییدیه ولایت حضرت علی و تصدیق اهل بیت بود ... و با استفاده از علم منطق و فلسفه، اون رو بین تناقض های گفته های خودش گیر می انداختم ... . جو سنگینی بر سالن حاکم شده بود ... هر لحظه ضربان قلبم شدیدتر می شد تا جایی که حس می کردم قلبم توی شقیقه هام میزنه ... یک اشتباه به قیمت جان خودم یا عدم حقانیت شیعه و اهل بیت پیامبر تمام می شد ... داستان دنباله دار مبارزه با دشمنان خدا: حق با علی است کم کم، داشت خشم بر اون مبلغ وهابی غلبه می کرد ... در اوج بحث کنترلش رو از دست داد و فریاد زد: خفه شو کافر نجس، یعنی ام المومنین عایشه، دختر حضرت ابوبکر به اسلام خیانت کرده و حقانیت با علی است؟ تا این کلام از دهانش خارج شد، من هم فریاد زدم: دهان نجست رو ببند ... به همسر پیامبر تهمت خیانت میزنی؟ ... تمام کلمات من از کتب علمای بزرگ اهل سنت بود ... کافر نجس هم تویی که به همسر پیامبر تهمت میزنی ... . با گفتن این جملات من، مبلغ وهابی به لکنت افتاد و داد زد: من کی به ام المومنین تهمت خیانت زدم؟ ... ." . جمله اش هنوز تمام نشده بود؛ دوباره فریاد زدم: همین الان جلوی این همه انسان گفتی همسر پیامبر یه خائنه ... . بعد هم رو به جمع کردم و گفتم: مگر شما نشنیدید که گفت ام المومنین بعد از پیامبر بر علی، خلیفه زمان شورش کرده و مگر نه اینکه حسین بن علی رو به جرم شورش بر خلیفه کشتند ... پس یا شورش بر خلیفه خیانت محسوب میشه که در این صورت، تو ، به ام المومنین تهمت خیانت زدی یا حق با علی و خاندان علی است ... پ.ن: به علت طولانی بودن مناظره و این بحث، تنها بخش پایانیش رو نوشتم داستان دنباله دار مبارزه با دشمنان خدا: سلام خدا بر صراط مستقیم نفس و زبانش بند آمده بود ... یا باید روی منبر به حقانیت امام علی و فرزندانش شهادت می داد یا تایید می کرد که عایشه بر خلیفه شورش و خیانت کرده بود ... قبل از اینکه به خودش بیاد، دوباره با صدای بلند فریاد زدم: بگیرید و این کافر نجس رو از خانه خدا بیرون کنید ... و به سمت منبر حمله کردم ... یقه اش رو گرفتم و اون رو از بالای منبر به پایین کشیدم و محکم توی گوشش زدم ... . جمع هم که هنوز گیج و مبهوت بودند با این حرکت من، ملتهب شدند و به سمت اون وهابی حمله کردند و الله اکبر گویان از مسجد بیرونش کردند ... . جماعت هنوز از التهاب و هیجانی که بهشون وارد کرده بودم؛ آرام نشده بودند ... رفتم سمت منبر ... چند لحظه چشم هام رو بستم ... دوباره بسم الله گفتم و توسل کردم و برای اولین بار از پله های منبر بالا رفتم ... . بسم الله الرحمن الرحیم ... سلام و درود خدا بر جویندگان و پیروان حقیقت ... سلام و درود خدا بر مجاهدان و سربازان راه حق ... سلام و درود خدا بر پیامبری که تا آخرین لحظات عمر مبارکش، هرگز از فرمان الهی کوتاهی نکرد ... سلام و درود خدا بر صراط مستقیم و تک تک پیروان و ادامه دهندگان ... و اما بعد ... . سالن تقریبا ساکت و آرام شده بود اما هنوز قلب من، میان شقیقه هایم می تپید ... داستان دنباله دار مبارزه با دشمنان خدا: صدور حکم مرگ برگشتم خونه ... هنوز پام رو تو نگذاشته بودم که پدرم محکم زد توی گوشم و با عصبانیت سرم داد زد: شیر مادرت، حلال بود. منم به تو لقمه حلال دادم، حالا پسر من که درس دین می خونه، توی گوش عالم دین خدا می زنه؟ ... بعد هم رو به آسمان بلند گفت: خدایا! منو ببخش ... فکر می کردم توی تربیت بچه هام کوتاهی نکردم ... این نتیجه غرور منه .. . در حالی که صورتش از خشم سرخ شده بود، رفت داخل و روی مبل نشست ...