✅العبد محمدتقی بهجت:
❓آیا مقامات اولیا به جهت خاکی بودن آنهاست؟
📝خیر، بلکه در اثر حرکت است، حرکت و مجاهده هم میخواهد؛ یعنی درعینحال که آن را به بهانه دهند، ولی بیبها هم ندهند!
📚در محضر بهجت٣، ص٢١۵
═══✼🍃🔳🍃✼══
🆔https://eitaa.com/joinchat/2649751607C2b1adaf617
🆔https://zil.ink/bettiabaei
📌ترتیب تاریخی حوادث بعد از شهادت رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم
◀️۲۸ صفر شهادت رسول الله(ص).
◀️بعدازظهر دوشنبه #سقیفه شکل گرفت.
◀️۵ روز بعد از شهادت پیامبر اکرم(ص) حضرت زهرا(س) سراغ #اهل_بدر رفت.
◀️ابوبکر با عجله نظامیان حاضر در شهر و بیرون از شهر را به سمت تبوک فرستاد و عمر و ابوعبیده جراح را کنار خود نگهداشت.
◀️امیرمومنان در روز سه شنبه قرآن را که جمع آوری کرده بود بر ابوبکر عرضه کرد.
◀️جریان خلفا برای بیعت گیری به در خانه حضرت زهرا(س) و امیرمؤمنان علی(ع) رفتند، اما موفق نشدند و برگشتند. شیعیان نیز حامی امام بودند.
◀️۱۰ روز بعد از شهادت، #فدک غصب شد و حضرت زهرا(س) با سرعت برای گرفتن حق خود به #مسجد رفت و #خطبه خواند.
◀️۴۰ روز بعد از شهادت پیامبر اکرم(ص) که سپاه #اسامه برگشت، حضرت زهرا(س) سراغ #انصار و #مهاجران رفت تا حق امیرمومنان #علی(ع) و حقوق خود را بگیرد.
◀️با جمع شدن عده ای به حمایت از حضرت زهرا(س)، ابوبکر دستور داد تا عمر و مغیره امام را برای #بیعت به مسجد ببرند.
◀️با حمله به منزل و #آتش_زدن در، زدن #سیلی و #کتک به بازو و پهلوی حضرت، وارد خانه شده و جناب محسن که در حمل بود، #شهید شد.
◀️طبق دو روایت صحیح از امام صادق(ع)، ۷۵ روز بعد از شهادت #پیامبر اکرم(ص) حضرت زهرا(س) که #بیمار و لاغر شده بود، به شهادت رسید.
📚برای مطالعه بیشتر به کتاب تاریخ و سیره حضرت زهرا سلام الله علیها و کتاب صدیقه شهیده تألیف حجت الاسلام دکتر محمدجواد #یاوری، مراجعه کنید.
#جواد_حیدری
🆔https://eitaa.com/joinchat/2649751607C2b1adaf617
🆔https://zil.ink/bettiabaei
1_6742448195.mp3
3.41M
#صوتی؛ تقویت اراده و افزایش تمرکز〽️🔆
🎙استاد ساجدی
نماز اراده را برای #پیشرفت_علمی تقویت می کند و در نتیجه این پیشرفت اتفاق می افتد چگونگی این اتفاق را در این صوت بشنوید.🎧
#نماز
#آثار_نماز
🌾🌾🌾🌾🌾
🆔https://eitaa.com/joinchat/2649751607C2b1adaf617
🆔https://zil.ink/bettiabaei
💝نکتهی امروز 💝
﷽ #تهذیب
📌اهمیت مبارزه با نفس
🔰آیت الله حق شناس ره درباره مبارزه با نفس می فرمودند:
باید نفس اماره را با بیداری شب و نماز اول وقت کنترل کنید.
🔰شصت مرتبه هم که در مبارزه نفس شکست خوردی، باید بلند شوی و بگویی من پیروزم!
🔰مهم قاطعیت و تصمیم اول شماست. خداوند متعال در نهایت، شما را یاری می کند، ان شاءالله
🔰امیر مؤمنان علیه السلام میفرمایند:
با هوای نفس تان مبارزه کنید تا
زندگی تان خُرم شود
#نکتهی_امروز
🆔https://eitaa.com/joinchat/2649751607C2b1adaf617
🆔https://zil.ink/bettiabaei
📙قصهی امروز 📙
#داستان_آموزنده
🔆نخى از پيراهن ، براى شِفاء
شخصى به نام بحر سقّا حكايت كند:
خدمت امام صادق عليه السلام بودم ، آن حضرت فرمود:
⚡️اى بحر! اخلاق خوب موجب شادى و سرور است ؛ و سپس افزود: آيا مى خواهى به داستانى از زندگى پيامبر خدا كه اهالى مدينه آن را نمى دانند برايت بيان كنم ؟
عرض كردم : بلى .
⚡️حضرت فرمود: روزى پيامبر خدا صلّى اللّه عليه و آله ، با جمعى از اصحاب خود در مسجد نشسته بود، ناگهان كنيزى از انصار وارد مسجد شد و كنار پيغمبر خدا صلوات اللّه عليه ايستاد و گوشه اى از پيراهن حضرت را گرفت .
⚡️پيامبر اسلام صلّى اللّه عليه و آله برخاست و كنيز بدون آن كه سخنى گويد، پيراهن حضرت را رها كرد و چون آن حضرت نشست ، دو مرتبه كنيز پيراهن ايشان را گرفت و اين كار را تا سه مرتبه انجام داد تا آن كه مرتبه چهارم پيامبر ايستاد و كنيز پشت سر حضرت قرار گرفت و يك نخ از پيراهن حضرت را آهسته كشيد و برداشت و رفت .
⚡️پس از آن مردم به كنيز گفتند: اين چه جريانى بود كه سه مرتبه گوشه پيراهن رسول اللّه صلّى اللّه عليه و آله را گرفتى و زمانى كه حضرت از جاى خود بلند مى شد، تو سخنى نمى گفتى و حضرت هم سخنى نمى فرمود؟!
⚡️كنيز گفت : در خانواده ما مريضى بود، مرا فرستادند تا نخى به عنوان تبرُّك از پيراهن رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله براى شفاى مريض برگيرم و چون خواستم نخى از پيراهنش در آورم ، متوجّه من گرديد و من شرم كردم تا مرتبه چهارم كه من پشت سر آن حضرت قرار گرفتم و چون توجّه شان به من نبود نخى از پيراهنش گرفتم و براى شفاى مريض بردم .
📚بحارالا نوار: ج 16، ص 264، ح 61 به نقل از اصول كافى : ج 2، ص 102
#قصهی_امروز
🆔https://eitaa.com/joinchat/2649751607C2b1adaf617
🆔https://zil.ink/bettiabaei
نوشته های ناهید:
#داستان_سبزیاخاکستری 🟢⚪️
#قسمت_شصت و هفتم
#ناهید_گلکار
نزدیک ظهر بود که باز برف با تیکه های بزرگ شروع به باریدن کرد انگار برای نشستن عجله داشتن طوری می بارید که زمین و آسمون بهم وصل شده بود و جز سفیدی چیزی نمی دیدیم ؛حالا دیگه این طور برف منو به وحشت مینداخت ؛ مخصوصا که بعد از مدت ها خونه خالی شده بود و هیچ برو بیایی نداشتیم ؛ با خانم کنار بخاری نشسته بودیم و چشم من به پنجره بود و مدام سرک می کشیدم بدون اینکه هدف خاصی داشته باشم ؛ یک هراس افتاده بود به جونم که نکنه نریمان نتونه برگرده به عمارت در این صورت بازم من می موندم و خانم که نمی دونستم با اون حال و روزش چیکار باید بکنم ؛ که خانم گفت : پریماه چرا بیقراری ؟ گفتم : نه چیزی نیست ؛ شما خوبین ؟ گفت : نمی تونی طراحی کنی ؟ گفتم : هنوز نه ولی فکر کنم تا چند روز دیگه دستم خوب میشه ؛ نریمان هم گفته عجله ای نداریم ؛ پرسید : دوستش داری ؟ گفتم : وا؟ خانم این چه سئوالیه ؟ گفت : راست بگو می خوام بدونم کارای تو شک برانگیزه ؛ گفتم : نه والله من همینم که هستم ؛ دوستش نداشتم زنش نمی شدم فکر می کردم خودتون بهتر از بقیه منو شناختین زیر بار حرف زور نمیرم ؛
گفت : به نظرت من چطور آدمی هستم راست بگو هر چی فکر می کنی همونو بگو ؛ گفتم : خب شما خیلی خوبین من دوستتون دارم ؛ گفت : نه راست نمیگی ؛ تو از من می ترسی ؛ لبخندی زدم و گفتم : نمی ترسم ولی حساب می برم ؛ براتون احترام قائلم چون زن قوی و محکمی هستین ؛ وقتی میگن نه یعنی نه ؛ سری تکون داد و گفت : آخه تو از من چی می دونی ؟ کاش زن قوی بودم اگر اینطور بود الان فراموشی نمی گرفتم ؛ گفتم : خودتون متوجه میشین ؟ گفت : آره یک چیزایی می فهمم می دونم که زمانی رو از دست میدم یک روز من با هوش و با ذکاوت بودم درست مثل تو ؛ گفتم : الانم هستین ؛ من تا حالا زنی مثل شما ندیدم ؛ پرسید : ببینم تو می تونی قهوه درست کنی از اونایی که سارا آورده ؟ گفتم :نمی دونم ولی فکر کنم بتونم چون چند بار دیدم که دارن درست می کنن گفت : قوطیش توی اتاق منه برو از توی کمدم بردار درست کن ببینم چیکار می کنی ؛بعد قوطی رو بزار سر جاش ؛وای چقدر جای سارا خالیه به همین زودی دلم براشون تنگ شده ؛ قبل از اینکه بری یکی از اون آهنگ های ویگن رو بزار ؛ گفتم : چشم ؛
خیلی دقت کردم تا همون طور که سارا خانم قهوه رو درست می کردو حساسیت به خرج می داد اون دونه های جادویی رو به عمل بیارم و آماده کنم بعد دوتا فنجون ریختم و بقیه اش رو خالی کردم توی استکان و دادم دست شالیزار و گفتم؛ اینم برای تو بخور ببین چه مزه میده ؛ خوشحال شد و گفت : وای خانم خیلی بوش خوبه هر وقت سارا خانم درست می کرد دلم ضعف میرفت ولی هیچ وقت بهم نداد ؛ چند بار خواستم بهش بگم یکم به من بده ؛ولی روم نشد ؛ حالا واقعا دست تو درد نکنه ؛ آخیش بخورم ببینم چه مزه داره ؛ ولی به خانم نگی به من دادی ؛
با یک سینی برگشتم به اتاق و فنجون قهوه رو دادم دست خانم ؛ گرفت و با افسوس گفت :آه ؛ جاش خالیه دیگه معلوم نیست من اونو می ببینم یا نه ؛ ولی تا بود قدرشو نمی دونستم ؛دنیا همینطوره هر چیزی که دم دستمون هست برامون ارزشی نداره به محض اینکه از دستش میدیم تازه قدر اونومی دونیم که دیگه فایده ای نداره ؛ بچه ام با دلی خون رفت ؛ آره نمی دونم چرا اینقدر بداخلاق شدم ؛ من اینطوری نبودم پریماه ؛
و در حالیکه یک جرعه از اون قهوه رو می خورد آهی بلند کشید و ادامه داد ؛شاید کسی دیگه یادش نیاد که من یک زن شاداب و با احساس بودم که دلم می خواست همیشه بخندم یک عالم دوست و آشنا داشتم میومدن ؛ میرفتن ؛ مهمونی می دادم و مهمونی میرفتم ؛ و همه ی اون زن ها به من حسادت می کردن و دلشون می خواست جای من باشن ؛ ولی روزگار باهام کاری کرد که به همه کس و همه چیز بد شدم ؛ می دونستی کمال خیلی خوشگل و خوش تیپ بود؟ بلند قد و چهار شونه چشم و ابرو مشکی ؛ ولی بازم من از اون سر بودم فکر نکنی چیزی کم داشتم نه ؛ اما اون از اولش هم مرد هرزه ای بود؛ وقتی مردی اهل عیش و نوش و خوشگذرونی باشه دیگه نمیشه کاریش کرد ؛ گفتم : به نظرم شما نباید بهش فکر کنین تموم شده رفته چرا مدام برای خودتون یادآوردی می کنین ؟ گفت : نه برای یادآوردی نیست ؛ خوب گوش کن ببین چی بهت میگم؛ می خوام تو بدونی اگر یک وقت من همه چیز رو فراموش کردم ؛ تو یادت باشه ؛ و هروقت که دیگه توی این دنیا نبودم اینا رو بنویسی تا بچه هام بدونن که من چقدر توی زندگی صدمه ی روحی دیدم ؛
گفتم : فکر می کنم همشون می دونن؛ اما چشم می نویسم ؛ ولی یک خواهش ازتون دارم به خودتون فشار نیارین ؛ چیزی که من می دونم اینه که هر بار شما به این فکرا میفتین مریض میشین نکنین دیگه الان زندگی به این خوبی دارین این همه امکانات در اختیار شماست ؛خدا خواسته که یک نوه مثل نریمان دارین پس گذشته رو رها کنین ؛ همین الان
خودتون گفتین که تا چیزی رو داریم قدر نمی دونیم پس بیان به خودتون سخت نگیرین ؛
گفت :چه خبر داری که سالهاست که این کارو می کنم ؛ ولی همش تظاهر بود؛ کاش یکم خودمو خالی می کردم ؛ اونقدر خودمو قوی نشون دادم که از درون پوسیدم ؛ گفتم : خب سخت بوده حق داشتین ولی من هنوزم شما رو زن قوی می دونم ؛ گفت :آره شایدم قوی و با قدرت بودم که تونستم از پس این زندگی بر بیام ؛ اما اگر اون اتفاق نیفتاده بود شاید من برای همیشه کمال رو از یاد می بردم و زندگی خوبی داشتم ؛ ولی اون نذاشت و آخرین ضربه رو به من زد ؛ و با من کاری کرد که تا آخر عمر نتونم فراموشش کنم ؛
می خوام به تو بگم و تو مثل یک راز پیش خودت نگه داری و هر وقت من نبودم اونا رو بنویسی و بدی به بچه هام ؛ الان نمی خوام جایی مکتوب باشه ؛ از این کار واهمه دارم می فهمی چی میگم ؟
گفتم : هنوز نه ؛ متوجه نمیشم شما چی می خوای به من بگی ؟ گفت : یک روز طرفای بعد از ظهر کمال بعد از مدت ها اومد اینجا ؛ افتاد روی دست و پام گریه کرد و ازم خواست که ببخشمش ؛ تحت تاثیر قرار گرفتم و دلداریش دادم ؛ اون بهم گفت پشیمون شده و می خواد اون زن رو ول کنه ؛بیاد برای همیشه پیش من و بچه ها بمونه ؛ بهم گفت اون زن بهش خیانت کرده و داره عذابش میده ؛ بهم گفت جز من کسی رو نداره , احمق وکور شدم یا واقعا دلم می خواست اون برگرده نمی دونم ؛ ولی غرورم رو زیر پا گذاشتم و اونشب ازش پذیرایی کردم دوتایی نشستیم و شام خوردیم ؛ وصبح روز بعد بهم گفت که باید برم پرسیدم چرا ؟ گفت : باید برم دنبال پول بدهی بالا آوردم و راه به جایی ندارم ؛ گفتم : نرو هر چقدر هست من میدم ؛ وقتی مبلغ شو گفت دود از سرم بلند شد ؛ ولی برای اینکه اون بمونه و پدری باشه برای بچه هام و مردی که توی این عمارت همراهم باشه دادم ؛ گرفت و رفت که تا شب کاراشو بکنه و برگرده ؛
ولی نیومد که نیومد که نیومد ؛ آتیش به جونم افتاده بود می سوختم و توی این عمارت فریاد می زدم ؛ نه برای پول و نه برای کمال برای فهم خودم که چطور دوباره تونست منو گول بزنه ؛ این توی دلم موند و یک لحظه نمی تونستم اونشب رو فراموش کنم ؛ همون موقع ها بود که پسر بزرگم رو فرستادم فرانسه و بعدم سارا پیله کرد که می خواد بره ؛اونم فرستادم در واقع خودم می خواستم که بچه ها ازم دور باشن تا درد رنجم رو نبینن ؛ ولی متاسفانه محسن موند و مرتب باباشو می دید ؛ برای همین راه و رسم اونو خوب بلد شد ؛ تصمیم گرفتم زنش بدم تا شاید سر براه بشه ؛ اون موقع سر و کله ی کمال پیدا شد ؛ باز همون ماجرا ؛پشیمونم و غلط کردم ؛ خب حالا عروس داشتم و احمقانه ازشون پنهون می کردم که کمال چطور مردیه تو می تونی باور کنی که بازم ازم پول می گرفت بهم قول می داد که اون زن رو ول کرده ؛
اون راست می گفت اون زن رو ول کرده بود ولی دوباره پنهونی با یک زن کم سن و سال که تازه شوهرش مرده بود رابطه داشت و من خبردار شدم ؛ دیگه قیدشو زدم و برای اینکه بچه ها رو ببینم و یکم از این حال و هوا دور بشم رفتم فرانسه ؛
وقتی برگشتم ایران و فهمیدم در نبودن من اون زن رو آورده اینجا توی عمارت ؛ باورم نمی شد ؛ در این طور مواقع نه داد زدن به جایی می رسه و نه فحش دادن و خودزنی ؛ من همه ی راه ها رو رفته بودم کمال یک مار خوش خط و خال بود که میومد می خرامید و عاقبت نیش می زد و می رفت ؛ تا اینکه بار آخر هفت ؛ هشت سال پیش که دیگه هر دومون پیر شده بودیم ؛ خسته و نادم و پشیمون برگشت ؛ ولی من دیگه باورش نداشتم ؛ همین شالیزار و قربان رو آورد اینجا گذاشت و بهم گفت این زن و مرد گناه دارن توام الان کارگر خوب نداری ؛ منم دیگه خونه و زندگی ندارم بزار اینجا یک مدت بمونن میام می برمشون ؛با تندی پرسیدم چرا خونه و زندگی نداری ؟ گریه کرد چنان گریه ای که نمی تونستم تحمل کنم ؛فکر می کردم بازم داره گولم می زنه ؛
عصبانی شدم بهش حمله کردم تا می خورد زدمش بهم فحش می دادیم و من عقده های چندین و چند ساله رو می خواستم یک جا سرش خالی کنم دیوونه شده بودم و می زدمش ؛ ولی اون فقط مقاومت می کرد و دست به من نزد ،
در حالیکه قبلا منو می زد ولی اون بار حتی دستشم بلند نکرد ؛ نمی دونم چی پرت کردم که خورد به سرش و خون سرازیر شد ؛ و با همون حال سوار ماشینش شد و رفت , و روز بعد خبر مرگش رو برام آوردن ؛ با همه ی کارایی که در حقم کرده بود عذاب وجدان گرفتم و هرگز نتونستم لحظه ی آخری که ازم جدا شده بود رو فراموش کنم ؛ می گفتن سکته کرده ولی من همیشه احتمال می دادم که مرگش بر اثر ضربه ای که به سرش خورده اتفاق افتاده ؛ به خاطر بچه ها سکوت کردم و مراسمش رو هم خودم گرفتم خیلی ها خبر نداشتن که زندگی من چطوریه از همه پنهون می کردم و همیشه این صورت من با سیلی سرخ می شد ؛