eitaa logo
منهاج نور
154 دنبال‌کننده
1.7هزار عکس
948 ویدیو
5 فایل
ارتباط با ادمین 💐تبریک و تهنیت به مناسبت دهه کرامت 👌🏻دغدغه های بصیرتی یک دانش پژوه عبایی 📚 @betti_abaei
مشاهده در ایتا
دانلود
صبح یعنی یه سلامی که بوی زندگی بده یعنی امیدبرای یه شروع قشنگ دوست مهربانم صبحت بخیر آرزومندم سبدامروزت پرباشدازعشق ویه دنیاسلامتی ❤️ 🆔https://eitaa.com/joinchat/2649751607C2b1adaf617 🆔https://zil.ink/bettiabaei
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
9.34M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥؛ راهکار حضور قلب❤️ 🎙آیت الله مصباح یزدی (ره) چگونه نماز با توجه و حضور قلب بخوانیم؟ 🍀🍀🍀🍀🍀 🆔https://eitaa.com/joinchat/2649751607C2b1adaf617 🆔https://zil.ink/bettiabaei
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
1_7036536694.mp3
2.42M
♨️چرا غیبت عج برای ما عادی شده؟ 👌 بسیار شنیدنی 🎙حجت الاسلام ═══✼🍃🔳🍃✼══ 🆔https://eitaa.com/joinchat/2649751607C2b1adaf617 🆔https://zil.ink/bettiabaei
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
⁉️آیا در عصر غیبت کبری امکان ملاقات با امام زمان وجود دارد؟ پاسخ استاد حیدری👇 1⃣مشاهده به این معناست که فرد را ببینیم و بشناسیم بسیاری از افراد که درعصر غیبت با اذن و صلاحدید امام‌زمان به محضر حضرت شرفیاب شدند،حضرت را بعد از جدا شدن می‌شناسند 2⃣درتوقیع‌امام‌عصرآمده هرکس زمان غیبت قبل ازخروج سفیانی و صیحه‌ آسمانی ادعای مشاهده‌ مرا کرد،دروغگو و افترا زننده‌است اما این قاعده‌ کلی استثنادارد،هر که ادعا کندهر موقع خودم بخواهم به محضرحضرت می‌رسم این سخنی‌باطل‌است و افترائی بیش‌نیست 3⃣قاعده‌‌کلی درغیبت‌کبری اینست که امکان ملاقات‌عمومی وجودندارد براساس فرمایش علمای بزرگ شیعه امکان ملاقات عمومی درعصر غیبت میسر نیست اما اگر به صلاحدید حضرت این توفیق نصیب برخی افراد شود امکان رسیدن به محضر حضرت هست سید مرتضی فرمودندماقطع نداریم کسی به امام نرسد و بشر نتواند ایشان را ملاقات کندبلکه این امری غیرمعلوم است که راهی بر قطع به آن نیست و اگر گفته شود علت غیبت امام خوف از ظالمین است در جواب می‌گوئیم این علت درحق اولیاء وشیعیان خاص نیست شیخ‌طوسی در کلمات‌المحققین می‌فرمایند ما تجویز می‌کنیم بسیاری از اولیاء و قائلین به امامت حضرت خدمت ایشان رسیده و نفع برده‌اند 4⃣دیدارامام‌زمان تقوا و عمل‌صالح لازم‌دارد اما اینطور نیست که هر که تقوا و عمل‌صالح داشته‌باشد به محضر حضرت شرفیاب‌شود ♻️خلاصه‌اینکه قاعده‌ کلی درعصر غیبت اینستکه کسی به محضرحضرت شرفیاب نشود امااگر به صلاحدید حضرت این اتفاق رخ‌دهد نیازمند ملزومات‌است که تقوا وعمل‌صالح ازملزومات این توفیق‌است. 🆔https://eitaa.com/joinchat/2649751607C2b1adaf617 🆔https://zil.ink/bettiabaei
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
نوشته های ناهید : داستان یک مادرم🧕♥️ هفدهم حامد دستپاچه شد و زد کنار و گفت : چی شدی فدات بشم ؟ بهاره ؛ بهارم انگار تمام تن منو سوزن می زدن ، احساس کردم بدنم داره بی حس میشه دیگه قدرتی توی تنم نبود حتی نمی تونستم حرف بزنم . نگاه ملتمسانه ای بهش کردم ، دیگه چیزی نمی شنیدم و آخرین چیزی که دیدم صورت وحشت زده ی حامد بود و از حال رفتم . موقعی که حامد داشت منو از ماشین پیاده می کرد رو حس کردم داد می زد بهار ؛ بهارم . چشمتو باز کن تو رو خدا عزیز دلم و همین طور منو بغل زد و بطرف بیمارستان دوید فورا منو روی یک تخت خوابوند و دستگاه فشار رو به دستم بست تمام دوستانش تو بیمارستان دورم جمع شده بودن . اون بی تاب بود پشت سر هم و بدون اختیار می گفت : فشارش پایینه ؛ فشارش پایینه ؛ بدو بهش سرم وصل کن بدو ؛ و خودش یک آمپول به من زد دو تا پرستار دست و پا و بدن منو ماساژ می دادن . دکتر باقری دوست صمیمیش بود مرتب بهش می گفت تو دستپاچه ای تو بشین بسپرش به من . آروم باش حامد اینطوری نکن خودت می دونی که الان بهتر میشه دیگه فشارش کم کم میاد بالا . نترس رفیق ، ای بابا ، مرد گنده داره گریه می کنه . نمی دونم چقدر طول کشید که من تونستم حرف بزنم حامد دست منو گرفته بود و ماساژ می داد . آهسته چشممو باز کردم و گفتم : حامد ؟ گفت : جانم عزیزم نگران نباش داری بهتر میشی . و بلند شد و دوباره فشارم رو گرفت و گفت : خدا رو شکر بهتره . دکتر باقری گفت : چیکارش کردی مرد به همین زودی از پا در اومد راستشو بگو . گفت : نه والله از شوخی گذشته اصلا حالش خوب بود حتی خوشحال شده بود که دانشگاه باز شده امروز با ذوق و شوق داشت میرفت دانشگاه . اصلا ناراحتی در کار نبود من از همین نگران شدم آخه کلا دختر قوی و سالمیه چرا این طوری شده نمی دونم . دکتر باقری گفت : آزمایش خون نشون میده ، الان میگم ازش خون بگیرن صبر کن جواب آزمایش بیاد معلوم میشه خودم پیگیری می کنم . ( خطاب به من گفت ) حالتون خوبه بهاره خانم گفتم : ممنونم الان بهترم گفت: ما رو که خیلی ترسوندی وقتی حامد شما رو آورد گفتم حتما از دستش خودکشی کردین . خندم گرفت و گفتم : تو رو خدا شوخی هم نکنین چون حامد خیلی خوبه . اونم خندید و گفت : می دونم شما رو هم خیلی دوست داره حامد از صبح تا شب حرفی نداره بزنه جز شما ؛ شوخی کردم تا حال شما بهتر بشه . خوب مثل اینکه شما خوبین پس من میرم سرکارم میگم ازتون خون بگیرن و نتجه ی اونو خودم براتون میارم روز بخیر دکتر جان می بینمت . به حامد گفتم تو هم برو به کارت برس من بهترم یک کم می خوابم . گفت : نمی تونم حواسم جمع نیست نگران توام بعد یک فکری کرد و رفت و با دو تا پرستار و یک تخت چرخدار برگشت و منو با اون به اتاق خودش برد . یک پتو آورد و کشید روی من و یک پرستار ازم خون گرفت . گفتم : خوب من حالم خوبه برو دیگه کارتو بکن می خوام بخوابم من خودمو زدم به خواب تا اون به کارش برسه . خیلی ها منتظرش بودن و اونم مشغول ویزیت مریض ها شد در حالیکه من سُرم به دست کنار اتاقش خوابیده بودم . اون روز من شاهد بودم که حامد از صبح تا موقعی که میاد خونه چقدر کار می کنه و خسته میشه با این حال تمام مدتی که خونه بود وقتشو صرف من می کرد . یا با هم می رفتیم خونه ی مامانم یا خرید و یا به گردش اگر هم خونه می موندیم با هم خوش بودیم و این تجربه ای برای من بود که قدر اونو بدونم و بیخودی براش مشکل درست نکنم .  دو سه ساعتی من اونجا وانمود کردم که خوابم . برای اینکه اون حواسش از کارش پرت نشه تو این زمان یک بار اومد بالای سرم و سُرمم رو عوض کرد و رفت . تا اینکه دکتر باقری اومد تا وارد شد به حامد گفت : سلام پدر . حامد پرسید : چی گفتی گفت : هیچی اون مدرک دکتری تو بذار لب کوزه آبشو بخور دکتر جان بابا شدی . من از جام پریدم خیلی غیر منتظره بود حامد از خوشحالی از جاش بلند شد و نتیجه ی آزمایش رو ازش گرفت و نگاه کرد . سرشو رو به آسمون بلند کرد و لب پایین شو گاز می گرفت و گفت : وای خدایا شکرت و اومد سراغ منو جلوی دکتر باقری منو به آغوش گرفت و گفت : وای بهاره زبونم بند اومده چی بگم نمی دونی چقدر خوشحالم عزیز دلم . این خبر مثل باد توی بیمارستان پیچید حامد فورا فرستاد شیرینی خریدن و همه اومدن برای تبریک . اتاق حامد مرتب پر می شد و خالی می شد ، ولی احساس من خیلی عجیب بود . یک حس غریب یک مرتبه در من به وجود اومده بود مثل اینکه کسی به شما یک هدیه گرون بها بده و شما اونو دوست داشته باشی و به واسطه ی اون مقام با ارزشی پیدا کرده باشی زیر لب گفتم من مادرم آره من حالا یک مادرم و چقدر از این مقام لذت بردم و فکر کردم هیچ لذت و نعمتی بالاتر از این نیست که مادر باشی .
خواستم به خانجان و مامانم زنگ بزنم ولی حامد مخالفت کرد و گفت بذار خودمون بهشون بگیم . روز عجیبی بود . حامد زودتر کارشو تموم کرد و با هم برگشتیم خونه در حالی که حامد از خوشحالی روی پاش بند نبود . کلید انداخت و درو باز کرد و همزمان دستشو گذاشت روی زنگ و مدتی اونو فشار داد . طفلک خانجان ترسیده بود هراسون اومد جلو و به ما نگاه کرد دید که صورتمون خوشحاله . حامد گفت : خانجان مژده بده . خانجان به من نگاه کرد و پرسید آبستنی؟ با خنده سرمو به علامت آره تکون دادم . آغوشش رو برای من باز کرد و گفت : بیا الهی فدای عروس خوب و نازنینم بشم چقدر خوشحالم که مادر بچه ی حامد تویی . منم اونو بوسیدم و گفتم : منم خوشحالم که مادر بزرگش شما هستین و اونجا معنی صبر و گذشت رو فهمیدم . صبری که در مقابل خانجان نشون داده بودم حالا می دیدم که محبت و عشق اونو به دست آوردم . ازم پرسید : به مامانت نگفتی ؟ گفتم : نه اول شما . گفت : بهش نگو مادر بذار امشب همه اینجا جمع بشن و همه رو با هم خوشحال کنیم و خودش با خوشحالی در حالی که بشکن می زد و گاهی قر می داد به همه زنگ زد و برای شام دعوتشون کرد و حامد رو فرستاد که برای شب خرید کنه . خانجان خودش برنامه ریزی می کرد به اجرا در میاورد و به منو و حامد دستور می داد ما هم که خیلی دوستش داشتیم هر چی گفت گوش کردیم و اون شب یکی از قشنگترین شبهای زندگی من شد . مامانم وقتی شنید از خوشحالی گریه اش گرفت . حالا می فهمیدم که اون چه احساسی داره مدتی تو بغلش موندم و سرمو گذاشتم روی سینه اش . اما حامد و بهروز اون شب از خوشحالی مرتب با هم شوخی می کردن و منو سوژه ی خودشون کرده بودن بهروز ادای منو موقعی که شکمم بزرگ می شد در میاورد و کلی با هم خوش بودن برادرهای حامد هم خیلی خوشحال شدن و از اینکه دوباره عمو میشن ابراز علاقه کردن . تو اون شرایط به شدت دلم برای پدرم تنگ شده بود و اون شب چند بار یادش کردم که هر بار خانجان هم یاد پدر حامد رو زنده کرد . من به جای حالت تهوع و ویار همش فشارم می افتاد و حامد مرتب اونو چک می کرد و برام دارو میاورد و تقویتم میکرد . دانشگاه می رفتم و بیشتر سرمو به درس خوندن گرم می کردم . بیمارستانِ محل کار ما رو عوض کردن و امید منو که دلم می خواست روزها با حامد باشم ناامید . محل بیمارستان از خونه ی ما خیلی دور بود و زمان رفت و برگشت منم با حامد جور نبود و همین باعث آزار اون می شد همش نگران بود که اتفاقی برای من نیفته اون روزا وقتی از خونه میومدی بیرون دیگه کسی ازت خبر نداشت تا بر می گشتی این بود که من هر جا تلفن گیر میاوردم به حامد و اگر نبود به خانجان خبر می دادم که حالم خوبه . یک شب خواب خیلی عجیبی دیدم که تا چند روز فکرم رو مشغول کرد من وسط اتاق کوچکی نشسته بودم که راه به جایی نداشت نه دری و نه پنجره ای ولی لباسی سفید به تن داشتم با مقنعه ای سفید ؛ نور درخشانی اتاق رو روشن کرده بود من آروم نشسته بودم که یک دریچه باز شد و کسی از اون پنجره یک جواهر درخشان انداخت توی دامنم من اون شخص رو ندیدم ولی صداشو شنیدم که گفت : این با همه فرق می کنه بگیر و مراقبش باش و بیدار شدم . از خانجان تعبیرشو پرسیدم بلافاصله گفت : جواهر معلومه دختر می زای و خیلی خوشگل و باهوش میشه و با دین و مومن . اول قبول کردم و خیالم راحت شد ولی یک چیزی توی اون خواب بود با اینکه روشن و واضح بود من نمی تونستم بفهمه چیه و ازش به راحتی بگذرم . اون زمان زیاد این کار مرسوم نبود ولی من برای اولین بار با بچه ام حرف زدم دستمو گذاشتم روی شکمم و گفتم : مراقبتم عزیزم همیشه و در هر صورت و از اون به بعد هم اینکارو کردم هرروز مدتی باهاش حرف می زدم و از روی شکمم نوازشش می کردم و حالا احساس می کردم بهش نزدیک شدم و اونم منو می شناسه . من و حامد هر وقت میرفتیم بیرون برای بچه مون چیزی می خریدیم و مثل اینکه هانیه و مامان و بهروز هم همین کارو می کردن مامانم و خانجان عقیده داشتن که بچه پسره پس مامان من هم بیشتر لباس پسرونه می خرید و چون خودم احساس می کردم دختره هر چی خریده بودم دخترونه بود . بعد از عید خانجان یکی از اون اتاق های بزرگ رو داد به من که بتونم تخت و کمد بچه رو هم اون تو جا بدم و وسایل خودش رو برد توی اون اتاق کوچیکه . تا شب بیست و نه فروردین سال 56 نیمه های شب انگار یکی با صدای بلند منو صدا کرد بهاره و از خواب پریدم و یک مرتبه درد شدیدی توی دلم احساس کردم و از جام بلند شدم و نشستم . حامد این شبها هوشیار می خوابید ، بیدار شد و پرسید : خوبی ؟ درد داری ؟ گفتم : نه چیزی نبود تموم شد و با هم دراز کشیدیم دستشو گذاشت زیر سر من و گفت : اینجا بخواب که تکون خوردی من بفهمم .
یک کم بعد دوباره یک درد دیگه با شدت بیشتر منو از جام پروند ولی دیگه حامد معطل نکرد و گفت : پاشو حاضر شو وقتشه . گفتم : واقعا ، درد زایمان همینه ؟ خندید و گفت : من نکشیدم ولی فکر کنم . اگر نبود برمی گردیم بهتر از اینه که دیر بشه . خانجان بیدار شد و ناراضی بود که من به اون زودی برم بیمارستان می گفت شماها تجربه ندارین بیخودی داری می بریش تو بیمارستان اذیت میشه بذار وقتی دردش تند شد ببر ولی حامد زیر بار نرفت و به مامانم زنگ زد که حاضر بشه بریم دنبالش و با هم بریم .  وقتی رسیدیم من دردم تند شده بود دردی که برام لذت بخش بود دوست داشتم این درد زودتر بیاد چون برای دیدن بچه ام بی تاب بودم . هنوز سپیده نزده بود که من به راحتی یک دختر خوشگل به دنیا آوردم در حالی که حامد همه‌ی بیمارستان رو بسیج کرده بود تا نزدیک ظهر اتاق من پر بود از گل و شیرینی و من که خیلی خسته بودم وقت نمی کردم چند دقیقه بخوابم . تا بچه ی منو آوردن . بچه‌ی من، دوست داشتم این حرف رو تکرار کنم . حامد از لحظه ی تولد اونو دیده بود و اونقدر ذوق زده بود که دائم بغض می کرد یکی از پرستارها به من گفت : به مامانت بگو تند تند برات اسفند دود کنه به خدا خیلی تو چشم رفتین . همه دارن از تو و دکتر و این دختر نازتون حرف می زنن ما باورمون نمیشه دکتر بشیری مثل پروانه دور تو و بچه می گرده اصلا بهش نمیاد این طوری باشه . به خاطر اصرار مامان و خانجان برای پسر بودن بچه اسم هومن رو براش انتخاب کرده بودم . حامد وقتی حالم بهتر شد به من گفت : بهاره جان چه اسمی برای دختر مون بزاریم ؟ گفتم : خانجان چی میگه گفت : ول کن به خانجان چه مربوط اسم بچه‌ی ماست تو انتخاب کن بگو چی دوست داری ؟ گفتم : چند تا اسم تو فکرم هست ولی تصمیم نگرفتم . پرسید : یلدا خوبه ؟ گفتم : هر چی تو بگی من فقط می دونم که من مادرشم و تو پدرش و اون بچه‌ی ماس ؛ حامد مال خودمونه . دماغ منو گرفت و گفت هنوز خودت بچه ای . گفتم : چه حرفیه من بیست و یک سالمه . گفت : بگو دویست سال برای من بچه ای باید مراقبت باشم . از شدت سرما و باز سرفه ی علی بیدار شدم . خونه یخ کرده بود فکر کردم بخاری خاموش شده ولی روشن بود باید زیادش می کردم اول آهسته درو باز کردم و ظرف نفت رو آوردم و ریختم توش و بعد بخاری رو زیاد کردم تا گرم بشیم . هر بار که در باز می شد کلی هوای خونه رو می برد بیرون ولی از ترس علی و شیطنت های امیر نمی تونستم بذارم گوشه ی اتاق . اون روز هم هوا ابری و دلگیر بود تب علی بند اومده بود ولی هنوز حال نداشت یلدا رو بردم مدرسه و هر بار که این کارو می کردم دلم کف دستم بود که امیر و علی رو تنها بذارم و برم و برگردم ولی جرات نمی کردم یلدا رو هم تنها بفرستم بره ، اما مثل مرغ پر کنده به خودم می جوشیدم و هزار تا فکر و خیال می کردم تا یلدا رو می بردم و می اوردم . ولی وقتی بچه ها رو پیش یلدا می گذاشتم خیالم راحت تر بود به خصوص از وقتی تلویزیون گرفته بودم بیشتر روز سرشون به دیدن کارتون گرم بود . امیر سندباد و پسر شجاع رو دوست داشت و امیر عاشق پینوکیو بود و یلدا خوب می دونست که چطوری سر اونا رو گرم کنه و مراقبشون باشه . من می دونستم این احساس وظیفه چرا در وجود یلدا شکل گرفته . اون به خوبی می دونست که ما همه به خاطر اون در این وضعیت هستیم و شاید به این ترتیب می خواست جبران کنه در عین حال ذاتا دختر دلسوز و مهربونی بود .  چند روز بعد توی کلینک بودم و مشغول بخیه زدن صورت و پیشونی مرد جوونی بودم که با موتور تصادف کرده بود و بشدت آسیب دیده بود همین طور که کار می کردم از پشت پرده صدای آشنایی شنیدم خوب گوش دادم صدای مصطفی بود . دلم شور افتاد فکر کردم شاید برای بچه ها اتفاقی افتاده باشه . همینطور که کارمو می کردم دیدم نه حرفی از من نیست . پس به روی خودم نیاوردم و همون جا موندم تا موقعی که اون خداحافظی کرد و تشکر و فهمیدم که داره میره . بعد تحقیق کردم ببینم اون برای چی اومده ؟ یکی از پرستارا گفت: همون آقایی که قد خیلی بلند داشت و هیکل مند بود ؟ گفتم : آره . گفت : می خواست گوشش رو شست و شو بده . خوب چون سراغ من نیومده بود خوشحال شدم ، ولی موقعی که داشتم می رفتم خونه دیدم دم کلینیک وایساده منو که دید پیاده شد و سلام کرد و گفت : بهاره خانم من میرم خونه بیان سوار بشین . پرسیدم : اینجا چیکار می کنین؟ گفت : گوشم درد می کرد اومدم به دکتر نشون دادم دیدم نزدیک تعطیل شدن شماس با خودم گفتم صبر کنم با هم بریم چند لحظه مردد شدم نمی خواستم با اون برم و برای این کار هم دلیل خوبی داشتم . با خودم گفتم بهاره اینجا باید محکم باشی و کارو یکسره کنی تا به جای باریک نکشیده . غافل از اینکه کار به جای باریک کشیده شده بود . 🆔https://eitaa.com/joinchat/2649751607C2b1adaf617 🆔https://zil.ink/bettiabaei
زندگی که دادگاه نیست ، تا تو به دنبال اِحقاق حق باشی زندگی ، زندگی است ... باید گذشت کرد تا بتوان از زندگی لذت برد. ❤️ 🆔https://eitaa.com/joinchat/2649751607C2b1adaf617 🆔https://zil.ink/bettiabaei 🔺🔻🔺🔻🔺 .