eitaa logo
منهاج نور
153 دنبال‌کننده
1.7هزار عکس
950 ویدیو
5 فایل
ارتباط با ادمین 💐تبریک و تهنیت به مناسبت دهه کرامت 👌🏻دغدغه های بصیرتی یک دانش پژوه عبایی 📚 @betti_abaei
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
21.05M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📽 پس از هجوم به خانه امیرالمؤمنین (علیه السلام) ، آتش زدن در و زخمی شدن حضرت زهرا (سلام الله علیها) ، هنگامی که امیرالمومنین را به زور به طرف مسجد می بردند ، شخصی یهودی که تماشاگر اوضاع بود ، مسلمان شد ! 🔥 👌 اینک علت مسلمان شدن آن مرد یهودی را از زبان 🎙 حجت الاسلام عالی بشنوید . ➕ مکاشفه شیخ جعفر مجتهدی (ره) و دیدن صحنه به زور بردن حضرت علی (علیه السلام) به مسجد ! 😔😭 عج اللهم صل علی امیرالمؤمنین علی ابن ابی طالب علیه السلام 🆔https://eitaa.com/joinchat/2649751607C2b1adaf617 🆔https://zil.ink/bettiabaei
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از می‌شاپ🛍💕
باز هم اومدیم با یه فروش حضوری دیگه؛ منتظرتون هستیم😍💕🛍 https://eitaa.com/joinchat/1588396577Ca5ee63199c
منهاج نور
باز هم اومدیم با یه فروش حضوری دیگه؛ منتظرتون هستیم😍💕🛍 https://eitaa.com/joinchat/1588396577Ca5ee63
📢📢📢 به علت برنامه های شخصی ساعت حضور در بازارچه ۸ تا ۱ هست .
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
😍💖 چند باری من را با خودش برد سر مزار .😍 آن هم با ماشین یا اتوبوس یا مثل این ها. هوندایش شرایط آتیش می کرد و از می کوبید می رفت تا اصفهان.😎 یک ساعت یک ساعت و خوردهای توی راه بودیم به که می‌رسیدیم دو سه متر قبل از مزار حاج احمد می ایستاد.😇 دستش را به سینه می گذاشت، سرش را خم می کرد و به حاج احمد می داد.🤗 بعد آرام آرام می رفت جلو.می نشست کنار قبر. اول یک دل سیر میکرد. بعد می رفت توی عالم خودش انگار دیگر هیچ چیز و هیچ کس را دور و برش نمی دید. عشق میکرد با حاج احمد. کسی اگر نمی دانست که فکر می‌کردم محسن آمده سر قبر بابایش. اصلا نمی فهمیدمش.😳🙄 با خودم می گفتم یعنی چه جور میشود آدم با کسی که توی قبر از بیشتر باشد تا آنهایی که زنده اند و هر روز می بیندشان؟🙄 وقتی هم می خواستیم برگردیم دوباره دستش را به سینه می گذاشت و همانطور عقب می‌آمد انگار که بخواهد از حرم امامزاده‌ای بیرون بیاید. نمی فهمیدمش واقعا نمی فهمیدمش.😞 ♥♥️ مسئول بزرگی توی اصفهان بودم یک بار آمد پیشم و گفت: "ببخشید من دوست دارم این هیئت بشم. ممکنه؟"🤩✌🏻 سخت گیری خاصی داشتم روی انتخاب خادمین هیئت هر کسی را قبول نمی‌کردم. اما محسن را که دیدم بلافاصله قبول کردم.😍 و از توی صورتش می‌بارید نیاز به سوال و تحقیق و اینجور چیزها نبود. رو کرد به من و گفت: "ببخشید فقط دو تا تقاضا." گفتم: "بفرمایید."😯 گفت: "لطفاً توی هیئت کارهای و رو به من بدید. بعد هم اینکه من رو بزارید برای کارهای . نمیخوام توی دید باشم." توی تمام کلمات پیدا بود. قبول کردم. ماه که می شد هر شب با ماشینش از نجف آباد می کوبید و می‌آمد اصفهان هیئت.😯 ساعت‌ها خدمت می‌کرد و می ریخت غذا درست می کرد. چای درست میکرد. نظافت می‌کرد. کفش را جفت می کرد. ☺️ یک تنه اندازه ۱۰ نفر کار می‌کرد تا آخر شب ساعت ۱۱ دوازده می نشست توی ماشینش را خسته و کوفته راه افتاد سمت نجف آباد.😶 تا ۴۰ شب کارش همین بود بعضی وقت ها بهش می گفتم: "آقا محسن همه کارهای سنگین رو که تو انجام میدی خیلی داری اذیت میشی."😅 نگاهم میکرد لبخند می زد و می گفت: "حاجی اینا کار نیست که ما برای امام حسین علیه السلام انجام میدیم برای امام حسین علیه السلام فقط باید داد!!!😔 بعضی موقع ها که توی جمع میرفت سر به سرش می گذاشتند و دستش می انداختند.😒 به خاطر عقایدش،شغلش، ریشش، تیپ و قیافه اش، حزب اللهی بودنش، زیاد رفتنش به گلزار شهدا، ارادتش به . می دانستم توی ذوقش می خورد می دانستم ناراحت می شود اما هیچ نمی گفت به روی خودش نمی آورد به همه آنها می گذاشت به تک تک شان.🤗💚 ΠΠΠΠΠΠΠΠΠΠ بعضی موقع ها کوچولوی یک ساله مان را رو به رویش می نشاند.😌 نگاهی به علی می کرد و بعد شروع می کرد به خواندن و کردن و سینه زدن.😭 تماشایی داشتند. مجلس پدر و پسری. بعضی موقع ها هم نصف شب صدای گریه و مناجاتش می‌آمد.😢 می‌رفتم می‌دیدم نشسته سر اش و دارد برای خودش روضه می خواند. می نشستم کنارش. آنقدر با سوز و گداز روضه می خواند که جگرم آتش می گرفت.😭💚 میگفتم: "محسن، بسته دیگه. طاقت ندارم." روضه حضرت زهرا علیها السلام را که می خواند، دیگر بی تاب بی تاب می شدم. خودش را که نگو،بس که به نام بی بی بود و پای روضه هایش اشک می ریخت و ضجه می زد.😔😭👌🏻 یک شب هم توی خانه سفره حضرت علیهاالسلام انداختیم.💝 فقط خودم و محسن بودیم. پارچه ی پهن کردیم و و و مقداری خوراکی روی آن چیدیم. یک لحظه محسن از خانه بیرون رفت و بعد آمد.🙄 نمی دانم از کجا یک پیدا کرده بود. بوته را گذاشت کنار بقیه چیزها.😔 نشست سر سفره. گلویش را گرفته بود. من هم نشستم کنارش. نگاه کرد به بوته خار. طاقت نیاورد.زد زیر من هم همینطور. دو تا یک دل سیر گریه کردیم.😭😭😭😭😭 ... 🆔https://eitaa.com/joinchat/2649751607C2b1adaf617 🆔https://zil.ink/bettiabaei
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
مردی در آینه قسمت سی و سوم برگشتم سمت در ... - هيچ چيز مشخص نيست خانم تادئو ... نگاه امیدوارش ،مایوس شد ... - فكر مي كنم اونها رو از آقاي ساندرز گرفته باشه ... دقيق چيزي يادم نمياد ولي شايد جواب سوال تون رو پيش اون پيدا كنيد .. چشم هاش مصمم تر از آدمي بود كه از روي حدس و گمان... اون حرف رو بزنه ... شايد نمي دونست اون فايل چيه ... اما شک نداشتم كه مطمئن بود جواب سوالم پيش دنيل ساندرزه ... در ماشين رو بستم؛ اما قبل از اينكه فرصت استارت زدن پيدا كنم ... يه نفر چند ضربه به شيشه زد ... آقاي تادئو بود ... شیشه رو كه كشيدن پايين، موبايلش رو از جيبش در آورد ... - كارآگاه ... ميشه اون فايل ها رو براي منم بريزيد؟ ... مي خوام چيزهايي كه پسرم بهشون گوش مي كرده رو، منم داشته باشم ... دستش رو گذاشت روي در ماشين ... حس كردم پاهاش به سختي نگهش داشته ... - سوار شيد آقاي تادئو ... هوا يكم سرد شده ... نشست توي ماشين ... كمي هم از پسرش حرف زد ... وقتي از تغييراتش مي گفت ... چشم هاش برق مي زد ... چقدر اميد و آرزو توي چهره خسته اون بود ... هنوز ديروقت نبود ... هنوز براي اينكه برم سراغ ساندرز و زنگ خونه اش رو به صدا در بيارم دير نشده بود ... اما حالم خيلي بد بود ... وقتي به پدر و مادرش فكر مي كردم و چهره و حالت اونها جلوي چشمم مي اومد ... با همه وجود دلم مي خواست جوابي پيدا كنم ... جوابي كه توي اون مجبور نباشم به اونها، چيز دردناک تر و وحشتاک تري رو بگم ... جوابي كه درد اونها رو چند برابر نكنه ... به اوبران قول داده بودم ... فردا مجبور نباشه من رو از كنار خيابون جمع كنه ... به جاي بار ... جلوي يه سوپرماركت ايستادم ... توي خونه خوردن شايد حس تنهايي رو چند برابر مي كرد اما حداقل مطمئن بودم ... صبح چشمم رو توي جوب يا كنار سطل هاي آشغال باز نمي كنم ...يه بطري برداشتم ... گذاشتم روي پيشخوان مغازه ... دستم رو بردم سمت كيفم تا كارتم رو در بيارم ... سنگين شده بود ... انگشت هام قدرت بيرون كشيدن اون كارت سبک رو نداشت ... چند لحظه به كارت و بطري اسكاچ خيره شدم ... - حالتون خوبه آقا؟ ... نگاهم ناخودآگاه برگشت بالا ... - بله خوبم ... از خريد منصرف شدم ... و از در مغازه زدم بيرون ... كنار ماشين ايستادم و به انگشت هام خيره شدم ... - چه بلايي سر شماها اومده؟ ... مردی در آینه قسمت سی و چهارم سوار ماشين ... به خودم كه اومدم جلوي در آپارتمان دنيل ساندرز بودم ... با زنگ دوم در رو باز كرد ... - خواب بوديد؟ جا خورده بود ... لبخندي زد ... - نه كارآگاه ... بفرماييد تو ... دختر 4 5 ،ساله اي ... واقعا زيبا و دوست داشتني ... با فاصله از ما ايستاده بود ... رفت سمتش و دستي روي سرش كشيد ... - برو به مامان بگو مهمون داريم ... - چندان وقتتون رو نمي گيرم ... بعد از پرسيدن چند سوال اينجا رو ترک مي كنم ... چند قدم بعد ... راهروي ورودي تمام شد ... مادرش روي ويلچر نشسته بود ... بافتني مي بافت و تلویزيون نگاه مي كرد ... از ديدن مادرش اونجا، خيلي جا خوردم ... تصويري بود كه به ندرت مي تونستي شاهدش باشي ... زمينگيرتر از اين به نظر مي رسيد كه بتونه به پسرش اجاره بده ... - منزل شيكي داريد ... مادرتون هم با شما و همسرتون زندگي مي كنه؟ ... با لبخند با محبتي به مادرش نگاه كرد ... و دوباره سرش برگشت سمت من ... - كار پرونده به كجا رسيد؟ ... موفق شديد ردي از قاتل پيدا كنيد؟... دستم رو كردم توي جيبم و گوشي موبايلم رو در آوردم ... - در واقع براي چيز ديگه اي اينجام ... مي خواستم ببينم مي تونيد اين فايل رو شناسايي كنيد و بهم بگيد چيه؟ ... و فايل صوتي رو اجرا كردم ... لبخند عميقي صورتش رو پر كرد ... لبخندي كه ناگهان روي چهره اش خشک شد ... و در هم فرو رفت ... - فكر مي كنيد اين به مرگ كريس مربوطه؟ ... تغيير ناگهاني حالتش، تعجب عميقم رو برانگيخت . .. - هنوز نمي تونم در اين مورد با قاطعيت حرف بزنم ... با همون حالت گرفته روي دسته مبل نشست ... و چشمان كنجكاو من، همچنان در انتظار پاسخ اين سوال بود ... لبخند دردناكي چهره اش رو پر كرد ... لبخندي كه سعي داشت اون تبسم زيباي اول رو زنده كنه ... - چيزي كه شنيديد ... آيات اول قرآنه ... سوره حمد ... آيات ستايش خدا ... حمد و ستايش از آنِ خداوندي است كه پرورش دهنده مردم عالم است ... چپترها به مفهوم بخش يا قسمت نيست ... هر كدوم از اون چپترها يكي از سوره هاي قرآنه ... چهره من غرق در تحير بود ... تحيري كه اون به معناي ديگه اي برداشت كرد ... - قرآن كتاب الهي آخرين فرستاده و پيامبر خدا ... حضرت محمده ... كتابي كه براي هدايت انسان ها به سمت درستي و كمال نازل شده ... ناخودآگاه هي قدم برگشتم عقب ...
- اسم قرآن رو شنيده بودم ... اما ... اين يعني؟ ... تو ... يک ... و همزمان گفتیم ... - مسلمان ... - عربي ...؟ .. 🆔https://eitaa.com/joinchat/2649751607C2b1adaf617 🆔https://zil.ink/bettiabaei
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
باغ پاییز زدهٔ دنیا، نفسهای آخر را میکشد فقط اعجاز دستهای شماست که میتواند دوباره بهار را به ارمغان بیاورد باغبان دنیا! شتاب کن... السّلامُ عَلی رَبیعِ الأنام ❤️ 🆔https://eitaa.com/joinchat/2649751607C2b1adaf617 🆔https://zil.ink/bettiabaei