eitaa logo
منهاج نور
155 دنبال‌کننده
1.9هزار عکس
1.2هزار ویدیو
5 فایل
ارتباط با ادمین 💐تبریک و تهنیت به مناسبت دهه کرامت 👌🏻دغدغه های بصیرتی یک دانش پژوه عبایی 📚 @betti_abaei
مشاهده در ایتا
دانلود
﷽؛ « فخرجت زينب عليها السلام في الجمع و أهوت إلى جيبها فشقّته و نادت بصوت حزين يقرح القلوب: وا أخاه وا حسيناه !¹»   ✍🏻 در برخی کتاب‌های قدیمی به این مطلب برخورد کردم [...] ؛ ⛺️ پس هنگامی که [کاروان اسرا] به سرزمین رسیدند ، در محلّ قتلگاه حضرت منزل کردند و فرود آمدند و جماعتی از بنی هاشم و غیر آنها را دیدند که برای زیارت علیه‌السلام وارد کربلا شده بودند . 🏴 پس در یک‌ زمان به هم رسیدند و شروع به گریه و ناله و شیون و لطمه زدن نمودند و تا سه روز مجلس عزا به پا نمودند ؛ همچنین زنان عراقی نیز در مجلس آنها حاضر شدند . 💔 پس سلام‌الله‌علیها در مجمع آنان خارج شد و آهنگ گریبان خود نمود و آن را چاک داد و با صدایی غم انگیز که قلبها را به درد می‌آورد و جریحه‌دار می‌ساخت ناله زد : آه برادرم ، آه حسینم ، آه محبوب رسول خدا و علی مرتضی، آه آه آه ... بعد هم به حالت غشوه افتاد . ۱. الدمعة الساکبة، بهبهانی، ج۵، ص۱۶۲-۱۶۳. 📚 به نقل از مصباح الهدی، ج۳، آیت الله العظمی وحید خراسانی 🆔https://chat.whatsapp.com/GqmX Qge8hJ89FcW6l7CjRB 🆔https://eitaa.com/joinchat/2649751607C2b1adaf617 🆔@shaams_shomos 🆔https://www.instagram.com/bettii
﷽؛ سلام الله علیها " چون خبر ولادت سلام الله علیها به گوش رسید ، این دوستدار صادق خاندان نبوّت ، به حضور علیه السلام رسید تا تولد سلام الله علیها را به او تبریک گوید . امّا بر خلاف انتظارش علیه السلام را بسیار دلتنگ و اندوهگین یافت . چون آن حضرت متوجّه تعجّب شد حوادث کربلا را برای او توضیح داد و آن گاه سخت گریست ". 🆔https://chat.whatsapp.com/GqmX Qge8hJ89FcW6l7CjRB 🆔https://eitaa.com/joinchat/2649751607C2b1adaf617 🆔@shaams_shomos 🆔https://www.instagram.com/bettii
؛ نماز های شبانه 🌘 😭😭😭 امام سجاد(ع) فرمودند: عمتی زینَب ما تَرکت تَهجدَها طولَ دَهرها حتّی لیلة حادی عشر من المُحَّرم؛ ترجمه 🇮🇷 عمه جانم زینب در طول زندگی‌اش نماز شبش را ترک نکرد، حتی شب یازدهم مُحرّم» 🌴🌴🌴🌴🌴 📚وفیات‌ الأئمّه، ص ۴۴۱ 🌴🌴🌴🌴🌴 🆔https://zil.ink/bettiabaei
🌷 عليه السلام در وصف سلام الله علیها فرمودند ؛ 💞 عمه ام ، ، با وجود همه مصيبت ها و رنج هایی كه در مسيرمان به سوی شام به او روی آورد ، حتی یک شب اقامه را فرو نگذاشت . 📗 بحارالأنوار ، ص ۴۴۱ . 💞 [ ای زينب !] تو ، بحمدالله ، هستی كه نزد کسی تعليم ندیدی و هستی كه نزد کسی نیاموختی . 📗 بحارالأنوار ، ج ۴۵ ، ص ۱۶۴ اللهم صل علی امیرالمؤمنین علی ابن ابی طالب علیه السلام 🆔https://eitaa.com/joinchat/2649751607C2b1adaf617 🆔https://zil.ink/bettiabaei
﷽؛ « فخرجت زينب عليها السلام في الجمع و أهوت إلى جيبها فشقّته و نادت بصوت حزين يقرح القلوب: وا أخاه وا حسيناه !¹»   ✍🏻 در برخی کتاب‌های قدیمی به این مطلب برخورد کردم [...] ؛ ⛺️ پس هنگامی که [کاروان اسرا] به سرزمین رسیدند ، در محلّ قتلگاه حضرت منزل کردند و فرود آمدند و جماعتی از بنی هاشم و غیر آنها را دیدند که برای زیارت علیه‌السلام وارد کربلا شده بودند . 🏴 پس در یک‌ زمان به هم رسیدند و شروع به گریه و ناله و شیون و لطمه زدن نمودند و تا سه روز مجلس عزا به پا نمودند ؛ همچنین زنان عراقی نیز در مجلس آنها حاضر شدند . 💔 پس سلام‌الله‌علیها در مجمع آنان خارج شد و آهنگ گریبان خود نمود و آن را چاک داد و با صدایی غم انگیز که قلبها را به درد می‌آورد و جریحه‌دار می‌ساخت ناله زد : آه برادرم ، آه حسینم ، آه محبوب رسول خدا و علی مرتضی، آه آه آه ... بعد هم به حالت غشوه افتاد . ۱. الدمعة الساکبة، بهبهانی، ج۵، ص۱۶۲-۱۶۳. 📚 به نقل از مصباح الهدی، ج۳، آیت الله العظمی وحید خراسانی 🆔https://eitaa.com/joinchat/2649751607C2b1adaf617 🆔https://zil.ink/bettiabaei
﷽؛ سلام الله علیها " چون خبر ولادت سلام الله علیها به گوش رسید ، این دوستدار صادق خاندان نبوّت ، به حضور علیه السلام رسید تا تولد سلام الله علیها را به او تبریک گوید . امّا بر خلاف انتظارش علیه السلام را بسیار دلتنگ و اندوهگین یافت . چون آن حضرت متوجّه تعجّب شد حوادث کربلا را برای او توضیح داد و آن گاه سخت گریست ". 🆔https://eitaa.com/joinchat/2649751607C2b1adaf617 🆔https://zil.ink/bettiabaei
🌷🌷 🌹بعد از شهادت🌹 تا مدتها توی دست داعشی ها بود. تا اینکه قرار شد لبنان و داعش، تبادلی با هم انجام بدهند.😕 بنا شد حزب‌الله تعدادی از اسرای را آزاد کند و داعش هم پیکر محسن و دو شهید حزب الله را تحویل بدهد و یکی از اسرای حزب الله را هم آزاد کند.😌 به من گفتند: "می‌توانی بروی در مقر داعش و پیکر محسن را کنی?" می دانستم می‌روم در دل خطر و امکان دارد داعشی‌ها کنند و بلایی سرم بیاورند. اما آن موقع، محسن برایم از همه چیز و حتی از جانم مهمتر بود.😢💙 قبول کردم. خودم و یکی از بچه های سوری به نام حاج سعید از مقر حزب الله لبنان حرکت کردیم و رفتیم طرف .😯💪🏻 توی دل دشمن بودیم. یک داعشی که دشداشه سفید و بلند پوشیده بود و صورتش را با چفیه قرمز پوشانده بود، با اسلحه اش ما را می پایید.😏😤 پیکری شده و تکه تکه شده را نشانمان داد و گفت: "این همان جسدی است که دنبالش هستید!"😯 میخکوب شدم از درون گرفتم. مثل مجسمه ها خشک شدم. رو کردم به حاج سعید و گفتم: "من چه جوری این بدن را شناسایی کنم?! این بدن شده. این بدن قطعه قطعه شده!"😭 😠بی اختیار رفتم طرف داعشی. عقب رفت و اسلحه اش را کرد و کشید طرفم.😈🔫 داد زدم: "پست فطرتا. مگه شما مسلمون نیستید?! مگه دین ندارید?! پس کو سر این جنازه?! کو دست هاش?!" حاج سعید حرف‌هایم را تند تند برای آن داعشی ترجمه می‌کرد.☹️ داعشی برای آنکه خودش را تبرئه کند می گفت: "این کار ما نبوده.کار داعش عراق بوده." دوباره فریاد زدم: "کجای آمده که اسیر تان را اینجور قطعه قطعه کنید!?" داعشی به زبان آمد. گفت: "تقصیر خودش بود. از بس حرص مون رو درآورد. نه اطلاعاتی بهمون داد، نه گفت اشتباه کرده‌ام،و نه حتی کوچکترین التماسی بهمون کرد که از خونش بگذریم. فقط لبخند می زد!"😫 هر چه می کردم، پیکر قابل شناسایی نبود.به داعشی گفتیم: "ما باید این پیکر را با خودمون ببریم برای شناسایی دقیق تر."😮 اجازه نداد. با صدای کلفت و خش دارش گفت: "فقط همینجا." نمی دانستم چه بکنم. شاید آن جنازه، جنازه محسن نبود و داعش می خواست مان بدهد.😥 توی دلم شدن به علیها السلام. گفتم: "بی بی جان. خودتون کمک مون کنید. خودتون دستمون رو بگیرید.خودتون یه راه چاره بهمون نشون بدید."😭🙏🏻 یکهو چشمم افتاد به تکه کوچکی از محسن. ناگهان فکری توی ذهنم آمد.😮 خودم را خم کردم روی جنازه و در یک چشم به هم زدن،استخوان را برداشتم و در جیبم گذاشتم!😌😔 بعد هم به حاج سعید اشاره کردم که برویم. نشستیم توی ماشین و سریع برگشتم سمت مقر .😶 از ته دل خدا رو شکر کردم که توانستم بی خبر آن داعشی، قطعه استخوانی را با خودم بیاورم.😌 وقتی برگشتیم به مقر حزب الله، استخوان را دادم بهشان که از آن آزمایش DNA بگیرند. دیگر خیلی خسته بودم. هم خسته ی و هم . راقعا به استراحت نیاز داشتم😥 فرداش حرکت کردم سمت دمشق.همان روز بهم خبر دادند که جواب DNA مثبت بوده و نیروهای حزب الله، پیکر محسن را تحویل گرفته اند.💝 به دمشق که رسیدم، رفتم حرم بی بی علیهاالسلام. وقتی داخل حرم شدم، یکی از بچه‌ها آمد پیشم و گفت: " و شهید حججی اومده‌ان سوریه. الان هم همین جا هستن. توی حرم."😇 من را برد پیش پدر محسن که کنار ایستاده بود. پدر محسن می دانست که من برای پسرش رفته بودم.😓 تا چشمش به من افتاد، اومد جلو و مرا توی بغلش گرفت و گفت: "از محسن خبر آوردی?"😢 نمی‌دانستم جوابش را چه بدهم. نمی‌دانستم چه بگویم. بگویم یک پیکر را تحویل داده‌اند? بگویم یک پیکر قطعه قطعه شده را تحویل داده‌اند? بگویم فقط مقداری استخوان را تحویل داده‌اند?😭😫 گفتم: "حاج‌آقا، مقر حزب الله لبنانه. برید اونجا خودتون ببینیدش." گفت: "قسمت میدم به بی‌بی که بگو." التماسش کردم چیزی از من نپرسد. دلش خیلی شکست.😭😢 دستش رو انداخت میان شبکه‌های ضریح حضرت زینب علیها السلام و گفت: "من محسنم رو به این بی بی هدیه دادم. همه محسنم رو. تمام محسنم رو. اگه بهم بگی فقط یه ناخن یا یه تارموش رو برآوردی، راضی ام."😌💝 وجودم زیر و رو شد. سرم را انداختم پایین. زبانم سنگین شده بود. به سختی لب باز کردم و گفتم: "حاج‌آقا، سر که نداره!بدنش رو هم مثل علی اکبر علیه السلام و اربا اربا کرده ان."😭 هیچ نگفت. فقط نگاه کرد سمت ضریح و گفت: "بی بی جان، این هدیه را از من قبول کن!"♥️😭 . . . ....🌹🌹🙏 شادی روح پاکش صلوات🌹 🆔https://eitaa.com/joinchat/2649751607C2b1adaf617 🆔https://zil.ink/bettiabaei
زینب بساط کاخ ستم را به هم زده زینب به روی قله عصمت علم زده مثل حسین فاطمه محبوب قلب هاست زینب درون سینه ما هم حرم زده زینب نگو بگو همه ی هیبت علی کفار را به خطبه چو تیغ دودم زده زینب به ناز شصت خودش در اسارتش با دست بسته از ولی الله دم زده ای بزدلان شام که خرما می آورید زینب به لوح عالمه مهرکرم زده با یک اشاره کاخ ستم رابه باد داد او بر رقیه ناله برّنده یاد داد گرچه گه ورود به شهر ازدحام بود او چادرش به لطف خدا بادوام بود چشمان کور شهرحرامی ندیدکه صدها یزید در بر زینب غلام بود اصلاً یزید پست تر از این کلامهاست از بسکه دخت فاطمه والا مقام بود بعد ازحسین سیف خدا بود،دست او تیغش کلام گشته و در بین کام بود وقتی شروع کرد یزید ازغم آب شد کار یزید و اهل و عیالش تمام بود بی خود که نیست دختر زهرای اطهر است بی خود که نیست زینب کبرای حیدر است او درد و داغ نیمه شب تار راکشید بر روی شانه اش همه بار راکشید اوگرچه ظاهراً به اسیری شام رفت اما هماره جور علمدار را کشید هرشب برای دخت علی سخت می گذشت هرشب زپای دخترکی خار را کشید سنگین ترین غمی که دراین چند روزه دید درد اسیری سربازار را کشید هم کاروان به زانوی او تکیه کرده بود هم روی دوش خود تن بیمار را کشید زینب اگرنبود حسینی بجانبود اوگرنبود مجلس روضه به پانبود 🆔https://eitaa.com/joinchat/2649751607C2b1adaf617 🆔https://zil.ink/bettiabaei