eitaa logo
منهاج نور
155 دنبال‌کننده
1.9هزار عکس
1.2هزار ویدیو
5 فایل
ارتباط با ادمین 💐تبریک و تهنیت به مناسبت دهه کرامت 👌🏻دغدغه های بصیرتی یک دانش پژوه عبایی 📚 @betti_abaei
مشاهده در ایتا
دانلود
و ســنگرهاي ما را بمباران کرد. من در کنار نشسته بودم، درآن حجم آتش، بسياري ازنيروها از ترس به زمين چسبيده بودند. ازترس، زبان ما هم بند آمده بود. بايد ميرفتيم جلو، ولي همه وحشت زده بودند. که از دوستان شاهرخ بود از جا بلند شد. پيراهن عربي بلندي هم بر تن داشــت. يکدفعه شروع به خواندن و رقصيدن کرد. صادق باآن لباس عربي بالا و پائين ميرفت. بچه ها همه ميخنديدند. روحيه ی بچه ها برگشــت. داد زد: دارن فرار ميکنن بريم دنبالشــون، همه از ســنگرها بيرون رفتيم و دويديم سمت دشمن. نبرد ذوالفقاري ، تا صبح فردا ادامه داشــت. دشــمن با برجا گذاشــتن بيش از ســيصد کشــته مجبور به عقب نشيني شــد. چون راه فرار هم نداشــتند، تعداد زيادي هم اسير شدند. رشادت هاي شاهرخ و بچه هاي گروه او را هرگز فراموش نمي کنم. آنها از هيچ چيزي نمي ترسيدند. صبح وقتي براي بچه هاي گروهش غذا آورديم، همه سير بودند. پرسيدم: چرا غذا نميخوريد! شاهرخ باخنده گفت: ما که نميتونستيم معطل شما بشيم. اين برادراي عراقي توي کوله پشتي هاشون پر از موادغذائي بود. ما هم خورديم! با بچه ها مشــغول پاکسازي منطقه و روســتاهاي اطراف بوديم. يکدفعه ديدم درياقلــي ، همان که اولين بار خبر حمله دشــمن را آورده بود؛ مجروح شــده اما جراحتش سطحي بود. سيد مجتبي هم به ديدنش آمد و از او تشکر کرد. دو روز بعد، منافقين به نيروهاي عراقي اطلاع دادند ؛ کسي که نقشه شما را در حمله به آبادان از بين برده است. نزديك ظهربود كه عراقي ها محل کار او را بمباران کردند. درياقلي به شدت مجروح شد. براي مداوا فرستاديمش تهران درياقلي کســي را نداشت. مي گفتند قبل از انقلاب زندگي خوبي هم نداشته ؛ اما بعدها توبه کرده. چند روز بعد، در تهران به علت شدت جراحات به رسيد. او در قطعه ۲۴ بهشت زهرا(س) در کنار ديگر شهدا آرميد. ســيد ميگفت: درياقلي با دوچرخه اش آبــادان را نجات داد. او اگر زندگي خوب نداشت، اما عاقبت به خير شد و مرگش شهادت بود. مرتب مي گفت: من نمي دونم، بايد هر طور شده کله پاچه پيداکني! گفتم: آخه آقا شــاهرخ تو اين آبادان محاصره شده، غذا هم درست ، پيدا نمي شه ؛ چه برسه به کله پاچه!؟ بالاخره با کمک يکي از آشــپزها کله پاچه فراهم شــد. گذاشتم داخل يک قابلمــه، بعد هم بردم مقرّ شــاهرخ و نيروهاش. فکر کردم قصد خوشــگذراني و خوردن کله پاچه دارند. اما شــاهرخ رفت ســراغ چهار اسيري که صبح همان روز گرفته بودند. آنها را آورد و روي زمين نشــاند. يکي ازبچه هاي عرب را هم براي ترجمه آورد. بعد شروع به صحبت کرد: خبر داريد ديروز فرمانده يکي از گروهان هاي شــما اسير شد. اسراي عراقي با علامت ســر، تائيد کردند. بعد ادامه داد: شــما متجاوزيد. شــما به ايران حمله کرديد. ما هراسيري را بگيريم مي کشيم و مي خوريم!! مترجم هم خيلي تعجب کرده بود. اما ســريع ترجمه مي کرد. هر چهار اسير عراقي، ترســيده بودند و گريه مي کردند. مــن و چند نفر ديگر ، از دور نگاه مي کرديم و مي خنديديم. شاهرخ بلافاصله به سمت قابلمه کله پاچه رفت. بعد هم زبان کله را درآورد. جلوي اســرا آمد و گفت: فکر مي کنيد شــوخي مي کنــم؟! اين چيه!؟ جلوي صورت هر چهار نفرشان گرفت. ترس سربازان عراقي بيشتر شده بود. مرتب ناله مي کردند. شاهرخ ادامه داد: اين زبان فرمانده ی شماست!! زبان ، مي فهميد؛ زبان!! زبان خودش را هم بيرون آورد و نشانشــان داد. بعد بدون مقدمه گفت: شما بايد بخوريدش! من و بچــه هاي ديگه مرده بوديم از خنده ، براي همين رفتيم پشــت ســنگر. شــاهرخ مي خواست به زور، زبان را به خورد آنها بدهد. وقتي حسابي ترسيدند ؛ خودش آن را خورد! بعد رفته بود سراغ چشم کله و حسابي آنها را ترسانده بود. ســاعتي بعد درکمال تعجب هر چهار اســيرعراقي را آزاد کرد. البته يکي از آنهاکه افسر بعثي بود را بيشتر اذيت کرد. بعد هم بقيه کله پاچه را داغ کردند و با رفقا تا آخرش را خوردند. آخر شــب ديدم تنها، درگوشه اي نشسته. رفتم و کنارش نشستم. بعد پرسيدم : آقا شاهرخ يک سوال دارم؛ اين کله پاچه، ترسوندن عراقي ها، آزاد کردنشون!؟ براي چي اين کارها رو کردي؟! شــاهرخ خنده تلخي کرد. بعد از چند لحظه ســکوت گفــت: ببين يک ماه و نيم از جنگ گذشــته، دشــمن هم ازما نمي ترســه، مي دونه ما قدرت نظامي نداريم. نيروي نفوذي دشــمن هم خيلي زياده. چند روز پيش اسراي عراقي را فرســتاديم عقب، جالب اين بود که نيروهاي نفوذي دشمن اسرا رو از ما تحويل گرفتند. بعدهم اونها رو آزاد کردند. ما بايد يه ترسي تو دل نيروهاي دشمن مي انداختيــم. اونها نبايد جرات حمله پيدا کنند. مطمئن باش قضيه کله پاچه خيلي سريع بين نيروهاي دشمن پخش مي شه!