و ســنگرهاي ما را بمباران کرد.
من در کنار #شــاهرخ نشسته بودم، درآن حجم
آتش، بسياري ازنيروها از ترس به زمين چسبيده بودند.
ازترس، زبان ما هم بند
آمده بود.
بايد ميرفتيم جلو، ولي همه وحشت زده بودند.
#صادق که از دوستان شاهرخ بود از جا بلند شد.
پيراهن عربي بلندي هم بر تن
داشــت.
يکدفعه شروع به خواندن و رقصيدن کرد.
صادق باآن لباس عربي بالا
و پائين ميرفت.
بچه ها همه ميخنديدند.
روحيه ی بچه ها برگشــت.
#شــاهرخ داد
زد:
دارن فرار ميکنن بريم دنبالشــون،
همه از ســنگرها بيرون رفتيم و دويديم
سمت دشمن.
نبرد ذوالفقاري ، تا صبح فردا ادامه داشــت.
دشــمن با برجا گذاشــتن بيش از
ســيصد کشــته مجبور به عقب نشيني شــد.
چون راه فرار هم نداشــتند، تعداد
زيادي هم اسير شدند.
رشادت هاي شاهرخ و بچه هاي گروه او را هرگز فراموش
نمي کنم.
آنها از هيچ چيزي نمي ترسيدند.
صبح وقتي براي بچه هاي گروهش غذا آورديم، همه سير بودند.
پرسيدم: چرا
غذا نميخوريد!
شاهرخ باخنده گفت:
ما که نميتونستيم معطل شما بشيم.
اين
برادراي عراقي توي کوله پشتي هاشون پر از موادغذائي بود. ما هم خورديم!
با بچه ها مشــغول پاکسازي منطقه و روســتاهاي اطراف بوديم.
يکدفعه ديدم
درياقلــي ، همان که اولين بار خبر حمله دشــمن را آورده بود؛ مجروح شــده اما
جراحتش سطحي بود.
سيد مجتبي هم به ديدنش آمد و از او تشکر کرد.
دو روز بعد، منافقين به نيروهاي عراقي اطلاع دادند ؛ کسي که نقشه شما را در
حمله به آبادان از بين برده #درياقلي است.
نزديك ظهربود كه عراقي ها محل کار
او را بمباران کردند.
درياقلي به شدت مجروح شد. براي مداوا فرستاديمش تهران
درياقلي کســي را نداشت.
مي گفتند قبل از انقلاب زندگي خوبي هم نداشته
؛ اما بعدها توبه کرده.
چند روز بعد، #درياقلي در تهران به علت شدت جراحات به
#شهادت رسيد.
او در قطعه ۲۴ بهشت زهرا(س) در کنار ديگر شهدا آرميد.
ســيد ميگفت: درياقلي با دوچرخه اش آبــادان را نجات داد.
او اگر زندگي
خوب نداشت، اما عاقبت به خير شد و مرگش شهادت بود.
#شاهرخ_حرانقلاب
#كله_پاچه
مرتب مي گفت: من نمي دونم، بايد هر طور شده کله پاچه پيداکني!
گفتم: آخه آقا شــاهرخ تو اين آبادان محاصره شده، غذا هم درست ، پيدا نمي
شه ؛ چه برسه به کله پاچه!؟
بالاخره با کمک يکي از آشــپزها کله پاچه فراهم شــد.
گذاشتم داخل يک
قابلمــه، بعد هم بردم مقرّ شــاهرخ و نيروهاش.
فکر کردم قصد خوشــگذراني
و خوردن کله پاچه دارند.
اما شــاهرخ رفت ســراغ چهار اسيري که صبح همان
روز گرفته بودند.
آنها را آورد و روي زمين نشــاند.
يکي ازبچه هاي عرب را هم براي ترجمه
آورد.
بعد شروع به صحبت کرد:
خبر داريد ديروز فرمانده يکي از گروهان هاي شــما اسير شد.
اسراي عراقي
با علامت ســر، تائيد کردند. بعد ادامه داد:
شــما متجاوزيد. شــما به ايران حمله
کرديد. ما هراسيري را بگيريم مي
کشيم و مي خوريم!!
مترجم هم خيلي تعجب کرده بود.
اما ســريع ترجمه مي کرد.
هر چهار اسير
عراقي، ترســيده بودند و گريه مي کردند.
مــن و چند نفر ديگر ، از دور نگاه مي
کرديم و مي خنديديم.
شاهرخ بلافاصله به سمت قابلمه کله پاچه رفت. بعد هم زبان کله را درآورد.
جلوي اســرا آمد و گفت: فکر مي کنيد شــوخي مي کنــم؟!
اين چيه!؟ جلوي
صورت هر چهار نفرشان گرفت.
ترس سربازان عراقي بيشتر شده بود. مرتب ناله
مي کردند.
شاهرخ ادامه داد: اين زبان فرمانده ی شماست!! زبان ، مي فهميد؛ زبان!!
زبان خودش را هم بيرون آورد و نشانشــان داد. بعد بدون مقدمه گفت:
شما
بايد بخوريدش!
من و بچــه هاي ديگه مرده بوديم از خنده ،
براي همين رفتيم پشــت ســنگر.
شــاهرخ مي خواست به زور، زبان را به خورد آنها بدهد.
وقتي حسابي ترسيدند
؛ خودش آن را خورد!
بعد رفته بود سراغ چشم کله و حسابي آنها را ترسانده بود.
ســاعتي بعد درکمال تعجب هر چهار اســيرعراقي را آزاد کرد.
البته يکي از
آنهاکه افسر بعثي بود را بيشتر اذيت کرد.
بعد هم بقيه کله پاچه را داغ کردند و
با رفقا تا آخرش را خوردند.
آخر شــب ديدم تنها، درگوشه اي نشسته.
رفتم و کنارش نشستم.
بعد پرسيدم :
آقا شاهرخ يک سوال دارم؛
اين کله پاچه، ترسوندن عراقي ها، آزاد کردنشون!؟
براي چي اين کارها رو کردي؟!
شــاهرخ خنده تلخي کرد.
بعد از چند لحظه ســکوت گفــت: ببين يک ماه
و نيم از جنگ گذشــته، دشــمن هم ازما نمي ترســه، مي دونه ما قدرت نظامي
نداريم. نيروي نفوذي دشــمن هم خيلي زياده. چند روز پيش اسراي عراقي را
فرســتاديم عقب،
جالب اين بود که نيروهاي نفوذي دشمن اسرا رو از ما تحويل
گرفتند.
بعدهم اونها رو آزاد کردند.
ما بايد يه ترسي تو دل نيروهاي دشمن مي
انداختيــم.
اونها نبايد جرات حمله پيدا کنند.
مطمئن باش قضيه کله پاچه خيلي
سريع بين نيروهاي دشمن پخش مي شه!
#شاهرخ_حرانقلاب
🇮🇷اردستانی🇮🇷:
#قسمت_چهارم داستان دنباله دار
مبارزه با دشمنان خدا:
کله پاچه عمر
از بدو امر و پذیرش در ایران ... سعی کردم با مردم ارتباط برقرار کنم ... با اونها دوست می شدم و گرم می گرفتم و تمام نکات ریز و درشت رو یادداشت می کردم
کم کم داشت تفکرم در مورد ایرانی ها کمی نرم تر می شد ... تا اینکه ... یکی از شیعه هایی که باهاش ارتباط داشتم منو برای خوردن #کله_پاچه به مهمانی دعوت کرد ... .
وقتی رفتم با یک جشن تقریبا خصوصی و کوچک، مواجه شدم ... عمر کشان بود و می خواستند کله پاچه عمر را بخورند ... .
با دیدن آن، صحنه ها و شعرهایی که می خواندند، حالم بد شد ...
به بهانه های مختلف می خواستم از آنجا خارج بشم اما فایده ای نداشت ... .
آخر مجلس، آبگوشت رو آوردن و شروع کردند به خوردن ... من هم از روی ترس که مبادا به هویتم پی ببرند، دست به غذا بردم ... هر لقمه مانند تیغ هزارخار از گلویم پایین می رفت ... .
تک تک دندان هایی را که روی آن لقمه ها می زدم را می شمردم ... 346 بار هر دو فک من برای خوردن آن لقمه ها حرکت کرد ... وقتی از مجلس خارج شدم، قسم خوردم ... سر 346 شیعه را از بدن شان جدا خواهم کرد ."
#قسمت_پنجم داستان دنباله دار
مبارزه با دشمنان خدا:
سرنوشت نامعلوم
دفتری را که محاسن شیعیان و مردم ایران را در آن نوشته بودم، آتش زدم ...
هر برگ آن را که می سوزاندم استغفار می کردم که چطور شیطان مرا گول زد و داشت کم کم دلم را نسبت به این کفار نجس نرم می کرد ..
برگ های دفتر که تمام شد، برای آخرین بار قسم خوردم ... دیگر هرگز نسبت به شیعیان نرم نخواهم شد تا نسل آنها را نابود کنم و کودک های شان وهابی شوند؛ دست از مبارزه برنمی دارم ..
بعد از چند ماه، دوباره ساکم را جمع کردم و رفتم سمت ترمینال ... حالا وقت این رسیده بود که کاملا بین آنها نفوذ کنم و درباره عقاید شیعیان مطالعه کنم ... .
از خوابگاه که بیرون زدم هنوز مقصدم را انتخاب نکرده بودم ... مشهد یا قم؟ ... خودم را به خدا سپردم ..
برای خرید بلیط اتوبوس، وقتی باجه دار مقصدم را پرسید با صلابت گفتم: قم یا مشهد، فرقی نداره. هر کدوم جا داره و زودتر حرکت می کنه ... .
حدود یک ساعت و نیم بعد، من توی اتوبوس نشسته بودم و در پی سرنوشت نامعلوم به سمت مشهد می آمدم ..."
#قسمت_ششم داستان دنباله دار
مبارزه با دشمنان خدا:
غریب و تنها در مشهد
بعد از رسیدن به مشهد، طبق اطلاعات و تحقیقاتی که در مورد بهترین حوزه های مشهد و قم کرده بودم؛ رفتم سراغ شون ... .
دو تای اول اصلا حاضر به پذیرشم نشدن ... گفتن: بدون درخواست و تاییدیه پذیرش، اجازه ثبت نام ندارن ...
راهی سومین حوزه شدم ... .
کشور غریب، شهر غریب، دیگه پول هم نداشتم که ماشین بگیرم ...
ساکم رو گرفتم دستم و پرسان پرسان راه افتادم ... توی کوچه پس کوچه ها گم شدم ... تا به خودم اومدم دیدم رسیدم به #حرم ... .
خسته و گرسنه، با یه ساک ... نه راه پس داشتم نه راه پیش ...
برای رسیدن به سومین حوزه، یا باید حرم رو دور میزدم یا از وسطش رد می شدم ... .
نفرتم از شیعه ها به حدی شده بود که دلم نمی خواست حتی برای کوتاه کردن مسیر، از داخل حرم رد بشم ...
چند قدمی که رفتم یهو به خودم اومدم و گفتم: اینجا هم زمین خداست.
چرا مسیرم رو دور کنم؟ اگر به موقع نرسم و پذیرش نشم چی؟ توی این شهر و کشور غریب، دستم به جایی میرسه؟ ... .
دل به دریا زدم و مدارک رو جدا کردم. ساکم رو به امانات دادم و وارد حرم شدم ... ."
🆔https://eitaa.com/joinchat/2649751607C2b1adaf617
🆔https://zil.ink/bettiabaei