eitaa logo
منهاج نور
153 دنبال‌کننده
1.7هزار عکس
953 ویدیو
5 فایل
ارتباط با ادمین 💐تبریک و تهنیت به مناسبت دهه کرامت 👌🏻دغدغه های بصیرتی یک دانش پژوه عبایی 📚 @betti_abaei
مشاهده در ایتا
دانلود
نوشته های ناهید: 🕊🦜 - بخش اول قلبم به درد میومد برای اینکه می دونستم دل بچه ی من خون بود و دم نمی زد ؛ و این کمبود مادر رو وقتی مدرسه میرفت و یا با دوستانمون به سفر میرفتیم در صورتش احساس می کردم می دید که تنها اونه که مادر نداره؛ بیشتر احساس می کرد ولی همیشه می فهمید که من از شنیدنش ناراحت میشم هرگز به زبون نمیاورد .در حالیکه الیکا از پشت در التماس می کرد و اون از توی اتاق داد می زد که نمی خوامت برو دیگه نیا ؛ برو هر کجا که تا حالا بودی ؛ اصلا به من فکر نکردی الانم بابام به زور تو رو آورده نمی خواستی بیای ؛ خودتو قایم می کردی؛ تو از ما فرار کردی که تو رو نبینیم ؛ الیکا مرتب قسم می خورد که اینطور نیست و التماسش می کرد که در رو باز کنه ؛ساناز پشت سر هم زنگ می زد ؛ عاقبت با عصبانیت گوشیمو خاموش کردم ؛ و زیر لب بهش بد و بیراه گفتم . در حالیکه حالا خوب فهمیده بودم که چه دسته گلی به آب دادم ؛من بدون مقدمه و اینکه اونو آماده کنم و باهاش حرف بزنم از ذوقی که داشتم الیکا رو آوردم خونه باید تدبیر بیشتری به خرج می دادم تا بچه ام اینطور از نظر روحی بهم نریزه . فریاد های دلخراش و از ته دلش اینو نشون می داد . همینطور که توکا تکرار می کرد برو دیگه نمی خوام ببینمت؛ رفتم مچ دست الیکا رو گرفتم و با اشاره بهش فهموندم دیگه حرف نزنه و اونو با حال بدی از پشت در اتاق توکا دور کردم ؛ گفت : منو کجا می بری بزار باهاش حرف بزنم ؛ آروم گفتم : همین جا وایسا و تکون نخور ؛فکر می کنم می تونم بیارمش بیرون ؛ تا وقتی توکا داشت حرف می زد و دق و دلشو خالی میکرد ما ایستادیم و گوش دادیم یک مرتبه ساکت شد ؛ رفتم در ورودی رو با صدا باز کردم و محکم بستم ؛ چند ثانیه بیشتر طول نکشید که در رو باز کرد و هراسون پرسید : رفت ؟ مامانم رفت ؟ با دست طرفی که الیکا ایستاده بود رو نشون دادم برگشت و یکبار دیگه با همه ی هراسی که از رفتن اون داشت دوید و خودشو در آغوش الیکا جا داد . ولی شروع کرد به زدن اون و همینطور که بلند گریه می کرد می گفت : خیلی بدی تو نباید ولم می کردم ؛ الیکا با التماس ازش می خواست آروم باشه . اونشب الیکا دیگه حرفی از رفتن نزد ؛ اونو و توکا توی تخت من همدیگر رو بغل کردن و خوابیدن و من روی مبل دراز کشیدم ؛ ساعت ها بیدار بودم و خوابم نمی برد و صدای اون دونفر رو می شنیدم که با هم حرف می زنن ؛ نمی دونم بهم چی می گفتن ولی انگار زخم های منو مرهم می ذاشتن ؛ و با یک لبخند خوابم برد . صبح با صدای فندک اجاق گاز و باز و بسته شدن در یخچال بیدار شدم فورا فهمیدم که الیکا داره چای درست می کنه مثل قدیم ؛ ولی چشمم رو باز نکردم و اون حس خوب رو از خودم نگرفتم ؛ دلم می خواست مثل گذشته بیاد بالای سرمو با نوازش اون بیدار بشم ، الیکا بعد از اینکه صبحانه رو آماده کرد رفت سراغ توکا و با همون لطافت و مهربونی که داشت اونو بیدار کرد که آماده اش کنه برای مدرسه ؛ صدای توکا رو شنیدم که پرسید ؛ میشه تو امروز بیای مدرسه و به همه بگم تو مامان منی ؟ الیکا گفت : هر کاری تو ازم بخوای انجام میدم ؛ هر کاری باشه می کنم تا منو ببخشی ؛ اون دونفر محو همدیگه بودن و انگار منو یادشون رفته بود و من مثل یک پسر بچه ی شیطون منتظر بودم یکی از اونا صدام کنه که بیدار بشم ؛ هر دو داشتن آماده می شدن که توکا گفت :مامان بابام رو صدا نکردیم ؛ گفت : اون بیداره اگر بخواد خودش بلند میشه ؛ محال توی این سر و صدا ها خوابش ببره ؛ همینطور که ساعد دستم روی چشمم بود گفتم : نه خیر من خوابم یکی باید میومد صدام می کرد ؛ الیکا گفت : داره خودشو لوس می کنه من می دونم بیداره ؛ و دوتایی خندیدن ؛ نشستم و با صدای بلند گفتم : مثل اینکه منو گذاشتین کنار اینطوری افسردگی می گیرم ؛ توکا اومد پرید بغلم و بوسیدمش و گفت : تو هیچوقت کنار نیستی بابا ی خوب منی ؛ اما اگر راست میگی اجازه بده امروز نرم مدرسه ؛ گفتم : نمیشه دخترم تو اخیرا خیلی غیبت داشتی من دیگه نمی دونم به معلمت چی بگم ؛ گفت : مامان میاد بعدا باهاش حرف می زنه ؛ یک مرتبه یاد ساناز افتادم که شب قبل چندین بار زنگ زده بود ؛ گفتم : بابا جون از درس عقب میمونی ؛ الیکا آهسته اومد طرف من و گفت : بزار امروز با هم باشیم من توکا رو با خودم می برم بعدام میریم نمایشگاه و اگر خواستی بیا اونجا دنبالش ؛ گفتم : دنبالش ؟ نمیشه من دیگه نمی زارم تو جای دیگه زندگی کنی باشه شب میام دنبالتون ؛ الیکا ماشین دست تو باشه من با آژانس میرم سرکار ؛ توکا خوشحال بود و هنوز من روی مبل نشسته بودم که سوئیچ ماشین رو گرفتن و با هم رفتن . برای اولین بار خیالم از بابت توکا راحت شد ؛ بلند شدم وقبل از اینکه آماده بشم فکر کردم اول به مامانم و مژده خبر بدم که الیکا برگشته ؛ گوشی رو که برداشتم تازه متوجه شدم که از شب قبل خاموشه ؛ در واق
نوشته های ناهید: 🙎🏻‍♀️ با عکس العملی که اونا در مقابل حرف من نشون دادن فورا فهمیدم که حرفی که نباید بزنم زدم عمید نیم خیز شد و دو دستشو گذاشت روی سرشو گفت : چی میگی ؟ تو مطمئنی ؟ یا خود خدا ؛ تو از کجا می دونی مامانت گفته بود ؟ سارا نگفتم اینا یک چیزایی رو از ما قایم می کنن ؛ سارا که بهت زده شده بود لبشو به دندون گرفته بود و به من خیره نگاه می کرد ؛ گفت : وای باورم نمیشه عجب خبری ؛ بانو راست میگی ؟ من که چنان دستپاچه شده بودم و نمی دونستم چطوری درستش کنم فقط بهشون نگاه می کردم تا یک چیزی به فکرم برسه ؛ چون این حرف اگر به گوش کسی می رسید مثل بمبی بود که توی خانواده خانلری منفجر بشه حالا چرا من این کارو کردم خودمم نفهمیدم ؛ شایدم علتش این بود که دلم می خواست به اونا اعتماد کنم و همزبونی داشته باشم تا بتونم سر از این ماجرا در بیارم , گفتم : ببینین منم درست نمی دونم ؛ اصلا مطمئن نیستم ؛فقط از روی یک عکس حدس می زنم ؛ همین ؛ تو رو خدا به کسی نگین برای من خیلی بد میشه عمید گفت : نترس ما با توهستیم چرا رنگ و روت پریده ؟ از چی می ترسی ؟ به خدا کاری نمی کنیم که برای تو دردسر بشه اگر نخوای بین خودمون مثل یک راز نگه می داریم همون طوری که خانلری ها به کسی نم پس نمیدن ؛ حالا درست بگو ببینیم چی می دونی ؛ با ترسی که به جونم افتاده بود و کاملا مشخص بود که از گفته ی خودم پشیمونم گفتم : چیز زیادی نمی دونم فقط یک عکس دارم همین ؛خواهش می کنم بزرگش نکنین ؛ سارا گفت : بانو این حرف کم نیست که ما دوتا خاله داشتیم که دوقلو هم بودن ولی یک عمره که از همه ی ما پنهون کردن ما باید بدونیم که چی بسرشون اومده و چرا ؟ برو اون عکس رو بیار ما هم ببینیم ؛ گفتم : نه خواهش می کنم نشنیده بگیرین . عمید گفت : دختر خاله نترس به هر چی تو بگی قسم می خورم که رازت رو به کسی نمیگم ولی ما باید دست به دست هم بدیم و بفهمیم که دایی چه گذشته ای داشته و چرا اینطوری دارن پنهون کاری می کنن ؛ بانو باور کن من و سارا وعابدین داداشم همه از این قایم موشک بازی اونا به ستوه اومدیم پاشو برو عکس رو بیار می خوام ببینم ؛ من اونجا فهمیدم اینکه میگن زبون سرخ سر سبز رو به باد میده کاملا درسته ؛ دیگه چاره ای نبود باید عکس رو نشون اونا می دادم همینطور که می رفتم عکس رو بیارم زیر لب گفتم , چرا دهنت رو نمی بندی ؟که حالا اینطور التماس کنی به کسی نگن ؛ ولی خودمو دلداری دادم که شاید خواست خدا بوده که من یک قدم جلو برم ؛ مثلا می خواد چی بشه ؟ اصلا بزار بفهمن ؛ همه بدونن که مادر من دوقلو بوده تا کی باید این موضوع پنهون بمونه ؛ ماهدخت چی شده و کجاست و چرا همه وجودشو انگار می کنن ؟ عکس رو که از توی کیف بیرون آوردم نمی دونم چرا گریه ام گرفت ؛ حال خوشی نداشتم ومردد بودم آیا کارم درسته یا نه ؛ دلم نمی خواست اینطوری موضوع لو بره ؛ سارا و عمید به عکس نگاه کردن ؛ و بعد حیرت زده بهم ؛ عمید گفت : درسته اینا دوتا هستن ؛ بانو می دونستی ما تازه داریم عکس مادر تو رو می ببینیم ؛ پرسیدم: هیچوقت به شما در مورد مادر من حرفی نزدن ؟ سارا گفت : هیچوقت ؛ ما وقتی فهمیدیم که مادر همه ی ما رو صدا کرد و با وجود مخالفت های دایی بهمون گفت که یک دختر دیگه داشته که از خونه فرار کرده و حالا نوه اش رو پیدا کرده و فهمیده که دخترش فوت کرده به خاطر همین از ما خواست که با تو خوب رفتار کنیم ؛ عمید حرفشو قطع کرد و گفت : اینم بگو اونشب دایی خونه نبود و به قهر از مادر رفته بود بیرون ولی تو نیومدی جهان اومده بود دنبالت و برگشت . گفت : دختره پر رو تر از اونی هست که بتونه نوه ی شما باشه عوضی چمدون رو پس داد و گفت نمیاد ؛ همش تقصیر شماست که به هر بی سر و پایی رو میدین ؛ عمه ای که ما از وجودش خبر نداشتیم حالا دو روزه پیداش شده و ما باید دخترش رو تحمل کنیم ؛ اصلا از کجا معلوم راست باشه ؟ سارا ادامه داد : خب نمی خواد اینا رو بگی ؛ مادر دوباره فردا شب ازمون خواست که دور هم جمع بشیم تا تو رو ببینیم ؛ این بار دایی هم بود نشست و یک سخنرانی کرد که درسته که مادر فکر می کنه نوه اش رو پیدا کرده ولی همون طور که می دونین ما همچین خواهری نداشتیم و نخواهیم داشت ؛ اون دختر فاسدی بود و آبروی ما رو برده بود بعدم برای کارای کثیفش از خونه فراری شد ؛ یک دختر فراری برای خانواده ی خانلری یعنی ننگ و بی آبرویی ؛ اول به همه گفتیم که شوهر کرده و رفته شهرستان ؛ و کم کم فراموش شد ؛ به شما هم نگفتیم که سر شکسته نباشین ؛ حالا دختر اون چه جایگاهی توی این خونه می تونه داشته باشه ؛ مادر اصرار می کنه منم امشب رو قبول کردم ولی الانم پشیمونم هیچکدوم حق اینکه باهاش گرم بگیرین ندارین بزارین بفهمه که نمی تونه روی این خانواده حساب باز کنه اون دختر یک کاکاسیاه هست و حتما الان خوشحالن که بیان و از ما سوء استفا
نوشته های ناهید:   🟢⚪️ از خوشحالی می خواستم بپرم بغلش خدا می دونه که چقدر دلتنگش بودم ؛طوری که خنده اومد به لبم و تا خواستم بهش بگم که چقدر از دیدنش خوشحالم با اوقاتی تلخ گفت : اون کی بود ؟ تو برای چی با یک مرد غریبه اومدی ؟ چیه پریماه ماشین بنزش چشمت رو گرفته ؟ معلوم هست داری چیکار می کنی؟ یک هفته اس کجا بودی ؟ گفتم : یحیی یک چیزی نگو که بعدا پشیمون بشی من رفتم سرکار الانم خیلی خسته ام اصلا برای چی باید به تو حساب پس بدم ؟ گفت : باید پس بدی برای اینکه من و تو می خوایم یک عمر با هم زندگی کنیم ؛ازت پرسیدم برای چی با اون مرتیکه اومدی ؟ حق نداشتی بری توی خونه ی مردم کار کنی مگه تو کلفتی ؟ گفتم : ببینم اونوقت خرج شکم فرید و فرهاد رو تو می دادی یا عمو ؛ که ما رو به امان خدا ول کرد و رفت دنبال کارش ؛ حالا اومدی یک چیزی هم طلبکار شدی ؟ یکساله آقاجونم فوت کرده یکبار پرسیدی از کجا میارین می خورین ؟ ولم کن تورو خدا ؛ گفت : قحطی کار اومده که بری خونه ی مردم کار کنی ؟ گفتم :آره تو راست میگی از دل خوشم رفتم خونه ی مردم کار می کنم شکمم خیلی سیر بود خوشی هم زده بود زیر دلم ؛ می خواستی چیکار کنم ؟بشینم زن عمو هر روز بیاد تن و جونم رو بلرزونه ؟ گفت : پریماه اینطوری با من حرف نزن تو اصلا عوض شدی معلوم نیست چته ؟ گفتم: ای داد بیداد معلوم نیست ؟ هنوز نفهمیدی ؟اونوقت من عوض شدم یا تو ؟ مامان و فرهاد از دور منو دیدن و با اشتیاق دویدن به طرفم ؛مامان وقتی دید که دارم با یحیی جر و بحث می کنم با ناراحتی ؛ گفت :ای وای نکن یحیی بچه ام از راه رسیده ؛ مادر الهی قربونت برم خوش اومدی دلم برات یک ذره شده بود ؛ یحیی جان بچه ام خسته اس برای چی دارین دعوا می کنین بیان بریم توی خونه حرف بزنیم ؛ پریماه برو که خانجون بی طاقتت شده ؛ یحیی گفت : زن عمو هیچی بهش نمیگی , این خانم با اون سالارزاده ی بی همه چیز اومده بود مگه نگفتین راننده میاد می بره و میاره گفتم : نمی دونم به خدا چی بگم یحیی تو داری منو دیوونه می کنی چرا منطق سرت نمیشه؟اصلا به تو چه مربوط ؟ با هر کس بخوام میرم و با هر کس بخوام میام ؛ تو فقط پسر عموی منی الان غیر از این چه نسبتی با من داری ؟ هر وقت زنت شدم می تونی ازم بازخواست کنی وگرنه من یکی به تو حساب پس نمیدم ؛ مامان پرسید : با کی اومدی ؟ سالارزاده ؟ گفتم : ولش کنین مامان ؛ خونه ی نامزدش این طرفا بود منم با خودش آورد ، یحیی گفت : پریماه خواهش می کنم دروغ نگو من دیدم براش دست تکون دادی ؛خیلی هم به نظر صاحب کار نمی اومد ؛ اون مرتیکه اگر نامزد داشت به خودش زحمت نمی داد تو رو برسونه ؛ هر چند بیشرف تر اونی هست که این چیزا سرش بشه ؛ گفتم : ای خدا بهم صبر بده مامان ؟ شما یک چیزی بگو ؛ و راه افتادم طرف ساختمون ؛ اونا هم پشت سرم اومدن ؛ خانجون دم در اتاقش منتظرم بود روبوسی کردم وارد اتاقش شدم و ساکم رو پرت کردم کنار اتاق ؛ یحیی دوباره پرسید , جواب بده چرا با اون اومدی ؟ گفتم : اصلا تو خونه ی ما چیکار می کنی ؟ مگه قرار نبود دیگه نیای اینجا ؟ مگه هزار تا تهمت ناروا به من نزدین چی می خوای از جون من ؟ خانجون سر یحیی داد زد ولش کن بچه رو تازه از راه رسیده و مامان ادامه داد که: درست حرف بزنین ببینم چی شده ؟ یحیی مچ دستم رو گرفت و بکش بکش با خودش برد طرف اتاقم و من داد می زدنم مامان ؟ مامان بگو ولم کنه ؛ ولی با قدرت هر چی تمام تر منو با خودش برد توی اتاق و در رو بست و دیوونه وار بغلم کرد تقلا می کردم ؛ خودمو رها کنم ولی اون منو محکم گرفته بود و زورم بهش نمی رسید ؛ فقط داد می زدنم ولم کن ؛ ولم کن چی می خوای از جونم ؛ اما این اولین باری بود که یحیی منو در آغوش می گرفت و اون حس عاشقی بر من غلبه شد و زدم زیر گریه ؛خدایا چقدر دوستش داشتم ؛ اونم اشک میریخت و در حالیکه پیشونیش رو به پیشونی من چسبونده بود بازوم هامو محکم گرفته بود گفت : پریماه نمی خوام تو رو از دست بدم ما که همدیگر رو دوست داریم چرا کارمون به اینجا کشیده ؟ آروم و با گریه گفتم : تو به من شک داری این دوست داشتن نیست ؛ یعنی تو فکر می کنی اونقدر بدم که بتونم هم تو رو دوست داشته باشم و هم به کس دیگه ای رو بدم ؟ و ازش جدا شدم و رفتم زیر پنجره نشستم اونم اومد کنارم نشست ؛ آروم گفتم : تو از هیچی خبر نداری یک دایره کشیدی دور خودت و میگی پریماه رو می خوام ؛ یحیی ناگوارم میشه وقتی می ببینم بهم اعتماد نداری ؛ تو اینطوری نبودی می دونم دلت رو زن عمو نسبت به من بد کرده ولی اینطوری نمی تونیم ادامه بدیم من نیستم ؛ گفت : قربونت برم ؛ عزیزم ؛ مامانمو راضی کردم اومده بودم همینو بگم قراره فردا بیان رسما خواستگاری تموم می شه این کابوس ؛ سرمو با افسوس تکون دادم و گفتم : بسه دیگه ؛ تو رو به خدا قسمت میدم یک ماجرای دیگه درست نکن که تا مدتی ا
بسم رب الصابرین آبرومـ رفت تا شب هرکس گوسفند میدید هرهر میخندید ساعت۶بعدازظهر اومدن گفتن برنامه دهه دوم ،سوم محرم حتمی شده -دهه سوم 😳😳😳 پسرخاله ما هیچ هزینه نداریم الانـ سخنران دهه دوممون حسن آقاست مداحـ هم دوباره محسن خودتون دهه سومـ از کجا آخه هزینه بیاریم ؟ وحید:هزینه ندیدیم که هئیت رفقیم میخواستن تعزیه ۱۰شب برگزار کنند جا نداشتن گفتم بیان هئیت ما اسم هئیت مارو هم میگن پذیرایی هم انقدر نیست هزینه اش منو صادق میدیم -😕😕😕آبرومون نره هیچی پول نداریم مراسم امام حسینه البته من چندتا سفارش کار دارم اما فکر نکنم تا دهه سوم پولش به دستم برسه وحید:تا حالاهم خود امام حسین یاری کرده از این همه هزینه نذری ها ماهم فوقش ۱۰میلیون دادیم نگران نباش نویسنده :بانو....ش دهه اول محرم به لطف خدا و نگاه امام حسین و کمک خیّرها، عالی برگزار شد ماهم خاک شیر شده بودیم امشب شب شام غریبان آقاسیدالشهداست یه بار تو یه مقتلی خوندم عصر عاشورا زمانی که همه مردای کاروان امام شهید میشن اسبها روی پیکرهای پاک شهدای کربلا تاخت و تاز میکنن تازه حرامی ها به فکر غارت کاروان امام میفتن چادرها رو به آتش میکشن و دخترک ها و زنان از ترس حرامی ها و آتش در بیابان کربلا فراری میشن 😭😭 خانم حضرت زینب از صبح عاشورا کم مصیبت ندیده بود حالا شب شام غریبان با حضرت ام کلثوم دو خواهر در بیابان کربلا دنبال بچه ها میگردن چقدر این مصیبت ها برای یه خواهر سخته چقدر برای یه خانم محجبه سخته وسط یه لشگر دشمن بره اسارت حال خانم حضرت زینب تمام بانوان متدین و مومن جهان درک میکنن دهه دوم محرم شروع شد و قرار بود تواین دهه با سارا از بی بی حضرت بگیم البته ۵روز اول مریم انجام میداد ۵روز بعد ما ساعت ۱بود به سمت خونه راه افتادم انقدر خسته بودم باهمون مانتو شلوار خوابیدم گوشیم گذاشتم سرساعت ۵ صبح برای نماز بعد نماز مثل خرس🐻خوابیدم صبح بزور گوشی و مامان بیدار شدم از اونجا که خیلی خسته بودم با آژانس رفتم هئیت 🚕 نام نویسنده:بانو....ش بالاخره شب تاسوعا شد داشتیم غذاها رو میکشیدیم تو ظرف ها که وحید صدام زد :خانم احمدی -بله برنامه شبت هست -آره صددرصد وحید :باشه بعدش شروع کرد به صدا کردن برادر عظیمی صادق جان صادق داداش یه لحظه بیا اینجا ۲۰۰-۲۵۰ظرف غذا بذارید کنار ساعت ۸:۳۰-۹ بذارید تو ماشین خانم احمدی برادرعظیمی:چشم اون طرف من به سارا :سارا لطفا کش بنداز دور غذاها سارا:پریا کار آسونتر نیست -😂😂😂😂نه نیست سارا:کوفت وحید:پریا خانم بریم دختر خاله ؟ -بله قراربود این غذاها رو ببریم یکی از روستاهای اطراف قزوین شماره سحر دوستم رو گرفتم الو سلام سحرجان خوبی؟ ما داریم میایم روستا یه ربع -بیست دیگه اونجایم سحر:باشه عزیزم منو وحید به سمت روستا رفتیم دیدیم سحر و همسرش آقاسجاد منتظر ما هستن وحید کمک آقاسجاد کرد غذاها رو خالی کردن -سحرجان بیا خواهر سحر:جانم پریا خم شدم از تو داشبورد یه پاکت دادم دستش سحر این ده میلیون برای جهیزیه اون دخترخانم سحر ببین هزارتومن از این پول هم برای من نیست همش خیّرا دادن راستی سحر دکترت چی گفت؟ -جوابم کرد پریا برای اربعین میرم کربلا اگه آقاهم جوابم کرد دیگه به بچه دارشدن فکرنمیکنم سحر وهمسرش ۷سال بود ازدواج کردن اما نمیتونن بچه داربشن حالا که میگه میخاد بره کربلا 😔😔😔😔😔 نویسنده :بانو......ش ادامه داردبسم رب الصابرین برادرا دیگ و اجاق گاز و.... بار وانت کردن بردن تحویل بدن منم با چندتا از دخترا رفتیم تمام حسینه رو جارو برقی کشیدیم مرتب کردیم شلنگ کشیدیم حیاط حسینه شستیم که برای دهه سوم تمیز باشه مرتب کردن وتحویل دادن وسایل چندساعتی طول کشید بعدش دوباره برگشتیم خونه رسیدم خونه شماره ساجده گرفتم - الو سلام ساجده عروس خانم ساجده:إه پریا اذیتم نکن دیگه -‌تسلیم ساجده اونروز خواب بودم خب بگو ببینم چی میخوای ساجده:یه نقاشی سیاه قلم از حضرت آقا عباشون هم مشخص باشه فقط هزینه دستمزد بهم بگو -برو بابا مگه من از تو دستمزد میگرم هدیه عروسیت ساجده: نه پریا محمدآقا گفته این کار براش فرق داره پس قیمتش بگو -باشه لجباز برم بوم بگیرم چندتا کار به جز نقاشی شما دارم یا علی ساجده :یاعلی مانتو و روسری سیاه پوشیدم عاشقانه چادر سر کردم به سمت مغازه وسایل نقاشی حرکت کردم نویسنده :بانو.....ش و_‌یکم ۷-۸تا بوم در ابعاد کوچک و بزرگ خریدم مدادهای مخصوص طراحی B6-B8 خریدم بومارو گذاشتم صندوق خودم سوارشدم دوتااز تابلوها مذهبی بود دوتا عاشقانه بقیه عادی
پ.ن: برای شادی ارواح مطهر شهدا ... علی الخصوص شهدای گمنام ... و شادی ارواح مادرها و پدرهای دریا دلی که در انتظار بازگشت پاره های وجودشان ... سوختند و چشم از دنیا بستند ... صلوات ... ان شاء الله به حرمت صلوات ... ادامه دهنده راه شهدا باشیم ... نه سربار اسلام ... وجودم آتش گرفته بود ... می سوختم و ضجه می زدم ... محکم علی رو توی بغل گرفته بودم ... صدای ناله های من بین سوت خمپاره ها گم می شد ... از جا بلند شدم ... بین جنازه شهدا ... علی رو روی زمین می کشیدم ... بدنم قدرت و توان نداشت ... هر قدم که علی رو می کشیدم ... محکم روی زمین می افتادم ... تمام دست و پام زخم شده بود ... دوباره بلند می شدم و سمت ماشین می کشیدمش ... آخرین بار که افتادم ... چشمم به یه مجروح افتاد ... علی رو که توی آمبولانس گذاشتم، برگشتم سراغش ... بین اون همه جنازه شهید، هنوز یه عده باقی مونده بودن ... هیچ کدوم قادر به حرکت نبودن ... تا حرکت شون می دادم... ناله درد، فضا رو پر می کرد دیگه جا نبود... مجروح ها رو روی همدیگه می گذاشتم ... با این امید ... که با اون وضع فقط تا بیمارستان زنده بمونن و زیر هم، خفه نشن ... نفس کشیدن با جراحت و خونریزی ... اون هم وقتی یکی دیگه هم روی تو افتاده باشه ... آمبولانس دیگه جا نداشت ... چند لحظه کوتاه ... ایستادم و محو علی شدم ... کشیدمش بیرون ... پیشونیش رو بوسیدم ... - برمی گردم علی جان ... برمی گردم دنبالت ... و آخرین مجروح رو گذاشتم توی آمبولانس .. آتیش برگشت سنگین تر بود ... فقط معجزه مستقیم خدا... ما رو تا بیمارستان سالم رسوند ... از ماشین پریدم پایین و دویدم توی بیمارستان تا کمک ... بیمارستان خالی شده بود ... فقط چند تا مجروح ... با همون برادر سپاهی اونجا بودن ... تا چشمش بهم افتاد با تعجب از جا پرید ... باورش نمی شد من رو زنده می دید ... مات و مبهوت بودم ... - بقیه کجان؟ ... آمبولانس پر از مجروحه ... باید خالی شون کنیم دوباره برگردم خط ... به زحمت بغضش رو کنترل کرد ... - دیگه خطی نیست خواهرم ... خط سقوط کرد ... الان اونجا دست دشمنه ... یهو حالتش جدی شد ... شما هم هر چه سریع تر سوار آمبولانس شو برو عقب ... فاصله شون تا اینجا زیاد نیست ... بیمارستان رو تخلیه کردن ... اینجا هم تا چند دقیقه دیگه سقوط می کنه ... یهو به خودم اومدم ... - علی ... علی هنوز اونجاست ... و دویدم سمت ماشین ... دوید سمتم و درحالی که فریاد می زد، روپوشم رو چنگ زد ... - می فهمی داری چه کار می کنی؟ ... بهت میگم خط سقوط کرده ... هنوز تو شوک بودم ... رفت سمت آمبولانس و در عقب رو باز کرد ... جا خورد ... سرش رو انداخت پایین و مکث کوتاهی کرد ... - خواهرم سوار شو و سریع تر برو عقب ... اگر هنوز اینجا سقوط نکرده بود ... بگو هنوز توی بیمارستان مجروح مونده... بیان دنبال مون ... من اینجا، پیششون می مونم ... سوت خمپاره ها به بیمارستان نزدیک تر می شد ... سرچرخوند و نگاهی به اطراف کرد ... - بسم الله خواهرم ... معطل نشو ... برو تا دیر نشده ... سریع سوار آمبولانس شدم ... هنوز حال خودم رو نمی فهمیدم ... - مجروح ها رو که پیاده کنم سریع برمی گردم دنبالتون ... اومد سمتم و در رو نگهداشت ... - شما نه ... اگر همه مون هم اینجا کشته بشیم ... ارزش گیر افتادن و اسارت ناموس مسلمان ... دست اون بعثی های از خدا بی خبر رو نداره ... جون میدیم ... ناموس مون رو نه ... 😭😭 یا علی گفت و ... در رو بست ... با رسیدن من به عقب ... خبر سقوط بیمارستان هم رسید ... پ.ن: شهید سید علی حسینی در سن 29 سالگی به درجه رفیع شهادت نائل آمد ... پیکر مطهر این شهید ... هرگز بازنگشت ... جهت شادی ارواح طیبه شهدا ... صلوات ... نه دلی برای برگشتن داشتم ... نه قدرتی ... همون جا توی منطقه موندم ... ده روز نشده بود، باهام تماس گرفتن ... - سریع برگردید ... موقعیت خاصی پیش اومده ... رفتم پایگاه نیرو هوایی و با پرواز انتقال مجروحین برگشتم تهران ... دل توی دلم نبود ... نغمه و اسماعیل بیرون فرودگاه... با چهره های داغون و پریشان منتظرم بودن ... انگار یکی خاک غم و درد روی صورت شون پاشیده بود ... سکوت مطلق توی ماشین حاکم بود ... دست های اسماعیل می لرزید ... لب ها و چشم های نغمه ... هر چی صبر کردم، احدی چیزی نمی گفت ... - به سلامتی ماشین خریدی آقا اسماعیل؟ - نه زن داداش ... صداش لرزید ... امانته ...
🌷بسم رب العشاق 🌷 یک ماه خورده ای از عروسی مامیگذره فردا عقد و کربلای فاطمه و علی آقاست محمد شب قبلش بهم گفت یسنا جان از علی خواستم برام کفن متبرک به حرم ارباب برام بیاره یهو اومد پایین پام نشست سرش گذشت رو پام و گفت یسنا هیچوقت نفرینم نکنیا من نمیخواستم تو وارد بازی بشی اما عشقت نذاشت عاشقت شدم با اونکه میدونم یه روزی بهم میگی نامرد اما بدون تو تنها زنی هستی که همیشه تو قلب و زندگی من هستی حلالم کن بانو محمد از چی حرف میزنی چرا باید نفرینت کنم نشستم روی زمین کنارش اشکوصورتمو میسوزوند سرشو گرفتم بالا _نامرد عاشق بودی و نگفتی؟ خیره شد تو چشمام ظاهرا اونم دلش گریه کردن میخواست.. 🌷بسم رب العشاق 🌷 بعد از اونشب هروز محمد لاغرتر و غمگین تر میشید من چندروز حس میکردم مریضم رفتم دکتر که فهمیدم مادر شدم هم خوشحال بودم هم ناراحت محمد چی اون بچه میخواد یعنی امشب قراره بریم خونه فاطمه اینا زوار دیدن تو اتاق داشتم حاضر میشدم محمد دیر اومد برای همین نشد باهم نماز بخویم صدای گریه هاش دلم آب میکرد این مرد چرا اینطوری میکنه گوشیش زنگ خورد محمد رفت تو پذیرایی سعی میکرد آروم حرف بزنه حاجی جان سر جدت این آرزو ازمن نگیر بذار قبل از مرگ طعم مدافع بودن بچشم نشستم رو تخت و زدم زیر گریه از صدای گریه ام وارد اتاق شد محمد:یسنا جان خانمم چرا گریه میکنی؟ -تو چیو از من پنهان میکنی محمد:پاشو که زائرهای امام حسین منتظرمون هستن اونشب خیلی خوش گذشت یه عالمه خندیدیم آخرشب که بلند شدیم علی آقاگفت:محمد خدا شاهده دستم به خرید نمیرفتم محمد:روز مرگم من تنها اما کاش همین کفنم بشه علی:این چه حرفیه محمد:ما بریم شب بخیر اصلا وقت نشد به فاطمه بگم داره خاله میشه هنوز به هیچ کس نگفتم حتی محمد.... 🌷بسم رب العشاق 🌷 سه روز بعد محمد برای یه دوره ۲۵روزه رفت سوریه برای سه ماه بچمونـ الان دو ماه نیمش بود و من هنوز به محمد حرفی نزدم داشتم خونه جمع میکردم که صدای زنگ در بلند شد آیفون برادشتم دیدم فاطمه -سلام خواهری بیا بالا -سلام عروس خانم فاطمه :سلام دم خروس خانم -بی ادب بی نمک بشین من این جارو جمع کنم بیام پیشت بشینم فاطمه:باشه جارو برقی گذاشتم تو اتاق خواب برگشتم -خاله خانم برات شربت زعفران بیارم ؟ فاطمه:ها چی ؟ -دو ماه نیمه خاله شدی فاطمه:من فدات بشم عزیزدل محمد آقا هم میدونه ؟ -نه غم چشماش مانع از اینه که بهش بگم فاطمه:چی بگم خوددانی از دست شما تو اون بیست پنج روز چندباری باهم حرف زدیم روز به روز صداش غمیگن تر میشد بیست پنج روز تموم شد کنار هم نشسته بودیم محمد:یسنا جان -جانم محمد:باید ازهم جدا بشیم -ها چی یعنی چی محمد محمد: آروم باش یسنا -نمیخوام نمیخوام تو گفتی عاشقمی گفتی من تنها زنمیم که تو قلبتم حرفات دورغ بود؟ آره آره فقط میخواستی خردم کنی آره آره ؟؟؟؟؟ محمد:نه به خدا نه به سیدالشهدا اومد سمتم که آرومم کنه -به من نزدیک نشو ازت متنفرم کثافت چادر سیاهم سر کردم از خونه زدم بیرون رفتم سر مزار شهید علمدار خودم انداختم سر مزارش داداش داداش دیدی سیاه بخت شدم ... بسم رب العشاق 🌷 🌷 برای طلاق حتی توافقی باید چندبار بریم دادگاه برای همین محمد اعزامشو یه ماه انداخت عقب لعنتی وقتی رفتیم دادگاه قاضی ازم پرسید خواهر شما حامله نیستی؟ چون از قانون سر در نمیاوردم گفتم نه گفت بازم باید آزمایش بدی ریحانه دختر خاله ام دقیقا تو همون آزمایشگاه کار میکرد به هزار التماس خواهش ازش خواستم تو برگه آزمایش بنویسه حامله نیستم امروز بعد از سه هفته خطبه طلاقمون جاری شد حتی یه نگاهم بهش نکردم شکستم ،خوردشدم من تمام زندگیمو امروز پای برگه طلاق سیاه کردم کاش یکی منو از این خواب وحشتناک بیدار کنه 🌷روای سوم شخص جمع یسنا روز طلاق برای اولین بار نسبت به محمد بی اعتنا بود محمدی که عاشقانه دوستش داشت اما محمد اورا نادیده گرفت و طلاقش داد فردای آن روز ساعت ۱۲شب اعزام محمد به سوریه بود با طلاق دادن همسرش همه به او پشت کرده بودن ساعت ۷صبح بود و تازه ماشین روشن کرده بود تا به مزار شهدا برود که فاطمه رو دید با دیدن فاطمه سریع از ماشین پیدا شد و باصدای خفه ای گفت برای یسنا اتفاقی افتاده؟ فاطمه در پاسخش خنده ای مسخره ای کرد و گفت :یعنی برات مهمه ؟ آقای به ظاهر مدافع حرم قبل از اینکه مدافع خاندان مولا باشی مدافع زن و بچت باش محمد با شنیدن واژه بچه چشمانش گشاد شد و گفت بچه؟ فاطمه گفت_ انقدر برات مهم نبود اما یسنا ۴ماهه حامله است فقط برای رسیدن به آرزوت بچه رو ازت پنهان کرد محمد:یسنا الان کجاست؟
در باز کردم دیدم زینب پشت دره از حجاب و صورت بدون رنگ و روغنش خیلی به دلم نشست دستشو به طرفم دراز کرد وقتی دستمو گذاشتم تو دستش از روی صمیمیت فشار داد تعارفش کردم بشینه زینب: حنانه جان بیا بشین عزیزم بعد مدتها دیدمت تا باهم حرف بزنیم -برات شربت بیارم میام زینب: شربت 😳😳😳 من روزه ام عزیزم -روزه ؟ روزه چیه ؟ زینب: هیچی عزیزم بیا بشین حنانه ببین من از بابام و داییم هیچی یادم نیست حالا از دایی بیشتر چون قبل از تولدم تو شلمچه مفقودالاثر میشن بابام که خودت میدونی مفقودالاثره حنانه ببین من نمیدونم بین تو شهدا چه قول و قراری هست اما ‌هنوز اشکا و التماساتو برای شلمچه رفتن جلوی چشممه ک ب مسئولا اصرار کردی تا بردنت دوشب پیش داییم اومد به خوابم و گفت برو به دوستت حنانه بگو ما منتظر توئیم من مات و مبهوت به حرفای زینب گوش دادم زينب:حنانه ببين الان ماه رمضونه، ماه مغفرت و رحمت چندشب دیگه شبهای قدره بهترین زمانه که برگردی به آغوش خدا اینم شماره من ..... منتظر تماست هستم زینب که رفت گوشه ذهنم فعال شد رفتم سر کمد لباسام اون آخر کمد یه چیزی بهم میگفت من اینجام دستمو بردم سمتش جنس لطیف اما مهربون چادرمو لمسش کردم سه چهار روز بود کارم شده بود چادرو بذارم جلوم و گریه کنم بعداز سه چهار روز گریه شماره زینب گرفتم -الو سلام زینب ...... -الو سلام زینب خوبی؟ زینب : سلام حنانه تویی خانمی؟ -آره عزیزم خودمم زینب: منتظر تماست بودم -🙈🙈🙈🙊🙊🙊 زینب میخام ببینمت به کمکت نیاز دارم زینب :باشه عزیزم من دارم میرم بهشت زهرا قطعه سرداران بی پلاک توام بیا اونجا ببینمت -اووووم 🙊🙊🙊 میدونی چیه زینب اینجا که میگی من اصلا نمیدونم کجاست بلد نیستم زینب:ایوای ببخشید من یادم نبود باشه حاضر شو عزیزم بیام دنبالت باهم بریم 😛😛😛 -باشه رفتم سمت کمد لباسام مرگم گرفت خدایا اینا مانتون یا بلوز آخه حنانه خاک تو سرت نکنم ✋✋ با اشک چشم و بغض گلو گوشی برداشتم زینب 😢😢 زینب : جانم عزیزم چی شده ؟ -زینب من لباس درست حسابی ندارم برای اینکه بخوام محجبه بپوشم زینب: اشکال نداره گلم بیا یه روز دیگه میریم مزارشهدا امروز میریم خرید -باشه ممنون اونروز با زینب رفتم بازار تجریش خرید من یه مانتو مناسب یه شلوار پارچه ای یه روسری بلند خریدم خریدامو کردیم اومدیم خونه من زینب بهم یاد داد چطوری روسریمو لبنانی سر کنم چادر بذارم سرم زینب رفت گفت کمک نیاز داشتم بهش زنگ بزنم دوروز گذشته بود اما من دلم بهانه شلمچه میگرفت رفتم چادر و روسریم سر کردم و آماده شدم رفتم ...... میخاستم برم پایگاه اما آدرسش یادم نبود دوباره شماره زینب گرفتم و آدرس پایگاه گرفتم رفتم تموم طول مسیر تا پایگاه دعا میکردم این پسره کتابی اونجا نباشه حقیقتا ازش خجالت میکشیدم بالاخره بعداز دوساعت رسیدم پایگاه هیچ ذکری بلد نبودم زیر لب گفتم خدایا خودت کمکم کن وارد پایگاه شدم از بدشانسی من آقای کتابی اونجا بود با بالاترین درجه استرس سلام کردم بنده خدا همینجوری مشغول بود جواب داد:سلام علیکم خواهرم بفرمایید درخدمتم -ببخشید با آقای حسینی کارداشتم سرش آورد بالا حرف بزنه ک حرفش نصفه موند زنگ زد آقای حسینی اومد وقتی ماجرا را براش گفتم گفت باید بریم پیش آقای میرزایی راوی اتوبوسمون بود آقای حسینی و .... بقیه اصلا به روم نمیاوردن من چه برخوردهای بدی باهاشون کردم باید میرفتیم مزار شهدا من و زینب و برادرش و آقای حسینی رفتیم مزار یه آقای حدود ۵۱-۵۲از دور دیدم یعنی خود آقای میرزایی بود اصلا قیافشو یادم نبود تا مارو دید بهم گفت :خانم معروفی زودتر از اینا منتظرت بودم بقیه دوستات زودتر اومدن - خودمو گول میزدم نمیخاستم وجود شهدا را باور کنم آقای میرزایی: اما شهدا ...... .. 🆔https://eitaa.com/joinchat/2649751607C2b1adaf617 🆔https://zil.ink/bettiabaei