eitaa logo
منهاج نور
153 دنبال‌کننده
1.7هزار عکس
953 ویدیو
5 فایل
ارتباط با ادمین 💐تبریک و تهنیت به مناسبت دهه کرامت 👌🏻دغدغه های بصیرتی یک دانش پژوه عبایی 📚 @betti_abaei
مشاهده در ایتا
دانلود
نوشته های ناهید گلکار: ♥️💔 فصل چهارم برگهایی که سر راهم بود رو با نوک کفشم پس می زدم ؛ حس می کردم مثل اون برگها زرد و بی روح شدم ؛ دلم می خواست برم یک جایی و یک مدت کسی رو نبینم ؛ و از این دنیای هزار رنگ فرار کنم ؛ از جلوی در خونه ی ایمان که رد می شدم یادش افتادم ؛ اون ازدواج کرد و مدت ها بود که با مادرش از اون محل رفته بودن ؛بعد  یاد سجاد افتادم و کتکی که ایمان ازش خورده بود ؛ یک لبخند تلخ روی لبم نشست ؛ هنوزم از به یاد آوردن اون خاطرات آشفته می شدم ؛راستی الان داره چیکار می کنه ؟ اسما خانم چی شد ؟ صدیق پور هنوزم به خوش گذرونی های خودش ادامه میده و موقع تقاصش نرسیده ؟ هیچ  خبری ازشون نداشتم  , وای  اگر زن اون شده بودم الان چه وضعیتی داشتم ؛ آیا زنی بودم که با خلاف ها و اختلاس های اون می ساختم ؟ اگر بچه ای داشتیم اونا هم ناراضی بودن ؟ نمی دونم ؛ نمی دونم ؛ خدایا چرا این همه کلافه شدم چرا راهم رو گم کردم ؛ فردای بچه های من چی خواهد شد ؟ از دور که خونه ی مادر جون رو دیدم مثل همیشه قلبم روشن شد ؛  پیچک هایی  روی دیوار و ساختمون که همه ی نمای اونو گرفته بودن با برگ های قرمز و زرد زیبایی خاصی به اون خونه که من توش بدنیا اومدم داده بود . زنگ زدم ؛ مدتی طول کشید که مادر جون پرسید کیه ؟ آخه بشدت زانو هاش درد می کرد و حاضر نمی شد که عملش کنیم , گفتم : قربون اون صداتون برم منم غزل ؛ در باز شد و شنیدم که گفت : من قربون تو برم خوش اومدی ؛ جلوی در منتظرم بود و آغوشش رو برام باز کرد ؛ زیر بغلشو گرفتم و بردمش بطرف  مبل کهنه ای که کنار سماورش بود و سالها  روش می نشست و گفتم : دورتون بگردم انگار رنگ رو ندارین ؛حالتون خوبه ؟ همینطور که به زحمت می نشست گفت : خوبم ؛ خوبم ؛ دیگه نمی تونم توقع داشته باشم چیزیم نباشه ؛ خدا رو شکر ؛ تو بگو چی شده که این همه رنجوری ؟ گفتم : ای خدا از دست شما مادر جون خیلی خودمو کنترل کردم که نفهمین بازم تا منو دیدین دورنم رو خوندین ؛ گفت : تو یکی یک دونه ی منی ؛ همیشه برای من دنیا یک طرف بود و تو یک طرف ؛ نور چشم منی ؛ خانمی ؛ با وقاری ؛ مهربونی ؛ گفتم : مادر جون ول کنین این حرفا رو خجالتم ندین فعلا که بریدم ؛نه از خانمی خبری هست و نه از وقار ، گفت : خدا نکنه هیچوقت این حرف رو نزن ؛ آدم های ضعیف و نادون به جای فکر کردن و دنبال راه چاره گشتن تا کیش از کشمش میشه میگن بریدیم  ؛ تو که نه نادونی نه ضعیف ؛ بگو دردت چیه مادر ؟ گفتم : شما بشین من خودم چای میریزم ؛ برای شما هم بریزم ؟ گفت : بریز با هم بخوریم ؛ گفتم : درد که نمیشه اسمش گذاشت ؛ چی بگم از راه نرسیده , گفت : از راه رسیدی خوش اومدی بگو که من کم طاقت شدم ؛ گفتم : هیچی توی راه خونه ی شما  داشتم فکر می کردم ؛به بچه هام به این وضعی که برامون درست شده ؛ من خسته ؛ علی خسته ؛ بچه ها ناراضی ، خدا ازشون نگذره که پول ما رو خوردن و یک آبم روش دیگه نتونستیم پول جمع کنیم ؛ گفت : بی پول شدی ؟چقدر  لازم داری به من بگو ؛گفتم , نه قربونتون برم مشکلم پول نیست ؛  مادرجون دیگه نمی دونم چطوری با بچه ها رفتار کنم ؛ نهایت سعی خودمو کردم ؛ کتاب خوندم ؛با روانشناس مشورت کردم ؛ باهاشون  تندی نکردم خواسته هاشون رو بر آورده کردم ؛ ولی هیچ کدوم راضی نیستن ؛ اصلا به هیچ صراطی مستقیم نمی شن ؛ چند روز پیش ؛؛؛حالا تو رو خدا ناراحت نشین پونه قرص خورده بود که خودشو بکشه ؛ حالا یا برای ترسوندن ما بوده یا واقعا دل از این دنیا کنده بود فرق نمی کنه ؛ مهم این ذهن مریضیه که داره ؛ آخه چرا با این همه تلاشی که من و علی کردیم اون باید این همه از واقعیت های زندگی دور باشه ؛ زد توی صورتشو گفت : وای خدا مرگم بده ؛ این چه کاریه این بچه کرده ؟ یا حسین ؛  الان حالش چطوره ؟ گفتم : خوبه باباش برده براش گوشی بخره ؛ من می دونم که از این به بعد اوضاع بدترم میشه ؛ دیگه چطوری می تونم اونو از آسیب هایی که توی این فضای مجازی هست در امان نگه دارم ؟ همین حالا حرفایی می زنه که مو به تنم راست میشه ؛ اعتراض نمی کنم چون می ترسم که پنهون کاری کنه ؛ الان منو محرم می دونه هر اتفاقی میفته میاد و بهم میگه ؛ پرسید مثلا چی ؟ گفتم : مثلا چند وقت پیش داشت از دوستش و کارای اون حرف می زد یک کلمه گفت که من نفهمیدم منظورش چیه , پرسیدم گفت کراش نمی دونی چیه ؟ یعنی با هم دوست احساسی شدن ؛ یا میگه یکی از دخترا تمایل به جنس خودش داره ؛ از شنیدن این حرفا دلم می خوادزار زار گریه کنم ؛ مادرجون نمی دونین چقدر سخته یک مادر از زبون دختر هفده سالش این حرفا رو بشنوه ؛ نمی دونین چه اوضاعی برام درست کرده ؛ من تا آخر دبیرستان جرات نداشتم اسم یک پسر رو به زبون بیارم چشم و گوش بسته حرف پدر و مادرم رو گوش می دادم ؛ حالا باید چشم و گوش بسته هر چی اون میگه قبول کنم ؛ نفهمیدم چی شد که از دستم در رفت ؛ اولش فکر می
نوشته های ناهید: 🙎🏻‍♀️ حالا شما نمی خواد کاری بکنین به موقعش بهتون میگم ولی نمی خوام برعلیه پسرتون کاری انجام بدین چون می ترسم بعد از این عذاب وجدان بگیرین و از من بدتون بیاد ؛ تازه فکر می کنم در مورد جهان هم همینطوریه ممکنه دوباره از من منتفر بشه ؛ ولی چاره ای ندارم و اونو و عمید باید کمکم کنن ؛ جهان گفت : برات مهم نیست من ازت منتفر بشم ؟ گفتم : چرا به خدا دلم نمی خواد ؛ ما تازه با هم خوب شدیم من دوستت دارم و وقتی به این موضوع فکر می کنم دلم می گیره اما راهیه که انتخاب کردم می خوام تا آخرش برم ؛ سرشو انداخت پایین و یک نفس عمیق کشید و گفت : نه من هیچ وقت از تو منتفر نبودم ؛ نمی دونم اینو از کجا در آوردی ولی وقتی میگم باهاتم یعنی باهاتم و به خاطر کاری که می خوام بکنم تو رو مقصر نمی دونم منم مثل تو انتخاب کردم فکر می کنم مادرم همینطوره ؛ درسته مادر ؟ مادر گفت : آره منم دیگه کشیدن این بار سنگین برام امکان نداره همیشه و در هر حالی خودمو سرزنش می کردم که چرا دست روی دست گذاشتم تا کار به اینجا بکشه ؛ حالا دیگه پا پس نمی کشم ؛ گفتم : مادر شما می تونین چند دست از لباس های ماهدخت و مامانم رو بهم قرض بدین ؟ گفت : چرا نمیشه اصلا میدم برای خودت باشه من می خوام چیکار؟ دسته ی گل بار آوردم خودم با بی عرضگی پر پر شون کردم ؛ حالا لباس شون به چه دردم می خوره ؛ نتونستم از اول جلوی ننجون وایسم و اونم مطابق میل خودش خونه ی منو اداره می کرد ؛ حالا می خوام سرمو بلند کنم سری که یک عمره جلوی خودم و خدای خودم پایین بود ؛ نه از عبادتم چیزی می فهمیدم و نه دعا به درگاه خدا همش فکر می کردم راه خدا رو نرفتم و اون ازم رو برگردونده برای همین شهدخت رو هم ازم گرفت ؛ تو هر چی لازم داری به من بگو اگر پولی هم می خوای هر چی باشه در اختیارت می زارم ؛ گفتم : راستش اگر پول باشه که خیلی بهتر می تونم نقشه ام رو عملی کنم ؛ لطفا وقتش که شد شما با آقام حرف بزن و راضیش کن ؛ من دارم برنامه ریزی می کنم؛ تا بعد از امتحانات من مجبوریم همین طور موش و گربه بازی کنیم ؛ فکر می کنم بعدش همه ی ما آزاد میشیم دیگه نه ترسی از عباس خانلری داریم و نه ترسی از افشای حقیقت ؛ جهان گفت : اقلا بگو از چه راهی می خوای این کارو بکنی ؟ از جام بلند شدم و گفتم میرم براتون تخمه بیارم ؛ بی خودی سعی نکن از زیر زبون من حرف بکشی نمیگم ؛ جهان به شوخی گفت : از بس سرتق و خود رای هستی و دوتایی خندیدم ؛ نمی دونم چی شد که حرف عوض شد و من و جهان با هم می گفتیم و می خندیدم آخه از ته دلم از دیدن اون دونفر خوشحال بودم ؛ با وجود غم سنگینی که توی صورت و چشم مادر بود و دلش نمی خواست توی شوخی ها و خنده های منو جهان شرکت کنه گاهی لبخند می زد و تظاهر می کرد که اونم با ما همراهه ؛ روز بعد امتحان ریاضی داشتم و از جهان اشکال های ریاضیم رو پرسیدم اونم با حوصله ای که هیچوقت ازش سراغ نداشتم نشست کنارم و یکی یکی برام توضیح داد و مادر یک بالش گذاشت و کنار بخاری دراز کشید و خوابش برد . اونشب آقام با دست پر اومد خونه ؛ غیر از بوی کباب و ریحون و گوجه ای که لای روزنامه بسته بود و بوش فضا رو پر کرد و همه ی ما رو به اشتها آورد؛ بساط ناشتایی هم خریده بود عسل و سرشیر و پنیر تازه ؛ و با چه ذوقی سفره پهن کردم و همه با اشتها شروع کردیم به خوردن کباب ؛ مخصوصا من که مدتی بود از غذا افتاده بودم ؛ فکر می کنم اون شب بهترین شام عمرم رو خوردم و بعد از مدتها چاشنی اون کباب شوخی های آقام بود که نمی دونم می خواست هر چی بیشتر منو خوشحال کنه یا مهمون نوازی ؛ به هر حال صدای خنده های ما فضای اون خونه ی غمزده رو عوض کرد . و بالاخره جای جهان و آقام رو توی یکی از اتاق های ایوون انداختیم و من ومادر کنار هم نزدیگ بخاری خوابیدیم ؛ و تا وقتی خوابم برد اون منو بغل کرده بود و نوازش می کرد .نوازشی که واقعا بهش احتیاج داشتم وبهم آرامش خاصی می داد ؛ صبح با تابش اولین اشعه های خورشید بیدار شدم ؛ هنوز حتی مادر خواب بود؛ از عشقی که به بودن اونو و جهان داشتم از چا پریدم و آهسته سماور روشن کردم ؛ پاورچین پاورچین از خونه بیرون رفتم تا نون تازه بگیرم ؛دیگه من بزرگ شده بودم و تنها زندگی کردن با آقام برام کافی نبود حالا زندگیم از اون حالت خسته کننده و کسل بار بیرون اومده بود .و من از خوشحالی روی پام بند نبودم ؛ احساساتی که در اون سن برای من خیلی عادی بود که با اندک چیزی غمگین و به کوچکترین دلخوشی شاد بشم . قرار بود مادر و جهان اون روز رو هم خونه ی ما بمونن و شب برگردن خونه شون که دکتر باور کنه که اونا رفتن قم برای زیارت ؛ وقتی برگشتم مادر و آقام بیدار شده بودن ولی جهان از اتاق بیرون نیومده بود ؛ سفره رو پهن کردم سه تایی نشستیم سر سفره ؛ فورا یک چای شیرین کردم و دو تا لقمه خوردم و بلند شدم و گفت
نوشته های ناهید:   🟢⚪️ قلبم چنان تند میزد که نفسم داشت بند میومد و در حالیکه من با تمام وجودم می خواستم حرفای اونا رو بشنوم در اتاق بسته شد ؛ صدای نریمان رو می شنیدم ولی برام مفهموم نبود ؛ برگشتم و شالیزار رو دیدم که جلوی در آشپزخونه داره بهم نگاه می کنه ؛ خب صورت خوشی نداشت که ببینه گوش ایستادم تازه مطمئن نبودم که برای خود شیرینی به خانم نگه ؛ با حال بدی که داشتم رفتم به اتاقم و در رو بستم و دستم رو گذاشتم روی صورتم و نشستم روی زمین و گفتم : خدایا چرا من نباید یک روز خوش داشته باشم ؟ هنوز قلبم بشدت تند می زد و دوباره در یک بلاتکلیفی و اضطراب برای خودم گریه کردم ؛ مرحله ای از زندگی رو می گذروندم که برام هیچ ثابتی نداشت و هر لحظه منتظر یک اتفاق بودم که زندگیم تعییر کنه ؛ مثل اینکه دیگه داشتم به اون وضع عادت می کردم ؛ تا قبل از فوت آقاجونم همه چیز خیلی عادی و روی یک روال ثابت می گذشت ؛ هر روز اون میرفت سرکار و غروب با دستی پرو لبی خندون و تنی خسته بر می گشت ؛ دوتا چای می خورد و از اون به بعد بساط خنده و شوخی توی خونه ی ما پهن می شد ؛کارای خونه رو سعادت خانم و رجب انجام می دادن و غذا های خوشمزه همیشه برای همه ی افراد دو خانواده آماده بود؛ با اینکه طوبی جانم از زبونش نمی افتاد ؛ من و گلرو سوگلی پدرمون بودیم و جز خوشی کردن و توقع داشتن از دیگران چیزی یاد نگرفته بودیم ؛ و حالا دنیا برای من وارونه شده بود نه دیگه توی خونه ی خودمون آرامش داشتم و نه جایی که دست تقدیر منو با خودش آورده بود ؛ هر زمان که می خواستم خودمو با شرایط وفق بدم یک اتفاقی میفتاد که متزلزل می شدم و خودمو متعلق به هیچ کجا نمی دونستم ؛ از پاسخی که نریمان ممکن بود به خانم داده باشه هم هراس داشتم در این صورت دیگه این عمارت هم جای من نبود ؛ در حالیکه حالا دلم نمی خواست از اونجا برم تا مقداری پول پس انداز کنم و کار طراحی جواهر رو یاد بگیرم ؛ در عین حال از بحثی که خانم با نریمان کرد اصلا خوشم نیومده بود ؛ دلم نمی خواست که اونا برای زندگی من تصمیم بگیرن ؛ کاش جواب نریمان رو می شنیدم ؛ با اینکه حتم داشتم و قبلا در این مورد با هم حرف زده بودیم ولی بازم شک و تردید به جونم افتاده بود که نکنه نریمان نسبت به من نظری داشته باشه ؛ و من ساده دل باورم شده بود که اون دوست و همدرد منه ؛ با خودم فکر کردم ,پریماه نباید به کسی اعتماد کنی مردم ممکنه دروغ بگن و بخوان گولت بزنن از این به بعد بهش نزدیک نمیشی اگر اعتراض کرد رگ و راست بگو که دلت نمی خواد ؛ من از اون یحیی که اون همه ادعا می کرد دوستم داره چه خیری دیدم که از این غریبه ها ببینم ؛ نه دیگه نمی خوام باهاش دوست باشم همون بهتر که غم و غصه ی خودمو توی دلم نگه دارم ؛ از جام بلند شدم و رفتم روی تخت نشستم و اشک رو پاک کرد و زیر لب گفتم : اگر این کارو بکنم که نمیشه ازش طراحی یاد بگیرم ؛ نه پریماه این کارو نکن تو تصمیم داری یک حرفه ای یاد بگیری که ازش پول در بیاری صبر کن تا همه چیز رو یاد بگیری و زندگیت روی یک روال مشخص بندازی ؛ تو نباید به روی خودت بیاری تا وقتی که این کارو یاد بگیری اونوقت از اینجا برو ؛اصلا چیزی نشده ؛ فکر کن نشنیدی ؛ شایدم خانم همینطوری این حرف رو زد ؛ و شایدم نریمان بهش گفته که ما دست دوستی دادیم و صلاح منو می خواد ؛ خدایا کاش می دونستم نریمان در جواب خانم چی گفته اونوقت بهتر می تونستم تصمیم بگیرم ؛ هر چی صبر کردم اونا از اتاق بیرون نیومدن ؛ رفتم دست و صورتم رو شستم تا معلوم نشه که گریه کردم ؛ و به کمک شالیزار میز شام رو آماده کردم ؛ و زدم به در و گفتم خانم ؟ خانم ؟ شام آماده اس بکشم ؟ سهیلا خانم در رو باز کرد و گفت : آره عزیزم دستت درد نکنه تو چرا؟ شالیزار می کشه ما هم الان میایم ؛ خانم از توی اتاق صدا زد پریماه ؟ من کی قرص هامو خوردم ؟ گفتم : الان وقتش نیست بعد از شام خودم بهتون میدم ؛ و رفتم به طرف آشپزخونه که صدای نریمان رو از پشت سرم شنیدم که گفت :پریماه ؟ تموم کردی ؟ بدون اینکه برگردم گفتم : نه ؛ کار داشتم ؛ بلند تر گفت : کار تو همینه ؛ نه توی آشپزخونه کار کردن ؛ شالیزار هست تو باید روی طرح ها کار کنی ؛ نشنیده گرفتم و رفتم کمک کردم غذا ها رو کشیدیم و بردیم سر سفره ؛ اونا با هم حرف می زدن و من چند لقمه با بی اشتهایی خوردم و بلند شدم ؛ و رفتم نشستم پشت میز و شروع کردم به کشیدن ؛ هر سه ی اونا متوجه شده بودن که اوقاتم تلخه ؛ ولی به روی خودشون نیاوردن ؛
تمام مناطق پابرهنه میگشتم و فقط از شهدا کربلا میخواستم ❤️کم کم به قسمتهای اصلی و عاشقانه داستان نزدیک میشویم ❤️ نام نویسنده:بانو....ش به فائزه سادات زنگ زدم گفتم به خاطر اینکه دستمون خالیه نمیتونم باهاشون برم کربلا دلم گرفته بود😞چرا اخه چرا قسمت نمیشه یعنی اقا دلش ازم گرفته😭 ۵روز بعد از اون فائزه سادات و زینب دوستم که من بهش میگم جوجه و رقیه و زهراسادات راهی کربلا اونا رفتن دل منو باخودشون بردن کربلا😭😭😭 هرروز یکیشون زنگ میزد بهم و با امام حسین و حضرت عباس حرف میزدم میتونستم چله نشین خونه بشم غم و غصه بخورم اما فقط باعث غصه و خجالت زدگی پدر و مادرم میشدم روزها از پس هم میگذشتن بچه ها از کربلا برگشتن چندروز بعداز برگشتن بچه ها منشی فرمانده سپاه بهم زنگ زد و گفت فردا ساعت ۱۰صبح بیاید سپاه جلسه داریم وارد سپاه شدیم باز این گوشی داغون هاوی منو گرفتن خخخخ خوبه أپل 🍎 نیست والا بخدا فرمانده ناحیمون از راهیان نور گفتن من مسئول خواهران بودم عظیمی مسئول برادران بودن خدایا عجب بدبختیم من خیلی از این بشر خوشم میاد همه جا مارو باهم میندازن جلسه که تموم شد رفتم پیش سرهنگ رفیعی سرهنگ رفیعی از دوستان پدر آقای عظیمی بود -سرهنگ رفیعی چرا آخه همیشه ما دوتا رو باهم مسئول میکنید سرهنگ رفیعی:چون هردوتون غده یک دنده لجبازید -خیلی ممنون 😕 قانعم کرد😑 ۱۰اسفند راهی جنوب شدیم کلا ۶نفربودیم ۳خانم ۳تا آقا به همه دوستام گفته بودم که اومدن جنوب حتما بهم خبر بدن سهمیه استان ما ۵۵تا مدرسه و پادگان شهید مسعودیان بود زمان اعزام ما دقیقا برابر شد با هفتیم روز شهادت شهید حجت اسدی اولین طلبه شهیدمدافع حرم استان قزوین ۱۱اسفند ساعت ۷صبح رسیدیم خرمشهر تا ساعت ۹مثلا استراحت کردیم بعد ۹تا ۱۲شب به تمام مدارسی که سهمیه استان ما بود سرزدیم و محیط و امنیت و.... فردا هم قراره بریم یه سر به مناطق سر بزنیم نام نویسنده :بانو....ش یکم روزهای راهیان نور عالی بود دیگه کم کم داشتیم به آخرین روزهای خادمی نزدیک میشودیم تو حسینه طلاییه درحال جمع کردم وسایل بودم که زینب صدام کرد پریا بیا گوشیت خودشو کشت از نردبون اومدم پایین -بله بفرمایید سلام ببخشید خانم پریا احمدی ؟ -بله خودم هستم ببخشیدشما؟ *حسینی هستم از جامعة الزهرای قم مزاحمتون میشم -بله درخدمتم *حقیقتا خانم احمدی یه خبر خیلی خوب دارم براتون مقاله برسی وهابیت شما برنده کربلا شده شما و دوستتون هردو 😳😳😳😳 صداها برام گنگ شد جا و مکان فراموش کردم 😶😶😶 با زانو افتادم زمین فقط اشک میریختم نمیتونستم حرف بزنم ****************************** رواے صادق عظیمے با صدای افتادن چیزی همه دست از کار کشیدیم وقتی سرم برگردوندنم دیدم خانم احمدی افتاده زمین با سرعت خودمو بهش رسوندم خانم صادقی دوستش زودتر از من بهش رسید صداش میکرد و تکونش میداد پریا پریا چی شد، تا بهشون رسیدم نگرانیم چندبرابر شد از مشهد این دختر ذهنم رو درگیر خودش کرده سریع رو به یکی از خواهرا گفتم یه لیوان آب بیارید لطفا لطفا دوستشون خانم نورمحمدی هم صدا کنید خانم صادقی :داشت با تلفن حرف میزد یهو اینطوری شد -باشه آرامشتون حفظ کنید خانم نورمحمدی که رسید _وای پریا چی شد لیوان آب دادم دستش و گفتم این آب بپاچید تو صورتش خانم صادقی(زینب جوجه) چند تا زد تو صورتش گوشی تلفن خانم احمدی برداشتم و گفتم الو *ببخشید من داشتم با خانم احمدی حرف میزدم -ببخشید شوکه شدن میشه به بنده بگید چی شده؟ *شما؟ هول شدم ناخودآگاه گفتم همسرشونم 😐 (وای این چی بود گفتی اخه😳😳😳) *بهتون تبریک میگم خانمتون برنده کربلا شده 😯😯😯 نام نویسنده:بانو....ش دوم یه ربع بیست دقیقه ای طول کشید تا از شوک خارج بشم همش میرفتم تو فکر باخودم میگفتم یعنی اقا طلبیده منو بااین فکرا اشک مهمونه چشمام میشد😭 بعداز اون که از شوک خارج شدم محدثه (نورمحمدی)و جوجه (صادقی) دورم رو گرفتن و گفتن اون لحظه تو غش کردی عظیمی گوشیت برداشت گفت شوهرته اولش شوکه شدم ولی خودمو جمع کردم گفتم -بنده خدا خب نگران بوده فقط همین من اونو خیلی وقته میشناسم اصلا به ازدواج فکرنمیکنه تمام عشق فکرش دفاع از حرمه محدثه و جوجه: رفتی خونش عروسش شدی بهت میگم عشقش کجا بود -پاشید جمع کنید خودتونو سه چهارروز آخر سفر همش با اشکای من نگهای نگران عظیمی ،محدثه و جوجه گذشت با قطار برگشتیم تمام راه برگشت سرم به شیشه چسبیده بودم اشک میریختم محدثه دستش رو گذاشت روی دستم گفت پریا میری خونه میری کربلا دیگه خوشبحالته مطمئن باش شهدا واسطه شدند -میترسم خانوادم نزارن محدثه :توکل کن به خدا و پیغمبر
-اوهوم یسنا تو به آینده زندگیت هم فکر کردی؟ یسنا:آره فعلا میخوام حوزه تموم کنم -ازدواج چی ؟ یسنا:نمیدونم ولی بالاخره باید ازدواج کنم پس یسنا جان گوش کن وخوب به حرفهام گوش بده یسنا:چشم -آقا مرتضی بخاطر تو برگشت برای اینکه حالت یه ذره بهتر بشه حالا ببین یسنا نه بخاطر کمکش اما دارم تورو برای برادرشوهرم خواستگاری میکنم یسنا:ها -چشمات اونجوری نکن بیا بریمـ الان محمد بیدار میشه علی هم خونه نیست مادر و آقامرتضی دیونه میکنه یسنا:نه توبرو من میخوام فکر کنم -باشه فعلا عزیزم 🔺راوی یسنا از فاطمه جدا شدم شروع کردم به قدم زدن تو مزارشهدا خدایا این چه قسمتیه که من دارم چرا باید محمدی که دوسش دارم بره حالا مرتضی بیاد سرراهم رفتم سر مزار شهید علمدار داداشی خودت کمکم کن تا یه تصمیم درست بگیرم کمکم کن شهدا خودتون کمکم کنید غرق در افکارم بودم که یهو صدای اذان منو به خودم آورد .. 🌷بسم رب العشاق 🌷 امروز حدود دوهفته از خواستگاری آقامرتضی از من میگذره دیشب به فاطمه گفتم امروز میخوام جواب خواستگاری بدم رفتار فاطمه خیلی جالب بود وقتی پیام دادم گفتم فاطمهـ جان فردا میایی مزار جواب خواستگاری بدم؟ فاطمه :با داداش بیام ؟ -هرجور دوست داری ؟ فاطمه:یسنا خیلی نامردی یه جوری نمیگی ما بدونیم جواب چیه جلوی آینه قدی اتاقم یه روسری سرخابی به صورت لبنانی سر کردم مانتوی کرم پوشیدم چادر لبنانیم سرکردم وارد پذیرایی شدم مادر من دارم میرم بااجازه مادر:یسنا مطمئنی از جوابت ؟ -آره مادر مطمئنم شاید الان ۱۹ساله باشم ولی خیلی بیشتر از شما حتی سختی کشیدم دعاکنم مادر:ان شاالله خوشبخت میشی عزیزم -مادر من رفتم یاعلی مادر:یاعلی یه ماشین گرفتم برای مزار شهدا وقتی رسیدم دیدم آقامرتضی و فاطمه اومدن با دیدن من از ماشین پیدا شدن مرتضی سربه زیر سلام داد منم سر به زیر گفتم سلام فاطمه :یسنا جان ما آماده ایم جوابت بشنویم ‌-من میخوام با خود آقامرتضی حرف بزنم فاطمه:باشه عزیزم با مرتضی به سمت مزار شهید علمدار رفتیم آقامرتضی من جوابم مثبته اما آقامرتضی: اما چی -زندگی بایه زن بیوه خیلی سخته جواب فامیل و ..... چی میخواید بدید مرتضی:این چه حرفیه گناه نمیکنیم که میخوایم ازدواج کنیم؟ اگه دوست داشته باشید عروسی میگیریم اگهـ نه میریم کربلا -نه نیاز به عروسی نیست مرتضی :باشه چشم امشب به مادر میگم تماس بگیرن منزلتون 📎ادامهـ دارد... 🆔https://eitaa.com/joinchat/2649751607C2b1adaf617 🆔https://zil.ink/bettiabaei
مسئول اردوگاه و مسئول اتوبوس ما اجازه ندادن من برم برای خادمی هرچقدرم گریه کردم التماس کردم گفتن نه که نه من بقیه مناطق را با اشک و گریه سپری کردم از جنوب که برگشتیم زمان آزمون ورودی حوزه اعلام شد ۱۵اردیبهشت برای همین شدیدا مشغول خوندن دروس دبیرستان بودم بالاخره روز آزمون رسید با استرس تمام تو جلسه حاضر شدم گویا جواب این آزمون ۱۵شهریور و اعلام جواب آزمون پرسش پاسخ اول شهریور بود آزمون دادیم و از اونور اعلام شد باید برای بسیج ویژه شدن آزمون بدیم آزمون اواسط خرداد بود و اعلام جواب یک هفته بعد روز آزمون بسیج بالاخره رسید مثل آزمون طلبگی اصلا استرس نداشتم روز اعلام جواب رسید بسیجی ویژه نشده بود 😛😛😌😌 اما جزو گردان بسیج شده بودم ☺️☺️ برام زیاد مهم نبود خسته و کوفته از پایگاه برگشتم بهمون گفتن از روز شنبه دوره های آموزشیمون شروع میشه این دوروز خوبه دیگه خونم پیش مامان اینا تو فکرش بودم که یهو گوشیم زنگ خورد -الو سلام زینب جان زینب :سلام حنانه گلم حنانه من با یه سری از بچه ها میریم جمکران توام میای؟ -جدی ؟ میشه منم بیام ؟ زینب : آره عزیزم آقا طلبیدتت اگه میای فردا بیام دنبالت ؟ -آره حتما ممنونم عزیزم به یادم بودی زینب :‌ آقا طلبیدتت من چیکاره ام؟ -مرسی از ذوق تا صبح خوابم نبرد بعدازنماز صبح حاضر شدم رفتم ی چای بخورم که بابام گفت : کله سحر کجامیری؟ -مسجد جمکران بابا:این امل بازی های تو کی تموم میشه ما راحت بشیم نیم ساعت نشد زینب اومد بابا: برو چهارتا امل منتظرتن -خداحافظ با ماشین شخصی رفتیم مستقیم رفتیم جمکران مسجدی که مکانش توسط خود امام زمان(عج) تعیین شده بود شیخ حسن جمکرانی تو حیاط مسجد با بچه ها نشستیم رو به روی گنبد -آقا خیلی دوستت دارم آقا هنوز یادمه تو شلمچه روتونو ازم برگردوندید میشه الان نگاهم کنید همیشه زیر نگاهتون باشم اون دوروز عالی بود تو راه برگشت رفتیم مزارشهدای قم سرمزار شهید معماری و شهید صالحی یکیشون مادرشو شفا داده بود و دیگری از بهشت اومده بود و زیر کارنامه دخترشو امضا کرده بود شهید مهدی زین الدین هم که گل سرسبدشون بود فرمانده لشگر ۱۷علی بن ابی طالب اون روز عالی بود واقعا باید برگردیم و فردا کلاسام شروع میشه تایم شروع کلاسها ۸صبح بود اما من باید ۶:۳۰ -۷صبح از خونه میزدم بیرون تا ب موقع برسم با خط واحد رفتم پایگاه بعد از نیم ساعت تا چهل پنج دقیقه بعد یه آقای پاسدار مسنی اومدن و شروع کردن به حرف زدن بسم رب الشهدا خواهرای بزرگوار دوره ای که قراره بگذرونید دوره مقدماتی آموزش گردان ثارالله می باشد زمان دوره یک هفته است در این دوره بزرگواران کار با اسلحه و رزمایش و رزم شب را اموزش میبینین خانم رفیعی اعلام کنید لطفا خواهران سوار اتوبوس ها بشن درسته با خانواده ام اختلاف سلیقه و عقیده داشتم اما خانواده ام بودن زنگ زدم بهشون اطلاع دادم نیستم و دوره ام یه هفته طول میکشه وای شبا با بچه ها واقعا مثل جنازه میشدیم 😀😀😱😱😱 شب سوم هشت شب اعلام کردن امشب رزم شب غرغرای من شروع شد إ مگه ما پسریم رزم شب چه صیغه ایه آخه اما خیلی باحال بود 😁😁😁 فرداش رزمایش بود مثلا بمباران هوایی شده بود مانورش خیلی ترسناک بود وای به حال واقعیش اون یه هفته با همه سختی هاش عالی بود فهمیدم ما واقعا مدیون شهدایم مراسم اختتامیه با روایتگری حاج حسین یکتا تموم شد عالی بود وقتی برگشتم خونه دیدم هیچکس خونه نیست ساعت ۱۰شبه 😐😐😐یعنی کجا رفتن یه برگه رو در اتاقم بود دست خط پدرم بود نوشته بود رفته بودن پارتی 😔😔 وارد اتاقم شدم چند تا از عکسای حاج ابراهیم همت تو اتاقم زده بودم روسریم باز کردم زدم به چوب لباسی داخل کمد نشستم رو تخت روبروی عکس با اشک گفتم داداش هوای خانوادمو داشته باش دست اونام را هم بگیر از گناه نجاتشون بده ساعتم کوک کردم رو ساعت ۲:۳۰برای نماز شب هرزمانی دلم میگرفت نمازشب میخوندم دلم هوای شلمچه ،طلائیه و حاج ابراهیم همت کرده بود زیارت عاشورا خوندم بعدش خوابیدم ساعت دونیم از جیغای ساعت پاشدم برای نماز برای وضو که رفتم فهمیدم هنوز خانواده ام برنگشتن 😔😔 وضو گرفتم برگشتم اتاقم قامت نماز شب بستم بنظرمن حال هوای آدم با نماز شب عوض میشه بعد نماز همون جا کنار سجاده دراز کشیدم خوابم برد خواب دیدم تو طلائیه ام روضه بود انگار زینب برام دست تکون داد: حنانه حنانه بیا اینجا رفتم نشستم کنارش آروم گفتم: چ خبره؟ زینب: حضرت آقا(رهبر)دارن میان طلائیه بچه ها میگن حاج ابراهیم همت و حاج ابراهیم هادی هم قراره بیان