eitaa logo
منهاج نور
152 دنبال‌کننده
1.7هزار عکس
940 ویدیو
5 فایل
ارتباط با ادمین 💐تبریک و تهنیت به مناسبت دهه کرامت 👌🏻دغدغه های بصیرتی یک دانش پژوه عبایی 📚 @betti_abaei
مشاهده در ایتا
دانلود
نيروي کمکي نيامد. توپخانه هم حمايــت نکرد. همه نيروها به عقب آمدند. شب بود که به هتل رسيديم. آقا سيد را ديدم. درد شديدي داشت. اما تا مرا ديد با لبخندي بر لب گفت: خســته نباشي دلاور، بعد مکثي کرد و با تعجب گفت: کو!؟ بچه ها هم در كنار ما جمع شــده بودند. نفس عميقي کشيدم و چيزي نگفتم. قطرات اشــک از چشمانم سرازير شد. ســيد منتظر جواب بود. اين را از چهره نگرانش مي فهميدم. كسي باور نمي كرد كه شاهرخ ديگر در بين ما نباشد. خيلي ازبچه ها بلندبلند گريه مي کردند. سيد را هم براي مداوا فرستاديم بيمارستان. روز بعد يکي از دوستانم که راديو تلويزيون عراق را زيرنظر داشت؛ سراغ من آمد. نگران و با تعجب گفت: شهيد شده؟! گفتم: چطورمگه؟! گفت: الان عراقيها تصوير جنازه ی يک شــهيد رو پخش کردند. بدنش پر از تير و ترکش و غرق در خون بود. ســربازاي عراقي هم در کنار پيکرش از خوشــحالي هلهله مي کردند. گوينــده عراقي هم مي گفت: ما ، جلاد حکومت ايران را کشتيم! ديگــر نتوانســتم تحمل كنم. گريه امانــم نمي داد. نميدانســتم بايد چه کار کنم. بچه هاي گروه پيشــرو، هم مثل من بودند. انگار پدر از دســت داده بودند. هيچکس نمي توانســت جاي خالي او را پر کند. شــاهرخ خيلي خوب بچه هاي گروه را مديريت مي کرد و حالا! دوســتم پرســيد: چرا پيکرش را نياورديد؟ گفتم: کســي آنجــا نبود. من هم نمي توانستم وزن او را تحمل کنم. عراقيها هم خيلي نزديک بودند. ٭٭٭ مدتي بعد، نيروهاي عراقي از دشــت هاي اطراف آبادان عقب نشــيني کردند. به همراه يکي از نيروها ، به سمت جاده خاكي رفتيم. من دقيق مي دانستم که شاهرخ کجا شــهيد شده. ســريع به آنجا رفتيم. خاكريز نعل اســبي را پيدا كردم. نفربر سوخته هم ســرجايش بود. با خوشحالي شروع به جستجو كرديم. اما خبري از پيكر شــاهرخ نبود. تمام آن اطراف را گشــتيم. تنها چيزي که پيدا شد کاپشن شاهرخ بود. داخل همه چاله ها را گشتيم. حتي آن اطراف را کنديم ولي ! دوستم گفت: شايد اشتباه ميکني گفتم: نه من مطمئنم، دقيقاًهمينجا بود. بعد بادســت اشاره کردم و گفتم: آنطرف هم ســنگر بعدي بود که يک نفر در آنجا شهيد شد. به سراغ آن سنگر رفتيم. پيکر آرپي جي زن شهيد، داخل سنگر بود. پس از كلي جستجو، خسته شديم و در گوشه اي نشستيم. يادش از ذهنم خارج نمي شــد. فراموش نمي کنم يکبار خيلي جدي براي ما صحبت کرد. ميگفت: اگر فکر آدم درست بشه، رفتارش هم درست ميشه. بعد هم، از گذشته ی خودش گفت، ازاينکه امام ، چگونه با قدرت ايمان، فکر امثال او را درســت کرده و در نتيجه رفتارشان تغيير کرده. اثري از پيکر شــاهرخ نيافتيم. او، شهيد شده بود. شهيد گمنام. از خدا خواسته بود همه را پاک كند. همه ی گذشــته اش را. مي خواســت چيزي از او نماند. نه اسم. نه شهرت . نه قبر.. و مزار و نه هيچ چيز ديگر. امــا ياد او ، زنده اســت. ياد او نه، فقط در دل دوســتان، بلكــه در قلوب تمامي ايرانيان زنده اســت. او مزار دارد. مزار او به وســعت همه ی خاک هاي سرزمين ايران است. او، مرد ميدان عمل بود او سرباز اسلام بود. او مريد امام بود. شاهرخ مطيع بي چون و چراي ولايت بود و اينان ، تا ابد زنده اند.🇮🇷 چند روزي از شــهادت شــاهرخ گذشــت. جلوي در مقر ايستاده بودم. یک خودروی نظامي جلوي در ايســتاد و يک پيرزن پياده شــد. راننده كه از بچه هاي ســپاه بود گفت: اين مــادر از تهران اومده، قبلا هم ســاکن آبادان بوده. ميگه پسرم تو گروه فدائيان اسلامه ببين ميتوني کمکش کنی. ًجلو رفتم. باادب سلام کردم و گفتم: من همه بچه ها را مي شناسم. اسم پسرت چيه تا صداش کنم. پيرزن خوشحال شد و گفت: ميتوني رو صدا کني. َسرم يکدفعه داغ شد. نميدانســتم چه بگويم. آوردمش داخل و گفتم فعلا بنشينيد اينجا، رفته جلو، هنوز برنگشته عصــر بود که برادر کيان پور( برادر شــاهرخ که از اعضاي گروه بود و چند روز قبل مجروح شده بود) از بيمارستان مرخص شد. يک روز آنجا بودند. بعد هم مادرش را با خودش به تهران برد. قبــل از رفتن، مــادرش مي گفت: چند روز پيش خيلي نگران شــاهرخ بودم. همان شــب خواب ديدم که در بياباني نشسته ام و گريه مي کنم. شاهرخ آمد. با ادب دستم را گرفت و گفت: مادر چرا نشستي پاشو بريم. گفتم: پسرم کجائي، نمي گي اين مادر پير دلش برا پســرش تنگ ميشه؟ مرا کنار يک رودخانه ی زيبا و بزرگ‌ برد. گفت: همين جا بنشين