ناصر کاسه بشقابي، اصغر ننه ليلا،
حسين وحدت، حبيب دولابي
(همه اين
افراد به جرم همکاري با ساواک و کشتار مردم، بعد از انقلاب اعدام شدند) و
چند تا ديگه از گنده لات هاي شرق و جنوب شرق تهران دعوت شده بودند،
#شاهرخ هم بود.
هر کدام از اينها با چند تا از نوچه هاشون آمده بود.
من هم
همراه شاهرخ بودم.
جلسه که شروع شد نماينده ی #ساواک تهران گفت:
چند روزي هست که در
تهران شاهد اعتصاب و #تظاهرات هستيم.
خواهش ما از شما و آدمهاتون اينه
که ما رو کمک کنيد.
توي تظاهرات ها شما جلوي مردم رو بگيريد، مردم رو
بزنيد.
ما هم از شما همه گونه حمايت مي کنيم.
#پول به اندازه کافي در اختيار شما خواهيم گذاشت.
#جوايز خوبي هم از طرف
اعلي حضرت به شما تقديم خواهد شد.
جلسه که تمام شد، همه از تعداد نوچه ها و آدمهاشون ميگفتن و پول ميگرفتن،
اما #شاهرخ گفت: بايد فکر کنم،
بعداً خبر مي دم.
بعد هم به من گفت: الان
اوایل محرم، مردم عزادار امام حسين(ع) هستند.
من بعد از عاشورا خبر ميدم.
#شاهرخ_حرانقلاب
#حر
ببينيد رفقا، ما اينهمه به خاطر امام حســين(ع) به ســر و سينه خودمان ميزنيم، از
آنطــرف فرزند اين مولاي مــا، يعني آقاي خميني را گرفته انــد.
بدون دليل هم
تبعيدش کرده اند. اما ما هيچ کاري نميکنيم.
مگرايشان چه گفته، اين سيد ميگويد:
شاه نبايد پول مملکت را اينقدر صرف
عياشي و جشن و خوش گذراني کند. ميگويد اسلام در خطر است.
ميگويد
نبايد به اســرائيل کمک کرد.
شــما ببينيد از پول مملکت اسلامي ما به اسرائيلي
که کشورهاي اسلامي را اشغال کرده کمک ميشود.
به جاي بهادادن به اسلام
واقعي، شــخصي را نخســت وزير کرده اند که مذهبش بهائي است.
واقعاً آقاي
خميني راست گفته که
اسلام در خطراست.
اينهــا صحبتهائي بود که حاج ســيد علينقــي تهراني درعصرعاشــورا براي ما
ميگفت، بعد ادامه داد:
نور ايمان را ببينيد، اين آقاي خميني بدون هيچ چيزي و فقط با توکل برخدا، با
يک عبا و لباس ســاده به مبارزه پرداخته، اما شاه خائن با اين همه تانک و توپ
از پس او برنميآيد.
#شــاهرخ که ســاکت و آرام به ســخنان حاج آقا گوش ميکرد وارد بحث شد.
#شاهرخ_حرانقلاب
#اردستانی
🆔https://eitaa.com/joinchat/2649751607C2b1adaf617
🆔https://zil.ink/bettiabaei
خالکوبي کرده بود.
روي آن هم نوشته بود:
خميني، فدايت شوم
٭٭٭
اوايل بهمن بود، با بچه هاي مســجد ســوار برموتورها شــديم.
همه به دنبال
شــاهرخ حرکت کرديم.
اطراف بلوار کشــاورز رفتيم.
جلوي يک رســتوران
ايستاديم، رستوران تعطيل بود و کسي آنجا نبود.
ِ
شــاهرخ گفت: من ميدونم اينجا کجاست. صاحبش يه يهودي صهيونيست،
که الان ترســيده و رفته اســرائيل،
اينجا اسمش رســتورانه ؛ اما خيلي از دختراي
مسلمون همين جا بي آبرو شدند.
پشت اين سالن محل دانس و قمار و... است.
بعد سنگي را برداشت. محکم پرت کرد که و شيشه ی ورودي را شکست.
از يکي
ازبچه هــاهم کوکتل مولوتوف را گرفت وبه داخل پرت کرد.
بعد هم ســوار
موتورها شديم و سراغ کاباره ها رفتيم.
آن شب تا صبح بيشتر کاباره ها و دانسينگ هاي تهران را آتش زديم.
در همان ايام پيروزي انقلاب شاهد بودم که #شاهرخ خيلي تغيير کرده،
نمازش
را اول وقت و در مسجد ميخواند، رفقايش هم تغيير کرده بود.
٭٭٭
نيمه هاي شب بود. ديدم وارد خانه شد. لباسهايش خوني بود.
مادر با عصبانيت
رفت جلو و گفت: معلوم هست کجائي ،
آخه تا کي ميخواي با مامورها درگير
بشي،
اين کارها به تو چه ربطي داره..
يکدفعه ميگيرن و اعدامت مي کنن پسر!
نشســت روي پله ی ورودي و گفــت:
اتفاقاً خيلي ربــط داره،
ما از طرف خدا
مســئوليم!
ما با کســي درگير شــديم که جلوي قرآن واسلام ،ايســتاده،
بعد به
ما گفت: شــما ايمانتون ضعيفه، شــما يا به خاطر بهشــت، يا ترس از جهنم نماز
ميخوني، اما راه درست اينه که ،
همه ی کارهات براي خدا باشه!!
مادر گفت: به به ، داري ما رو نصيحت ميکني،
اين حرفاي قشــنگو از کجا
ياد گرفتي!؟
خودش هم خنده اش گرفته بود.
گفت: حاج آقا ، تو مسجد ميگفت.
٭٭٭
در روزهاي بهمن ماه ، شــور و حال انقلابي مردم بيشــتر شــده بود.
شاهرخ با
انســاني که تا چند ماه قبل ميشــناختيم بسيار متفاوت شده بود.
هر شب مسجد
بود.
ماشــين پيکانش را فروخت و خرج بچه هاي مســجد و هزينه هاي انقلاب
کرد!
#شاهرخ_حرانقلاب
#اردستانی
🆔https://eitaa.com/joinchat/2649751607C2b1adaf617
🆔https://zil.ink/bettiabaei
شــب بود كه آقاي طالقاني (رئيس سابق فدراســيون کشتي) با شاهرخ تماس
گرفت.
ايشــان وقتــي فهميد که شــاهرخ، به نيروهاي انقلابي پيوســته بســيار
خوشحال شد.
بعد هم گفت:
آقاي خميني تا چند روز ديگر برميگردند.
براي
گروه انتظامات، به شما و دوستانتان احتياج داريم.
روز دوازدهم بهمن #شــاهرخ و اعضاي گروه مســجد، به عنوان انتظامات در
جلوي درب فرودگاه مستقر شده بودند،
با خبر ورود هواپيماي امام (ره)، #شاهرخ
ازبچه ها جدا شد.
به سرعت داخل فرودگاه رفت.
عشق به حضرت امام او را به
سالن محل حضور ايشان رساند.
لحظاتي بعد ، حضرت امام، وارد ســالن فرودگاه شد،
اشک تمام چهره ی شاهرخ
را گرفته بود.
#شــاهرخ، آنقدر به دنبال امام رفت؛ تا بالاخره ازنزديک ،ايشــان را
ملاقات کرد و توانســت دست حضرت امام را ببوسد.
آن روز با بچه ها تا بهشت
زهرا سلام الله علیها رفتيم.
در ايام دهه فجر شاهرخ را کمتر ميديديم. بيشتربه دنبال مسائل انقلاب بود.
روز بيســت و دو بهمن ديدم سواربر يک جيپ نظامي جلوي مسجد آمد.
يک
اســلحه ويک قبضه کلت همراهش بود.
شــورو حال عجيبي داشــت.
هرروز
براي ديدار امام به مدرسه ی رفاه مي رفت.
#شاهرخ_حرانقلاب
#کمیته
چند روزي از پيروزي انقلاب گذشته بود.
نيروي نظامي و انتظامي وجود
نداشت.
كميته هاي انقلاب اسلامي حلال مشكلات مردم شده بود.
هر شب
تا صبح نگهباني مي داديم.
خبر رسيد كه يكي از افراد شرور قبل از انقلاب، با
اسلحه ، در محله ی نارمک، تردد دارد.
دو نفر از بچه ها در تعقيب او بودند.
اما موفق نشدند.
ساعتي بعد ديدم آقائي با
هيكل بسيار درشت ، وارد دفتر كميته ی مسجد احمديه شد.
موهاي فر خورده و بلند قد و هيكل بسيار درشتي داشت.
بعد هم با صدائي
خشن گفت:
دنبال من بوديد!؟ با تعجب پرسيدم شما؟!
گفت: شاهرخ ضرغام هستم.
بعد هم اسلحه خودش را محكم گذاشت روي
ميز.
يكدفعه صداي مهيبي آمد. گلوله اي از دهانه اسلحه خارج شد!
همه ترسيده بودند.
بيشتر از همه ، خود #شاهرخ، رنگش پريده بود.
دست وپايش
مي لرزيد.
بعد با خجالت گفت: به خدا منظوري نداشتم.
اسلحه ام۳- خيلي
حساسه.
خدارحم كرد. گلوله به كسي نخورد.
پرسيدم: اين اسلحه رو از كجا آوردي؟
گفت: من عضو كميته منطقه يازده هستم.
اطراف خيابان پيروزي
#شاهرخ_حرانقلاب
من هم كمي فكر كردم و گفتم:
اين آقا رو، فعلا بازداشت كنيد تا بفرستيم كميته ی مركز، اونجا معلوم مي شه.
بيشتر بچه ها مي ترسيدند.
هيچكس راضي نمي شد او را به كميته ی مركز منتقل
كند.
مي گفتند دوست و رفيق زياد داره ممكنه به ما حمله کنند.
ساعتي بعد با ماشين خودم به همراه دو نفر ديگر حركت كرديم.
جلوي درب
كميته مركز ، دو نفر از رفقا را ديدم.
سلام وعليک كرديم.
نگاهي به شاهرخ
كردند و گفتند:
اين كيه!؟
عجب هيكلي داره! چشماش رو ببند. زود ببرش تو
كه آقاي خلخالي منتظر اينهاست.
رنگ چهره ی شاهرخ پريده بود.
دستاش مي لرزيد. التماس مي كرد و مي گفت:
آقا تو رو خدا بگو من هيچ كاري نكردم.
شما تحقيق كنيد.
به خدا من انقلابي ام.
رفتيم طبقه دوم.
طوري كه كسي متوجه نشود به بازپرس گفتم: قيافه اش غلط
اندازه. اما كار خاصي نكرده. فقط اسلحه داشته و بچه ها تعقيبش كردند.
عصر فردا در محل كميته نشسته بودم. سرم توي كار خودم بود.
يكي از در وارد
شد. بلافاصله پشت ميز من آمد.
مرا بغل كرد و شروع كرد بوسيدن!
همينطور
هم مي گفت: آقا خيلي نوكرتم. غلامتم، خيلي مردي،هر كاري بگي مي كنم.
درست حدس زدم. شاهرخ بود.
گفتم: چه خبره مگه چي شده!؟
گفت: مسئول كميته از شما خيلي تعريف كرد. بعد هم به خاطر شما من رو
آزاد كرد.
آقا از امروز من نيروي شما هستم.
هر كاري بخواي مي كنم.
هر چي
بخواي سه سوته حاضره!
شاهرخ از همان روز عضو كميته ی ناحيه پنج شد.
هر شب با موتور بزرگ و چهار
سيلندر خودش گشت زني مي كرد.
بعضي مواقع هم با ماشين جیپ خودش
گشت مي زد.
جالب بود كه مرتب ماشين او عوض مي شد.
بعدها فهميديم كه
نگهبان پادگان خيلي از #شاهرخ حساب مي بره.
براي همين شاهرخ چند روز
يكبار ماشين خودش رو عوض مي كرد!
#شاهرخ_حرانقلاب
#اردستانی
🆔https://eitaa.com/joinchat/2649751607C2b1adaf617
🆔https://zil.ink/bettiabaei
من هم كمي فكر كردم و گفتم:
اين آقا رو، فعلا بازداشت كنيد تا بفرستيم كميته ی مركز، اونجا معلوم مي شه.
بيشتر بچه ها مي ترسيدند.
هيچكس راضي نمي شد او را به كميته ی مركز منتقل
كند.
مي گفتند دوست و رفيق زياد داره ممكنه به ما حمله کنند.
ساعتي بعد با ماشين خودم به همراه دو نفر ديگر حركت كرديم.
جلوي درب
كميته مركز ، دو نفر از رفقا را ديدم.
سلام وعليک كرديم.
نگاهي به شاهرخ
كردند و گفتند:
اين كيه!؟
عجب هيكلي داره! چشماش رو ببند. زود ببرش تو
كه آقاي خلخالي منتظر اينهاست.
رنگ چهره ی شاهرخ پريده بود.
دستاش مي لرزيد. التماس مي كرد و مي گفت:
آقا تو رو خدا بگو من هيچ كاري نكردم.
شما تحقيق كنيد.
به خدا من انقلابي ام.
رفتيم طبقه دوم.
طوري كه كسي متوجه نشود به بازپرس گفتم: قيافه اش غلط
اندازه. اما كار خاصي نكرده. فقط اسلحه داشته و بچه ها تعقيبش كردند.
عصر فردا در محل كميته نشسته بودم. سرم توي كار خودم بود.
يكي از در وارد
شد. بلافاصله پشت ميز من آمد.
مرا بغل كرد و شروع كرد بوسيدن!
همينطور
هم مي گفت: آقا خيلي نوكرتم. غلامتم، خيلي مردي،هر كاري بگي مي كنم.
درست حدس زدم. شاهرخ بود.
گفتم: چه خبره مگه چي شده!؟
گفت: مسئول كميته از شما خيلي تعريف كرد. بعد هم به خاطر شما من رو
آزاد كرد.
آقا از امروز من نيروي شما هستم.
هر كاري بخواي مي كنم.
هر چي
بخواي سه سوته حاضره!
شاهرخ از همان روز عضو كميته ی ناحيه پنج شد.
هر شب با موتور بزرگ و چهار
سيلندر خودش گشت زني مي كرد.
بعضي مواقع هم با ماشين جیپ خودش
گشت مي زد.
جالب بود كه مرتب ماشين او عوض مي شد.
بعدها فهميديم كه
نگهبان پادگان خيلي از #شاهرخ حساب مي بره.
براي همين شاهرخ چند روز
يكبار ماشين خودش رو عوض مي كرد!
#شاهرخ_حرانقلاب
داخل مسجد دور هم نشسته بوديم.
حاج آقا جلالي سرپرست کميته مشغول
صحبت با شاهرخ بود.
حاج آقا به يکي ازبچه هاي مذهبي گفته بود که احکام
نماز جماعت و روزه را به شاهرخ آموزش دهد.
حرف از احکام و... بود.
يکدفعه شاهرخ با همان زبان عاميانه خودش گفت:
حاج آقا بگذريم ازاين حرفا!
يه ماشين برا شما ديدم خيلي عالي!
آخرين مدل،
شورلت اصل آمريکائي،
توي پادگانه، مي خوام بيارم براي شما ولي رنگش
تعريفي نداره!!
شنيده بودم که نگهبان هاي پادگان هم از شاهرخ حساب مي برند.
ولي فکر نمي
کردم تا اينقدر!
حاج آقا گفت: بس کن اين حرفا رو،
شما دنبال کار خودت باش.
دقت کن
نمازهات رو صحيح بخوني.
شاهرخ دوباره خيلي جدي گفت:
راستي با مسئول
پادگان هماهنگ کردم.
مي خوام يه تانک بيارم برا مسجد!!
همه با هم خنديديم و با خنده جلسه ما تمام شد.
عصر روز بعد جلوي مسجداحمديه ايستاده بودم.
با چند نفر از بچه هاي کميته
مشغول صحبت بودم.
صداي عجيبي از سمت خيابان اصلي آمد.
ِ
به رفقا گفتم: صداي چيه؟!
يکي ازبچه ها گفت: من مطمئنم، اين صداي تانکه
با تعجب دويديم به طرف خيابان، حدس او درست بود. يک دستگاه تانک جلو آمد و
نبش خيابان مسجد توقف کرد.
با تعجب به تانک نگاه مي کرديم.
در برجک تانک باز شد.
شاهرخ سرش را بيرون آورد.
با خنده براي ما دست
تکان مي داد. بعد گفت: جاش خوبه؟! نمي دانستم چه بگويم.
من هم مثل ديگر
بچه ها فقط مي خنديدم!
يک هفته دردسر داشتيم.
بالاخره تانک را به پادگان برگردانديم. هرکسي اين
ماجرا را مي شنيد مي خنديد.
اما شاهرخ بود ديگر،
هر کاري که مي گفت بايد
انجام مي داد.
#شاهرخ_حرانقلاب
#ولایت_فقیه
چند نفر از رفقاي قبل از انقلاب را جذب کميته کرده بود.
آخر شــب جلوي
مســجد مشغول صحبت بودند. يکي ازآنها پرسيد: شاهرخ، اين که ميگن همه
بايد مطيع امام باشن، ياهمين ولايت فقيه، تو اينو قبول داري!؟
آخه مگه ميشه
پيرمرد هشتاد ساله، کشور رو اداره کنه!؟
ِ
شــاهرخ کمي فکر کــرد و باهمان زبان عاميانه خــودش گفت:
ببين، ما قبل
از انقــلاب هر جا ميرفتيم،
هر کاري ميخواســتيم بکنيــم، چون من رو قبول
داشتيد، روي حرف من حرفي نميزديد، درسته؟
آنها هم با تكان دادن سر، تائيد
کردند.
بعــد ادامه داد: هــر جائي احتياج داره؛ يه نفر حرف آخر رو بزنه، کســي هم
روي حــرف اون حرفــي نزنه.
حــالا اين حرف آخررو، تو مملکت ما، کســي
ميزنه که عالم ِ دين، بنده ی واقعي خداست، خدا هم پشت و پناه ايشونه.
بعد مکثي کرد و گفت: به نظرت، غير از خدا کســي ميتونســت شاه رو از
مملکت بيرون کنه،
پس همين نشــون ميده که پشــتيبان ولايت فقيه، خداست.
ماهم بايد به دنبال امام عزيزمون باشــيم. درثاني ولي فقيه کار اجرائي نميکنه
بلکه بيشتر نظارت ميکنه
اين اســتدلال هاي او، هر چند ســاده و با بيان خاص خودش بود؛
اماهمه ی آنها،
قبول کردند.
#شاهرخ_حرانقلاب
#اردستانی
🆔https://eitaa.com/joinchat/2649751607C2b1adaf617
🆔https://zil.ink/bettiabaei
چند روزي از پيروزي انقلاب گذشت. #شــاهرخ نشسته بود مقابل تلويزيون،
ســخنراني حضرت امام در حال پخش بود. داشــتم از کنارش رد ميشــدم که
يکدفعه ديدم اشــک تمام صورتش را پر کرده. باتعجب گفتم:
شاهرخ، داري
گريه ميکني!؟
بادســت اشکهايش را پاک کرد و گفت: امام، بزرگترين لطف خدا در حق
ماســت.
ما حالا حالاها مونده که بفهميم رهبر خوب چه نعمت بزرگيه،
من که
حاضرم جونم رو براي اين آقا فدا کنم.
#شاهرخ_حرانقلاب
مدتي بعد، خانه اي مصادره اي را براي ســکونت در اختيار #شاهرخ گذاشتند.
بعد گفتند: چون خانه نداريد، مي توانيد براي دريافت #زمين، مراجعه نمائيد.
يک قطعه زمين در شــمال منطقــه تهرانپارس به ما تعلق گرفت.
اما #شــاهرخ
گفت:
خيلي ازمردم با داشتن چندين فرزند هنوز زمين نگرفته اند.
من راضي به
گرفتن اين زمين نيستم.
يك روز پيرمردي را ديد که نتوانســته بود زمين دريافت کند.
آمد خانه. ســند
زمين را برداشــت و بــا خودش بُرد.
ســند را تحويل پيرمــرد داد و گفت:
اين
هديه اي از طرف حضرت امام است.
مدتي بعد خانه مصادره اي را هم تحويل داد.
گفته بودند براي يک مقر نظامي
احتياج داريم.
دوباره برگشــتيم به مستاجري،
اما اصلا ناراحت نبود.
گفتم: پس
چرا قطعه زمين را تحويل دادي؟
گفت: ما که براي خانه و زمين انقلاب نکرديم، هدف ما اسلام بود.
خدا اگر
بخواهد، صاحب خانه هم مي شويم.
#شاهرخ_حرانقلاب
در درگيري هاي مســلحانه اي که پيش مي آمد، باز هم شاهرخ جلوتر از بقيه
بود.
يک بار يکي ازمســئولين کميته ، به شاهرخ گفت:
چرا شما د ردرگيري هاي
مسلحانه سنگر نمي گيري، مگر دوره آموزشي سربازي نرفته اي
#شــاهرخ هم گفت:
خدارو شــکر، من براي شاه ســربازي نکردم.
من سرباز
فراري بودم.
کســي هم جرات نداشت منو بگيره، حالا هم با افتخار ميگم که؛
من سرباز خميني ام
شــاهرخ مطيع بي چون و چراي ولايت بود.
وقتي امام(ره) پيام مي داد لحظه
اي درنگ نمي کرد.
مي گفت: امام دســتور داده؛ بايد اجرا شود.
مي گفت: من
نوکر امام هستم.
آقا دستور بده هر کاري باشه انجام مي دم.
بهترين مثال آن هم،
ماجراي #کردستان بود.
#شاهرخ_حرانقلاب
#کردستان
درگيري گروه هاي سياســي ادامه دارد.
فضاي متشــنج تابستان پنجاه و هشت
تهران آرام نشــده.
اما مشــکل ديگري بوجود آمد.
درگيــري با ضدانقلاب در
منطقه ی #گنبد.
شاهرخ يک دســتگاه اتوبوس، تحويل گرفت.
با هماهنگي کميته،
بچه هاي مســجد را به آن منطقه اعزام کرد.
بــا پايان درگيري ها حدود دو هفته
بعد، بازگشتند.
خسته از ماجراي گنبد بوديم.
اما خبر رسيد #کردستان به #آشوب کشيده شده.
گروهي از کردها ، از طرف #صدام، مســلح شدند.
آنها مرداد پنجاه و هشت، تمام
شهرهاي کردستان را به صحنه ی درگيري تبديل کردند..
امام ، پيامي صادر کرد:
" به ياري رزمندگان در کردستان برويد...
شاهرخ ديگر ســر از پا نميشناخت.
با چند نفر از دوستانش که راننده بودند؛
صحبت کرد.
ســاعت ســه عصر(يکســاعت پس ازپيام امام) شاهرخ با يک
دستگاه اتوبوس ماکروس، درمقابل مسجد ايستاد.
بعد هم داد مي زد: کردستان،
بيا بالا، کردستان!!!
آمدم جلو و گفتم: آخه آدم ، اينطوري نيرو مي بره برا جنگ!!
صبر کن شــب
بچه ها مي يان،
ازبين اونها انتخــاب ميکنيم.
گفت: من نميتونم صبرکنم.
امام
پيام داده، ما هم بايد زود بريم اونجا.
ساعت چهار عصر ماشين پر شد.
همه، از بچه هاي کميته و مسجد بودند.
چند
ماشين سواري هم همراه ما آمدند.
با چندين قبضه اسلحه و نارنجک، حرکت کرديم.
بيشتر راه ها بسته بود.
ازمسير کرمانشاه به سمت #قصر_شيرين رفتيم.
درآنجا با
فرماندهي به نام #محســن چريک آشنا شديم.
ازآنجا به کردستان رفتيم.
در سه
راهي پاوه ،با برادر #ســيد_مجتبي_هاشمي، ازمسئولين کميته ی خيابان شاهپور تهران
آشنا شديم.
او هم با نيروهايش به آنجا آمده بود.
آقاي شجاعي، يکي از نيروهاي
آموزش ديده و از افسران قبل از انقلاب بود؛ که به همراه ما آمده بود.
اين مناطق را
خوب مي شناخت.
او بسياري از فنون نبرد در کوهستان را به بچه ها آموزش مي داد.
بعد از پيام امام ، نيروي زيادي از مناطق مختلف کشــور ، راهي کردســتان شده
بود.
در سه راهي #پاوه اعلام شد كه؛
پاوه به اندازه كافي نيرو دارد. شما به سمت
#سنندج برويد.
نيروي ما تقريباً هفتادنفربود.
فرمانده پادگان سنندج وقتي بچه هاي ما را ديد
گفت: ضد انقلاب به ارتفاعات شاه نشين حمله كرده.
پاسگاه مرزي"برار عزيز" را نيز تصرف كرده.
شــما اگر ميتوانيد به آن ســمت برويد.
بعد مکثي کرد و
ادامه داد:
فرمانده شما كيه؟!
ما هم كه فرماندهي نداشــتيم به همديگر نگاه ميكرديم.
بلافاصله من گفتم:
آقاي شاهرخ ضرغام فرمانده ماست.
هيكل وقيافه شاهرخ، چيزي از يک فرمانده،
كم نداشــت.
بچه ها هم او را دوست داشــتند.
اما شاهرخ زد به دستم و گفت:
چي ميگي؟! من فقط مي تونم تيراندازي کنم. من كه فرماندهي بلد نيستم.
گفتم: من قبل انقلاب ، همــه اين دوره ها رو گذراندم. كمكت مي كنم.
ديگر
بچه ها، هم ،حرف مرا تائيد كردند.
بالاخره #شاهرخ فرمانده ی ما شد!
#شاهرخ_حرانقلاب
#اردستانی
🆔https://eitaa.com/joinchat/2649751607C2b1adaf617
🆔https://zil.ink/bettiabaei
و ســنگرهاي ما را بمباران کرد.
من در کنار #شــاهرخ نشسته بودم، درآن حجم
آتش، بسياري ازنيروها از ترس به زمين چسبيده بودند.
ازترس، زبان ما هم بند
آمده بود.
بايد ميرفتيم جلو، ولي همه وحشت زده بودند.
#صادق که از دوستان شاهرخ بود از جا بلند شد.
پيراهن عربي بلندي هم بر تن
داشــت.
يکدفعه شروع به خواندن و رقصيدن کرد.
صادق باآن لباس عربي بالا
و پائين ميرفت.
بچه ها همه ميخنديدند.
روحيه ی بچه ها برگشــت.
#شــاهرخ داد
زد:
دارن فرار ميکنن بريم دنبالشــون،
همه از ســنگرها بيرون رفتيم و دويديم
سمت دشمن.
نبرد ذوالفقاري ، تا صبح فردا ادامه داشــت.
دشــمن با برجا گذاشــتن بيش از
ســيصد کشــته مجبور به عقب نشيني شــد.
چون راه فرار هم نداشــتند، تعداد
زيادي هم اسير شدند.
رشادت هاي شاهرخ و بچه هاي گروه او را هرگز فراموش
نمي کنم.
آنها از هيچ چيزي نمي ترسيدند.
صبح وقتي براي بچه هاي گروهش غذا آورديم، همه سير بودند.
پرسيدم: چرا
غذا نميخوريد!
شاهرخ باخنده گفت:
ما که نميتونستيم معطل شما بشيم.
اين
برادراي عراقي توي کوله پشتي هاشون پر از موادغذائي بود. ما هم خورديم!
با بچه ها مشــغول پاکسازي منطقه و روســتاهاي اطراف بوديم.
يکدفعه ديدم
درياقلــي ، همان که اولين بار خبر حمله دشــمن را آورده بود؛ مجروح شــده اما
جراحتش سطحي بود.
سيد مجتبي هم به ديدنش آمد و از او تشکر کرد.
دو روز بعد، منافقين به نيروهاي عراقي اطلاع دادند ؛ کسي که نقشه شما را در
حمله به آبادان از بين برده #درياقلي است.
نزديك ظهربود كه عراقي ها محل کار
او را بمباران کردند.
درياقلي به شدت مجروح شد. براي مداوا فرستاديمش تهران
درياقلي کســي را نداشت.
مي گفتند قبل از انقلاب زندگي خوبي هم نداشته
؛ اما بعدها توبه کرده.
چند روز بعد، #درياقلي در تهران به علت شدت جراحات به
#شهادت رسيد.
او در قطعه ۲۴ بهشت زهرا(س) در کنار ديگر شهدا آرميد.
ســيد ميگفت: درياقلي با دوچرخه اش آبــادان را نجات داد.
او اگر زندگي
خوب نداشت، اما عاقبت به خير شد و مرگش شهادت بود.
#شاهرخ_حرانقلاب
#كله_پاچه
مرتب مي گفت: من نمي دونم، بايد هر طور شده کله پاچه پيداکني!
گفتم: آخه آقا شــاهرخ تو اين آبادان محاصره شده، غذا هم درست ، پيدا نمي
شه ؛ چه برسه به کله پاچه!؟
بالاخره با کمک يکي از آشــپزها کله پاچه فراهم شــد.
گذاشتم داخل يک
قابلمــه، بعد هم بردم مقرّ شــاهرخ و نيروهاش.
فکر کردم قصد خوشــگذراني
و خوردن کله پاچه دارند.
اما شــاهرخ رفت ســراغ چهار اسيري که صبح همان
روز گرفته بودند.
آنها را آورد و روي زمين نشــاند.
يکي ازبچه هاي عرب را هم براي ترجمه
آورد.
بعد شروع به صحبت کرد:
خبر داريد ديروز فرمانده يکي از گروهان هاي شــما اسير شد.
اسراي عراقي
با علامت ســر، تائيد کردند. بعد ادامه داد:
شــما متجاوزيد. شــما به ايران حمله
کرديد. ما هراسيري را بگيريم مي
کشيم و مي خوريم!!
مترجم هم خيلي تعجب کرده بود.
اما ســريع ترجمه مي کرد.
هر چهار اسير
عراقي، ترســيده بودند و گريه مي کردند.
مــن و چند نفر ديگر ، از دور نگاه مي
کرديم و مي خنديديم.
شاهرخ بلافاصله به سمت قابلمه کله پاچه رفت. بعد هم زبان کله را درآورد.
جلوي اســرا آمد و گفت: فکر مي کنيد شــوخي مي کنــم؟!
اين چيه!؟ جلوي
صورت هر چهار نفرشان گرفت.
ترس سربازان عراقي بيشتر شده بود. مرتب ناله
مي کردند.
شاهرخ ادامه داد: اين زبان فرمانده ی شماست!! زبان ، مي فهميد؛ زبان!!
زبان خودش را هم بيرون آورد و نشانشــان داد. بعد بدون مقدمه گفت:
شما
بايد بخوريدش!
من و بچــه هاي ديگه مرده بوديم از خنده ،
براي همين رفتيم پشــت ســنگر.
شــاهرخ مي خواست به زور، زبان را به خورد آنها بدهد.
وقتي حسابي ترسيدند
؛ خودش آن را خورد!
بعد رفته بود سراغ چشم کله و حسابي آنها را ترسانده بود.
ســاعتي بعد درکمال تعجب هر چهار اســيرعراقي را آزاد کرد.
البته يکي از
آنهاکه افسر بعثي بود را بيشتر اذيت کرد.
بعد هم بقيه کله پاچه را داغ کردند و
با رفقا تا آخرش را خوردند.
آخر شــب ديدم تنها، درگوشه اي نشسته.
رفتم و کنارش نشستم.
بعد پرسيدم :
آقا شاهرخ يک سوال دارم؛
اين کله پاچه، ترسوندن عراقي ها، آزاد کردنشون!؟
براي چي اين کارها رو کردي؟!
شــاهرخ خنده تلخي کرد.
بعد از چند لحظه ســکوت گفــت: ببين يک ماه
و نيم از جنگ گذشــته، دشــمن هم ازما نمي ترســه، مي دونه ما قدرت نظامي
نداريم. نيروي نفوذي دشــمن هم خيلي زياده. چند روز پيش اسراي عراقي را
فرســتاديم عقب،
جالب اين بود که نيروهاي نفوذي دشمن اسرا رو از ما تحويل
گرفتند.
بعدهم اونها رو آزاد کردند.
ما بايد يه ترسي تو دل نيروهاي دشمن مي
انداختيــم.
اونها نبايد جرات حمله پيدا کنند.
مطمئن باش قضيه کله پاچه خيلي
سريع بين نيروهاي دشمن پخش مي شه!
#شاهرخ_حرانقلاب
#دعا
براي دريافت آذوقه رفتم اهواز.
رســيدم به استانداري. سراغ دكتر چمران را
گرفتم. گفتند: داخل جلسه هســتند.
لحظاتي بعد، درب ساختمان باز شد.
دكتر
چمران به همراه اعضاي جلســه بيرون آمدند.
ســيد مجتبي هاشــمي و شاهرخ
و بــرادر ارومي( ازمعاونين ســيد بود كه در حمله به حجاج در ســال ۶۶ به
شهادت رسيد) پشت سر دكتر بودند.
جلو رفتم و سلام كردم. شاهرخ را هم ازقبل مي شناختم.
يكي ازرفقا من را
به شاهرخ معرفي كرد و گفت: آقا سيد ازبچه هاي محل هستند.
شاهرخ دوباره
برگشت و من را در آغوش گرفت و گفت: مخلص همه سادات هم هستيم.
كمي با هم صحبت كرديم. بعد گفت:
ســيد، ما، تو ذوالفقاري هســتيم.
وقت
كردي ، يه سر به ما بزن.
من هم گفتم: ما تو منطقه ی دبحردان هستيم ؛ شما بيا اونجا
،خوشحال مي شــيم.
گفت: چشم به خاطر بچه هاي پيغمبر هم كه شده مي يام.
چند روز بعد در سنگرهاي خط مقدم نشسته بودم.
يك جيپ نظامي از دور به ســمت ما مي آمد.
كاملا در تيررس بود.
خيلي ترسيدم. اما با سلامتي به خط ما
ًرسيد.
با تعجب ديدم شاهرخ با چند نفر از دوستانش آمده.
خيلي خوشحال شدم.
بعدازكمي صحبت كردن مرا از بچه ها جدا كرد و گفت:
سيد ، يه خواهشي از شما دارم.
با تعجب پرسيدم: چي شده!! هرچي بخواي نوكرتم. سريع رديف ميكنم.
كمــي مكث كــرد و با صدائي بغض آلــود گفت: مي خوام بــرام دعا كني.
تعجب من بيشــتر شد.
منتظر هر حرفي بودم به جز، اين!
دوباره گفت: تو سيدي
مادر شــما حضرت زهراست (س)!
خدا ، دعاي شما رو زودتر قبول مي كنه. دعا
كن من عاقبت به خيربشم!
كمي نگاهش كردم و گفتم:
شــما همين كه الان تو جبهه هستي يعني عاقبت
به خير شــدي!
گفت: نه ســيد جون. خيلي ها مي يان اينجا و هيچ تغييري نمي
كنند.
خدا بايد دســت ما رو بگيره.
بعد مكثي كرد و ادامه داد: براي من عاقبت
به خيري اينه كه شــهيد بشــم.
من مي ترسم كه شــهادت رو از دست بدم.
شما
حتماً براي من دعا كن.
٭٭٭
ايســتاده بودم كنار سنگر و دور شدن جيپ #شــاهرخ را نگاه مي كردم.
واقعاً
نفس مســيحائي امام با او چه كرده بود.
آن شاهرخي كه من مي شناختم كجا.. و
اين سردار رشيد اسلام كجا!
#شاهرخ_حرانقلاب
#روزهای_آخر
نيمه شب بود. وارد مقر نيروها، در هتل شدم.
همه بچه ها بيدار و نگران بودند.
با
تعجب پرسيدم: چي شده؟!
يکي از رفقا گفت: سيد مجتبي چند ساعت پيش، رفته
شناسائي و هنوز نيامده.
الان راديوي عراق اعلام کرده که ما سيد مجتبي هاشمي
را به اسارت گرفتيم.
پاهايم سست شد. زدم توي سرم. فكر همه چيز رامي كرديم
؛ الا اسارت سيد!
با ناراحتي گفتم: تنهارفته بود؟
ادامه داد: نه، شاهرخ باهاش بوده
نمي دانســتم چي بگم، خيلي حالم گرفته شــد. رفتم در گوشه اي نشستم.
ياد
خاطراتي که با آنها داشــتم لحظه اي از ذهنم خارج نمي شد.
نمي توانستم جلوي
گريه ام را بگيرم.
ساعتي بعد از فرط خستگي با چشماني اشک آلود خوابم برد.
هنوز ساعتي نگذشته بود که با سر و صداي بچه ها بيدار شدم.
به جلوي درب
هتــل نــگاه کردم. تعداد زيــادي ازبچه ها، در ورودي هتل جمع شــده بودند و
#صلوات مي فرستادند.
درميــان بچه ها ســيد و در کنار او شــاهرخ را ديــدم!
اول فکر کردم خواب
مي بينــم. اما خــواب نبود. از جا پريدم و به سمتشــان رفتم. همــه ی بچه ها با آنها
رو بوسي مي کردند.
يکــي از بچه ها گفت:
آقا ســيد، شــما که مــا رو نصف جون كــردي، مگه
شــما اسيرنشده بوديد؟!
آخه عراقي ها سر شــب اعلام كردند که شما رو اسير
گرفتند.
شاهرخ پريد تو حرفش و گفت: چي ميگي!؟
ما دو تا اسير هم از اونها
گرفتيم.
سيد مجتبي هم به شوخي گفت:
ما رو گرفتند و بردند توي مقرشان، بعد هم
دو تا افســر عراقي را به عنوان کادو به ما دادند و برگشــتيم.
بعد ازيک ساعت
شوخي و خنده به اتاقها رفتيم و خوابيديم.
#شاهرخ_حرانقلاب
صبح فردا جلســه اي برگزار شد.
نقشه هائي که سيد آورده بود؛ همگي بررسي
شد.
با فرماندهي ارتش و دفترفرماندهي كل قوا، درمنطقه آبادان هماهنگي لازم
صورت گرفت.
قرار شــد درغروب روز شانزده آذر نيروهاي فدائيان اسلام با
عبورازخطوط مقدم نبرد در شــمال شرق آبادان به مواضع دشمن حمله کنند و
تا جاده ی آبادان_ماهشــهر را پاكسازي كنند.
سپس مواضع تصرف شده را، تحويل
ارتش بدهند.
ســه روز تا شــروع عمليات مانده بود. شــب جمعه براي دعاي کميل به مقر
نيروهــا در هتل آمديم.
شــاهرخ، همه ی نيروهايــش را آورده بود. رفتار او خيلي
عجيب شــده.
وقتي ســيد، دعاي کميل را مي خواند شاهرخ در گوشه اي نشسته
بود.
#گمنامی
نيروي کمکي نيامد. توپخانه هم حمايــت نکرد. همه نيروها به عقب آمدند.
شب بود که به هتل رسيديم.
آقا سيد را ديدم. درد شديدي داشت.
اما تا مرا ديد
با لبخندي بر لب گفت:
خســته نباشي دلاور، بعد مکثي کرد و با تعجب گفت:
#شاهرخ کو!؟
بچه ها هم در كنار ما جمع شــده بودند. نفس عميقي کشيدم و چيزي نگفتم.
قطرات اشــک از چشمانم سرازير شد. ســيد منتظر جواب بود. اين را از چهره
نگرانش مي فهميدم.
كسي باور نمي كرد كه شاهرخ ديگر در بين ما نباشد.
خيلي ازبچه ها بلندبلند
گريه مي کردند. سيد را هم براي مداوا فرستاديم بيمارستان.
روز بعد يکي از دوستانم که راديو تلويزيون عراق را زيرنظر داشت؛ سراغ من
آمد.
نگران و با تعجب گفت:
#شاهرخ شهيد شده؟!
گفتم: چطورمگه؟!
گفت: الان عراقيها تصوير جنازه ی يک شــهيد رو پخش
کردند.
بدنش پر از تير و ترکش و غرق در خون بود.
ســربازاي عراقي هم در
کنار پيکرش از خوشــحالي هلهله مي کردند.
گوينــده عراقي هم مي گفت:
ما
#شاهرخ، جلاد حکومت ايران را کشتيم!
#شاهرخ_حرانقلاب
ديگــر نتوانســتم تحمل كنم.
گريه امانــم نمي داد.
نميدانســتم بايد چه کار کنم.
بچه هاي گروه پيشــرو، هم مثل من بودند.
انگار پدر از دســت داده بودند.
هيچکس نمي توانســت جاي خالي او را پر کند.
شــاهرخ خيلي خوب بچه هاي
گروه را مديريت مي کرد و حالا!
دوســتم پرســيد: چرا پيکرش را نياورديد؟
گفتم: کســي آنجــا نبود.
من هم
نمي توانستم وزن او را تحمل کنم. عراقيها هم خيلي نزديک بودند.
٭٭٭
مدتي بعد، نيروهاي عراقي از دشــت هاي اطراف آبادان عقب نشــيني کردند.
به
همراه يکي از نيروها ، به سمت جاده خاكي رفتيم.
من دقيق مي دانستم که شاهرخ
کجا شــهيد شده.
ســريع به آنجا رفتيم. خاكريز نعل اســبي را پيدا كردم.
نفربر
سوخته هم ســرجايش بود.
با خوشحالي شروع به جستجو كرديم. اما خبري از
پيكر شــاهرخ نبود.
تمام آن اطراف را گشــتيم. تنها چيزي که پيدا شد کاپشن
شاهرخ بود.
داخل همه چاله ها را گشتيم.
حتي آن اطراف را کنديم ولي !
دوستم گفت: شايد اشتباه ميکني گفتم: نه من مطمئنم، دقيقاًهمينجا بود.
بعد
بادســت اشاره کردم و گفتم:
آنطرف هم ســنگر بعدي بود که يک نفر در آنجا
شهيد شد.
به سراغ آن سنگر رفتيم.
پيکر آرپي جي زن شهيد، داخل سنگر بود.
پس از كلي جستجو، خسته شديم و در گوشه اي نشستيم.
يادش از ذهنم خارج
نمي شــد.
فراموش نمي کنم يکبار خيلي جدي براي ما صحبت کرد.
ميگفت:
اگر فکر آدم درست بشه، رفتارش هم درست ميشه.
بعد هم، از گذشته ی خودش
گفت،
ازاينکه امام ، چگونه با قدرت ايمان، فکر امثال او را درســت کرده و در
نتيجه رفتارشان تغيير کرده.
اثري از پيکر شــاهرخ نيافتيم.
او، شهيد شده بود. شهيد گمنام.
از خدا خواسته
بود همه را پاک كند.
همه ی گذشــته اش را.
مي خواســت چيزي از او نماند.
نه
اسم. نه شهرت . نه قبر.. و مزار و نه هيچ چيز ديگر.
امــا ياد او ، زنده اســت.
ياد او نه، فقط در دل دوســتان، بلكــه در قلوب تمامي
ايرانيان زنده اســت.
او مزار دارد. مزار او به وســعت همه ی خاک هاي سرزمين
ايران است.
او، مرد ميدان عمل بود
او سرباز اسلام بود.
او مريد امام بود.
شاهرخ مطيع بي
چون و چراي ولايت بود
و اينان ، تا ابد زنده اند.🇮🇷
#شاهرخ_حرانقلاب
#مادر
چند روزي از شــهادت شــاهرخ گذشــت.
جلوي در مقر ايستاده بودم.
یک خودروی نظامي جلوي در ايســتاد و
يک
پيرزن پياده شــد.
راننده كه از بچه هاي
ســپاه بود گفت: اين مــادر از تهران اومده، قبلا هم ســاکن آبادان بوده. ميگه پسرم تو گروه فدائيان اسلامه
ببين ميتوني کمکش کنی.
ًجلو رفتم. باادب سلام کردم و
گفتم: من همه بچه ها را مي شناسم.
اسم پسرت چيه تا صداش کنم.
پيرزن خوشحال شد و
گفت: ميتوني #شاهرخ_ضرغام رو صدا کني.
َسرم يکدفعه داغ شد. نميدانســتم چه بگويم.
آوردمش داخل و گفتم فعلا
بنشينيد اينجا، رفته جلو، هنوز برنگشته
عصــر بود که برادر کيان پور( برادر شــاهرخ که از اعضاي گروه بود و
چند روز قبل مجروح شده بود) از بيمارستان مرخص شد.
يک روز آنجا بودند.
بعد
هم مادرش را با خودش به تهران برد.
قبــل از رفتن، مــادرش مي گفت:
چند روز پيش خيلي نگران شــاهرخ بودم.
همان شــب خواب ديدم که در بياباني نشسته ام و گريه مي کنم.
شاهرخ آمد. با ادب دستم را گرفت و
گفت: مادر چرا نشستي پاشو بريم.
گفتم: پسرم کجائي،
نمي گي اين مادر پير دلش برا پســرش تنگ ميشه؟
مرا کنار يک رودخانه ی زيبا و بزرگ برد.
گفت: همين جا بنشين