eitaa logo
منهاج نور
154 دنبال‌کننده
1.7هزار عکس
948 ویدیو
5 فایل
ارتباط با ادمین 💐تبریک و تهنیت به مناسبت دهه کرامت 👌🏻دغدغه های بصیرتی یک دانش پژوه عبایی 📚 @betti_abaei
مشاهده در ایتا
دانلود
چند روزي از پيروزي انقلاب گذشت. نشسته بود مقابل تلويزيون، ســخنراني حضرت امام در حال پخش بود. داشــتم از کنارش رد ميشــدم که يکدفعه ديدم اشــک تمام صورتش را پر کرده. باتعجب گفتم: شاهرخ، داري گريه ميکني!؟ بادســت اشکهايش را پاک کرد و گفت: امام، بزرگترين لطف خدا در حق ماســت. ما حالا حالاها مونده که بفهميم رهبر خوب چه نعمت بزرگيه، من که حاضرم جونم رو براي اين آقا فدا کنم. مدتي بعد، خانه اي مصادره اي را براي ســکونت در اختيار گذاشتند. بعد گفتند: چون خانه نداريد، مي توانيد براي دريافت ، مراجعه نمائيد. يک قطعه زمين در شــمال منطقــه تهرانپارس به ما تعلق گرفت. اما گفت: خيلي ازمردم با داشتن چندين فرزند هنوز زمين نگرفته اند. من راضي به گرفتن اين زمين نيستم. يك روز پيرمردي را ديد که نتوانســته بود زمين دريافت کند. آمد خانه. ســند زمين را برداشــت و بــا خودش بُرد. ســند را تحويل پيرمــرد داد و گفت: اين هديه اي از طرف حضرت امام است. مدتي بعد خانه مصادره اي را هم تحويل داد. گفته بودند براي يک مقر نظامي احتياج داريم. دوباره برگشــتيم به مستاجري، اما اصلا ناراحت نبود. گفتم: پس چرا قطعه زمين را تحويل دادي؟ گفت: ما که براي خانه و زمين انقلاب نکرديم، هدف ما اسلام بود. خدا اگر بخواهد، صاحب خانه هم مي شويم. در درگيري هاي مســلحانه اي که پيش مي آمد، باز هم شاهرخ جلوتر از بقيه بود. يک بار يکي ازمســئولين کميته ، به شاهرخ گفت: چرا شما د ردرگيري هاي مسلحانه سنگر نمي گيري، مگر دوره آموزشي سربازي نرفته اي هم گفت: خدارو شــکر، من براي شاه ســربازي نکردم. من سرباز فراري بودم. کســي هم جرات نداشت منو بگيره، حالا هم با افتخار ميگم که؛ من سرباز خميني ام شــاهرخ مطيع بي چون و چراي ولايت بود. وقتي امام(ره) پيام مي داد لحظه اي درنگ نمي کرد. مي گفت: امام دســتور داده؛ بايد اجرا شود. مي گفت: من نوکر امام هستم. آقا دستور بده هر کاري باشه انجام مي دم. بهترين مثال آن هم، ماجراي بود. درگيري گروه هاي سياســي ادامه دارد. فضاي متشــنج تابستان پنجاه و هشت تهران آرام نشــده. اما مشــکل ديگري بوجود آمد. درگيــري با ضدانقلاب در منطقه ی . شاهرخ يک دســتگاه اتوبوس، تحويل گرفت. با هماهنگي کميته، بچه هاي مســجد را به آن منطقه اعزام کرد. بــا پايان درگيري ها حدود دو هفته بعد، بازگشتند. خسته از ماجراي گنبد بوديم. اما خبر رسيد به کشيده شده. گروهي از کردها ، از طرف ، مســلح شدند. آنها مرداد پنجاه و هشت، تمام شهرهاي کردستان را به صحنه ی درگيري تبديل کردند.. امام ، پيامي صادر کرد: " به ياري رزمندگان در کردستان برويد... شاهرخ ديگر ســر از پا نميشناخت. با چند نفر از دوستانش که راننده بودند؛ صحبت کرد. ســاعت ســه عصر(يکســاعت پس ازپيام امام) شاهرخ با يک دستگاه اتوبوس ماکروس، درمقابل مسجد ايستاد. بعد هم داد مي زد: کردستان، بيا بالا، کردستان!!! آمدم جلو و گفتم: آخه آدم ، اينطوري نيرو مي بره برا جنگ!! صبر کن شــب بچه ها مي يان، ازبين اونها انتخــاب ميکنيم. گفت: من نميتونم صبرکنم. امام پيام داده، ما هم بايد زود بريم اونجا. ساعت چهار عصر ماشين پر شد. همه، از بچه هاي کميته و مسجد بودند. چند ماشين سواري هم همراه ما آمدند. با چندين قبضه اسلحه و نارنجک، حرکت کرديم. بيشتر راه ها بسته بود. ازمسير کرمانشاه به سمت رفتيم. درآنجا با فرماندهي به نام چريک آشنا شديم. ازآنجا به کردستان رفتيم. در سه راهي پاوه ،با برادر ، ازمسئولين کميته ی خيابان شاهپور تهران آشنا شديم. او هم با نيروهايش به آنجا آمده بود. آقاي شجاعي، يکي از نيروهاي آموزش ديده و از افسران قبل از انقلاب بود؛ که به همراه ما آمده بود. اين مناطق را خوب مي شناخت. او بسياري از فنون نبرد در کوهستان را به بچه ها آموزش مي داد. بعد از پيام امام ، نيروي زيادي از مناطق مختلف کشــور ، راهي کردســتان شده بود. در سه راهي اعلام شد كه؛ پاوه به اندازه كافي نيرو دارد. شما به سمت برويد. نيروي ما تقريباً هفتادنفربود. فرمانده پادگان سنندج وقتي بچه هاي ما را ديد گفت: ضد انقلاب به ارتفاعات شاه نشين حمله كرده. پاسگاه مرزي"برار عزيز" را نيز تصرف كرده. شــما اگر ميتوانيد به آن ســمت برويد. بعد مکثي کرد و ادامه داد: فرمانده شما كيه؟! ما هم كه فرماندهي نداشــتيم به همديگر نگاه ميكرديم. بلافاصله من گفتم: آقاي شاهرخ ضرغام فرمانده ماست. هيكل وقيافه شاهرخ، چيزي از يک فرمانده، كم نداشــت. بچه ها هم او را دوست داشــتند.