✨روضهاحراقبیت😔
▪️ حضرت #فاطمةالزهرا علیهاالسلام فرمودند:
⚫️ ... سپس عُمَر تازیانه را از دست قُنفُذ گرفت و با آن به بازوی من زد؛
👈 ضربهی تازیانه چنان بر دست من اثر گذاشت که همچون بازوبند سیاهی وَرَم کرد و با لگد، در خانه را به سمت من فشار داد و من حامله بودم؛
👌 پس با صورت به زمین افتادم و در حالیکه آتش زبانه میکشید، صورتم سوخت
👌 پس چنان با دستش سیلی به من زد که گوشواره از گوشم کنده شد؛ آنگاه درد زایمان مرا گرفت و من #محسن را بدون هیچ جرمی کُشته سقط کردم...
📚 بحار الانوار، ج ۳۰، ص ۳۴۸.
🆔https://chat.whatsapp.com/GqmX
Qge8hJ89FcW6l7CjRB
🆔https://eitaa.com/joinchat/2649751607C2b1adaf617
🆔@shaams_shomos
🆔https://www.instagram.com/bettii
✨روضهاحراقبیت😔
▪️ حضرت #فاطمةالزهرا علیهاالسلام فرمودند:
⚫️ ... سپس عُمَر تازیانه را از دست قُنفُذ گرفت و با آن به بازوی من زد؛
👈 ضربهی تازیانه چنان بر دست من اثر گذاشت که همچون بازوبند سیاهی وَرَم کرد و با لگد، در خانه را به سمت من فشار داد و من حامله بودم؛
👌 پس با صورت به زمین افتادم و در حالیکه آتش زبانه میکشید، صورتم سوخت
👌 پس چنان با دستش سیلی به من زد که گوشواره از گوشم کنده شد؛ آنگاه درد زایمان مرا گرفت و من #محسن را بدون هیچ جرمی کُشته سقط کردم...
📚 بحار الانوار، ج ۳۰، ص ۳۴۸.
🆔https://chat.whatsapp.com/GqmX
Qge8hJ89FcW6l7CjRB
🆔https://eitaa.com/joinchat/2649751607C2b1adaf617
🆔@shaams_shomos
🆔https://www.instagram.com/bettii
#ماجرای_آشنایی_شهیدحججی_باهمسرش😍💝
🌹از زبان همسر شهید🌹
#قسمت_دوم
فردا یا پس فرداش رفتم بابل برای ثبت نام...نمیدانم چرا اما از موقعی که از #نجف_آباد زدم بیرون ، هیچ آرام و قراری نداشتم.😢😨
همه اش تصویر #محسن از جلو چشمانم رد میشد.هر جا میرفتم محسن را میدیدم. 😥حقیقتش نمیتوانستم خودم را گول بزنم..ته دلم احساس میکردم که بهش علاقه دارم. 😇احساس میکردم #دوستش_دارم. 😌برای همین یکی دو روزی که بابل بودم، توی خلوت خودم #اشک می ریختم. 😭انگار نمی توانستم دوری محسن را تحمل کنم...بالاخره طاقت نیاوردم زنگ زدم به #پدرم و گفتم: "بابا انتقالی ام رو بگیر. میخواهم برگردم نجف آباد."😢از بابل که برگشتم نمایشگاه تمام شده بود...یک روز #مادرم بهم گفت: "زهرا، من چندتا از عکس های امام خامنه ای رو نیاز دارم. از کجا گیر بیارم؟"🤔
بهش گفتم:" مامان بذار به بچه های موسسه بگم که چه جور میشه تهیه اش کرد. "قبلا توی نمایشگاه ، یک زرنگ بازی کرده بودم و شماره محسن را یک طوری بدست آورده بودم...
پیام دادم براش...
برای اولین بار...
نوشت:"شما؟"
جواب دادم: " #خانم_عباسی هستم. "😌کارم رو بهش گفتم و او هم راهنمایی ام کرد...از آن موقع به بعد ، هر وقت کار #خیلی_ضروری درباره موسسه داشتم، یک تماس #کوتاه و #رسمی با محسن میگرفتم تا اینکه یک روز هر چه تماس گرفتم ، گوشی اش خاموش بود روز بعد تماس گرفتم. باز گوشی اش خاموش بود! #نگران شدم روز بعد و روز بعد و روزهای بعد هم تماس گرفتم ، اما باز هم خاموش بود. 😔دیگر از #ترس و #دلهره داشتم میمردم دل توی دلم نبود😣فکری شده بودم که نکند برای محسن اتفاقی افتاده باشد; با اینکه با او هیچ نسبتی نداشتم آن چند روز آنقدر حالم خراب بود که مریض شدم و افتادم توی رختخواب! 😪نمی توانستم به پدر و مادرم هم چیزی بگویم. خیلی شرم و حیا میکردم. 😔تا اینکه یک روز به سرم زد و… ..😯
#ادامه_دارد...😉
🆔https://eitaa.com/joinchat/2649751607C2b1adaf617
🆔https://zil.ink/bettiabaei
💟جلسه #خواستگاری و #عقد شهید حججی💟
🌹از زبان همسر شهید🌹
#قسمت_چهارم
توی جلسه خواستگاری یک لحظه نگاهم کرد
و معنادار گفت:
"ببینید من توی زندگیم دارم مسیری رو طی می کنم که همه #دل_خوشیم تو این دنیاست.😌 میخواهم ببینم شما میتونید تو این مسیر کمکم کنید؟"🤔
گفتم: "چه مسیری? "😯
گفت: "اول #سعادت بعد هم #شهادت."😇😌
جا خوردم. چند لحظه #سکوت کردم. زبانم برای چند لحظه بند آمد.
ادامه داد: "نگفتید. می تونید کمکم کنید؟"
سرم را انداختم پایین و آرام گفتم: "بله."😌
گفت: "پس مبارکه ان شاءلله."😊
💢#شهید #شهادت #کشته_شدن_در_راه_خدا💢 اینها حرفهای ما بود حرفهای شب خواستگاری مان!
•••••••
سر سفره عقد هم که نشستیم مدام توی گوشم میگفت: "زهرا خانوم، الان هر دعایی بکنیم که خدا اجابت میکنه. 😌 یادت نره یادت نره برای شهادتم دعا کنی. "😊
آخر سر بهش گفتم: "چی میگی محسن?
امشب بهترین شب زندگیمه. دارم به تو میرسم. بیام دعا کنم که شهید بشی?! مگه میتونم?! "😯
اما او دست بردار نبود. 😔
آن شب آنقدر بهم گفت تا بلاخره دلم رضا داد.
همان شب سر سفره عقد دعا کردم خدا #شهادت نصیبش بکند! 🌹🌷
••••••
روز #خرید_عقد مان #روزه بود. بهش گفتم: "آقا محسن، حالا واسه چی امروز روزه گرفتی؟"
.
گفت: "می خواستم مشکلی تو کارمون پیش نیاد می خواستم راحت به هم برسیم. "😍
چقدر این حرفش و این کارش آرامم کرد از هزار #دوستت_دارم هم پیشم بهتر بود. 🤩?👌🏻?
•••••
یک روز پس از عقد مان من را برد #گلزارشهدای نجفآباد،و بعد هم گلزار شهدای اصفهان.
.
سر قبر شهدایی که باهاشان #رفیق بود
من را به آنها معرفی می کرد و می گفت: "ایشان زهرا خانم هستند. خانوممن. ما تازه عقد کرده ایم و... "
شروع میکرد با آنها حرف زدن. انگار که آنها #زنده باشند و روبه رویش نشسته باشند و به حرف هایش گوش بدهد. 😌
•••••••
روز #عروسی ام بود. از آرایشگاه که بیرون آمدم، نشستم توی ماشین محسن. اقوام و آشناها هم با ماشینهایشان آمده بودند عروس کشان. 😍
ما راه افتادیم و آنها هم پشت سرمان آمده اند.
عصر بود. وسط راه محسن لبخندی زد و به من گفت:
"زهرا، میای همه شون رو قال بزاریم؟"
گفتم: "گناه دارن محسن. "😅
گفت: "بابا بیخیال. "
یکدفعه پیچید توی یک فرعی.
چندتا از ماشینها دستمان را خواندند. 😁 آمدن دنبالمان😃
توی شلوغی خیابان ها و ترافیک، #محسن راه باریکی پیدا کرد و از آنجا رفت.
همانها را هم قال گذاشت. 😁👌🏻
#خوشحال_بود قاه داشت میخندید. 🤩
دیگر نزدیکیهای غروب بود داشتن #اذان_مغرب می گفتند.😇
محسن و رو ترمز و ماشین را گوشه خیابان نگه داشت. 😊
حس و حال خاصی پیدا کرده بود. دیگر مثل چند دقیقه قبل #خوشحال_نبود و #نمی_خندید.😢
رو کرد به من گفت: "زهرا الان بهترین موقع برای #دعا کردن بیا برای هم دعا کنیم. "😇
.
بعد گفت: "من دعا می کنم تو آمین بگو خدایا شهادت نصیب من بکن. "
دلم هری ریخت پایین. 😨
اشکام سرازیر شد. مثل شب عقد،دوباره حرف شهادت را پیش کشیده بود.😢
من تازه عروس باید #شب_عروسی هم برای #شهادت شوهرم دعا میکردم‼️
اشک هایم بیشتر بارید.
نگاهم کرد و خندید و گفت:" گریه نکن این همه پول آرایشگاه دادم، داری همش را خراب میکنی. "😅
خودم را جمع و جور کردم.
دلم نیومد دعایش را بدون آمین بگذارم،
گفتم: " ان شاالله به آرزویی که داری برسی.
فقط یک شرط داره. 😌
اگه شهید شدی، باید همیشه پیشم باشی. تو سختی ها و تنهایی ها. باید ولم نکنی. باید مدام حست کنم. قبول؟"😊😌
سرش را تکان داد و گفت: " قبول. "
گفتم: "یه شرط دیگه هم دارم. اگر شهید شدی ،باید سالم برگردی. باید بتونم صورت و چهره را ببینم. " گفت: "باز هم قبول. "😊
نمی دانستم…نمی دانستم این یکی را روی حرفش نمی ایستد و زیر قولش میزند! 😔
#ادامه_دارد...😉
🆔https://eitaa.com/joinchat/2649751607C2b1adaf617
🆔https://zil.ink/bettiabaei
#خاطراتشہیدمحسنحججی😍💖
🌹از زبان #دایی_همسر_شهید🌹
#قسمت_ششم
عید نوروز بود. محسن آقا و زهرا آمدن خانهمان. گوشه اتاق پذیرایی #مجسمه_یک_زن گذاشته بودم. تا داخل شد و چشمش به مجسمه افتاد، نگاهش را قاپید. انگار که یک زن واقعی را دیده باشد!‼️
بهم گفت: "دایی جون شما دایی زنم هستید. اما مثل دایی خودم می مونید. یه پیشنهاد.
اگه این مجسمه را بردارید و به جاش یه چیزه دیگه بزاری خیلی بهتره."😉✌🏻
گفتم:" مثلاً چی؟"
گفت:"مثلاً عکس شهید کاظمی. "
با گوشه لبم لبخندی زدم که یعنی مدل مان کن بابا، عکس شهید دیگر چه صیغه ای بود.
نگاهم کرد و گفت: "دایی جون وقتی #عکس_شهید روبروی آدم باشه، آدم حس میکنه گناه کردن براش سخته. انگار که شهید لحظه به لحظه داره میبیند مون."😌😇
حال و حوصله این تریپ حرف ها را نداشتم.😩 خواستم یک جوری او را از سر خودم وا کنم گفتم: "ما که عکس این بنده خدا این #شهید_کاظمی را نداریم."
گفت: "خودم برات میارم. "😉✌🏻
نخیر ول کن ماجرا نبود. یکی دو روز بعد یه قاب عکس از شهید کاظمی برایم آورد. با بی میلی و از روی رودربایستی ازش گرفتم گذاشتمش گوشه اتاق.😬
الان که #محسن نیست آن قاب عکس برایم خیلی عزیز است.خیلی.
#یادگاری محسن است و هم حس می کنم حاج احمد با آن لبخند زیبا و نگاه مهربانش دارد لحظه به لحظه زندگی ام را می بیند حق با محسن بود انگار #گناه کردن واقعا سخت است😢😔👌🏻
•••••••••••••
یک بار با هم رفتیم اصفهان درس #اخلاق #آیت_الله_ناصری. آن جلسه خیلی بهش چسبید.😍
از آن به بعد دیگر نمک گیر جلسات حاج آقا شد. 🤩 جمعه ها که می رفتیم سر #قبر حاج احمد،جوری تنظیم می کرد که با درس اخلاق آیت الله ناصری هم برسیم.
توی جلسات دفترچه اش را در میآورد و حرف ها و نکته های حاج آقا را مینوشت. از همان موقع بود که #خودسازی بیشتر شد دیگر حسابی رفت توی نخ #مستحبات.
یادم هست آن سال ماه شعبان همه #روزه هایش را گرفت😮💪🏻
••••••••••••••
چند وقتی توی مغازه پیشم کار میکرد. موقع #اذان مغرب که می شد سریع جیم فنگ می شد و می رفت.
می گفتم: "محسن وایسا نرو. الان تو اوج کار و تو اوج مشتری."
محلی نمیگذاشت می گفت: "اگه میخوای از حقوقم کم کن من رفتم."😌👌🏻
می رفت من می ماندم و مشتری ها و…
#عیدغدیر خم که رفته بودیم برای #عقدش، محسن وسط مراسم ول کرد و رفت توی یک اتاق شروع کرد به نماز خواندن. دیگر داشت کفرم را در می آورد😠 رفتم پیشش گفتم: "نماز تو سرت بخوره یکم آدم باش الان مراسم جشنته. این نماز رو بعداً بخون."
به کی می گفتی؟ گوشش بدهکار نبود همان بود که بود لجباز و یکدنده☹️
#ادامه_دارد...♥️
🆔https://eitaa.com/joinchat/2649751607C2b1adaf617
🆔https://zil.ink/bettiabaei
خاطراتی از شهید حججی😍💖
🌹#حجت_خدا🌹
#قسمت_هفتم
خانه اش #طبقه ی_چهارم بود توی یک مجتمع مسکونی. آسانسور هم نداشت. باید چهل پنجاه تا پله را بالا میرفتی.😖
یک بار که رفتم ببینمش، دیدم همه پله ها را از اول تا آخر رنگ کرده.خیلی هم قشنگ و تمیز.
گفتم: "ای والله آقا #محسن. عجب کار توپی کرده ای."😜
لبخندی زد و گفت: "پله های اینجا خیلی زیاده.این ها رو رنگ کردم که وقتی خانمم میخواد بره بالا، کمتر خسته بشه. کمتر اذیت بشه."😍😇👌🏻
☜✧✧✧✧✧✧
خیلی زهرایم را #دوست ❤️ داشت. همیشه زهرا جان و خانمم صدایش میکرد.😌
اگر هم احیانا باهم بگو مگویی میکردند، زود #کوتاه_می_آمد.😇
بعضی موقع ها که خانه مان بودند، میدیدم سرد و سور و بیحال است. می فهمیدم با زهرا حرفش شده. 😞
از خانه که بیرون میرفت زهرا موبایلش را می گرفت توی دستش و با خنده 😃 بهم میگفت: "مامان نیگا کن.الانه که محسن منت کشی کنه و بهم پیامک بده."😍
هنوز نیم ساعت نگذشته بود که پیام میداد به زهرا: "بیام ببرمت بیرون؟"😇
دلش کوچک بود. اندازه یک گنجشک. طاقت دوری و ناراحتی زهرا را نداشت.😔👌🏻
~
حساس بود روی #نماز صبح هایش.
اگر احیانا قضا میشد یا میرفت برای آخر وقت، تمام آن روز #ناراحت و پکر بود.😞
بعد از نماز صبح هایش هم هر روز، #حدیث_کسا و #دعای_عهد و #زیارت_عاشورا میخواند.😔
هر سه اش را.
برای دعا هم میرفت می نشست جایی که سرد باشد.
میخواست چشمانش #گرم نشود و خوابش نبرد.
میخواست بتواند دعاهایش را #باحال و با #توجه بخواند..😌👌🏻
#شغل دولتی و رسمی را دوست نداشت. خوشش نمی آمد.
بهم میگفت: "زهرا، اونجور حس میکنم برا کارهای #فرهنگی، دست و بالم بسته میشه. "😉
با این وجود، یکبار پیشنهاد #سپاه رو بهش دادم. گفتم: "محسن من دلم نمیخواد برا یه لحظه هم ازم دور باشی. اما اگه به دنبال #شهادت میگردی، من مطمئنم شهادت تو توی سپاه رقم میخوره."😌
این را که شنید خیلی رفت توی فکر. قبول کرد.
افتاد دنبال کارهای پذیرش سپاه. 😍
در به در دنبال #شهادت بود.😇💚
.
°°°°°°°°°
سپاه قبولش نمی کرد.😢
بهانه می آورد که: "رشته ات برق است و به کار ما نمی آید و برو به سلامت."😐
برای حل این مساله خیلی دوندگی کرد.😮
خیلی این طرف و آن طرف رفت.
آخرش هر جور بود درستش کرد.😍💪🏻
این بار آمدند و گفتند: "دندون هات هم مشکل دارن. باید عصب کشی بشن"😩
آهی در بساط نداشت. رفت و با بدبختی پولی را قرض کرد و دندان هایش را درست کرد.🤗
آخر سر قبولش کردند.😇🤗
خودش میگفت :"اگه قبولم کردن، اگه من رو پذیرفتن،دلیل داشت.😇 رفته بودم #گلزارشهدا سر قبر حاج احمد. رو انداخته بودم به حاجی."😍😎
.
::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::
برای گذراندن دوره ای از طرف سپاه رفته بودیم #مشهد. تا دم ظهر کلاس بودیم.
بعد از ظهر که میشد، دیگر محسن رو نمی دیدم. بر میداشت و میرفت حرم تا فرداش.😳😮
یکبار بهش گفتم: "محسن. اینهمه ساعت توی حرم چیکار میکنی؟ شامت چی؟ استراحتت چی؟"🤨
#بغض راه گلویش را گرفت. گفت: "وقتی برگشتیم حسرت این روزها رو میخوریم. روزهایی که پیش علی بن موسی الرضا علیه السلام بودیم و خوب #گدایی نکردیم. "😢
فرداش قبل نماز صبح رفتم حرم. توی یکی از رواق ها یکدفعه چشمم بهش افتاد.🤔
گوشه ای برای خودش نشسته بود و با گردنی کج داشت زیارت میخواند. 😇
ایستادم و نگاهش کردم. چند دقیقه بعد بلند شد و مشغول شد به #نمازشب. مثل باران توی قنوت نماز شبش #اشک می ریخت.😭😢
آنروز وقتی برگشتم محل اسکان، رفتم پیشش نشستم. سر صحبت زیارت و امام رضا علیه السلام را باهاش باز کردم.🙄
#حال_معنوی عجیبی داشت. بهم گفت: "از امام رضا فقط یه چیزی رو خواستم. اونهم اینکه تو راه امام حسین علیه السلام و مثل امام حسین علیه السلام شهید بشم."😌
بهش گفتم: "محسن خیلی سخته آدم مثل امام حسین علیه السلام شهید بشه. خیلی زجر آوره!"
گفت: " به خود امام رضا علیه السلام قسم که من حاضرم. خیلی لذت آوره!"😍👌🏻🤗
#ادامه_دارد… ♥️
🆔https://eitaa.com/joinchat/2649751607C2b1adaf617
🆔https://zil.ink/bettiabaei
چند روزي از پيروزي انقلاب گذشت. #شــاهرخ نشسته بود مقابل تلويزيون،
ســخنراني حضرت امام در حال پخش بود. داشــتم از کنارش رد ميشــدم که
يکدفعه ديدم اشــک تمام صورتش را پر کرده. باتعجب گفتم:
شاهرخ، داري
گريه ميکني!؟
بادســت اشکهايش را پاک کرد و گفت: امام، بزرگترين لطف خدا در حق
ماســت.
ما حالا حالاها مونده که بفهميم رهبر خوب چه نعمت بزرگيه،
من که
حاضرم جونم رو براي اين آقا فدا کنم.
#شاهرخ_حرانقلاب
مدتي بعد، خانه اي مصادره اي را براي ســکونت در اختيار #شاهرخ گذاشتند.
بعد گفتند: چون خانه نداريد، مي توانيد براي دريافت #زمين، مراجعه نمائيد.
يک قطعه زمين در شــمال منطقــه تهرانپارس به ما تعلق گرفت.
اما #شــاهرخ
گفت:
خيلي ازمردم با داشتن چندين فرزند هنوز زمين نگرفته اند.
من راضي به
گرفتن اين زمين نيستم.
يك روز پيرمردي را ديد که نتوانســته بود زمين دريافت کند.
آمد خانه. ســند
زمين را برداشــت و بــا خودش بُرد.
ســند را تحويل پيرمــرد داد و گفت:
اين
هديه اي از طرف حضرت امام است.
مدتي بعد خانه مصادره اي را هم تحويل داد.
گفته بودند براي يک مقر نظامي
احتياج داريم.
دوباره برگشــتيم به مستاجري،
اما اصلا ناراحت نبود.
گفتم: پس
چرا قطعه زمين را تحويل دادي؟
گفت: ما که براي خانه و زمين انقلاب نکرديم، هدف ما اسلام بود.
خدا اگر
بخواهد، صاحب خانه هم مي شويم.
#شاهرخ_حرانقلاب
در درگيري هاي مســلحانه اي که پيش مي آمد، باز هم شاهرخ جلوتر از بقيه
بود.
يک بار يکي ازمســئولين کميته ، به شاهرخ گفت:
چرا شما د ردرگيري هاي
مسلحانه سنگر نمي گيري، مگر دوره آموزشي سربازي نرفته اي
#شــاهرخ هم گفت:
خدارو شــکر، من براي شاه ســربازي نکردم.
من سرباز
فراري بودم.
کســي هم جرات نداشت منو بگيره، حالا هم با افتخار ميگم که؛
من سرباز خميني ام
شــاهرخ مطيع بي چون و چراي ولايت بود.
وقتي امام(ره) پيام مي داد لحظه
اي درنگ نمي کرد.
مي گفت: امام دســتور داده؛ بايد اجرا شود.
مي گفت: من
نوکر امام هستم.
آقا دستور بده هر کاري باشه انجام مي دم.
بهترين مثال آن هم،
ماجراي #کردستان بود.
#شاهرخ_حرانقلاب
#کردستان
درگيري گروه هاي سياســي ادامه دارد.
فضاي متشــنج تابستان پنجاه و هشت
تهران آرام نشــده.
اما مشــکل ديگري بوجود آمد.
درگيــري با ضدانقلاب در
منطقه ی #گنبد.
شاهرخ يک دســتگاه اتوبوس، تحويل گرفت.
با هماهنگي کميته،
بچه هاي مســجد را به آن منطقه اعزام کرد.
بــا پايان درگيري ها حدود دو هفته
بعد، بازگشتند.
خسته از ماجراي گنبد بوديم.
اما خبر رسيد #کردستان به #آشوب کشيده شده.
گروهي از کردها ، از طرف #صدام، مســلح شدند.
آنها مرداد پنجاه و هشت، تمام
شهرهاي کردستان را به صحنه ی درگيري تبديل کردند..
امام ، پيامي صادر کرد:
" به ياري رزمندگان در کردستان برويد...
شاهرخ ديگر ســر از پا نميشناخت.
با چند نفر از دوستانش که راننده بودند؛
صحبت کرد.
ســاعت ســه عصر(يکســاعت پس ازپيام امام) شاهرخ با يک
دستگاه اتوبوس ماکروس، درمقابل مسجد ايستاد.
بعد هم داد مي زد: کردستان،
بيا بالا، کردستان!!!
آمدم جلو و گفتم: آخه آدم ، اينطوري نيرو مي بره برا جنگ!!
صبر کن شــب
بچه ها مي يان،
ازبين اونها انتخــاب ميکنيم.
گفت: من نميتونم صبرکنم.
امام
پيام داده، ما هم بايد زود بريم اونجا.
ساعت چهار عصر ماشين پر شد.
همه، از بچه هاي کميته و مسجد بودند.
چند
ماشين سواري هم همراه ما آمدند.
با چندين قبضه اسلحه و نارنجک، حرکت کرديم.
بيشتر راه ها بسته بود.
ازمسير کرمانشاه به سمت #قصر_شيرين رفتيم.
درآنجا با
فرماندهي به نام #محســن چريک آشنا شديم.
ازآنجا به کردستان رفتيم.
در سه
راهي پاوه ،با برادر #ســيد_مجتبي_هاشمي، ازمسئولين کميته ی خيابان شاهپور تهران
آشنا شديم.
او هم با نيروهايش به آنجا آمده بود.
آقاي شجاعي، يکي از نيروهاي
آموزش ديده و از افسران قبل از انقلاب بود؛ که به همراه ما آمده بود.
اين مناطق را
خوب مي شناخت.
او بسياري از فنون نبرد در کوهستان را به بچه ها آموزش مي داد.
بعد از پيام امام ، نيروي زيادي از مناطق مختلف کشــور ، راهي کردســتان شده
بود.
در سه راهي #پاوه اعلام شد كه؛
پاوه به اندازه كافي نيرو دارد. شما به سمت
#سنندج برويد.
نيروي ما تقريباً هفتادنفربود.
فرمانده پادگان سنندج وقتي بچه هاي ما را ديد
گفت: ضد انقلاب به ارتفاعات شاه نشين حمله كرده.
پاسگاه مرزي"برار عزيز" را نيز تصرف كرده.
شــما اگر ميتوانيد به آن ســمت برويد.
بعد مکثي کرد و
ادامه داد:
فرمانده شما كيه؟!
ما هم كه فرماندهي نداشــتيم به همديگر نگاه ميكرديم.
بلافاصله من گفتم:
آقاي شاهرخ ضرغام فرمانده ماست.
هيكل وقيافه شاهرخ، چيزي از يک فرمانده،
كم نداشــت.
بچه ها هم او را دوست داشــتند.