eitaa logo
منهاج نور
154 دنبال‌کننده
1.7هزار عکس
950 ویدیو
5 فایل
ارتباط با ادمین 💐تبریک و تهنیت به مناسبت دهه کرامت 👌🏻دغدغه های بصیرتی یک دانش پژوه عبایی 📚 @betti_abaei
مشاهده در ایتا
دانلود
🔴 ارتباط فاطمیه و مهدویت (۴) 🔵 مهمترین دغدغه عزاداران فاطمی 🌕 یکی از زیبایی های ظهور فاطمه شناسی است، در ادعیه نام حضرت زهرا(سلام الله علیها)با عبارت "المجهولة قدرها و المخفیة قبرها" آمده است. به این معنی که حضرت فقط قبرشان مخفی نمانده است، بلکه حضرت زهرا(سلام الله علیها) تاکنون شناخته نشده است و زیبایی ظهور این است که ایشان را به ما معرفی می کند. 🔺 زیبایی ظهور در این است که با رشد عقل و معنویت این ظرفیت در انسان ایجاد شود که حضرت فاطمه(سلام الله علیها) را بشناسیم. 🔹 بنابراین مهمترین دغدغه عزاداران فاطمی در ایام فاطمیه، دعا برای ظهور باشد. زیرا مهمترین دغدغه امام زمان ارواحنافداه ظهور است و مهمترین دعا نیز دعا برای فرج است وقتی کسی سوگواری و عزاداری می کند، باید دغدغه اش ظهور باشد. 🔹 بنابراین اگر مسلمانیم، اگر شیعه و منتظر اماممان هستیم، در این ایام امام در سوگ مادر غمناک هستند. بنابراین باید نسبت به حضرت زهرا(سلام الله علیها) ادب به خرج دهیم و با امام زمان ارواحنافداه همنوا شویم و حزن فاطمی داشته باشیم. در مراسم و سوگواری ها شرکت کنیم... 🆔https://chat.whatsapp.com/GqmX Qge8hJ89FcW6l7CjRB 🆔https://eitaa.com/joinchat/2649751607C2b1adaf617 🆔@shaams_shomos 🆔https://www.instagram.com/bettii
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
چرا مجید رضا رهنورد که بچه مذهبی بود شد: مراقب خود، اطرافیان و مان باشیم. امروز صبح که خبر اعدام را همراه عکسش دیدم یک حس عجیبی بهم ‏دست داد نشدم به چهره اش که نگاه کردم افسوس خوردم که چرا عاقبت این جوان باید این جوری بشه تا این که بعدازظهر به جلسه ای دعوت شدم، سخنرانش فردی بودکه از زندگی او تهیه کرده بود و در جریان باز جویی وی بود این مطلب از زبان ایشان است. مادرش به امام رضا علیه السلام نامش را ‏مجیدرضا گذاشت از کودکی و هیئتی بود همیشه تلاش میکرد صف اول خودش را جاکند حتی برای ثواب بیشتر نماز، عبا بر شانه می انداخت از 15 سالگی که وارد شد کم کم تحت تاثیر قرار گرفت آنچنان شست و شوی شد که نماز را می کند و اعتقادات مذهبی و عشق به امام ‏حسین ع و حضرت فاطمه س را کنار گذاشته و حتی می کند: خودش میگوید ۸ سال رسانه من را تبدیل کرد به یک اتاق گاز که هر لحظه ممکن بود با یک جرقه منفجر شود، روز حادثه با دیدن آن گروه اغتشاش در خیابان آن جرقه زده شد اول در خانه نامه اش را می نویسد که برای من نکنید ‏سر قبرم نخوانید، هر که زده به خاطر کینه ای بوده که از حزب اللهی ها داشته، او میگوید با خودش فکر می کرده بعد از قتل اگر او را بگیرند حتما و تکه تکه اش میکنند برای همین موقع دستگیری میگوید مرا اعدام کنید اما بعد از چند روز که رفتار ماموران اطلاعاتی را می بیند که ‏با دینی با او تعامل می کنند تمام ذهنی اش به هم می ریزد بچه های اطلاعاتی به جای این که او را بزنند و شکنجه ا‌ش بدهند، با او می کنند از زندگیش می پرسند برای اینکه متوجه شود اعتقاداتش اشتباه است به او می دهند بخواند و خلاصه مجرم و بازجو باهم میکنند. آخر تازه ‏فهمیده که این ۸سال چه قدر فضای مجازی مغزش را شستشو داده تا دست به این برند، به مادرش می گوید، با مادران صحبت کن، طلب نکن فقط طلب کن من مثل یک برادرم را کشتم، مجید رضا میگوید چند به دلم مانده، یک بار دیگر دست را ببوسم به مادرم کادو بدهم: بعداز ۸ ‏سال دوباره پایم به حرم امام رضا علیه السلام برسد(این حرف را با گریه و زجه میزند و باز جو هم همراهش گریه و زجه میزند) او بسیار پشیمان و شکسته شده بود. در حقیقت می شود گفت دوتا جوان ما را شهید نکرد بلکه دوتا جوان را شهید کرد ویک جوان را ، دشمن یک جوان را که می توانست سرباز امام زمان عج باشد ‏را تبدیل به یک کرد. مراقب خود، اطرافیان و مان در فضای مجازی باشیم. دکتر اصغری نکاح روانشناس و دانشیار دانشگاه فردوسی مشهد 🆔https://chat.whatsapp.com/GqmX Qge8hJ89FcW6l7CjRB 🆔https://eitaa.com/joinchat/2649751607C2b1adaf617 🆔@shaams_shomos 🆔https://www.instagram.com/bettii
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
نوشته های ناهید: داستان 💕💕 من فورا رفتم تو آشپزخونه پیش فرخنده ..اون دست منو که استرس گرفته بودم و فکر می کردم الان دعوای مفصلی اینجا راه میفته گرفت و با اشاره منو به آرامش دعوت کرد ... ولی قلبم تند می زد و دستم می لرزید .. می ترسیدم ؛؛چون نمی دونستم بر خورد قلیچ خان چی می تونه باشه ....و از اونجا صداشون رو می شنیدم و قلیچ خان رو می دیدم .. هیچ عکس العملی نشون نداد و به ترکی گفت : خوش اومدین ... آتا همینطور با عصبانیت به ترکی با اون دعوا می کرد و من از گذاشتن کلماتی که بلد بودم کنار هم و حدس هایی که می زدم می فهمیدم بطور کلی تقریبا چی گفته .... با خشم گفت : تو چه حقی داشتی آی جیک رو ناراحت کنی چرا بهش تهمت زدی ؟ به اون چه مربوط که اسب تو مرده ؟ زن بیچاره کور شد از بس گریه کرد ... قلیچ خان خونسرد رفت جلو و گفت : خوش اومدین کاش برای دیدن بود .... آتا داد زد حرف بزن ببینم چرا بهش این تهمت رو زدی ؟ گفت : به شما نمیگم چون نه فایده ای داره نه شما قبول می کنین پس خودم حساب رسی می کنم ... شما مهمون خونه ی منی و پدرم؛؛ هر چی می خواین به من بگین جواب نمیدم .. ولی شما هم دارین جلوی زن من آبرو می برین ... گفت : تو آبروی ما رو می بری خوبه ؟ منم کار تو رو کردم ...بگو چه دلیلی داشتی که گفتی آی جیک اسب تو رو کشته ؟ حرف بزن تا بیشتر عصبانی نشدم ... اون زن از صبح تا شب تو اون خونه زحمت می کشه اون همه برای عروسی تو کار کرده حالا این دستمزدشه ؟ قلیچ خان سکوت کرد .. آتا باز داد زد بگو اگر حرفی داری الان بزن که منم بدونم ... قلیچ خان گفت : حرفی ندارم ..؛؛به شما ندارم ؛؛..چون بارها شنیدین و اثری ندادین .. حالا نمی خوام چیزی بگم ..خودم سر از قضیه در میارم ..شما دخالت نکن . آتا از جاش بلند شد و با خشم چیزایی گفت که من چند کلمه شو بیشتر نفهمیدم .. زنت ..آبروی ترکمن ؛ و سواری تو دشت رو شنیدم و اینطوری حدس زدم که به قلیچ خان می گفت زنت رو برای سواری بردی تو دشت و آبروی هر چی ترکمن بوده بردی ... چون قلیچ خان سینه جلو داد و گردنشو راست کرد و ؛ جواب داد .من با زنم هر کجا بخوام میرم و هر کاری خواستم می کنم .. آغشام گلین سوار اسب میشه؛؛ همه بدونین من اینو می خوام .... آتا عصاشو دو بار کوبید زمین و چیزی گفت که من اصلا سر در نیاوردم ... و رفت به طرف در .. فورا اومدم بیرون وگفتم : آتا خواهش می کنم بمونین ... اینطوری از اینجا نرین گفت : کار دارم بابا؛؛ شما کمی قلیچ خان رو نصیحت کن که اینقدر مغرور نباشه .. بهش بگو توام روزی پیر میشی و پسرت برات گردن راست می کنه ... و از در رفت بیرون من به قلیچ خان نگاه کردم انگار اتفاقی نیفتاده دنبالش رفت و به من گفت : آتا رو برسونم و برگردم ... گفتم : باشه عزیزم ..برو ... یکساعت طول کشید تا برگشت و منو فرخنده همینطور با اشاره و شکسته بسته همدیگر رو دلداری می دادیم اونم مثل من نگران بود و برای اولین بار فهمیدم دل پر خونی از دست آی جیک داره .. قلیچ خان وقتی برگشت تازه عصبانی بود و خونسردی خودشو از دست داده بود بدون شام و بی اینکه یک کلام حرف بزنه رفت خوابید ... منم خسته بودم .. فورا کنارش دراز کشیدم ...ولی جرات هیچ حرکتی رو نداشتم می ترسیدم دق و دلشو سر من خالی کنه ..... اون دراز کشیده بود و به سقف نگاه می کرد ... منم دستم رو تا کردم و گذاشتم زیر سرم و بهش خیره شدم ... ولی متوجه من بود؛چون کمی بعد یک لبخند زد و برگشت طرف من ؛ دستشو باز کرد و منو گرفت تو آغوشش .. همینطور که سرم رو سینه اش بود .. گفتم : می خوام برم تهران ..انگار شوک بهش داده بودم ..پرسید چرا ؟ گفتم : من برای تو غریبه ام ..برم تا مشکلت رو حل کنی جلوی من بد میشه آبروت میره ... زن نباید راز دل مرد رو بدونه .... محکم تر منو گرفت و گفت : نزن گلین ..این حرفا رو نزن ...تو غریبه نیستی جون منی .. من ازت مراقبت می کنم که فکرت خراب نشه تو ی این شهر جز من کسی رو نداری .. نمی خوام فکرت رو در گیر کنم ..اگر بهت بگم خیلی روحت آزار می ببینه ....بد بین میشی ؛؛ وسواس می گیری؛؛ گفتم : قبول داری که الان بیشتر دارم فکر و خیال می کنم ؟هر چیزی هست مال هر دوی ماست ..یا می تونم کمکت کنم یا همدلت میشم ... واقعا دیگه دلم می خواد بدونم آی جیک با تو چیکار کرده ؟ که اینقدر ازش دلتنگی ... گفت : یک روز بهت میگم ..شایدم مجبور نباشم ولی دردی تو سینه ی منه که درمون نداره ... نباید از این لب بیرون بیاد ..وگرنه خون به پا میشه ..... گفتم : بمیرم برای دلت ..کاش می دونستم ...ولی قلیچ خان؛؛ عزیزم کی امروز به آتا خبر داده که ما رفتیم دشت .... گفت : هر کس بوده منظور بدی نداشته تو به آلا بای شک کردی ؟ ولی من ندارم اون از دل و جون برای من کار می کنه و حقوق زیادی هم نمی گیره .. فقط به عشق من میاد سر کار .. اگر اون نبود من نمی تونستم به کارام برسم امینِ منه
.... گفتم : پس فقط یک چیزی بهم بگو خواهش می کنم ممکنه آی جیک به من صدمه ای بزنه ؟ گفت : نه جان دلم ..من به تو حساس شدم احتیاط می کنم ..مرگ بولوت منو ترسونده .. فردا با من میای ؟ گفتم : میام کار یاد می گیرم خودم کمکت می کنم ... میشم یار و یاورت ..تو دیگه منو داری .. گفت : روز جمعه خونه ی خواهرم دعوت شدیم خودش بهت زنگ می زنه ..آنه دلش برات تنگ شده می خواد تو رو ببینه امشب ازم می خواست تو رو ببرم پیشش .. ولی من نمی زارم تنها بری اونجا ... گفتم : من هنوز گیجم نمی دونم کی به کیه ..بیشتر خانم ها شکل هم بودن ... زبونم که نمی دونم درست بگو چند تا خواهر و برادر داری و کجان ؟..تو گنبد چند تا فامیل داری ؟اینا رو که باید بدونم گفت : سه تا برادر دارم که تو دیدی یکی تهرانه یکی بندر ترکمن و یکی گرگان با دوتا خواهرم اونجا زندگی می کنن یک خواهرم گنبد ولی برادر زاده ها و خواهر زاده ی زیادی اینجا ازدواج کردن و هستن ولی خیلی ها هم تو روستا زندگی می کنن ... آی جیک هم دو تا پسر داره و پنج تا دختر ... که پسر بزرگش آلای بای هست و دخترش آقچه گل بقیه همه کوچیک هستن و مدرسه میرن ..... خلاصه ما از دو مادر شش تا برادر هستیم و هشت تا خواهر ...خوب شد ، فهمیدی ؟ پرسیدم : اون پسر آی جیک که می خواست از غیر ترکمن زن بگیره و آتا اجازه نداد همین آلا بای بوده ؟ گفت : آره ؛؛ولی آی جیک این حرف رو درست کرده که من زن نگیرم .. اون می خواست با یک زن که پنج سال از خودش بزرگتر بود و تو باشگاه دیده بود ازدواج کنه ..اونم تو سن نوزده سالگی ..خوب معلومه که صلاحش نبود ... قلیچ خان بر خلاف همیشه که دلش نمی خواست حرف بزنه .. اونشب تا ساعتها منو تو بغلش گرفته بود و از خودش می گفت .. پیدا بود که آشوبی تو دلش به پا شده و تو قلبش شعله می کشه ومی خواست به این ترتیب خاموشش کنه برای همین در حالیکه منو همینطور محکم گرفته بود خوابش برد ... و من فکر می کردم چرا آی جیک نمی خواسته قلیچ خان ازدواج کنه ... فردا نتونستم از جام بلند بشم ... بدنم از سواری روز قبل کاملا بسته بود و نمی تونستم باهاش برم ... سفارش های لازم رو به فرخنده کرد و رفت ... و من دوباره خوابم برد ..و با صدای فرخنده بیدار شدم که می گفت : گلین خانیم تلفن .... فورا گوشی رو بر داشتم ...مامان با نگرانی گفت : خوب مادرمن یک نفر رو بیار که زبون ما رو بلد باشه مُردم از نگرانی تو دیروز کجا بودی ؟ فکر کردم اومدی تهران ؟ بهت نگفت من چند بار زنگ زدم ؟ گفتم : نه مامان جون چی شده ؟دیشب پدر قلیچ خان اومده بود شلوغ شد یادش رفت .. گفت هیچی رفتیم خواستگاری ..چه دختر خوبی بود,, ما که پسندیدم ..حالا کی قرار بزارم تو اینجا باشی ؟ شب همین جمعه خوبه ؟ گفتم : نمی دونم والله ..من که هر وقت از تهران اومدن حرف می زنم قلیچ خان حرف رو عوض می کنه ... گفت یعنی چی ؟ تو مگه بی کس و کار بودی ؟ یک دونه برادر داری باید باشی وگرنه حامد خیلی ناراحت میشه ... دیشب همش می گفت جای نیلوفر خالی ... ندا هم به شوخی می گفت آغشام گلین قلیچ خان رو ول نمی کنه ... راستی قلیچ خان تو رو چی صدا می کنه ؟... گفتم : مامان میشه خودت به قلیچ خان بگی بزاره من بیام ؟ گفت باشه وقتی خونه بود یک تک زنگ بزن .. من خودم باهاش حرف می زنم ..جرات داره بگه نه .... ولی وقتی گوشی رو قطع کردم با خودم گفتم چرا خودم نگم ؟ من باید تو مراسم برادرم باشم .. همین امشب این کارو می کنم ... و همین کارو کردم ..و بعد از شام وقتی داشت اخبار گوش می داد نشستم کنارش و دستشو گرفتم و گفتم خبر خوش دارم برات ..حامد می خواد زن بگیره .. دختر رو دیدن و خوششون اومده ..حالا من باید برم تا بله برون و نامزدی رو برگزار کنن .. انشاالله که توام میای ..... اخمش چنان رفت تو هم که فکر کردم الان یک حرف بد بهم می زنه .. پرسید : کی باید بریم ؟ گفتم : اونا برنامه شون رو با ما تنظیم می کنن شما بگو کی بریم ... گفت :دو شب دیگه که خونه ی خواهرم هستیم ... تا دوشنبه من گرفتارم ..برای آخر اون هفته قول بده .... من همینشم فکر نمی کردم ، با اینکه تا اون موقع خیلی مونده بود بازم خوشحال شدم و بوسیدمش و رفتم به مامان زنگ زدم و گفتم : برای شب جمعه ی دیگه قرار بزارین ... گفت : وای از دست تو نیلوفر وقتی ندا بهت یک حرفی می زنه بدت میاد .. تو عرضه نداشتی بگی شب همین جمعه قرار گذاشته بودن ؟ پاشو بیا دختر ..اینقدر خودتو نده دست شوهرت .. اگر می تونه بیاد وگرنه تو بیا ما دیگه نمی تونیم قرار مون رو بهم بزنیم .... گفتم: ولی شما چیز دیگه ای به من گفتین ...مگه قرار نبود با برنامه های من هماهنگ کنین ؟ حالا باشه ببینم چی میشه ..فکر نکنم بتونم بیام ... ولی چشم یک کاریش می کنم..... وقتی گوشی رو قطع کردم نمی خواستم قلیچ خان بفهمه مامان داره به من چی میگه .... ولی اون از حالت صورت من فهمید و پرسید : چی شد بهم بگو ..گفتم شب جمعه قرار گذاشتن
و نمی تونن بهم بزنن ... می خوام برم قلیچ خان اجازه بده یک دونه برادر دارم .. گفت : البته ..حق باتوست فردا برات بلیط می گیرم و به خواهرم هم میگم چی شده هنوز که به تو زنگ نزده ... و از جاش بلند شد و با اینکه قبلا نمازش رو خونده بود وضو گرفت و به نماز ایستاد اون هر وقت از خدا صبر می خواست نماز می خوند ... بعد در حالیکه اخمش تو هم بود رفت به اتاقش و شروع کرد به ساز زدن .... ولی خودش نخوند ...من به فرخنده کمک می کردم که اومد بیرون و رفت تو رختخواب و دراز کشید .. پشت سرش رفتم و گفتم ببین اگر می خوای اخم و تخم کنی از الان بدونم نمیرم ؛؛ طاقت اخم تو رو ندارم ... گفت : بیا اینجا جانم ...اخم می کنم نه برای تو برای دل خودم ..از الان دلم برات تنگ شده ... ولی این روز رو پیش بینی می کردم دختر تهرانی ... گفتم : می دونستی تو بهترین مرد روی زمینی ؟ گفت بله می دونستم و به زور خندید .... صبح قلیچ خان نرفت سر کارش و اول رفت برای بعد از ظهر برای من بلیط گرفت .. از خوشحالی روی پام بند نبودم ...بلیط رو دادبه منو رفت ... من به مامان زنگ زدم و قرار شد بیان دنبالم ... بعد ساکم رو بستم و آماده شدم . نزدیک ساعت دو بود که اومد تا منو ببره فرود گاه .. یک بسته بزرگ عقب ماشین بود که سوغاتی خریده بود . ولی یک کلمه حرف نمی زد ... احساس می کردم گناه بزرگی دارم انجام میدم ..هر چی می گفتم با یک کلمه و یا با سر جواب میداد ... انگار بغض کرده بود ..از صورتش غمی می ریخت که نمی تونستم تحمل کنم .. شادی رفتن رو از دست داده بودم و یک حس بدی داشتم و فکر می کردم بار آخره اونو می بینم ... خودش برام کارت پرواز گرفت ولی تو صورتم نگاه نمی کرد .. تا لحظه ی آخر گفتم : قلیچ خان اگر دلت نمی خواد برم بگو؛؛ واقعا نمی رم ... سکوت کرد ... گفتم؛ پس خدا حافظ ... سرشو دوبار تکون داد گفتم : دلمو خون نکن؛؛ بزار با دل درست برم ... گفت : خدا نکنه دل تو خون بشه برو دیگه ....با همون حال رفتم برای سوار شدن ... یکبار برگشتم دیدم با یک حسرت منو نگاه می کنه ؛؛که دلم فرو ریخت ... تا نزدیک درِ خروجی رسیدم .. حال خودم بدتر اون بود..فکر می کردم ؛؛نکنه برم و دیگه نبینمش ؛؛نکنه تا برگشتن من غصه بخوره ... نمی خواستم ازش جدا بشم ...مثل دیوونه ها با سرعت برگشتم ...دیدم هنوز ایستاده .... دیگه نمی تونم بگم چیکار کرد انگار خدا دنیا رو به هر دومون داده بود ..اصلا یادمون رفت که ساک منو و کارتون سوغاتی ها تو بارهواپیما بوده .. وقتی سوار ماشین شدیم که برگردیم ...تازه یادمون اومد و قلیچ خان همینطور که از شادی رو پاش بند نبود رفت و گزارش داد تا سوغاتی ها رو بدن به بابام و ساک رو بر گردوندن ... و منو قلیچ خان مثل اینکه تازه بهم رسیده باشیم برگشتیم خونه ... و من تو بله برون حامد شرکت نداشتم و لی شب جمعه همه رفتیم خونه ی خواهر قلیچ خان .... یک خونه ی بزرگ و اعیونی بود قدیمی ولی زیبا ... ترکمن ها برای پاگشایی هم مراسمی داشتن جالب ولی به محض اینکه پا تو اتاق گذاشتم در میون هلهله و دست زدن بقیه ..آی جیک رو دیدم که وانمود کرد منو ندیده و رو ازم برگردوند .. ادامه دارد.... 🆔https://chat.whatsapp.com/GqmX Qge8hJ89FcW6l7CjRB 🆔https://eitaa.com/joinchat/2649751607C2b1adaf617 🆔@shaams_shomos 🆔https://www.instagram.com/bettii
🎥 به کوتاهی آن لحظه شادی که گذشت، غصه هم میگذرد، آنچنانی که فقط خاطره ای خواهد ماند... ❤️ 🆔https://chat.whatsapp.com/GqmX Qge8hJ89FcW6l7CjRB 🆔https://eitaa.com/joinchat/2649751607C2b1adaf617 🆔@shaams_shomos 🆔https://www.instagram.com/bettii
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
‌💐معرفت مهدوی💐 🔵بقية الله 💠«بقية» را «اثر» نيز معنا كرده‌اند و آن را به معناي اثر و نشانه خدا دانسته‌اند وجود مقدس صاحب الزمان اثر وجودي خداوند سبحان در ميان مخلوقات است. 💠این اثر در همه جای عالم وجود دارد همچنان كه اثر خدای سبحان در همه جا هست گوشه ای از عالم نیست که اثري از خدا در آن نباشد. 🌸اي بقية‌الله! تو همیشه و همه جا هستی. همچنان که خدا هميشه و همه جا هست. 🌾امّا من چنان گرفتار تعلقات دنيا شده‌ام كه تو را گم كرده‌ام. 🌾تو از من به من نزديكتري. امّا من از تو مهجورم.تو هستي و من ناپيدايم. تو هستي و من مفقودم. 🌸 اگر تو دستي به دعا بلند كني و مرا از حصار تعلقاتم رها كني مي يابمت و مي‌بينمت و نشان تو را به آنان كه در ندبه‌هايشان مي‌گويند:« أَيْنَ بَقِيَّةُ اللَّهِ»‌ مي‌‌دهم و مي‌گويم: 🌸شب وصل است و طی شد نامه هجر 🌸سلام فیه حتی مطلع الفجر... ✍استاد بروجردی 🆔https://chat.whatsapp.com/GqmX Qge8hJ89FcW6l7CjRB 🆔https://eitaa.com/joinchat/2649751607C2b1adaf617 🆔@shaams_shomos 🆔https://www.instagram.com/bettii
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✨اللهم_العـن_قاتلی_فاطمة_الزهـرا ▪️ڪسی ڪه شاهد از زهرا طلب ڪرد                           ڪند انڪار قرآن ای جوان مرد ▪️ابوهاشم مى‌گويد: 👈 هنگامى كه عليه‌السّلام را از خانه بيرون بردند حضرت عليها‌السّلام نيز به دنبال آن حضرت بيرون آمد 🔳 در حالى كه پيراهن صلی‌الله‌علیه‌وآله را روى سر گذاشته بود و دست حسن و حسين عليهماالسّلام را در دست داشت و مى‌فرمود: 👌 مرا با تو چكار اى ابابكر؟ مى‌خواهى بچه‌هايم را يتيم كنى و مرا بى‌شوهر؟ به خدا سوگند اگر بد نمى‌بود مو پريشان مى‌كردم و به درگاه پروردگارم فرياد مى‌زدم ▪️ مردى از ميان آن جمعيت آن ملعون را مورد خطاب نموده گفت: 👈  از اين كار چه منظورى دارى‌؟ يعنى مى‌خواهى عذاب بر اين امّت نازل كنى 👌  سپس حضرت عليها‌السّلام دست عليه‌السّلام را گرفت و از مسجد بيرون برد. 📚 الکافي ج ۸، ص ۲۳۷. 🆔https://chat.whatsapp.com/GqmX Qge8hJ89FcW6l7CjRB 🆔https://eitaa.com/joinchat/2649751607C2b1adaf617 🆔@shaams_shomos 🆔https://www.instagram.com/bettii