مطامیر چیست؟
#شهادت_امام_موسی_کاظم
___
➬@Areffane
«#اَلَّلهُمعجِّللِوَلیِڪَالفرَج»
اللهم العن اول ظالم ظلمه حق محمد و آل محمد
🆔https://zil.ink/bettiabaei
نوشته های ناهید:
#داستان_رخساره 🙎🏻♀️
#قسمت_دوم
#ناهید_گلکار
پرده سوم من نقش نداشتم و فرصتی بود تا یکبار دیگه دیالوگم رو توی اتاق گریم بلند بلند تمرین کنم ؛
دیگه ترسیده بودم و فکر می کردم از عهده اش بر نمیام . تا اینکه صدام کردن بانو آماده شو داره نوبتت میشه ؛
این صحنه آخر زمانی بود که باید میرفتم کنار جنازه ی ابومسلم تا با اون وداع کنم ؛
مرتضی خان کارگران نمایش تقریبا قهر بود و با اینکه دلش نمی خواست با من حرف بزنه با حرص گفت : تورو سر جد پدرت این بار اشتباه نکنی همه چیز بستگی به این صحنه داره و اگر خراب کنی بیچاره میشم ؛
چه غلطی بود کردم تو رو آوردم توی این کار ؛ اینطوری بِر و بِر منو نگاه نکن مثل شتری که به نعل بندش نگاه می کنه ؛ خراب کردی دختر ؛ خراب ؛
و من که بشدت مورد شماتت قرار گرفته بودم ؛ از همون لحظه ی اول با بغض وارد صحنه شدم ؛چراغ ها خاموش بود و فقط یک نور افتاد روی من و موزیک غم انگیزی فضای سالن رو پر کرد ؛ با قدم هایی لرزان به جنازه نزدیک شدم ؛
نگاهی به پیکر بی جان ابومسلم انداختم ؛احساس بدی داشتم و دلم می خواست گریه کنم ؛
در حالیکه بفض در صدام کاملا مشخص بود دستهامو رو بالا بردم و اشکهام ریخت و فریاد زدم؛
نفرین به این دنیا ؛ نفرین بر دستی که دلیرترین و با شرف ترین مرد ایران زمین رو از پا در آورد ؛ نفرین بر دشمن های این خاک ؛
خاک من ایران من ؛
ایران عزیزم که شیرمردی چون تو را پرورش داد ,
آه خدای من نمی توانم این درد را در سینه نگه دارم ؛آخر من چگونه بار این غم رو به دوش بکشم ؟
که در غم هجران تو هر آزاده مرد و زنی می سوزد ؛
ایران به سوگ تو نشسته است ؛ سردارم ؛ سرورم من توان وداع با تو رو ندارم ؛
ای خاک حرامت باد که دلیرمردی چون ابومسلم را پذیرا می شوی .
و این کلمات رو طوری با گریه و شیون ادا می کردم که تقریبا همه ی تماشاچی ها به گریه افتادن ؛
بعد کنار جسد ابومسلم زانو زدم ؛ دستهامو گذاشتم روی قلبم و سرم رو گذاشتم روی زمین کنار ابومسلم و پرده بسته شد ؛
صدای کف زدن ها و رخساره رخساره گفتن ها نشون می داد که تماشاچی ها حسابی تحت تاثیر قرار گرفتن ؛
همه ی بازیگران اومدن روی صحنه پرده دوباره باز شد؛
ولی جمعیت یک صدا رخساره رو تشویق می کردن ؛
از خوشحالی بازم اشک ریختم باورم نمی شد چه لحظات با شکوهی انگار تمام دنیا توی دست های من بود ؛
در واقع برای بازیگر این یعنی اوج موفقیت ؛ لحظاتی که اونو تا ابد عاشق تئاتر می کنه و نمی تونه از این دقایق لذت بخش بگذره .
منم یک همچین احساسی داشتم ؛پرده بسته شد ولی مردم اونقدر دست زدن که دوباره بازش کردن ؛
مرتضی خان از خوشحالی مرتب بهم می گفت آفرین بانو باریکلا دختر اشک منم در آوردی دیگه فردا شب سالن قلقله میشه آفرین دختر ؛چشمم افتاد به آقام که یک گوشه ایستاده بود ولی احساس کردم اوقاتش تلخه رفتم نزدیکش و با خوشحالی گفتم : آقاجون دیدن چقدر مردم برام دست زدن مرتضی خان هم خیلی راضی بود بهتون نگفت ؟
جواب داد : بدو بابا جون لباس عوض کن بریم خونه من خیلی خسته شدم ؛ در این طور مواقع من می دونستم که نباید سر بسر آقام بزارم وقتی بد خلق می شد جرئت نمی کردم باهاش حرف بزنم .
همون جلوی در تئاتر آقام یک درشکه گرفت و سوار شدیم ؛
من با حرکت درشکه و نسیمی که به صورتم می خورد با دوبال خیال پرواز می کردم و خودمو بزرگترین هنرپیشه دنیا می دیدم ؛
انگار همه ی مردم توی خیابون و پیاده رو به خاطر من اومده بودن بیرون و داشتن منو تشویق می کردن ؛
صورتم رو بطرف بادی که از حرکت درشکه بوجود میومد گرفته بودم وهنوزم صدای کف زدن های تماشاچیان رو می شنیدم ؛ درشکه سرخیابون ما نگه داشت
و گفت : من جلوتر نمیرم همین جا پیاده بشین ؛ آقام دست کرد توی جیبشو سی شاهی داد به درشکه چی و بدون چون چرا پیاده شد و منم دنبالش ؛
ما می دونستیم که درشکه ها از ترس شکسته شدن چرخ هاشون توی اون خیابون پر از چاله و چوله نمیرن .
بعد مثل همیشه دست منو گرفت و همینطور که شونه به شونه هم میرفتیم بطرف خونه گفتم : آقاجون شما خوشحال نشدین که نقشم رو خوب بازی کردم ؟ چرا اوقاتون تلخه حرف نمی زنین ؟ گفت :بانو جان این حال تو رو می فهمم ؛ خندیدم و پرسیدم کدوم حال ؟
گفت :همین غروری که بهت دست داده ؛ همین بی خبری از آینده ؛
تا این ده شب تموم بشه جون منم بالا میاد ؛ گفتم عه آقاجون این چه حرفیه ندیدین مردم برام چیکار کردن ؟ شما بهم افتخار نکردین ؟
گفت : خطرشو بیشتر حس کردم ؛
بابا گول این کف زدن ها رو نخور مردم امروز برات کف می زنن و فردا به هر دلیلی که خوششون نیاد تو رو هو می کنن ؛ می خوای خودتو بدی دست این احساس های زودگذر ؟ این چند شب که تموم شد این کارو ببوس و بزار کنار ؛ من می خوام تو درس بخونی و برای خودت کسی بشی آینده ی این کار جلوی چشمت هست باز کن و ببین ؛ من آینده ی تو هستم ؛
گفتم : خب اگر
هنربیشه ی خوبی بشم چی ؟اگر معروف بشم ؟ اگر از این راه پولدار بشم ؟
گفت : ما از این شانس ها نداریم ؛ از بین دوهزار تا بازیگر یکی ممکنه شانس اینو پیدا کنه ؛ تو میشی یکی مثل من ؛مثل مهوش یا جعفر و مراد ؛ ما رو ببین ؛ درسته که ما بنده ی ناشکر خدا نیستیم ولی زندگی خوبی هم نداریم ؛
این صحنه بد جور آدم رو معتاد می کنه ؛دیگه نمی تونی ولش کنی از همون جوونی هر بار که شب خسته و مرده بر می گشتم خونه تصمیم می گرفتم یک کار دیگه برای خودم پیدا کنم ؛
ولی باز شب وفتی میرفتم روی صحنه و مردم از حرفای من می خندیدن و برام دست می زدن و تشویقم می کردن بی خیال می شدم ؛
همین کف زدن ها و تشویق ها نذاشت زندگیم رو عوض کنم ؛
فقط فکرش توی سرم بود ؛ این بازیگرای توی لاله زار همه به درد من مبتلا هستن ؛ صبح تا شب ما به فکر نوشتن نمایش نامه و تمرین و اجرا هستیم وفقط دلمون به همین کف زدن ها خوشه و اینکه سر مردم رو گرم می کنیم اما شب یک دست مزد بخور و نمیر بهمون میدن ؛
حرف بزنیم میگن نیا چیزی که فراوونه سیاه ؛ جون بابا ؛ عزیز بابا ؛ این کار عاقبت نداره ؛ فردا یکی مثل من توی تئاتر پیدا میشه و دست تو رو می گیره و می بره زندگیت میشه یک گودال با یک آب راکت ؛
بو می گیره ؛ به الان خودمون نگاه نکن من و تو با هم خوشیم ولی خوب فکر کن زندگی این نیست که ما داریم ؛ دنیا بزرگه تو حیفی برای اینکه توی این گودال بیفتی و همون جا تا آخر عمرت دست و پا بزنی ؛
گفتم : آقا جون ؟ اگر درس بخونم ؟ و کنارش ..
گاهی یک نقش بازی کنم چی بازم مخالفی ؟ گفت : مخالفم بابا ؛ نمیشه ؛ من نمی خوام تو اصلا توی این کار باشی شنیدی این آخرین باره دیگه تموم شد ؛ گفتی دوست داری تجربه کنی گفتم چشم نزار از کارم پشیمون بشم ؛
خونه ی کوچک ما بیشتر اوقات محل تمرین نمایش های شبونه ی آقام بود ؛
صبح چشمون رو با در زدن عمو جعفر باز می کردیم اون یک ترکِ شیرین زبون بود که بیشتر نقش ارباب و یا حاجی رو بازی می کرد و همیشه ناشتایی رو خونه ی ما می خورد
؛ زن و چهار بچه داشت و زندگی رو خیلی به سختی میگذروند ؛مدتی بعد سر و کله ی عمو مراد که همسن و سال آقام بود لاغر و قد بلند و زبر و زرنگ همه کار از دستش بر میومد ؛
بیشتر کارای گروه رو انجام می داد وسایل صحنه رو مهیا و آماده می کرد و گریم بازیگر ا هم با اون بود ؛
زن و بچه داشت و از مادرش پیرش هم مراقبت می کرد و اغلب نقش های شاکی و آدم های فقیر که از ظلم ارباب مورد ستم قرار گرفته بودن رو ایفا می کرد
و بعدم مهوش خانم پیدا ش می شد و به محض اینکه یک چای می خوردن شروع می کردن به تمرین مهوش خانم زن سی و دو سه ساله ی چاقی بود که دوتا بچه داشت و از زیبایی هم بهره ی چندانی نبرده بود ؛
ولی برای امورات زندگیش باید کار می کرد و نمایش رو حوضی هم زیاد به یک زن زیبا احتیاجی نداشت ؛
مهوش اغلب نقش زن حاجی و یا ارباب رو بازی می کرد و گاهی هم مستخدم ارباب بود که دهن به دهن مبارک که گاهی هم اسمش الماس بود میذاشت و این باعث خنده ی مردم می شد ؛
اون خوب بلد بود به بداهه های آقام جواب بده و همیشه آماده بود و اصلا خطا نمی کرد ؛ ولی گاهی روی صحنه از حرف آقام به خنده میفتاد که خب همین هم باعث خنده ی تماشاچی ها می شد ,
موقع تمرین اونا این من بودم که بهشون چای می دادم و براشون ناهار درست می کردم ؛
اما از روزی که با اصرار من نقش رخساره رو اجرا می کردم هر روز آقام منو می برد تئاتر و می سپرد دست مرتضی خان و خودش برمی گشت خونه تا با دوستانش تمرین کنه بعد میرفت تئاتر و برنامه اش رو که اجرا می کرد میومد پیش من و با هم بر می گشتیم خونه ،
در حالیکه من روی ابرها راه میرفتم و حرفای آقام رو اصلا جدی نگرفته بودم؛
نُه شب دیگه با همون هیجان رفتم روی صحنه و با جسارت و شهامت بیشتری نقش عشق ابومسلم و دختر شجاعی که برای وطنش به دربار امیر سیستان میرفت و برای ابومسلم خبر میاورد بازی کردم ؛ و مورد تشویق مردم قرار گرفتم ؛
از شب سوم به بعد نه تنها بلیط گیر نمی اومد بلکه شنیدیم که توی بازار سیاه بلیط رو به چند برابر قیمت می خرن ؛
تئاتری که تنها زن بازیگرش من بودم و هر شب صدای کف زدن ها برای رخساره بی چون و چرا توی سالن می پیچید ؛
جز اینکه موفقیت منو نشون می داد چیز دیگه ای نبود ؛ دیگه پام روی زمین بند نمی شد و توی آسمون ها سیر می کردم و دلم می خواست تا ابد روی صحنه بمونم ؛
به امید همون نگاه های تحسین بر انگیر و کف زدن ها میرفتم روی صحنه و چنان در نقش رخساره غرق شده بودم که تمام روز هم با همین نقش بازی می کردم ؛ حتی پشت صحنه همه رخساره صدام می کردن .
تا آخرین شب نمایش که نه تنها سالن پر بود دور تا دور صندلی ها جمعیت ایستاده تماشا می کردن ؛
همه ی اون بازیگر ها به خاطر من خوشحال بودن ؛
چون تقریبا من جای دختر اونا محسوب می شدم و از اینکه تونسته بودم اون نمایشنامه رو که به نظر خیلی عادی م
یومد سر زبون ها بندازم ؛
پرده که دوباره باز شد مردم برام شاخ گل پرت می کردن و صدای دست زدن ها قطع نمی شد ؛ آقای گلستانی که نقش ابومسلم رو بازی می کرد دستم رو برده بود بالا و جمعیت رو تشویق می کرد برای من دست بزنن ؛
نمی تونم شوقی که به دل داشتم رو توصیف کنم
ولی به محض اینکه با همون حال پامو گذاشتم پشت صحنه دیدم آقام داره با مرتضی خان جر و بحث می کنه ؛
از دور دیدمش و با سرعت رفتم ببینم چی شده وقتی رسیدم مرتضی خان می گفت : اسد احمق نشو به خدا حیفه دخترت رو از این شهرت محروم کنی ؛ اون با استعداده بهت قول میدم زندگی همه ی ما رو زیر و رو می کنه ؛
آقام گفت :مرتضی خان دست بردار تو دار ی منو سیاه می کنی ؛ من خودم سیاه عالمم ؛ این کار ممکنه زندگی تو رو عوض کنه ؛ ولی بازیگر تئاتر همیشه هشت ش گروی نُه باقی می مونه ؛
ولی کور خوندی من دخترمو به خاطر تو پله نمی کنم ؛ اول بگو این همه بلیط فروختی چقدر شو میدی به بانو ؟
تو روی پولش یک تومن پاداش گذاشتی ؛دستت درد نکنه
؛ ممنونتم هستم ؛ولی اون اینطوری پولدار نمیشه و منم نمیخوام بشه ؛ نه رفیق اشتباه نکن دبه نکردم پول بیشتری هم از تو نمی خوام ولی زندگی ما عوض بشو نیست ؛
من خودم هر شب دارم خاک صحنه می خورم و می نویسم کارگردانی و اجرا ولی دست مزدم تغییری نمی کنه ؛ و همش میره توی جیب صاحب تماشاخونه ؛
سرنوشت بازیگرا همینه ؛ نه من نمی خوام بانو بازیگر بشه نمی خوام آقا مرتضی ؛ و مچ دست منو گرفت وادامه داد بیا بریم بابا خسته نباشی ؛ گفتم : لباسم رو عوض نکردم ؛
گفت : برو بردار بیا اینا رو بعدا براشون پس میارم ؛
آقام کمتر اتفاق میفتاد که این همه عصبانی باشه ؛ و من که جونم بود و آقام اصلا دلم نمیخواست ناراحتی اونو ببینم و کاری که مطابق میل اون نبود انجام بدم .
اما اون شب خوب به کامم زهر مار شد ؛با اینکه هنوز نمی دونستم مرتضی خان چه پیشنهادی برای من داشت که آقام با این شدت باهاش برخورد کرده بود ؛گفتم : آقا جون تو رو خدا ناراحت نباشین من کاری رو که شما نخواین انجام نمیدم خودتون هم می دونین روی حرف شما حرف نمی زنم ؛
پس برای چی این همه ناراحت شدین ؟می خوام درس بخونم همون طور که شما ازم خواستین ؛ گفت : نقل این حرفا نیست بابا جون برو لباست رو بردار و بیا ؛
ادامه دارد
🆔https://zil.ink/bettiabaei
بخری یا نخری ما که خریدار توییم...🍃
ای طبیب همگان ما همه بیمار توییم!🍂
#ڪࢪبلا❤️🌼
#شب_جمعه_هوایت_نکنم_میمیرم
🆔https://zil.ink/bettiabaei
خداوندا...
تو ميدانی که من دلواپس
فردای خود هستم
مبادا گم کنم راه قشنگ آرزوها را
مبادا گم کنم اهداف زيبا را
مبادا جا بمانم از قطار موهبتهايت
مرا تنها تو نگذاری
که من تنهاترين تنهام؛ انسانم
⠀
خدا گويد:
تو ای زيباتر از خورشيد زيبايم
تو ای والاترين مهمان دنيايم
تو ای انسان!
بدان همواره آغوش من باز است
شروع کن... يک قدم با تو
تمام گامهای مانده اش با من🌸🍃
#سلام_صبح_بخیر ❤️
🆔https://zil.ink/bettiabaei
🔴مواضع تهمت بپرهيز❗️
#نهج_البلاغه
💥مَنْ وَضَعَ نَفْسَهُ مَوَاضِعَ التُّهَمَةِ فَلاَ يَلُومَنَّ مَنْ أَسَاءَ بِهِ الظَّنَّ
🌎 «كسى كه خود را در مواضع تهمت قرار دهد نبايد كسى را ملامت كند كه به او سوء ظن پيدا مى كند
🖊مسئله سوء ظن و گمان نياز به هزينه زيادى ندارد; بسيارند كسانى كه از يك يا چند قرينه ظنى فورا گمان بد درباره اشخاص مى برند، به همين دليل كسانى كه مى خواهند هدف تيرهاى تهمت قرار نگيرند بايد خود را از امورى كه سوء ظن برانگيز است دور دارند.
📘#حکمت_150
🆔https://zil.ink/bettiabaei
1_3395868466.mp3
2.09M
#صوتی؛ نماز نخی است بین بنده و خدا
🎙استاد قرائتی
🌴🌴🌴🌴🌴
#نماز
#اهمیت_نماز
#حجت_الاسلام_والمسلمین_قرائتی
🌹🌹🌹🌹🌹
🆔 https://zil.ink/bettiabaei