📙قصهی امروز 📙
🍁🌱🍁🌱🍁🌱🍁🌱🍁
#داستان_آموزنده
🔆رئیس زشت قبیله
رئیس یكی از قبایل كه مردی شجاع، سلحشور و نامدار بود، چهره ای آبله گون با چشمانی برآمده، بینی زخم رسیده و بسیار زشتی داشت. او برای بیعت كردن نزد پیامبر(ص) آمده بود و در ضمن صحبت عرض كرد، «یا رسول الله! اگر بخواهی یكی از دخترانم را به عقد ازدواج شما درآورم.» یكی از همسران حضرت كه این سخن را شنید، گفت،
«آیا دختران تو از خودت زیباترند؟» وی پاسخ داد، «از این لحاظ خودم وضع بهتری دارم.» حضرت از این سئوال و جواب تبسم فرمودند و گفتند، «سعادت آدمی صرفاً به زیبایی بستگی ندارد و من برای سعادت ایشان دعا می كنم.»
📚منبع : كلید معرفت، ص ۸۳؛ مدرس، مرتضی
🌺الَّلهُمَّ صلِّ عَلی مُحَمَّدٍ و آلِ مُحَمَّد و عجِّل فَرَجَهُم🌺
#قصهی_امروز
🆔https://eitaa.com/joinchat/2649751607C2b1adaf617
🆔https://zil.ink/bettiabaei
#خاطرات_شهید_محسن_حججی😍💖
#قسمت_نهم
دو هفته قبل از #اعزام محسن بود که رفتم آزمایشگاه و فهمیدم باردارم.😊
خیلی خوشحال شد. می خندید و بهم می گفت: "ببین زهرا، اگر شهید شدم، ولی مرد برات گذاشتم ها. این مرد هواتو داره."😇
لبخندی زدم و گفتم: "خب، شاید دختر باشه."
گفت: "نه پسره. اصلا وقتی رفتم سوریه از حضرت زینب علیها می خوام که پسر باشه."
روزی که محسن رفت سوریه، خیلی دلم شکست.
خیلی گریه کردم. رفتم توی اتاقم و تا توانستم ناله زدم.
همان موقع کاغذ و خودکار ای برداشتم برای #امام_حسین علیه السلام #نامه نوشتم.
به آقا نوشتم: "آقاجان.منتی ندارم سرتون. اما من محسنم رو سالم فرستادم،باید هم سالم بهم برگردونی ما بچه توی راهی داریم. این بار محسن برگرده،دفعه بعد شهید بشه!"😲
از سوریه برام زنگ زد و گفت: "خانم، میخوان ما رو برگردونن. دارم میام #ایران."😇
از خوشحالی بال درآوردم می خواستم جیغ بزنم.😍 فردا پس فرداش دوباره بهم زنگ زد گفت:" تهرانم. دارم میام سمت نجف آباد." ذوق زده بهش گفتم: "محسن می خواهیم تو کوچه برات بنر بزنیم."😉
فکر میکردم خوشش میاد و خوشحال میشود یکدفعه لحنش تغییر کرد.😶
گفت: "نکنین این کارو خانم. اگه بیام ببینم بنری یا پارچه ای زده اید و مردم چیزی از سوریه رفتن فهمیدهاند از همون مسیری که اومدم برمیگردم."😔 میدانستم توی این جور چیزا محکم و روی حرفش می ایستد. تند تند گفتم: " باشه باشه. هرچی تو بگی."😉😇
بنر را نزدیم.
فقط برایش یک گوسفند قربانی کردیم. 🙃 گوشتش را هم دادیم به فقرا.🤩💝
همین که پایش را توی خانه گذاشت و سلام و احوالپرسی کرد شک کردم که اتفاقی برای گوش هایش افتاده‼️🤨
میگفتم: " خوبی محسن؟" الکی و بی ربط جواب میداد: "منم دلم براتون تنگ شده بود!"🤔
همانجا فهمیدم بله. کاسه ای زیر نیم کاسه است.
تا اینکه یک #فرمانده اش را دعوت کرد خانه.
آن بنده ی خدا هم یکهو سوتی داد و جلوی همه ما گفت: "محسن یادته اون موقع که تانکت موشک خورد؟ خدا بهت رحم کردها. "😅👌🏻
ما همه کپ کردیم. نفسمان بند آمد.
تانک محسن و موشک‼️
یک دفعه محسن #دستپاچه شد حسابی رنگ به رنگ شد.
نمیخواست ما چیزی درباره مجروحیتش بدانیم. 😔نمی خواست بفهمیم که شنوایی یکی از گوش هایش را را از دست داده.می دانست اگر بویی از این مسئله ببریم، دیگر نمی گذاریم به سوریه برود. 😭💙
بهم گفت: "زهرا. خانومم. بیا اینجا پیشم بشین."
رفتم کنارش نشستم. کوله اش را باز کرد.👀 دست کرد توی آن و یک عالمه #صدف بیرون آورد. گفت: "اینها را از سوریه برا تو آوردم خانم."😍
دوباره دست کرد توی کوله. اینبار قطعه چوبی را درآورد.🤔دیدم روی آن چوب،یک قلب و یک شمع حکاکی کرده. خیلی ظریف و قشنگ.😌
پایینش هم نوشته: "همسر عزیزم دوستت دارم."😍👌🏻
قطعه چوب را به من داد و گفت: "زهرا، یه روز تو لاذقیه کنار دریا ایستاده بودم. دلم حسابی برات تنگ شده بود. دلم پر می زد برا اینکه یه ثانیه تورو ببینم.😔
رفتم روی تخته سنگ ایستادم. نگاه کردم به دریا و شروع کردم باهات حرف زدن. باور می کنی؟"😇😢 سرم را تکان دادم. دوباره گفت:" یه بار هم از تانک بیرون اومدم نشستم رو برجک تانک. اونقدر دلم برات تنگ شده بود که همین جور شروع کردم به گریه."😔
بعد نگاهی بهم کرد و گفت:"زهرا، یه چیزی را می دونستی؟"
گفتم: "چی؟" گفت: "اینکه تو از همه کس برام عزیزتری."
آرام شدم. خیلی آرام. 😌💙
چند ماهی گذشت. فروردین ۹۵ بود. بچه مان به دنیا آمد. علی کوچولومان.😍
پدر و مادرم گفتند: "خوب خداروشکر. دیگه محسن حواسش میره طرف بچه و از فکر و خیال سوریه بیرون میاد."😌
همان روز بچه را برداشت و برد #اصفهان پیش #آیت_الله_ناصری که توی گوشش #اذان و #اقامه بگوید.😇
ما را هم با خودش برد. آقای ناصری که اذان و اقامه در گوش علی گفت محسن رو کرد بهشان و گفت: "حاج آقا، شما پیش خدا روسفیدید. دعا کنید من شهید بشم."
حاج آقا نگاهی به محسن کرد و گفت:" ان شاءالله عاقبت بخیر بشی پسرم."
تا این را شنیدم با خودم گفتم: "نخیر این کله اش داغه. حسابی هوایی یه."😑
فهمیدم نه زخمی شدن سال پیشش،او را از سوریه سرد کرده نه بچه دار شدن الانش.
حتی یک درصد هم فکر اعزام مجدد از سرش نیافتاده بود.🤦🏻♀️
از وقتی از #سوریه برگشته بود، یکی دیگر شده بود. خیلی بی قرار بود.
بهم می گفت: "زهرا. دیدی رفتم سوریه و #شهید نشدم؟"😔 بعد می گفت: "می دونم کارم از کجا می لنگه. وقتی داشتم میرفتم سوریه،برای اینکه مامانم ناراحت نشه و تو فکر نره، چیزی بهش نگفتم. می دونم. می دونم مادرم چون راضی نبود من شهید نشدم."😔
لحظه سکوت میکرد و انگار که کسی با پتک کوبیده باشد توی سرش، دوباره میگفت:" زهرا نکنه شهید نشم و بشم راوی شهدا اونوقت چه خاکی تو سرم بریزم؟"😭
دیگه حوصله ام سر برده بود. بس که حرف از شهادت می زد. دیگه به این کلمه #آلرژی پیدا کرده بودم. 🤦🏻♀️
ادامه دارد....
متن از شهید سید طاها ایمانی
والعصر
ان الانسان لفی خسر
الا الذین امنو و عملوا الصالحات و تواصوا بالحق و تواصوا بالصبر
و قسم به آن زمان، که موعد دیدار ما فرا برسد ...
و چه کسی شرمسارتر از من در برابر توست؟ ...
تو رحمان و رحیمی
و من بنده گنهکاری که چشم به رحمت و غفرانت دارم ... که بر من ببخشای ای کریم ترین کریمان ... و ای بخشنده ترین بخشندگان ...
و قسم به آن زمان ... که من در حسرت دیدار تو هستم ...
روزی که مرا از زندان نفسم برهانی ...
و به حرمت بزرگی خودت، مرا بپذیری ...
که این نفس خسران زده، جز امید رحمت تو چیزی ندارد ...
و مرا چنان ببر که نامی از من نماند ...
و نه نشانی، که کسی بر فراز آن اشک بریزد ... که دلم می گیرد ...
می گیرد از حقارتم ...
و شرمنده می شوم در برابر عظمت کبریایی تو ... و عزیزان و محبوبانت ...
و می ترسم از روزی که وجود حقیرم گره بخورد به نام مقدست ...
که وای از آن زمان ... که نام مرا با این همه شرم و تقصیر در کنار خوبان و برگزیده گانت ببرند ...
و می ترسم از روزی که قطره شرمی باشم بر پیشانی روزگار ...
که نبودم مگر اشک اندوه پسر فاطمه ...
مرا چنان ببر که نه نامی بماند نه نشانی ...
شاید به حرمت بی نشانه ها در برابرت نشانی بیابم ...
و این روح ناآرام، با این کوله بار خالی، سکنی گیرد و آرامش پذیرد ... که خسته ام از این نفس سرکش و ناآرام ...
#اردستانی
🆔https://eitaa.com/joinchat/2649751607C2b1adaf617
🆔https://zil.ink/bettiabaei
شهید ایمانی عزیز، نویسنده ی داستان، در میانه ی نگارش رمان آخرشون
«مردی در آینه»..
به دیدار معبود شتافت و شهد شهادت نوشید ....
شادی روح شهدا صلوات
#قسمت_سي_و_پنجم:
حملات تروريستی
با شنيدن سوال من، ناخودآگاه و با صداي بلند خنديد ...
- كارآگاه ... تنها عرب ها كه مسلمان نيستن ...
انسان هاي زيادي در گوشه و كنار اين دنيا ... با نژادها ...
شكل ها ... و زبان هاي مختلف ... مسلمان هستند ...
از جا بلند شد و رفت سمت آشپزخانه ...
- چاي يا قهوه؟ ...
- هيچ كدوم ...
جرات نمي كردم توي اون خونه چيزي بخورم ...
اما مي ترسيدم برخورد اشتباهي ازم سر بزنه ... و اون
بهم مشكوک بشه كه همه چيز رو در موردش فهميدم ...
يه مواد فروش مسلمان ...
شايد بهتر بود بگم يه تروريست ...
حتما تروريست و خرابكار بودن به مفهوم
گذاشتن يك بمب يا حملات انتحاري نيست ...
مي تونست اشكال مختلفي داشته باشه ...
وقتي بعد از شنيدن یک فایل صوتي ساده ، به اون حال و روز افتاده بودم ...
اگر چيزي به خوردم مي داد ...
ممكن بود چه بلايي به سرم بياد؟ ...
كي بهتر از اون مي تونست پشت تمام اين ماجراها باشه ...
و به يه قاتل حرفه اي دسترسي داشته باشه؟
... شايد اصلا مدير دبيرستان هم براي اون كار مي كرد ...
همين طور كه پشت پيشخوان آشپزخانه ايستاده بود ... خيلي آروم، اسلحه ام رو سر كمرم چک كردم ...
آماده بودم كه هر لحظه باهاش درگير بشم ...
در همين حين، دخترش از پشت سر به ما نزديک شد ...
و خودش رو از صندلي كنار پيشخوان بالا كشيد
...
- من تشنه ام ...
با محبت بهش نگاه كرد و براش آب ريخت ...
- چند لحظه صبر كن يكم گرم تر بشه ... خيلي سرده ...
ليوان رو برداشت و دويد سمت مادربزرگش ...
زير چشمي مراقب همه جا بودم ...
علي الخصوص دختر ساندرز ...
دلم نمي خواست جلوي يه بچه با
پدرش درگير بشم و روش اسلحه بكشم ...
- مي تونم بپرسم چه چيزي باعث شد ... اين فكر براتون ايجاد بشه كه قتل كريس ... با مسلمان بودنش در ارتباطه؟ ...
با شنيدن اين جمله شوک جديدي بهم وارد شد ...
به حدي درگير شرايط بودم كه اصلا حواسم نبود ...
بودن اون فايل ها توي گوشي كريس ...
مي تونست به مفهوم تغيير مذهب يک نوجوان 16 ساله باشه ...
تا اون لحظه داشتم به اين فكر مي كردم شايد كريس متوجه هويت اونها شده بوده ... و همين دليل
مرگش باشه ...
اما اين سوال، من رو به خودم آورد ...
و دروازه جديدي رو مقابلم باز كرد ...
حملات تروريستي ...
شايد كريس حاضر به انجام چنين اقداماتي نشده و براي همين اون رو كشتن ...
يا شايد ديگه براشون يه مهره سوخته بوده ...
مسلمان ... مواد فروش ... افغانستان .. القاعده ...
يعني من وسط برنامه هاي يه گروه تروريستي قرار
گرفته بودم؟ ...
#اردستانی
🆔https://eitaa.com/joinchat/2649751607C2b1adaf617
🆔https://zil.ink/bettiabaei
بخاطر تبلیغ نادرست یا عدم آگاهی کافی، مردم بعضی کشورها، مسلمانان را در قالب داعش و وهابی و..می شناسند. یا گروه و مسلک آدم کش و تروریست
ساعت زندگیت را ...
به افـــق آدمهای ارزان قیمت ...
کــوک نکـــن ...
یا خــواب میمــانی... یا عقــب...
#سلام_صبح_بخیر ❤️
🆔https://eitaa.com/joinchat/2649751607C2b1adaf617
🆔https://zil.ink/bettiabaei
🍃🌸