eitaa logo
منهاج نور
153 دنبال‌کننده
1.7هزار عکس
950 ویدیو
5 فایل
ارتباط با ادمین 💐تبریک و تهنیت به مناسبت دهه کرامت 👌🏻دغدغه های بصیرتی یک دانش پژوه عبایی 📚 @betti_abaei
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
نوشته های ناهید: 🕊🦜 خانم سلطانی نشست روی صندلی عقب و گفت : من زیاد مزاحم شما نمی شم اگر یک جا نگه دارین چند کلمه با شما حرف بزنم ؛خودم میرم ؛ گفتم : نه خواهش می کنم ما که نمی تونیم زحمت های شما رو جبران کنیم ؛ باعث افتخار منه که شما رو برسونم فقط بفرمایید مسیرتون کجاست ؟ و امرتون با من چیه ؟ یکم خودشو جابجا کرد تا از توی آینه بتونه منو ببینه و با اشاره گفت جلوی توکا نمی تونه حرف بزنه ؛ گفتم :بله چشم ؛ منزل مادرم نزدیکه توکا رو پیاده می کنم بعد شما رو می رسونم ؛ توکا با اعتراض گفت : عه ؛ بابا ؟ خب منم میام ؛ گفتم : قربونت برم دخترم ؛ من از اون طرف میرم سرکار می دونی که گرفتارم ؛ خانم سلطانی گفت : نه ممنونم سرراه پیاده میشم راه من دوره و شما ازکارتون میفتین ؛ گفتم : این چه حرفیه ؛ راحت باشین ؛ بگین منزل کجاست اگر دور بود خودم براتون تاکسی می گیرم , گفت : نه خواهش می کنم خودتون رو اذیت نکنین ؛ توکا خوشحال بود که معلمش توی ماشین ما نشسته و داره ازش تعریف می کنه با هیجان مدام بر می گشت وبا خجالت می گفت : خیلی ممنون ؛ خانم سلطانی می گفت : می دونین آقای رفیعی توکا واقعا خوب تربیت شده جدی میگم توی کلاس نمونه اس می تونم به جرات بگم که با ادب ترین دختر کلاس منه ؛ اما اینکه من مدام با اولیای بچه ها در تماس هستم دلیلش اینه که عقیده دارم کار معلم فقط تدریس نیست یک معلم باید به تربیت و احوالات شاگردش اهمیت بده ؛ من عاشق شاگردانم هستم به خصوص توکا؛ حالا جلوی خودش نباید می گفتم ولی برام چیز دیگه ای ؛ اونقدر دوستش دارم که یک روز که تعطیل هستیم دلم براش تنگ میشه ؛ گفتم : شما واقعا لطف دارین ؛ البته که شما بهترین روش رو برای تربیت بچه ها در نظر گرفتین ؛ خیلی خوبه ؛ گفت : نه منظورم اینه که شما بدونین برای چی من هر هفته از اولیا می خوام بیان و باهاشون حرف بزنم ؛ گفتم : بله متوجه هستم ؛ ادامه داد ؛ خوشبختانه شما پدری هستین که حسابی به درس و مشق توکا می رسین ؛من اینو از تکالیفش می فهمم برای همین هم هست که ازش خیلی راضیم ؛ همینطور که می پیچیدم توی خیابون خونه ی مامان با خودم فکر می کردم ؛ چه مشکلی برای بچه ام پیش اومده که معلمش راضی شده به این شکل بخواد با من حرف بزنه ؛ توکا با نارضایتی پیاده شد وگفت : تو رو خدا شب زود بیا ؛ گفتم : چشم حتما امرتون اطاعت میشه خانم ؛ مثل همیشه ایستادم تا مامان اومد دم در و برام دست تکون داد و راه افتادم ؛ پرسیدم : میشه بفرمایید توکا چیکار کرده که نتونستین جلوش بگین نگران شدم ؛ گفت : نه ؛نگران نباشین اون کاری نکرده ؛ من باید با شما حرف می زدم ؛ مدتیه توکا از ساعت دوم به بعد چرت می زنه و گاهی کاملا به خواب میره ؛چند بار اتفاق افتاد که بچه ها بهش خندیدن ؛من واقعا نگرانش شدم آخه اصلا نمی تونه جلوی خودشو بگیره و خوابش می بره ؛ ازش پرسیدم , ولی هیچی بهم نگفت و معذرت خواهی کرد ؛ گفتم : وای ؛وای تقصیر منه ؛ صبح زود بیدارش می کنم و فکر می کنم کمبود خواب داره ؛ البته دیگه داره تموم میشه و برگردیم به حالت عادی ؛ حالا خیلی به درسش که لطمه نخورده ؟ گفت : البته که نه ؛ یعنی من نمی زارم حواسم بهش هست بهتون گفتم واقعا از دل و جونم توکا رو دوست دارم ؛ شما نگران نباشید ولی من فکر می کردم یک مشکل جسمی پیدا کرده و نمی خواستم ادامه دار باشه ؛ گفتم : نه خانم سلطانی یک مدت من باید زود میرفتم سرکار مجبور بودم توکا رو خودم برسونم و نمی تونستم منتظر سرویس بشم ولی چشم حتما یک فکری برای این موضوع می کنم ؛ از شما هم خیلی ممنونم که بهش توجه می کنین ؛ حالا بفرمایید مسیرتون کجاست ؟ گفت :من سر همین چهارراه پیاده میشم ، اینطوری راحت ترم ؛ گفتم : خیلی دلم می خواست شما رو می رسوندم ولی اصرار نمی کنم چون خودمم واقعا کار دارم خیلی ازتون معذرت می خوام ؛ خندید و گفت : اختیار دارین این چه حرفیه ؛ سر چهار راه پیاده اش کردم و رفتم به کارم برسم ؛ اون روزا فکرم خیلی در گیر این شده بود که چطوری با توکا حرف بزنم که آسیب کمتری ببینه ؛ از وقتی کوچک بود هیچوقت بهش اجازه نداده بودم که در مورد مادرش ازم بپرسه و خودشم اونقدر با هوش بود که بدونه هر وقت اسم اون میاد چقدر من بهم می ریزم و تا ساعت ها اوقاتم تلخ میشه ؛ و بیشترین چیزی که اونو ناراحت می کرد بدخلقی من بود . کلافه می شد و هزار بار معذرت می خواست و التماس می کرد که ناراحت نباشم ؛ مامانم می گفت تو بچه رو تحت فشار قرار دادی و زبونشو بستی اونوقت میریزه توی دلش و براش عقده میشه ؛ بزار حرفشو بزنه و منطقی باهاش حرف بزن ؛ ولی من نمی تونستم و برای اون دختر یازده ساله هیچ توضیحی نداشتم که بدم ؛ اونشب وقتی توکا رو از خونه ی مامان برداشتم و میرفتیم بطرف خونه بدون مقدمه گفتم ؛ شنیدم مامانی رو سئوال پیچ کردی ؟می خوای در مورد ماد
رت بدونی؟ باشه ؛ ولی من بهت چی گفتم ؟ نگفتم صبر کن یک روز خودم برات همه چیز رو میگم؟اما اجازه بده وقتش برسه ؛ یکم سکوت کرد و آروم گفت : کی وقتش می رسه ؛ می خوام بدونم اون کجاست ؟ منو ول کرده ؟ نخواسته ؟ طلاقش دادی ؟ بابا من دیگه می فهمم مهم نیست فقط می خوام بدونم ؛ تو برای من خیلی مهمی ؛ نمی خوام ناراحتت کنم ؛ فقط بهم بگو چرا منو نخواست و ولم کرد و رفت ؟ دوباره اون بغض لعنتی اومده بود سراغم و راه گلومو بسته بود ؛ می ترسیدم لب باز کنم و پیش توکا رسوا بشم ؛ تا نزدیک خونه سکوت بین ما حکمفرما شد ؛ وقتی میرفتم توی پارگینگ آروم گفتم : هفته ی دیگه میریم شمال اونجا برات همه چیز رو میگم ؛ در ضمن زنگ زدم به سرویست که صبح بیاد دنبالت ؛ می تونی فردا بیشتر بخوابی ؛ به محض اینکه مسواک زدم رفتم توی اتاقم و تقریبا خودمو پرت کردم روی تخت ؛ تنها چیزی که منو به این دنیا وصل می کرد توکا بود و ناراحتی اون اوج غم و درد برای من ؛ اومدم جابجا بشم که دیدم میون در ایستاده ؛ نیم خیز شدم و پرسیدم : چیزی می خوای بابا جون ؟ با حالتی که معلوم بود زیاد سرحال نیست گفت : بابا؟ لازم نیست بهم چیزی بگی اصلا نمی خوام بدونم ولش کن ؛ یادت رفت موهامو ببافی ؛ نشستم و گفتم : ببخشید عزیزم بیا اینجا بشین ؛ برس رو بده به من ؛ همینطور که به موهاش برس می کشیدم گفتم : نه دخترم میگم برات ؛تو حق داری بدونی ؛ ولی یکم دیگه صبر کن ؛ می تونی ؟ گفت : آخه هر چی تو بیشتر از این موضوع فرار می کنی من بیشتر کنجکاو میشم ؛ که این چیه که تو رو این همه ناراحت می کنه ؛ می خوام اینو بدونم ؛ گفتم : بازم به نظرم هنوز سن تو کمه که این حرفا رو بشنوی ولی چون دختر عاقلی هستی یک چیزایی رو برات تعریف می کنم ؛ حالا برو بخواب ؛ اینم دوتا موی بافته برای دختر خوشگل من ؛ گفت: یک دونه سئوال کنم عصبانی نمیشی ؟ گفتم : نه بگو ؛ پرسید :مامانم خوشگل بود ؟ شکل کی بود ؟ گفتم : الان چه فرقی می کنه ؟ اون دیگه نیست ؛ گفت : آخه یک روز عمه مژده داشت به مامانی می گفت توکا روز به روز بیشتر شبیه مادرش میشه من شنیدم ؛ آهی کشیدم و سکوت کردم ؛ دیدم منتظر ایستاده ؛ بغلش کردم و گرفتمش روی سینه ام و گفتم : آره تو درست شبیه اونی ؛قربونت برم اینقدر سئوال نکن ؛ حالا برو بخواب شب بخیر دیگه ام بهش فکرنکن ؛ نمی دونستم چی باعث شده که توکا این همه کنجکاوی می کنه در حالیکه ما اصلا حرف مادرشو نمی زدیم و کلا از زندگی من بیرون رفته بود . آشفتگی شب قبل و فکر و خیال از اینکه چطوری حقیقت رو به توکا بگم روز بعد منو کلا خراب کرد و اصلا حواسم به کارم نبود ؛ محسن سلیقه و ایده های خاصی نداشت و اغلب همه ی طراحی های پروژه ها رو خودم می کردم ؛ اعتماد به نفس زیادی هم نداشت واگر وقتی من سرکار نبودم مرتب تلفن می کرد و ازم می پرسید که چیکار کنه ؛ وقتی غروب شد و کار رو تعطیل کردیم اومد و گفت : محمد تو امروز ما رو از کار انداختی ؛ باز چت شده ؟ سکوت کردم ؛ ادامه داد : امشب توکا رو بردار و بیا خونه ی ما ؛ پرسیدم ؛ چه خبره ؟ گفت : هیچی فردا جمعه اس دور هم باشیم ؛ راستش منم امروز مثل تو بودم با فرانک حرفم شده ؛ بیا که شاید ما رو آشتی دادی ؛ تا دم ماشین با هم رفتیم ؛ در رو باز کردم ودر حالیکه پاهام روی زمین بود رو به محسن نشستم و گفتم : باور می کنی اصلا حوصله ندارم ؛توکا بدجوری پیله کرده وظاهرا دست بردار هم نیست ؛ گفت : ببین داداش به نظرم بیا یک قصه از خودت بساز مثلا بگو مجبور شد بره خارج درس بخونه ؛ ما هم گمش کردیم ؛ یا نمی دونم یک چیزی سرهم کن ولی جون من واقعیت رو بهش نگو ؛ اینطوری بچه سرگردون میشه ؛ ممکنه سراغ مادرِ الیکا رو بگیره ؛ خودت می دونی که اونا به خون تو تشنه ان ؛ چون بهشون نگفتی که حقیقت چی بوده ؛ بنده های خدا این همه سال چشم براه الیکا موندن ؛ تو رو سر جد پدرت بی خیال شو ؛ اصلا بزار فرانک باهاش حرف بزنه و یک طوری اونو قانع کنه ؛ گفتم : نه می خوام این قائله ختم بشه ؛ توکا دیگه اونقدر براش سئوال بوجود اومده که تا از قضیه سر در نیاره ول کن نیست ؛ امروز دروغ بگم فردا مجبورم جوابگوی اون بچه باشم و این دیگه در توانم نیست ؛ گفت : ببین محمد ؛ تو هنوزم نمی دونی چی بسر الیکا اومده ؟ یکم با خودت فکر کن شاید تو اشتباه کرده باشی , خواهش می کنم هر چی می خوای بهش بگو ولی راستی که تو در ذهنت ساختی رو نگو ؛ نگو محمد ؛ گفتم : من در ذهنم ساختم ؟ تو چی داری میگی با چشم خودم دیدم ؛ اصلا دیگه حرفشو نزن ؛ حالا شب جمعه ی دیگه بریم شمال ؟ تا مقاطعه کار جدول کشی رو تموم کنه برگشتیم ؛ گفت : بریم داداش حرفی نیست ؛ آه محمد شنبه و یکشنبه تعطیله ؛ جاده چالوس قیامت میشه ؛ به نظرم ما تا سه شنبه کارمون رو راست و ریس کنیم و راه بیفتیم ؛ از اون طرف زودتر تا شلوغ نشده برگردیم ؛ من اصلا ترافیک جاده شمال رو دوست ندارم ؛ گفتم :
مدرسه ی توکا و علیرضا چی ؟ گفت : هیچی بابا اجازه می گیریم ؛ گفتم : باشه ولی من باید با معلمش حرف بزنم ؛ گفت :یک چیزی بهت میگم نه نگو ؛ بزار دوست فرانک رو بیاریم با هم آشنا بشین ؛ گفتم : تو حالت خوبه ؟ الان وقت این کاراس ؟ محسن مبادا همچین کاری بکنی که دلخور میشم و اونجا نمی مونم ؛من برای چیز مهمتری دارم میرم شمال بی خیال من شو ؛ از هرچی زنه بیزارم ؛ روزهای بدی رو میگذروندم و مدام فکر می کردم ؛ طوری که گاهی سر درد می شدم ؛و شب ها خواب درستی نداشتم ؛ تا سه شنبه که خودم رفتم دنبال توکا تا با معلمش حرف بزنم و ازش اجازه بگیرم ؛ وقتی صدای زنگ آخر خورد پیاده شدم و رفتم جلوی در مدرسه ؛ کمی بعد توکا دوان ؛دوان خودشو به من رسوند وبا هیجان انداخت توی بغل من ؛ گفتم : قربونت برم برو به معلمت بگو کارش تموم شد من دم در منتظرش هستم ؛ با تعجب پرسید ؛ می خوای چی بهش بگی ؟ گفتم : می خوام اجازت رو بگیرم بریم شمال دیگه ؛ دیشب در موردش حرف زدیم ؛ کیفشو داد دست منو و دوید طرف ساختمون ؛ فکر می کردم مدتی باید معطل بشم ولی خیلی زود خانم سلطانی همراه توکا اومدن به طرف من ؛ دختر بیست و هفت ؛هشت ساله ای بود ؛ قد بلند و خوش هیکل ؛ صورت معمولی داشت و توی اون مقعنه و مانتوی مدرسه معمولی ترم به نظر می رسید ؛ ولی خیلی مهربون و با شخصیت نشون می داد وبا اینکه دوماهی بیشتر از سال نگذشته بود توکا بی اندازه دوستش داشت ؛ چند قدم رفتم جلو و بهم رسیدیم و گفتم : سلام ؛ با زحمت های توکا ؟ گفت : سلام ؛چه زحمتی بهتون گه گفتم توکا برای من با همه ی بچه ها فرق می کنه ؛ اتفاقا منم می خواستم با شما حرف بزنم ولی دیگه نخواستم مزاحمتون بشم ؛ به توکا گفتم : بیا بابا کیفت رو بگیر اینم سوئیچ ؛ برو توی ماشین تا من بیام ؛ بعد پرسیدم : اول شما بفرمایید امرتون ؟ گفت : راستش این روزا توکا حالش خوب نیست ؛ نمی دونم به چی فکر می کنه ؛ ولی غمگین و افسرده شده ؛ البته ازش پرسیدم ولی جواب درستی بهم نداد ؛ خواستم شما در جریان باشین ؛ یک فکری کردم و گفتم : ممنونم ؛ راستش ؛ یعنی در واقع کار منم با شما در همین رابطه اس ؛ فکر کنم بهتون احتیاج دارم ؛ می خوام ببرمش شمال اونجا ممکنه ؛؛ یعنی امکان داره بعد از اینکه برگشتیم توکا به توجه شما بیشتر نیاز داشته باشه ؛ این روزا علاقه اش به شما بیشتر شده ؛ پرسید ؛ متوجه ی منظورتون نشدم میشه یکم واضح تر بگین چرا باید توکا بعد از مسافرت بهم احتیاج داشته باشه ؟ گفتم : ببخشید که شما رو در جریان گرفتاری خودم قرار میدم ولی می خوام در مورد مادرش باهاش حرف بزنم آخه تا حالا چیزی بهش نگفته بودم ؛ الان این موضوع شده همه ی فکرو ذکرش ؛ و من باید دیگه بهش بگم ؛ گفت :آخه چرا تا حالا نگفتین ؟ میشه بفرمایید مادرش کجاست ؟ گفتم : اجازه بدین من اول با توکا حرف بزنم شایدم لازم نباشه ؛ نمی خوام فعلا زیاد بزرگش کنیم ؛ فقط شما برای فردا اجازه ی توکا رو بهم بدین ؛ گفت : البته که باید از دفتر اجازه بگیرین دست من نیست ولی باشه من باهاشون صحبت می کنم مشکلی نیست بفرمایید ؛ ببخشید آقای رفیعی میشه منم در جریان بزارین ؟ به خاطر توکا میگم ؛ گفتم : ممنونم ولی الان اصلا نمی دونم چی پیش خواهد اومد ؛ وقتی برگشتیم خدمتون می رسم ؛ گفت : میشه شماره ی شما رو داشته باشم ؟ دلواپس شدم ؛ شماره رو بهش دادم و خداحافظی کردم ؛ توکا ظاهرا از اینکه میرفتیم شمال خوشحال بود به خصوص که علیرضا پسر محسن یکسال ازش بزرگتر بود و خیلی خوب با هم راه میومدن ؛ بازی هایی که می تونستن توی ویلا و کنار دریا با هم بکنن دختر و پسر نداشت ؛ خیلی دیر وقت نبود که رسیدیم ویلا ؛یک خونه ی جنگلی که از دریا ده دقیقه با ماشین فاصله داشت ؛ فرانک همسر محسن تدارک شام رو می دید و ما به حال و روز ویلا می رسیدیم ؛ اما تمام فکرمن مشغول حرفایی بود که باید به توکا می زدم ؛ دیگه وقتش رسیده بود ؛ صبح روز بعد هنوز آفتاب طلوع نکرده بود که بیدار شدم و با ماشین خودمو رسوندم به ساحل ؛ دریا آروم بود با موج های کوتاه ؛ یکم قدم زدم و روی ماسه ها رو به دریا نشستم ؛ هنوز خورشید بالا نیومده بود ولی اشعه اش روی ابرها همه جا رو روشن کرده بود ؛ یادم اومد ؛ آره باید مرور می کردم تا بدونم به توکا چی باید بگم ؛ اولین بار الیکا رو توی یک رستوران دیدم ؛ روز عقد فرانک و محسن ؛ از محضر رفتیم به یک رستوران تا به مهمون ها شام بدیم ؛ البته به دعوت پدر و مادر فرانک ؛ قبل از اینکه پشت میز بشینم رفتم دستشویی ؛ یک مرتبه یک دختر با عجله از در بیرون اومد و سینه به سینه با من برخورد کرد؛فورا خودشو عقب کشید و گفت : وای ببخشید تو رو خدا ؛ و لحظاتی کوتاه بهم نگاه کردیم ؛ شما به عشق در نگاه اول اعتقاد دارین ؟برای من اتفاق افتاد ؛ با دیدش انگار یک موسیقی ملایم روحم رو نوازش داد ؛بوی عطری به مشامم خورد و قلبم لرزید ؛
رو با گونه های سرخ و پراز کک و مک که زیبایی خاصی بهش می داد ؛ یک بینی کوچک و سر بالا و دوتا چشم قهوه ای روشن و درشت و برجسته با مژه های سیاه و بلند ؛و لب های قرمز؛ اون بدون آرایش مثل عروس می درخشید ؛ موهای فرفریش از زیر اون شال سفید معلوم بود . اینو گفت و رفت ولی من شل شدم و دست و پام رو گم کردم با نگاهی هراسون بدرقه اش کردم ؛ شاید باور کردنی نباشه ولی می ترسیدم گمش کنم ؛ تا انتهای سالن رفت و پشت یک میز کنار دوتا خانم دیگه نشست ؛ ادامه دارد...... 🆔https://chat.whatsapp.com/GqmX Qge8hJ89FcW6l7CjRB 🆔https://eitaa.com/joinchat/2649751607C2b1adaf617 🆔@shaams_shomos 🆔https://www.instagram.com/bettii
دو چیز بهترین اند: زیستن از سر شوق و خندیدن از ته دل امیدوارم هر دو مال شما باشد 🌺 ❤️ 🆔https://chat.whatsapp.com/GqmX Qge8hJ89FcW6l7CjRB 🆔https://eitaa.com/joinchat/2649751607C2b1adaf617 🆔@shaams_shomos 🆔https://www.instagram.com/bettii
🆔https://chat.whatsapp.com/GqmX Qge8hJ89FcW6l7CjRB 🆔https://eitaa.com/joinchat/2649751607C2b1adaf617 🆔@shaams_shomos 🆔https://www.instagram.com/bettii
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸🍃﷽🌸🍃 🔻ایمانِ سکّه‌ای، ایمانِ حبّه قندی🔻 ✍ اگر یک «سکّه» رو تو آبِ دریا بندازیم، توی آب حَل نمیشه، ولی اگر یه «حبّه قند» رو، حتّی توی یک استکان آب بندازیم، بلافاصله توی آب استکان حل میشه.. ☝️ ایمانِ انسانها هم همینطوره... ✅️ بعضی‌ها «ایمانِ سکّه‌ای» دارند. یعنی اگر توی بدترین محیطها هم قرار بگیرند، در اون محیط حل نمیشن😊 ❌ ولی بعضی‌ها «ایمانِ حبّه قندی» دارند. به محض اینکه در یک محیطِ بد و خراب قرار می‌گیرند، زود در اون محیط حل میشن.☹️ قرآن کریم، افرادی رو مثال میزنه که «ایمانِ سکّه‌ای» داشتند، و در بدترین محیطها هم ایمانِ خودشون رو حفظ کردند.😇 ☝️ یکی از این افرادِ نمونه، آسیه همسرِ فرعونه، که قرآن او رو بعنوانِ الگو برای تمام زنان و مردان مثال میزنه. زنی که در کاخِ فرعون بود، بانوی اوّل کشور بود👑 و تمامِ امکاناتِ مادّی براش مهیّا بود💰 امّا به همه‌ی اینها پشت کرد و ایمانِ خودش رو حفظ کرد:👇 🕋 ضَرَبَ اللهُ مَثَلًا لِلَّذِینَ آمَنُوا امْرَأَتَ فِرْعَوْنَ، إِذْ قَالَتْ رَبِّ ابْنِ لِی عِندَکَ بَیْتًا فِی الْجَنَّةِ، وَ نَجِّنِی مِن فِرْعَوْنَ وَ عَمَلِهِ، وَ نَجِّنِی مِنَ الْقَوْمِ الظَّالِمِینَ (تحریم/11) 💢 خداوند برای تمامِ مؤمنان، آسیه همسرِ فرعون را مثل زده است. 💢 در آن هنگام که گفت: «پروردگارا! برای من در نزدِ خودت، خانه‌ای در بهشت بنا کن. و مرا از فرعون و کارهای ناشایستِ او نجات بده. و مرا از گروهِ ستمگران رهایی بخش!» ❌ پس محیط «جَبر آور» نیست، بهانه نتراشیم که محیط خراب بود ما خراب شدیم.😉 به قولِ شاعر: گر شود ایمانِ انسان، سکّه‌ای، محکم چو سنگ حل نگردد همچو قندی، در محیطِ بد ز ننگ ألـلَّـهُـمَــ عَـجِّـلْ لِـوَلـیِّـکْ ألْـفَـرَج 🆔https://chat.whatsapp.com/GqmX Qge8hJ89FcW6l7CjRB 🆔https://eitaa.com/joinchat/2649751607C2b1adaf617 🆔@shaams_shomos 🆔https://www.instagram.com/bettii
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
حزب اللهی بودن را با همه ی تراژدی هایش دوست دارم :)✨❤️ 🆔https://chat.whatsapp.com/GqmX Qge8hJ89FcW6l7CjRB 🆔https://eitaa.com/joinchat/2649751607C2b1adaf617 🆔@shaams_shomos 🆔https://www.instagram.com/bettii
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا