eitaa logo
منهاج نور
154 دنبال‌کننده
1.7هزار عکس
950 ویدیو
5 فایل
ارتباط با ادمین 💐تبریک و تهنیت به مناسبت دهه کرامت 👌🏻دغدغه های بصیرتی یک دانش پژوه عبایی 📚 @betti_abaei
مشاهده در ایتا
دانلود
مدرسه ی توکا و علیرضا چی ؟ گفت : هیچی بابا اجازه می گیریم ؛ گفتم : باشه ولی من باید با معلمش حرف بزنم ؛ گفت :یک چیزی بهت میگم نه نگو ؛ بزار دوست فرانک رو بیاریم با هم آشنا بشین ؛ گفتم : تو حالت خوبه ؟ الان وقت این کاراس ؟ محسن مبادا همچین کاری بکنی که دلخور میشم و اونجا نمی مونم ؛من برای چیز مهمتری دارم میرم شمال بی خیال من شو ؛ از هرچی زنه بیزارم ؛ روزهای بدی رو میگذروندم و مدام فکر می کردم ؛ طوری که گاهی سر درد می شدم ؛و شب ها خواب درستی نداشتم ؛ تا سه شنبه که خودم رفتم دنبال توکا تا با معلمش حرف بزنم و ازش اجازه بگیرم ؛ وقتی صدای زنگ آخر خورد پیاده شدم و رفتم جلوی در مدرسه ؛ کمی بعد توکا دوان ؛دوان خودشو به من رسوند وبا هیجان انداخت توی بغل من ؛ گفتم : قربونت برم برو به معلمت بگو کارش تموم شد من دم در منتظرش هستم ؛ با تعجب پرسید ؛ می خوای چی بهش بگی ؟ گفتم : می خوام اجازت رو بگیرم بریم شمال دیگه ؛ دیشب در موردش حرف زدیم ؛ کیفشو داد دست منو و دوید طرف ساختمون ؛ فکر می کردم مدتی باید معطل بشم ولی خیلی زود خانم سلطانی همراه توکا اومدن به طرف من ؛ دختر بیست و هفت ؛هشت ساله ای بود ؛ قد بلند و خوش هیکل ؛ صورت معمولی داشت و توی اون مقعنه و مانتوی مدرسه معمولی ترم به نظر می رسید ؛ ولی خیلی مهربون و با شخصیت نشون می داد وبا اینکه دوماهی بیشتر از سال نگذشته بود توکا بی اندازه دوستش داشت ؛ چند قدم رفتم جلو و بهم رسیدیم و گفتم : سلام ؛ با زحمت های توکا ؟ گفت : سلام ؛چه زحمتی بهتون گه گفتم توکا برای من با همه ی بچه ها فرق می کنه ؛ اتفاقا منم می خواستم با شما حرف بزنم ولی دیگه نخواستم مزاحمتون بشم ؛ به توکا گفتم : بیا بابا کیفت رو بگیر اینم سوئیچ ؛ برو توی ماشین تا من بیام ؛ بعد پرسیدم : اول شما بفرمایید امرتون ؟ گفت : راستش این روزا توکا حالش خوب نیست ؛ نمی دونم به چی فکر می کنه ؛ ولی غمگین و افسرده شده ؛ البته ازش پرسیدم ولی جواب درستی بهم نداد ؛ خواستم شما در جریان باشین ؛ یک فکری کردم و گفتم : ممنونم ؛ راستش ؛ یعنی در واقع کار منم با شما در همین رابطه اس ؛ فکر کنم بهتون احتیاج دارم ؛ می خوام ببرمش شمال اونجا ممکنه ؛؛ یعنی امکان داره بعد از اینکه برگشتیم توکا به توجه شما بیشتر نیاز داشته باشه ؛ این روزا علاقه اش به شما بیشتر شده ؛ پرسید ؛ متوجه ی منظورتون نشدم میشه یکم واضح تر بگین چرا باید توکا بعد از مسافرت بهم احتیاج داشته باشه ؟ گفتم : ببخشید که شما رو در جریان گرفتاری خودم قرار میدم ولی می خوام در مورد مادرش باهاش حرف بزنم آخه تا حالا چیزی بهش نگفته بودم ؛ الان این موضوع شده همه ی فکرو ذکرش ؛ و من باید دیگه بهش بگم ؛ گفت :آخه چرا تا حالا نگفتین ؟ میشه بفرمایید مادرش کجاست ؟ گفتم : اجازه بدین من اول با توکا حرف بزنم شایدم لازم نباشه ؛ نمی خوام فعلا زیاد بزرگش کنیم ؛ فقط شما برای فردا اجازه ی توکا رو بهم بدین ؛ گفت : البته که باید از دفتر اجازه بگیرین دست من نیست ولی باشه من باهاشون صحبت می کنم مشکلی نیست بفرمایید ؛ ببخشید آقای رفیعی میشه منم در جریان بزارین ؟ به خاطر توکا میگم ؛ گفتم : ممنونم ولی الان اصلا نمی دونم چی پیش خواهد اومد ؛ وقتی برگشتیم خدمتون می رسم ؛ گفت : میشه شماره ی شما رو داشته باشم ؟ دلواپس شدم ؛ شماره رو بهش دادم و خداحافظی کردم ؛ توکا ظاهرا از اینکه میرفتیم شمال خوشحال بود به خصوص که علیرضا پسر محسن یکسال ازش بزرگتر بود و خیلی خوب با هم راه میومدن ؛ بازی هایی که می تونستن توی ویلا و کنار دریا با هم بکنن دختر و پسر نداشت ؛ خیلی دیر وقت نبود که رسیدیم ویلا ؛یک خونه ی جنگلی که از دریا ده دقیقه با ماشین فاصله داشت ؛ فرانک همسر محسن تدارک شام رو می دید و ما به حال و روز ویلا می رسیدیم ؛ اما تمام فکرمن مشغول حرفایی بود که باید به توکا می زدم ؛ دیگه وقتش رسیده بود ؛ صبح روز بعد هنوز آفتاب طلوع نکرده بود که بیدار شدم و با ماشین خودمو رسوندم به ساحل ؛ دریا آروم بود با موج های کوتاه ؛ یکم قدم زدم و روی ماسه ها رو به دریا نشستم ؛ هنوز خورشید بالا نیومده بود ولی اشعه اش روی ابرها همه جا رو روشن کرده بود ؛ یادم اومد ؛ آره باید مرور می کردم تا بدونم به توکا چی باید بگم ؛ اولین بار الیکا رو توی یک رستوران دیدم ؛ روز عقد فرانک و محسن ؛ از محضر رفتیم به یک رستوران تا به مهمون ها شام بدیم ؛ البته به دعوت پدر و مادر فرانک ؛ قبل از اینکه پشت میز بشینم رفتم دستشویی ؛ یک مرتبه یک دختر با عجله از در بیرون اومد و سینه به سینه با من برخورد کرد؛فورا خودشو عقب کشید و گفت : وای ببخشید تو رو خدا ؛ و لحظاتی کوتاه بهم نگاه کردیم ؛ شما به عشق در نگاه اول اعتقاد دارین ؟برای من اتفاق افتاد ؛ با دیدش انگار یک موسیقی ملایم روحم رو نوازش داد ؛بوی عطری به مشامم خورد و قلبم لرزید ؛
رو با گونه های سرخ و پراز کک و مک که زیبایی خاصی بهش می داد ؛ یک بینی کوچک و سر بالا و دوتا چشم قهوه ای روشن و درشت و برجسته با مژه های سیاه و بلند ؛و لب های قرمز؛ اون بدون آرایش مثل عروس می درخشید ؛ موهای فرفریش از زیر اون شال سفید معلوم بود . اینو گفت و رفت ولی من شل شدم و دست و پام رو گم کردم با نگاهی هراسون بدرقه اش کردم ؛ شاید باور کردنی نباشه ولی می ترسیدم گمش کنم ؛ تا انتهای سالن رفت و پشت یک میز کنار دوتا خانم دیگه نشست ؛ ادامه دارد...... 🆔https://chat.whatsapp.com/GqmX Qge8hJ89FcW6l7CjRB 🆔https://eitaa.com/joinchat/2649751607C2b1adaf617 🆔@shaams_shomos 🆔https://www.instagram.com/bettii
دو چیز بهترین اند: زیستن از سر شوق و خندیدن از ته دل امیدوارم هر دو مال شما باشد 🌺 ❤️ 🆔https://chat.whatsapp.com/GqmX Qge8hJ89FcW6l7CjRB 🆔https://eitaa.com/joinchat/2649751607C2b1adaf617 🆔@shaams_shomos 🆔https://www.instagram.com/bettii
🆔https://chat.whatsapp.com/GqmX Qge8hJ89FcW6l7CjRB 🆔https://eitaa.com/joinchat/2649751607C2b1adaf617 🆔@shaams_shomos 🆔https://www.instagram.com/bettii
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸🍃﷽🌸🍃 🔻ایمانِ سکّه‌ای، ایمانِ حبّه قندی🔻 ✍ اگر یک «سکّه» رو تو آبِ دریا بندازیم، توی آب حَل نمیشه، ولی اگر یه «حبّه قند» رو، حتّی توی یک استکان آب بندازیم، بلافاصله توی آب استکان حل میشه.. ☝️ ایمانِ انسانها هم همینطوره... ✅️ بعضی‌ها «ایمانِ سکّه‌ای» دارند. یعنی اگر توی بدترین محیطها هم قرار بگیرند، در اون محیط حل نمیشن😊 ❌ ولی بعضی‌ها «ایمانِ حبّه قندی» دارند. به محض اینکه در یک محیطِ بد و خراب قرار می‌گیرند، زود در اون محیط حل میشن.☹️ قرآن کریم، افرادی رو مثال میزنه که «ایمانِ سکّه‌ای» داشتند، و در بدترین محیطها هم ایمانِ خودشون رو حفظ کردند.😇 ☝️ یکی از این افرادِ نمونه، آسیه همسرِ فرعونه، که قرآن او رو بعنوانِ الگو برای تمام زنان و مردان مثال میزنه. زنی که در کاخِ فرعون بود، بانوی اوّل کشور بود👑 و تمامِ امکاناتِ مادّی براش مهیّا بود💰 امّا به همه‌ی اینها پشت کرد و ایمانِ خودش رو حفظ کرد:👇 🕋 ضَرَبَ اللهُ مَثَلًا لِلَّذِینَ آمَنُوا امْرَأَتَ فِرْعَوْنَ، إِذْ قَالَتْ رَبِّ ابْنِ لِی عِندَکَ بَیْتًا فِی الْجَنَّةِ، وَ نَجِّنِی مِن فِرْعَوْنَ وَ عَمَلِهِ، وَ نَجِّنِی مِنَ الْقَوْمِ الظَّالِمِینَ (تحریم/11) 💢 خداوند برای تمامِ مؤمنان، آسیه همسرِ فرعون را مثل زده است. 💢 در آن هنگام که گفت: «پروردگارا! برای من در نزدِ خودت، خانه‌ای در بهشت بنا کن. و مرا از فرعون و کارهای ناشایستِ او نجات بده. و مرا از گروهِ ستمگران رهایی بخش!» ❌ پس محیط «جَبر آور» نیست، بهانه نتراشیم که محیط خراب بود ما خراب شدیم.😉 به قولِ شاعر: گر شود ایمانِ انسان، سکّه‌ای، محکم چو سنگ حل نگردد همچو قندی، در محیطِ بد ز ننگ ألـلَّـهُـمَــ عَـجِّـلْ لِـوَلـیِّـکْ ألْـفَـرَج 🆔https://chat.whatsapp.com/GqmX Qge8hJ89FcW6l7CjRB 🆔https://eitaa.com/joinchat/2649751607C2b1adaf617 🆔@shaams_shomos 🆔https://www.instagram.com/bettii
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
حزب اللهی بودن را با همه ی تراژدی هایش دوست دارم :)✨❤️ 🆔https://chat.whatsapp.com/GqmX Qge8hJ89FcW6l7CjRB 🆔https://eitaa.com/joinchat/2649751607C2b1adaf617 🆔@shaams_shomos 🆔https://www.instagram.com/bettii
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
نوشته های ناهید: 🕊🦜 احساس می کردم یک نیروی نامرئی داره منو به طرفش می کشونه ؛ چنان از خود بی خود شده بودم که هیچی جز اون نمی دیدم ؛ اونشب یک طوری پشت میز غذا نشستم که جلوی دیدم باشه ؛ نمی دونم شاید باور کردی نباشه ولی با همه ی وجود می خواستم باهاش آشنا بشم و این جراتی به من داد که وقتی همراه دو خانم دیگه از جاشون بلند شد ؛ معطل نکردم و با سرعت رفتم دم در رستوران و منتظرش شدم ؛ قلبم توی سینه ام می کوبید و مثل یک پسر بچه ی بی دست و پا شده بودم که برای اولین بار می خواد با یک دختر حرف بزنه ؛ کارتم رو از جیبم بیرون آوردم و رفتم جلوشو گرفتم و در حالیکه بطرفش دراز می کردم گفتم : اجازه بدین باهاتون آشنا بشم ؛ با اون چشمهای بی نظیرش نگاهی با شرم بهم کرد و در میون ناباوری من کارت رو گرفت و بدون اینکه حرفی بزنه رفت ؛ چند نفس بلند کشیدم و با نگاه بدرقه اش کردم ؛ سوار یک ماشین پراید شدن و رفتن ؛ دیگه دلم نمی خواست برگردم به رستوران ؛ و با اینکه از محسن و فرانک خداحافظی نکرده بودم ؛ راه افتادم بطرف ماشینم که خیلی دور پارک کرده بودم ؛ دلم می خواست یکم قدم بزنم ؛ هوا گرم بود ولی من بیشتر از اون هوا گرمم شده بود کتم رو بیرون آوردم و با یک انگشت گرفتم روی شونه ام و سری تکون دادم و با یک لبخند گفتم :وای ؛ این کی بود ؟ نکنه خیال و رویا اومده سراغم ؟ خدایا چی میشه بهم زنگ بزنه ؟ همین از دهنم بیرون اومد گوشیم زنگ خورد ؛اون زمان خط موبایل گرون بود و هر کسی نداشت ؛منم قسطی خریده بودم و با یک گوشی نوکیا ساده که فقط شماره می گرفت و اونو به خاطر کارم خریده بودم ؛ اصلا فکرشم نمی کردم اون دختر هم موبایل داشته باشه ؛ اما وقتی شماره ی ناشناس دیدم حتم پیدا کردم خودشه ؛ و با دومین زنگ جواب دادم ولی دیگه قطع شده بود ؛ در یک لحظه تصمیم گرفتم شماره رو بگیرم ولی پشیمون شدم و فکر کردم ؛ نه حالا زوده بزار تنها بشه اینطوری بهتره حتما الان جلوی دوستاش نمی تونه حرف بزنه ؛ رفتم سراغ ماشینم و سوار شدم ؛حال عجیبی داشتم احساس می کردم یک پیروزی بزرگ بدست آوردم . اون زمان من هنوز خونه ی پدرومادرم زندگی می کردم ؛ تازه با محسن کارمون رو شروع کرده بودیم و در آمد آنچنانی نداشتیم ؛ به محض اینکه رسیدم خونه رفتم به اتاقم و قبل از اینکه لباسم رو در بیارم به شماره ای که روی گوشیم افتاده بود زنگ زدم ؛ و صداشو شنیدم که گفت : الو بفرمایید ؛ گفتم : سلام مزاحم نیستم ؟ گفت : شما ؟ گفتم : محمد رفیعی هستم بهتون کارت داده بودم ؛ پرسید : بله می دونم منظورم اینه که با من چیکار داشتین بهم کارت دادین ؛ من خونه ای ندارم که شما بخواین محوطه سازی کنین ؛ گفتم : نه نه ؛ من برای اون ندادم ؛ راستش می خوام اگر اشکالی نداره با شما آشنا بشم ؛ گفت : یک مشکل هست نمیشه ؛ گفتم : چه مشکلی ؟ گفت : اهل دوست شدن و از این حرفا نیستم ؛ گفتم : چیکار کنم بیام خواستگاری ؟ قصد من اینه که بیشتر همدیگر رو بشناسیم ؛ فقط اجازه بدین یکی دوبار شما رو ببینم و باهاتون حرف بزنم ؛ گفت : آخه ؛ چطوری ؟ خانواده ی من اینجا نیستن ؛ فعلا خونه ی داییم مهمون هستم ؛ پرسیدم دانشجوین ؟ گفت : درسم دیگه تموم شده ؛ کار می کردم ولی مدتیه بیکار شدم و می خوام برگردم به ساری ؛ پدر و مادرم ..آخه می دونین من اهل ساریم ؛ گفتم : حدس می زدم از ظاهرتون پیدا بود که شمالی هستین ؛ و بی نهایت زیبا ؛ گفت : نه بابا کجام زیباست یک عالم کک و مک دارم ؛ گفتم : باور کنین که همون ها زیبایی خاصی بهتون داده ولی اینا مهم نیست ؛ من یک چیزی در شما دیدم که در هیچ دختری ندیدم و اون معصومیت نگاه شما بود ؛ خندید و گفت : شما کی وقت کردین این چیزا رو متوجه بشین ؟ البته از اون دخترا نیستم که گول این حرفا رو بخورم ؛ و اگر نیت بدی داشته باشین می فهمم ؛ گفتم : من واقعا قصد بدی ندارم حقیقت رو بهتون گفتم این احساس منه ؛ ازتون خیلی خوشم اومده و اگر اجازه بدین می خوام شما رو بشناسم ؛ گفت : باشه ؛ یک قرار باهاتون می زارم ؛ ولی از الان گفته باشم قرار دومی در کار نیست چون پس فردا میرم ساری ؛ و اولین مکامله ی ما حدود یک ساعت طول کشید طوری که برای روز بعد با هم قرار گذاشتیم ساعت پنج بعد از ظهر برم نزدیک خونه ی دایی اون و با هم بریم بیرون و حرف بزنیم ؛ وقتی گوشی رو قطع کردم تازه یادم اومد که من اصلا اسمشو نپرسیدم روز بعد زودتر از موقع خودمو رسوندم به جایی که اون آدرس داده بود ؛ برای همین مدتی انتظار کشیدم ؛ انتظاری که پر از تشویش و نگرانی بود و هیجان زیادی داشتم که اگر دوباره اونو ببینم مثل شب قبل ازش خوشم میاد یا نه ؛ بالاخره پیداش شد اما باور کردنی نبود که از یک خونه همون نزدیکی همراه یک زن جوون بیرون اومد به اطراف نگاه کردن ؛ فورا پیاده شدم و دستم رو بردم بالا چند قدم با هم برداشتن و اون زن شماره
ی ماشین منو برداشت و دستی تکون داد و رفت ؛ و خودش اومد جلو و گفت سلام ؛ اونقدر محو تماشای اون چهره ی خاص شده بودم که هیچی توی این دنیا برام مهم نبود ؛ گفتم : سلام ؛ و با سرعت رفتم در ماشین رو براش باز کردم و گفتم : بفرمایید ؛ خیالتون هم که راحته شماره ماشین رو برداشتین ؛ با یک لبخند سوار شد و گفت : زن دایم بودن ؛ باور کنین نمیشه توی این دنیا به کسی اعتماد کرد شما دیشب منو دیدن امرور داریم با هم میریم بیرون چه انتظاری داشتین ؟من باید از خودم محافظت کنم ؛ در ماشین رو بستم و رفتم سوار شدم و همینطور که ماشین رو با هیجان روشن می کردم گفتم : به خدا اگر زن دایی شما کارت شناسایی منم می خواست بهش می دادم ؛ بوی عطر ملایمی که زده بود و وجودش در کنارم دنیای منو به یکباره عوض کرد ؛ اون زمان نمی فهمیدم چه حسی باعث این همه شوق در من شده ؛ گفتم : من دیشب یادم رفت اسم شما رو بپرسم ؛ گفت : آره خودمو معرفی نکردم اسم من الیکا نوری ؛ اهل ساری هستم ؛ برای درس خوندن اومدن تهران البته فوق دپیلم حسابداری گرفتم ؛ می خواستم ادامه بدم ولی رفتم سر یک کار و وقفه افتاد ؛ حالا از اون کار اومدم بیرون ؛ شش ماهی هست که بیکارم ؛ دیگه نمی تونم تهران بمونم باید برگردم به شهرم ؛ از تهران خوشم نمیاد ؛ دیگه یادم نیست چی بهم گفتیم و شنیدیم ولی یک مرتبه نگاه کردیم ساعت از ده شب هم گذشته بود ؛ اون ساده و بی آلایش بود همون دختری که من دنبالش می گشتم ؛ وقتی بهش گفتم که در همون نگاه اول دلم براش رفت بدون معطلی گفت : مثل من ؛ و این کلام منو تا عرش خدا برد ؛ هر چی بیشتر باهاش آشنا می شدم می فهمیدم که اشتباه نکردم و این زن همونی هست که همیشه آرزو داشتم همسرم بشه ؛ و نمی خواستم اونو از دست بدم ؛ فردای اون روز الیکا رفت ؛ در حالیکه قلب و روح منم با خودش برد ؛ اما مرتب با تلفن باهاش حرف می زدم شاید روزی چهار بار زنگ می زدم ؛ ولی هر بار که ارتباطم قطع می شد احساس دلتنگی می کردم ؛ تا یک هفته بعد من با مادر و پدرم و دوتا خواهرم ساری توی خونه ی اونا برای خواستگاری نشسته بودیم ؛ خانواده ای مهربون و مهمان نواز ؛ از همون برخورد اول چنان پذیرای من شدن که خودمو عضوی از خانواده ی اونا می دونستم ؛ مخصوصا مادرش که همه گول ناز جان صداش می کردن . زن خوش برخورد و بذلگویی بود که می تونست هرکسی رو شیفته ی خودش بکنه ؛ من و الیکا اونقدر راحت بهم رسیدیم و همه چیز به خیر و خوشی تموم شد که باورکردنی نبود ؛ نه چیز زیادی از من خواستن و نه شرطی برام گذاشتن که نتونم انجامش بدم ؛ خوشبختانه فامیل زیادی توی تهران داشتن وبرای عروسی گرفتن هم مشکلی نداشتیم ؛ چیزی که این وسط مهم بود عشقی بود که بدون چون و چرا بین من و الیکا شکل گرفته بود . الیکا دوباره اومد تهران و با ذوق و شوق خونه کرایه کردیم جهاز مختصری اون اورد و یک مقدار مادر من تهیه کرد و با یک عروسی ساده و کم خرج بالاخره من و الیکا رفتیم زیر یک سقف ؛ اون زمان من و محسن وضع مالی خوبی نداشتیم و الیکا اینو درک می کرد و توقع زیادی ازم نداشت ؛ کلا خوش اخلاق و خوشرو بود و اگر چیزی ازش میخواستم که باب میلش نبود هیچوقت نه نمی گفت و قبول می کرد ولی آهسته ،آهسته طوری که ناراحت نشم بهم می فهموند و اونقدر این کارو با ظرافت انجام می داد که به دلم می نشست و سعی می کردم مطابق میل اون رفتار کنم ؛ از همه مهمتر این بود که الیکا و فرانک با هم دوست شده بودن وچهار تایی هر چی می تونستم خوش میگذروندیم ؛ با یک ماشین قراضه ی پراید جایی توی تهران نبود که نرفته باشیم ؛ و همین بهمون نیروی کار می داد ؛ کم کم کارمون رونق گرفت ؛ و ماشینم رو عوض کردم ؛و دلم می خواست وسایل بهتری برای خونه بخرم و لباس های خوب بپوشیم ؛ ولی الیکا مانع می شد و اصرار داشت که اول خونه بخریم ؛ خوب پول من به اونجا ها نمی رسید این بود که به پیشنهاد گول نازجان یک ویلا توی شمال که مال یکی از فامیل هاشون بود خریدم ؛ همین ویلایی که حالا با محسن اومده بودیم ؛ با به دنیا اومدن علیرضا و بچه دار شدن محسن و فرانک من و الیکا هم هوس کردیم که بچه دار بشیم ، روزی که دخترمون به دنیا اومد من سرکار بودم گول نازجان از دو هفته قبل اومده تهران و خونه ی ما بود ؛ الیکا از دردی که داشت هیچی به من نگفته بود و نزدیک ساعت یک مامانم زنگ زد و گفت خودتو برسون بیمارستان که دخترت به دنیا اومده ؛ خودمو رسوندم درست زمانی که بچه توی بغل الیکا بود و دیگه همه چیز به خیر و خوشی تموم شده بود از دیدن اون منظره خیلی احساساتی شدم ولی قیافه ی دلخوری به خودم گرفتم و رفتم کنارش و گفتم : چرا این کارو با من کردی ؟ برای چی بهم نگفتی که درد داری ؟ با شرمندگی گفت : اخه می دونستم امروز کارت مهمه و فکر کردم شاید اشتباه می کنم و این درد زایمان نباشه و تو از کارت بیفتی ؛ حالا اخمت رو باز کن ؛ دل من کوچکه مثل دل یک پرن
ده اگر بترسم و بغض کنم میمیرم ؛ گفتم : فکر نکن بهم خوبی کردی دلم می خواست این لحظه های سخت کنارت باشم قربونت برم تو چطور می تونی این همه خوب باشی ؛من نمی تونم از عهده ی این فداکاری های تو بر بیام می ترسم یک جا از دستم در بره و بترسونمت ؛ گفت : می خوام اسم دخترم رو توکا بزارم ؛ چون می دونم دل اونم مثل دل منه نازک و ترسوست ؛ گفتم : به نظرم این نشونه ی قدرت توست که می تونی این همه خوب باشی بی خودی به خودت نسبت ترسو بودن رو نده ؛ گفت : کاش اینطور بود . گفتم : همینطوره تازه من نه زن ترسو می خوام نه دختر ترسو ؛تو چی گفتی اسمش رو بزاریم توکا ؟ یعنی چی ؟ تاحالا نشنیدم ؛ گفت : یک پرنده اس اگر دوست نداری هرچی می خوای خودت بزار ؛ گفتم : نه دوست دارم قشنگه ؛ حالا میشه توکا رو بدی به من ؟ و قبل از اون خم شدم و لب های قرمزش رو بوسیدم ؛ نمی دونم این خوش قدم بودن و یا پر روزی بودن یک نفر درسته یا نه ولی با اومدن توکا زندگی ما هر روز رونق بیشتری می گرفت ؛ چند پروژه ی بزرگ و پیش پرداخت های درست و حسابی ؛ کارای شهرداری ؛ خونه باغ های متعدد ؛ اونقدر سرمون شلوغ بود که از صبح تا شب من و محسن گرفتارکار بودیم و فرانک و الیکا هم بیشتر اوقاتشون رو با هم میگذروندن ؛ اغلب آخر هفته ها میرفتیم به ویلای شمال که حالا کلی بهش رسیده بودیم و جای مناسبی برای استراحت بود ؛ و از اونجا تا ساری هم راهی نبود سری با مادر و پدر الیکا می زدیم و بر می گشتیم تهران ؛ توکا شش ماهه شد و یک هفته ای به پایان سال نمونده بود که یک روز تلفنم زنگ خورد و یک آقایی گفت : آقای رفیعی ؟ گفتم : بله خودم هستم امرتون ؟ گفت : کارت شما رو یکی از دوستانم بهم داده ؛ برای محوطه سازی یک شهرک بهتون زنگ زدم ؛ و من می دونستم که شهرک یعنی یک پروژه ی خیلی بزرگ که برای چند سال ما بس بود ؛ فورا گفتم : در خدمتم قربان ؛ پرسید : آدرس شرکت تون رو می فرمایید ؛ گفتم : البته تشریف بیارین ؛. آدرس رو دادم و برای بعد از ظهر قرار گذاشتم و تا گوشی رو قطع کردم با خوشحالی به محسن گفتم : داداش نون مون افتاد توی روغن ؛ زود باش باید کاری کنیم که تحت تاثیر قرار بگیره و کار رو بهمون بده اگر این کارو بگیریم دیگه پشتمون رو بستیم ؛ شهرک ؛ شهرک باورت میشه ؛ پیشنهاد محوطه سازی و فضای سبز یک شهرک می دونی یعنی چی ؟ قرار داد رو حاضر کن من این کارو می گیرم هر طوری شده مخشو می زنم ؛ و بعد از ظهر اون روز منتظر آقای جلالی شدم ؛ از در که وارد شد فهمیدیم که با ادم متشخص و درست و حسابی سرکار داریم ؛ قد بلند و خیلی زیاد خوش تیپ بود ؛ باموهای جوگندمی که به وقارش اضافه می کرد ؛ دست دادیم و نشستیم به گفتگو ؛ ادامه دارد...... 🆔https://chat.whatsapp.com/GqmX Qge8hJ89FcW6l7CjRB 🆔https://eitaa.com/joinchat/2649751607C2b1adaf617 🆔@shaams_shomos 🆔https://www.instagram.com/bettii