eitaa logo
منهاج نور
154 دنبال‌کننده
1.7هزار عکس
948 ویدیو
5 فایل
ارتباط با ادمین 💐تبریک و تهنیت به مناسبت دهه کرامت 👌🏻دغدغه های بصیرتی یک دانش پژوه عبایی 📚 @betti_abaei
مشاهده در ایتا
دانلود
صبور باشیم ، گــــــاهــــی باید از میـان ِ بدترین روزهای زندگی عبور کنیم تا به بهترین‌هایش برسیم ❤️ ‌ ‎‌‌🆔https://chat.whatsapp.com/GqmX Qge8hJ89FcW6l7CjRB 🆔https://eitaa.com/joinchat/2649751607C2b1adaf617 🆔@shaams_shomos 🆔https://www.instagram.com/bettii
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
‌💐معرفت مهدوی💐 💠امام ‌صادق (علیه السلام) مي‌فرمايند: «المهدي محبوب ٌ‌في الخلائق»/‌ امام زمان (ع) براي مخلوقات محبوب است. 💠چند نكته در اين حديث شريف قابل تأمل است:  ◀️حضرت نفرمود «في الناس» بلكه فرمودند: « في الخلائق» 🔸 يعني امام زمان (ع) براي اهل آسمان و زمين و دريا، براي حيوان و گياه و تمام مخلوقات دوست داشتني است.  🔸اگر خدايي ناكرده امام براي فردي محبوب نباشد،‌گويا آن فرد زنده نيست و در عدم به سر مي‌برد. 🔸«هستِ» هر كس در گرو محبت او نسبت به امام زمان (ع) ‌است ، در غير اينصورت به منزله اين است كه وجود ندارد و اصلاً‌ به شمار نمي‌آيد. 🔸سنگ بناي نظام عالم با حبّ به ولايت است و كسي كه به «ولي خدا» محبت ندارد، گويا وجود ندارد. 💠اميرالمؤمنين (ع) مي‌فرمايد: «علامة المهدي ان يكون شديداً علي العُمّال ، جواداً بالمال رحيماً بالمساكين، اذا كان المهدي زيد المحسن في احسانه و تيب علي المسيء في إسائته» 💠علامت امام زمان (ع)‌ اين است كه «شديداً‌علي العُمّال» مي‌باشد. اين عبارت به دو گونه تعبير مي‌شود:‌  🔸حضرت وليعصر (ع) نسبت به عّمال و كارگزارانشان سخت گير هستند و از آنها كار مطابق با قاعده و قانون طلب مي‌كنند. امام عصر (ع) كارگزاران خود را در جايگاهشان محكم مي‌كنند تا نلغزند، از حضرت دور نشوند و جاي ديگر نروند. 🔸«جواداً بالمال» جود بسيار دارند و از جهت مالي به ديگران بذل و بخشش فراواني مي‌كنند. 🔸«رحيماً‌ بالمساكين» لطف و رحمتشان شامل مساكين و زمين گيرها مي‌شود. منظور از مساكين ، تنها فقرا و نيازمندان نيست. هر يك از ما كه بال پرواز به آسمان معنويات و كمالات را نداشته باشيم در حُكم مسكيني زمين‌گير هستيم. 🔸حضرت رحيم است و نمي‌گذارد در خاكدان دنيا بمانيم، رحم و رحمتش را شامل حالمان مي‌كند تا بالا رويم و در فضائل و نيكي‌ها اوج بگيريم. 🔸«اذا كان المهدي ...» «هنگامي كه مهدي (ع) بيايد نيكي نيكوكاران افزون مي‌شود و بدكاران از بديهاشان توبه مي‌كنند.»‌ 🔸همانگونه كه وقتي شيئ زيبا در برابر نور قرار گيرد بيشتر جلوه مي‌كند، زمان ظهور هم با تابش نور وجود حضرت ، خوبي خوبان افزون مي‌شود. 🔸از سوي ديگر امام (ع)  نمي‌گذارد اهل سيئه در بديهايشان بمانند، آنقدر لطف و احسان نثارشان مي‌كند تا از نازيبائيهايشان دست بردارند و از بدكاريهايشان توبه كنند. ✍استاد بروجردی 🆔https://chat.whatsapp.com/GqmX Qge8hJ89FcW6l7CjRB 🆔https://eitaa.com/joinchat/2649751607C2b1adaf617 🆔@shaams_shomos 🆔https://www.instagram.com/bettii
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
࿐᪥•💞﷽💞•᪥࿐ 🔆 امیرالمومنین امام علی «علیه السلام»⇩: ✯↫همانا مرگ به سرعت در جستجوی شماست، آنها که در نبرد مقاومت دارند، و آنها که فرار می کنند، هیچ کدام را از چنگال مرگ رهایی نیست و همانا گرامی ترین مرگ ها کشته شدن در راه خداست.🌾 📚{نهج البلاغه، خطبه ۱۲۳} ┅═ 🌿🌸🌿 ═┅ 🆔https://chat.whatsapp.com/GqmX Qge8hJ89FcW6l7CjRB 🆔https://eitaa.com/joinchat/2649751607C2b1adaf617 🆔@shaams_shomos 🆔https://www.instagram.com/bettii
نوشته های ناهید: 🕊🦜 من کاملا تحت تاثیر توجهی که خانم سلطانی نسبت به من و توکا نشون می داد قرار گرفته بودم و از اینکه می دونستم وقتی معلمش رو توی شهر بازی ببینه چقدر خوشحال میشه حس خوبی داشتم ؛ این بود که روز بعد رفتم دنبال علیرضا و مدتی با محسن کارای روز بعد رو هماهنگ کردیم ؛ یک سری رو من به عهده گرفتم و یک سری رو اون ؛ خیلی کار داشتیم و من باید طرح رو تا فردا آماده می کردم ولی اولویت من توکا بود که می خواستم حالش خوب باشه ؛ دیگه نزدیک ظهر بود بردمشون یک جا پیتزا خوردیم و یکم توی شهر گردوندم ؛ در تمام این مدت مراقب توکا بودم ببینم خوشحاله یا داره تظاهر می کنه ؛ دلم می خواست اون از ته دلش بخنده ولی همچین چیزی رو در صورت و خنده های اون نمی دیدم ؛ کاش می دونستم توی دلش چی میگذره ؛ نزدیک شهر بازی که شدیم به خانم سلطانی پیام دادم و آدرس فرستادم ؛ و در ضمن نوشتم با وجود اینکه می دونم باعث زحمت شما میشم ولی خیلی تشکر می کنم و خوشحالم که شما رو در کنارمون داریم ؛ فورا جواب داد ؛ سلام منم خوشحالم که برای کسی که دوستش دارم کاری انجام میدم ؛ الان راه میفتم ؛ من باید با شما حرف بزنم ؛ روز تعطیل بود ولی هنوز تعداد کمی برای تفریح اونجا رو انتخاب کرده بودن برای همین توکا و علیرضا به راحتی سوار هر چی می خواستن می شدن و من که هزار فکر توی سرم بود خسته شدم و روی یک نیمکت نشستم ؛ خیلی فکر کردم به حرفای توکا ؛ به عکس العملی که نشون داد و اجازه نداد از مادرش براش بگم ؛ و به حرفای فرانک ؛اینکه قسم می خورد الیکا بیگناهه ؛ این فکرا دیگه داشت مثل موریانه مغزم رو می خورد و نمی تونستم روی کارم تمرکز کنم ؛ که یک مرتبه زن جوون که آرایش کرده بود و لباس شیکی به تن داشت جلوم ظاهر شد و گفت : سلام ؛خیلی دیر کردم ؟ لحظاتی اصلا اونو نشناختم و با دقت بهش خیره شدم و از حالتی که داشتم فهمید و گفت : سلطانی هستم ؛ از جام بلند شدم و گفتم :وای ببخشید نشناختم ؛ آخه .. ببخشید منو شما رو با لباس مدرسه دیده بودم ؛ خندید و گفت : بله حق دارین ولی خب قرار نیست که بیرون هم همون لباس رو بپوشم ؛ شما خوبین ؟ توکا کجاست ؟ گفتم با پسر عموش دارن همه ی اسباب بازی ها رو سوار میشن ؛ من خسته شدم ؛ بفرمایید اینجا بشینین ؛ من واقعا شرمنده ی محبت شما شدم ؛ نمی دونم چطور ازتون تشکر کنم؟ معلم هایی مثل شما دلسوز واقعا قابل تقدیر هستن ؛ قبل ازمن نشست روی نیمکت و گفت : اصلا کار مهمی نمی کنم ؛ وظیفه ام رو انجام میدم ؛ این یک واقعیته که من توکا رو خیلی زیاد دوست دارم ؛ ولی خب شرایط روحی اونم این روزا باعث شده که نسبت بهش حساس بشم ؛ توکا جند هفته ای هست که اصلا حواسش به درس نیست من مرتب صداش می زنم و مجبورش می کنم به من گوش کنه ؛ ولی نمی دونم چطوری براتون بگم نگاهش ؛رفتارش تغییر کرده ؛ انگار مضطرب و نگرانه ؛ مرتب از پنجره به در حیاط نگاه می کنه ولی وقتی ازش می پرسم دلیلش چیه جوابی نداره و میگه همینطوری منتظر بابام هستم ؛ تازه تنها این نیست ؛ نمراتشم پایید اومده و بعضی از سئوال ها رو که من می دونم بلده درست جواب نمیده ؛ با نگرانی گفتم : چرا اینو زودتر به من نگفتن حتما از زیر زبونش می کشیدم ؛ گفتین مضطرب و نگرانه ؟آخه برای چی ؟ گفت :نمی دونم حتم ندارم ؛ من اینطور تصور می کنم ؛ اصلا اون توکای قبلی نیست ؛ شما به من بگین این روزا چی توی زندگی شما عوض شده ؟ ..البته خدای نکرده فکر نکنین من می خوام توی زندگی شما فضولی کنم فقط به خاطر توکا می خوام بدونم ؛ تا شاید این مشکل رو حل کنم ؛ اصلا چرا از مادر ش جدا شدین ؟در حالیکه داشتم فکر می کردم دنبال دلیل برای رفتار توکا می گشتم گفتم :نه ما جدا نشدیم ؛ چیز خاصی نبوده ؛ وقتی توکا هفت ماهش بود دعوامون شد و رفت خونه ی مادرش و من میخواستم برم دنبالش ولی یکم دیر کردم ؛ یک مرتبه گذاشت و رفت بدون اینکه کوچکترین خبری از خودش به ما بده ناپدید شد ؛ همین ؛ هنوزم ما نفهمیدیم ماجرا چی بوده و اون کجاست ؟ حتی پدر و مادرش هم ازش خبر ندارن ؛ اصلا نمی دونیم زنده اس یا نه ؛ گفت : این همه سال هیچ خبری ازشون ندارین ؟ پس یعنی دیگه همسر شما نیست ؛ من که ذهنم در گیر این شده بود که چه چیزی باعث شده که توکا اخیرا حال و احوال خوبی نداشته باشه ؛گفتم : حالا اصلا این موضوع مهم نیست ؛ مهم توکاست که باید بفهمم به چی فکر می کنم و چرا به قول شما آشفته اس ؛ گفت : ببینین آقای رفیعی این که میگم فقط مشاهدات منه شما نگران نباشین من اگر بدونم مشکل توکا توی خونه چیه خودم باهاش حرف می زنم ؛ گفتم : نه خواهش می کنم این موضوع رو به روش نیارین همینقدر که به من گفتین ممنونم ؛خودم حلش می کنم ؛ پرسید :ببخشید به خاطر توکا میگم شما چرا ازدواج نمی کنین ؟ توکا به یک مادر دلسوز احتیاج داره ؛ شما هر چقدر هم براش وقت بزارین بازم نمی تونین
جای یک مادر یا حتی یک زن رو در کنارش بگیرین ؛ گفتم : نمی تونم به ازدواج فکر کنم ؛ حرفشم نزدین ؛ البته خانم دوستم که بهش میگه خاله همیشه کنارش هست و از این بابت کمبودی نداره چون عمه هاش هستن مادر من هست ؛ با حالت معصومانه ای گفت : خودتون چی ؟ باید تا آخر عمر تنها بمونین ؟ اونم به خاطر زنی که با یک دعوا شما و بچه اش رو رها کرده و رفته ؟ عصبانی شدم ؛ حاضر نبودم هیچکس در مورد الیکا حرف بدی بزنه با تندی گفتم : نه به خاطر زنی که می دونم خوب بود و من دوستش داشتم بهتون گفتم نمی دونم چه اتفاقی براش افتاده ولی اون بهترین زنی بود که تا حالا دیدم ؛ خانم سلطانی به شما حق میدم که اینطوری قضاوت کنین ولی حتما خودم یک چیزی می دونم که میگم ؛ گفت : باشه قبول دارم ولی شما هم حق زندگی دارین ؛ نمی تونین تا آخر عمر منتظر بمونین ، گفتم : تو رو خدا حرف رو عوض کنین دارین شکل مادرم میشین که هر وقت منو می ببینه همین حرفا رو می زنه ؛ خانم سلطانی خیلی ها توی گوش من خوندن که باید ازدواج کنم ولی این حرف توی گوش من نرفت ؛ نمی شنوم ؛ یا نمی خوام بشنوم به هر حال دلم نمی خواد زن دیگه ای وارد زندگیم بشه حتی به خاطر توکا ؛ با امدن توکا و علیرضا حرف مون قطع شد ؛اون از دیدن معلمش از خوشحالی بالا و پایین می پرید و من با اعتراض گفتم : هوا سرده برای چی کاپشنت رو در آوردی ؟ زود باش بزار تنت کنم ؛ با هجیانی بی سابقه ای که داشت دستی به پیشونیش کشید و گفت گرمه به خدا داشتم عرق میریختم ؛ خانم سلطانی با یک لبخند گفت این طور وقت ها باید برای بچه ژاکت بیارین موقع بازی با کاپشن عرق می کنه ؛ خلاصه بقیه اون روز رو من تماشا گر همراه شدن خانم سطانی با توکا و علیرضا بودم ؛ با اونا سوار می شد و با اونا می خندید ؛ با هم پشمک می خوردن و توی شهر بازی می دویدن ؛ توکا رو بغل می کرد و با محبت روی سینه اش می گرفت تا از چرخش اون وسیله ی یازی نترسه ؛ و مرتب اونو می بوسید و یک جا هایی با هم بلند فریاد می کشیدن ؛ برای پیاده و سوار شدن کمکش می کرد ؛ احساس کردم داره مثل یک مادر از توکا مراقبت می کنه ؛ در واقع فرمون رو از دست من گرفته بود و هر کاری که خودش صلاح می دونست انجام می داد ؛ وهر فرصتی نگاه عاشقانه ای به من می انداخت تازه متوجه شده بودم که قصد خانم سلطانی چیه ؛ دلم بشدت گرفته بود و با خودم فکر می کردم و زیر لب گفتم دیدی آقا محمد چه ساده از یک دختر رو دست می خوری ؟ تو هنوزم همون آدم ساده دل و خوش باور دوازده سال پیش هستی , باید یک طوری که مشکل برای توکا پیش نیاد این خانم رو حالی کنم که فکرای بی خودی با خودش نکنه ؛ اما از اینکه توکا اون همه خوشحال و راضی به نظر می رسید حس خوبی داشتم . دیگه هوا تاریک شده بود و بشدت سرد اما هر کاری کردم خانم سلطانی رو برسونم گفت : خونه ی ما خیلی دوره و وقت شما گرفته میشه و از همون جلوی در تاکسی گرفت و با نگاهی که سعی می کرد بهم بفهمونه که در ذهنش چی میگذره رفت ؛ در حالیکه متوجه ی تغییر حال من شده بود و موقع خداحافظی مثل قبل شیرین زبونی نمی کرد ؛ اونشب وقتی توکا رفت به رختخواب در حالیکه از خستگی گیج خواب بود خم شدم که ببوسمش ؛ دست انداخت دور گردن من و گفت : بابا خیلی خوش گذشت دستت درد نکنه ؛ به نظرم خوب شد خانم معلمم اومد ؛ می دونی برای اولین بار احساس کردم مامان دارم ؛ با تردید پرسیدم : دل کوچک و قشنگت مامان می خواد ؟ گفت : نه نه همینطوری گفتم فکرکن اگر بچه ها بدونن که خانم معلم رو توی پارک دیدم و با هم سوار چرخ و فلک شدیم چقدر بهم حسودی می کنن ؛ راستی بابا اون که بچه نداره برای چی اومده بود شهربازی ؟ گفتم : من نمی دونم بابا جون از خودش می پرسیدی ؛ گفت : می دونی که بهم گفت به دوستام نگم که خانمو توی شهربازی دیدم فکر می کنم خجالت می کشه بچه ها بدونن مثل اینکه خیلی شهر بازی دوست داره؛ گفتم , حالا بخواب که فردا باید صبج زود بیدار بشی منم خیلی کار دارم ؛ وقتی توکا رو خوابوندم تازه باید می نشستم سر کارم که طرح رو تموم کنم ؛ ولی فکرم خیلی مشفول بود و داشتم به خانم سلطانی فکر می کردم ؛ اون واقعا حاضره زن من بشه و از توکا مراقبت کنه ؟ و شرایط منو می پذیره ؟ و به یک نتیجه ی کلی رسیدم که این تغییر حالت توکا به خاطر رفتار های خانم سلطانی بوده و اونو هوایی کرده و اینکه این موضوع رو به من منتقل می کنه قصدش اینه که منو وادار کنه ازش خواستگاری کنم ؛ و این به نظرم خیلی منطقی اومد و خیالم از بابت توکا راحت شد ؛ روز بعد جریان رو برای محسن تعریف کردم ؛ ضمن اینکه حرف منو تایید کرد خوشحال شد و گفت : محمد از دستش نده بالاخره که تو یک روز باید این کارو بکنی چه بهتر که یکی باشه همه ی زندگی تو رو بدونه ؛توکا رو دوست داشته باشه ؛ دیگه چی می خوای خدا خودش به شما دوتا رحم کرده و یکی رو سر راه تون قرار داده ؛ لگد به بخت خودت نزن ؛ برو جلو نترس ؛ شد که
چه بهتر نشد میشی مثل الان ؛ من هر طوری بود ظهر ها خودمو می رسوندم خونه تا سرویس توکا رو بیاره و ناهارشو بدم و بشینه سر درس یا بخوابه ؛ دوباره میرفتم سرکار و روزهایی که می دونستم کارم زیاده به سرویسش می گفتم اونو ببره خونه ی مادرم ؛ اون روز دیر رسیدم خونه و سرویس توکا رو رسونده بود ؛ با شتاب در رو باز کردم و دیدم با همون لباس مدرسه در حالیکه هنوز کیفش روی شونه هاشه روی مبل هال نشسته و گریه می کنه ؛ کنارش نشستم و گفتم : چی شده ناز دونه ی من برای چی داره اینطور اشک میریزه ؟ قربونت برم بابا جون ؛ گفت: چیزی نیست الان خوب میشم ؛ گفتم نمیشه حتما باید برام بگی برای چی گریه می کنی ؛ گفت : از دست یکی از بچه ها ؛ گفتم احتیاطا نمره ی کمی نگرفتی ؟ لب هاشو جمع کرد و به صورتم خیره شد و گفت : یعنی من اینقدر احمقم که برای نمره ی کم گریه کنم ؟ اولا نمره کم نگرفتم ؛ دوم اینکه اگرم بگیرم مهم نیست دفعه ی بعد خوب میشه دنیا که آخر نمیشه ؛ گفتم : دورت بگردم دختر به این عاقلی دارم اونوقت برای اذیت یک بچه میشینه گریه می کنه ؟ به نظرت درسته ؟ احمقانه نیست ؟ گفت : خب شایدم یکم از این مهم تر باشه ؛ یکی داره اعصابم رو خرد می کنه ، پرسیدم ؛ کی ؟ خانم سلطانی ؟ گفت : عه بابا ؛ این چه حرفیه خانم معلم خیلی با من مهربونه یکی دیگه ؛ نمی تونم بگم ؛ ادامه دارد....... 🆔https://chat.whatsapp.com/GqmX Qge8hJ89FcW6l7CjRB 🆔https://eitaa.com/joinchat/2649751607C2b1adaf617 🆔@shaams_shomos 🆔https://www.instagram.com/bettii
مهربانی،،،،، حس مشترکی ست بین دو قلب..... یک قلب می‌فرستد و یک قلب می گیرد،،،،، و کودکان ماهرترین فرستنده این حس عجیبند... ❤️ 🆔https://chat.whatsapp.com/GqmX Qge8hJ89FcW6l7CjRB 🆔https://eitaa.com/joinchat/2649751607C2b1adaf617 🆔@shaams_shomos 🆔https://www.instagram.com/bettii
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
حضرت امام على عليه السلام: اِحذَرِ العاقِلَ إذا أغضَبتَهُ، وَالكَريمَ إذا أهَنتَهُ، وَالنَّذلَ إذا أكرَمتَهُ، وَالجاهِلَ إذا صاحَبتَهُ برحذر باش از خردمند، هنگامى كه او را به خشم آوردى، و از فرد بزرگوار، هنگامى كه به او اهانت كردى، و از فرومايه، هنگامى كه او را گرامى داشتى، و از نادان، هنگامى كه با او همنشين شدى كنزالفوائد جلد1 صفحه368 🍃🍃🍃➖➖➖🍃🍃 🌹کانال درس اخلاق🌹 ✨✨✨✨✨✨ 🆔https://chat.whatsapp.com/GqmX Qge8hJ89FcW6l7CjRB 🆔https://eitaa.com/joinchat/2649751607C2b1adaf617 🆔@shaams_shomos 🆔https://www.instagram.com/bettii
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
◻️◽️◽️ 🔹چقدر خوبه که «حجاب» رو اینطور برای کودک و نوجوان تبیین کنیم، نه سطحی و مقایسه کردن زنان با آبنبات و ماشین، یا توجیه اینکه حجاب سبب زیبایی میشه! •┈┈••✾•🌿🌷🌿•✾••┈┈• اَللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج 🆔https://chat.whatsapp.com/GqmX Qge8hJ89FcW6l7CjRB 🆔https://eitaa.com/joinchat/2649751607C2b1adaf617 🆔@shaams_shomos 🆔https://www.instagram.com/bettii