دوستان عزیزم سلام ❤️ شب زیبای زمستانیتون بخیر 💝
از امشب رمان زیبای آوای بیصدا را داریم 😍
انشالله که دوست داشته باشین 💐
رمان های ناهید
داستان_آوای_بیصدا 🌾
#قسمت_اول
#ناهید_گلکار
*با نام خدای مهربونیها*
مقدمه:
سال 74
این داستان از اونجایی شروع شد که یک روز گرم مرداد ماه نزدیک ساعت ده توی آشپزخونه مشغول کار بودم و زنگ در به صدا در اومد،
فوراً رفتم و آیفون رو برداشتم و پرسیدم کیه؟ صدای مردی رو شنیدم که برام آشنا نبود و با حزن آشکاری گفت: ناهید خانم؟ باز کنید مهرانم،
نشناختم؛ داشتم به حافظه ام فشار میاوردم تا ببینم مهران کیه؟ راستش یادم نیومد و پرسیدم ببخشید بجا نیاوردم.
گفت: مهران هستم، مهران شایان.
یادم اومد و گفتم: آخ واقعاً معذرت می خوام ولی شوهرم خونه نیست.
گفت: ناهید خانم باز کنین با خودتون کار دارم، زود باشین وقت ندارم، نگران شدم و آیفون رو زدم و با تردید گفتم بفرمایید بالا،
در حالیکه اصلاً نمی تونستم حدس بزنم آقای شایان ممکنه با من چیکار داشته باشه، به اندازه ای که تونستم مانتو تنم کنم و روسری سرم بندازم و لای در رو باز کنم،
آقای شایان به طبقه ی ما رسیده بود اما نه اون مردی که من قبلا دیده بودم، زار و نزار ریش بلند و چشمانی گریون.
شایان آدم خاصی بود همیشه شیک و مرتب لباس می پوشید و بسیار آدم خوش ذوق و هنرمندی بود، خوش سر زبون وآداب دون، احترام می ذاشت و احترام می خواست.
تا منو دید، با همون چشمان ورم کرده و قرمز، دوباره به گریه افتاد و گفت: سلام ناهید خانم، تو رو خدا بهم بگین چیکار کنم به دادم برسین،
گفتم: چی شده آقای شایان؟ خواهش می کنم منو نترسونین،
دستشو گذاشت روی صورتشو های های گریه کرد، متوجه شدم که اصلاً حال خوبی نداره گفتم: باشه، باشه، هرکاری از دستم بر میاد می کنم آروم باشین، خودتون رو ناراحت نکنین بفرمایید تو ببینم چی شده برای آوا اتفاقی افتاده؟
گفت: نه ناهید خانم، سوگلم داره از دست میره وای خدای من چیکار کنم؟ به کی پناه ببرم؟ دارم دیوونه میشم، ناهید خانم سوگلم توی بیمارستانه حالش خیلی بده،
تو رو خدا بیاین با من بریم، آوا تنهاست کسی رو نداره منم نمی دونم چیکار کنم، ازم خواست شما رو خبر کنم، به خدا خودمم جز شما کسی به فکرم نرسید آخه سوگلم خیلی شما رو دوست داره.
گفتم: ای وای من، سوگل چی شده؟ برای چی بیمارستانه؟
چشم همین الان حاضر میشم فقط بهم بگین چرا سوگل مریض شده؟
گفت: واقعاً میاین؟ خیلی لطف دارین من و آوا به یک نفر احتیاج داریم.
گفتم: البته که میام، فقط بهم بگین سوگل چه مریضی داره؟
گفت: شما حاضر بشین من توی ماشین منتظرتون میشم، توی راه براتون تعریف می کنم
گفتم: یکم صبر کنین شما حالتون خوب نیست.
فوراً یک لیوان شربت آماده کردم و مقدار گلاب و عرق بیدمشک ریختم توش دادم دستش که هنوز توی پاشنه در ایستاده بود و گریه می کرد و گفتم: خواهش می کنم آروم باشین، توکل به خدا کنین، آقای شایان بچه است دیگه مریض میشه نگران نباشید همه بچه ها مریض میشن،
چند قورت از اون شربت رو خورد و نفس بلندی کشید و گفت: تو رو خدا دعا کنین بچه ام داره از دستم میره،
توی راه همینطور اشک می ریخت و برام تعریف کرد: سوگل چند روزی تب کرد بردیمش دکتر حالش بهتر شده بود، بازی می کرد اما این آوای احمق نتونست درست ازش مراقبت کنه،
همین یک هفته پیش بود که دوباره یک شب تبش بالا رفت، متاسفانه من خونه نبودم، آوا هم به عقلش نرسید که فوراً برسونتش دکتر، بچه ام از شدت تب تشنج می کنه تا من رفتم خونه و رسوندمش به دکتر بیهوش بود ودیگه به هوش نیومد،
الان یک هفته است که؛ و اینجا هق و هق گریه کرد و ادامه داد، ناهید خانم باورم نمیشه بچه ام هنوزم به هوش نیومده، سوگل من یک هفته است که حرف نمی زنه صدام نمی کنه، یک هفته است که من و آوا توی بیمارستان زار می زنیم .
من در کل خانواده آقای شایان رو چهار بار دیده بودم، ولی می دونستم که چقدر اون مرد به دخترش وابسته است و یک طواریی اونو می پرستید خب سوگل هم دختر بسیار زیبا و خواستنی بود.
آشنایی ما به واسطه ی کاری که برای شوهرم انجام می داد شروع شد، و یک شب با خانمش آوا، برای شام خونه ی ما دعوت شدن،
در همون جلسه اول آوا زیاد به من ابراز علاقه می کرد و اصرار داشت که بیشتر منو ببینه، و بار دوم اونا ما رو دعوت کردن، ظاهرا زندگی خوبی داشتن،
شایان مرد خوبی به نظر می رسید و اینطور که می گفتن تهیه شام اون شب که بسیار مفصل شیک بود توسط خود شایان انجام شده بود، در عین حال آوا جان، آوا جان از دهنش نمی افتاد.
آوا زن زیبایی بود شیک و به اصطلاح خیلی کلاس بالا،
موهای مشکی بلندی داشت با چشم و ابروی سیاه، با پوستی سفید، چشمانی درشت و نافذ و پف دار لب های برجسته و بینی کمی بزرگ و گوشت آلود، و چیزی که در نظر اول هر بیننده ای رو به خودش جذب می کرد نوع راه رفتن اون بود که به طرز عجیبی شیک قدم برمی داشت و این اصلاً تظاهر نبود،
اما سادگی خاصی در رفتارش داشت که معصومیت اونو برای من مسلم می کرد.
ولی خب اون زن جوونی بود و شاید می تون
عه ی منو می کشید و هلم می داد.
و از اینکه هر چند روز یکبار دستمال بر می داشت و توی چشمم می کشید به هوای اینکه آرایش کرده باشم، و من هر بار از ترس به خودمو می لرزیدم با اینکه می دونستم آرایش نکردم،
از نگاه های هوس بار دوستان پدرم، می ترسیدم و هر بار به جای هر عکس العملی زبونم بند میومد و گریه می کردم، همینطور زیر بارون ایستادم حالا آب از سر و صورتم می چکید و سردم شده بود، ولی اهمیتی نمی دادم، حالم از خودم بهم می خورد.
چند قدم بطرف دریا برداشتم، ذهنم درگیر شده بود و فکرای مختلف زده بود به سرم، چرا من به اینجا رسیدم؟ چرا این دنیا این همه بده؟
مادرم درست میگه یا معلم پرورشی؟ رقص بده یا خوب؟ باید نماز بخونم یا نخونم؟ باید روسری سرم کنم یا نکنم؟ اصلاً اگر برم جلوتر و بمیرم برای کی مهمه؟
شاید مادر بزرگم چند روزی برام گریه کنه، پدرم هم حتما ناراحت میشه ولی مهی، اونو می شناختم هیچ کی به جز خودش توی این دنیا براش مهم نبود،
اصلا شایدم تا مدتی کسی نفهمه که من خودمو غرق کردم، من برای چه کسی مهم هستم و اهمیت دارم؟ در واقع هیچ کس، از نظر مهی من یک عقب مونده ی بی خاصیت بودم و از نظر پدرم یک دست و پا جلفتی بی عرضه و این یک توهم نبود حقیقت داشت یک حقیقت تلخ و باور نکردنی.
آره ادامه ی این زندگی برای من چیزی جز غم و غصه نداره دیگه خسته بودم و تاب تحمل دیدن و شنیدین اون منظره ها رو نداشتم راسخ تر شدم و چند قدم دیگه برداشتم موج های دریا حالا تعادلم رو بهم می زد.
برای اولین بار نمی ترسیدم، بازم رفتم جلوتر و در حالیکه به گریه افتاده بودم و زار می زدم بازم رفتم جلوتر، ولی پشیمون شدم و خواستم برگردم اما یک مرتبه یک موج بلند منو در خودش بلعید و مثل پر کاهی اسیر امواج شدم، نه توان تقلایی داشتم و نه دیگه راه برگشتی، پس تسلیم امواج شدم.
اون زمان من هجده سال داشتم تازه خیلی به سختی و با پنج تجدیدی دیپلم گرفته بودم و دانشگاه هم قبول نشدم،
حتی کسی از من نپرسیده بود که آیا قبول شدی یا نه؟ حالا بعد از این می خوای چیکار کنی؟ گاهی اتفاق میفتاد که دور روز توی ویلا تنها می موندم و شب ها از ترس درارو قفل می کردم و پشت در اتاقم میز و صندلی می ذاشتم که کسی نتونه وارد بشه، البته مهی اصرار می کرد که منو با خودش ببره ولی من از جمع دوستان اون خوشم نمی اومد،
موجها منو بالا و پایین می بردن تا جایی که رفتم زیر آب و بیرون نیومدم حس خوبی بود دیگه نمی ترسیدم همه جا سیاه بود نفسم داشت بند میومد و دیگه چیزی نفهمیدم، انگار در خواب عمیقی فرو رفته بودم و دیگه اون همه اضطراب نگرانی نداشتم، خدایا شکرت تموم شد.
وقتی به خودم اومدم که صدای مردی رو شنیدم که فریاد می زد ایرج یک نفر اونجاست،
به زور یک چشمم رو باز کردم تنها چیزی که دیدم اشعه ی تند خورشید بود و آسمون آبی بود یک مرتبه صورت مردی رو دیدم،
حس کردم مُردم و حالا توی بهشتم، و اون مرد اومده تا منو با خودش ببره، دلم می خواست می پرسیدم خدا تو رو فرستاده؟ ولی رمقی نداشتم، اون مرد توی صورتم خم شد و هراسون پرسید: آواخانم؟ آوا خانم خوبین؟ داشت یادم میومد پس من نمردم،
سرم به طرف دریا سرازیر بود اینو حس کردم، و یادم اومد که دریا هم منو نخواسته و تف کرده بیرون، حال خوبی نداشتم دلم باد کرده بود و حالم بهم می خورد،
اون مرد نمی دونم از کجا فهمید فوراً منو دمر کرد و با دو دست کمرم رو فشار داد، و مقدار زیادی آب بالا آوردم و به سرفه افتادم،
بابام از راه رسید و مَهی هم پشت سرش، با اینکه رو به زمین بودم
اضطراب و نگرانی رو از حرفاشون می فهمیدم، و از سرزنش های مهی معلوم بود که مدت زیادی دنبالم گشتن و عیش اونو منقص کرده بودم.
بابا منو برگردوند و در حالیکه با دست شن های سر و صورتم رو با محبت پاک می کرد پرسید آوا جانم خوبی بابا؟ چشمت رو باز کن، خدا رو شکر که حالت خوبه،
و روی دست از زمین بلندم کرد و نفس زنون گفت: مهران جان بدو ماشین رو بیار،
مرد جواب داد: باشه باشه، همین جا بمونین من الان بر می گردم،
بابا گفت: بلدی؟ سه تا ویلا بالاتر ما یک راه باریکه از اونجا بیا، ببین مهران سمت چپ در ورودی اشتباه نری؟ و خودش یکم از دریا دور شد و همینطور که من توی بغلش بودم نشست روی ماسه ها،
مهی هم ظاهرا با دلسوزی موهامو از توی صورتم کنار زد و گفت: چیکار کردی تو دختر با خودت؟ احمق، کجا رفته بودی نصف شبی،
ببین ایرج کی بهت گفتم این بی شعور می خواسته خودشو بکشه بعداً نگی نگفتم.
بابا گفت: حرف مفت نزن، چرا باید خودشو بکشه؟
مهی همینطور که دستشو بالا و پایین می کرد با حرص گفت: نمی دونی؟ از بس ضعیف و بدبخته، هیچ کاری ازش بر نمیاد، وقتی آدم مثل جغد گوشه گیر بشه نتیجه اش همینه،
بابا ازم پرسید، خوبی حالت بهتره دخترم؟
با سرم جواب مثبت دادم، ازم پرسید آوا جان؟ بابا جون تو واقعا می خواستی خودتو بکشی؟
گفتم: نه بابا، با ماسه ها بازی می کردم یک مرتبه
ست دختر من باشه و این باعث شد که مدتی طولانی دیگه اونو نبینم،
اون زمان آوا سوگل رو باردار بود، و بار سوم وقتی تولد یک سالگی سوگل رو جشن گرفته بودن ما هم دعوت شدیم و از روی ادب به اون تولد رفتیم.
و بار چهارم وقتی تولد سه سالگی سوگل بود که دوباره زن و شوهر اصرار داشتن که ما هم در اون جشن شرکت کنیم،
هر چند اون شب من اصلاً دلم نمی خواست به اون مهمونی برم ولی از روی ادب و اصرارهای مکرر آوا رفتم، و از آخرین باری که اونا رو دیده بودم نزدیک نُه ماه گذشته بود،
آوا به محض اینکه توی راهرو بیمارستان منو دید سرشو تکون داد و دوید طرفم و خودشو انداخت توی بغلم و در حالیکه زار می زد گفت: ناهید خانم دیدین چی شد؟ سوگل چشمش رو بسته و باز نمی کنه، تو رو خدا کمک کنین نزارین بچه ام از دستم بره،
با اینکه می دونستم این حرف بی ربطه و از من کاری ساخته نیست برای دلداری اون گفتم: عزیزم نگران نباش بچه است خوب میشه، هر کاری از دستم بر بیاد کوتاهی نمی کنم حالا بچه کجاست میشه ببینمش.
*آغاز داستان سال 68 شمال، راوی آوا*
نیمه های شب و باز هم همون سر و صداهای چندش آور و خنده های مستانه ی مَهی که از همه بلندتر بود و در فضای خونه می پیچید و بشدت اذیتم می کرد،
بعد ظهر اون روز دوباره چند نفر که من تا اون موقع ندیده بودم و گویا از دوستان قدیمی پدرم بودن از تهران به هوای خوش گذرونی اومده بودن به ویلای ما ، مهی با همون شلوارک کوتاه و تاب رفت در ویلا رو باز کرد و خوش اومد گفت. نفهمیدم اونا کی بودن و اصلاً ندیدمشون چون فوراً خودمو پنهون کردم و به اتاقم پناه بردم.
آخه از هیچکدوم از دوستان پدر و مادرم خوشم نمی اومد و اونقدر این صحنه ها برام تکراری بود که از دیدن دوباره ی اون متنفر بودم.
مهی یا بهتر بگم همون مامانم که اسم واقعی اون مه لقا بود و ما مهی صداش می کردیم مشغول پذیرایی از اونا شد و طبق معمول اصلاً فراموش کرد که منم توی اون خونه زندگی می کنم.
تا موقعی که بابا برگشت من روی یک صندلی رو به دریا توی اتاقم نشسته بودم و به بارون نم نمی که می بارید نگاه می کردم و در فکر کاری بودم که مدت ها بود قصد انجامشو داشتم.
در واقع اومدن بابا هم دردی رو از من دوا نمی کرد چون اون زن و شوهر عاشق این کارا بودن و چیزی از زندگی جز خوش گذرونی نمی دونستن،
این وضع سالها بود ادامه داشت، چه زمانی که تهران بودیم و چه حالا که چند سالی بود شمال زندگی می کردیم.
من تنها بچه ی اونا بودم ولی مهی همیشه به من می گفت تو دست و پا گیر من شدی،
اون شب هم بساط مشروب و تریاک راه افتاد بعد هم بزن و برقص و عیش و نوش مثل همیشه، و اگر مهمون های ما اهل قمار بودن تا نزدیک صبح بازی می کردن و بوی سیگار همه ی فضای خونه رو می گرفت و وقتی سرمو میذاشتم روی بالش انگار توی یک جاسیگاری خوابیده بودم،
روز بعد تا دو بعدازظهر می خوابیدن، و در تمام این مدت من در یک اتاق نه متری تنها به خودم می پیچیدم.
یا کنار دریا با گوش ماهی ها و ماسه ها بازی می کردم، تلف کردن وقت برای خانواده ی من خیلی چیز پیش پا افتاده ای بود، بله همیشه خودمو قایم می کردم تا از نگاه های هرزه ی بعضی از اون مردها در امان بمونم، چون همه ی اونا منو به شکل مادرم می دیدن.
اون شب صدای خنده و شوخی در آهنگی قردار در هم آمیخته شده بود و بیشتر و بیشتر از همیشه کلافه کرده بود، دیگه گرفتن گوش هامو و گذاشتن بالش روی صورتم دردی رو ازم دوا نمی کرد،
من تمام بچگی مو در این وضع گذرونده بودم و بازم بهش عادت نداشتم، بلوز و شوار تنم بود یک کت نازک پوشیدم و با اینکه بارون میومد آهسته، مثل همیشه پاورچین. بدون اینکه کسی متوجه بشه از در پشتی رو دریا از ویلا بیرون رفتم و راه کوتاه سنگفرش رو تا در آهنی نرده ای طی کردم و رد شدم؛
اونجا دوباره برگشتم و با حسرت به ویلا نگاه کردم هنوز صدای خنده های مهی و بابا و مهمون هاشون شنیده می شد.
بارون نم نم میومد ولی من تا لب دریا رسیدم موهام و لباسم کاملا خیس شده بود،
سیاهی شب و اون آبهای سیاه و موجهای بلند دریا که ردیف به ردیف، کف زده و پشت سر هم به ساحل میومدن و بر می گشتن، ترس به دلم انداخت ولی احساس کردم منو صدا می کنن، آوا؟ آوا بیا، بیا این زندگی برای تو چیزی جز غم و رنج نداره.
آواااااا، بیا، بیا، و از دست این زندگی خلاص شو،
ولی بازم ترسیدم و چند قدم رفتم عقب، من ترسو و بزدل بودم هیچ کاری ازم بر نمی اومد، و این تنها چیزی نبود که منو می ترسوند، از همه چیز می ترسیدم، از فریادهای مادرم که منو بی عرضه و بی لیاقت صدا می زد، و هنوز در سن هجده سالگی ازش کتک می خوردم،
از فریادهای معلم هام که به خاطر نمره ی کم سرزنشم می کردن،
از نگاه تحقیرآمیز پدرم که می گفت متاسفم تو خیلی خنکی،
از معلم عربی چون بد خلق بود و منم چیزی از این درس نمی فهمیدم،
از ناظم مدرسه وقتی که به خاطر دو تار بیرون مونده ی موهام سرم فریاد می زد، و مقن
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سال نو میلادی بر همه هموطنان عزیز مسیحی مبارک🌲
#سال_نو
#سال_نو_میلادی_مبارک🌲
🆔https://zil.ink/bettiabaei
دنیا نه خوشبخت است
نه بدبخت
دنیا همان چیزی میشود كه
ما میبینیم.
دنیا بینش ماست
دنیا در نگاهِ ما آفریده میشود.
هر آدمی آفرینندهی دنیای
خویش است.
#سلام_صبح_بخیر ❤️
🆔https://zil.ink/bettiabaei