eitaa logo
منهاج نور
153 دنبال‌کننده
1.7هزار عکس
950 ویدیو
5 فایل
ارتباط با ادمین 💐تبریک و تهنیت به مناسبت دهه کرامت 👌🏻دغدغه های بصیرتی یک دانش پژوه عبایی 📚 @betti_abaei
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌱آیت الله مجتهدی(ره) 🌱 👌کاری کنید که به بهشت خدا بروید 🔥 اگر ما از ترس جهنم نماز بخوانیم، خیلی چنگی به دل نمی زند، اما اگر گفتند: "نماز صبح هم نخوانی به جهنم نمی روی" و در این صورت نماز صبح خواندی، این خوب است. 🍀 اگر عبادت برای بزرگی خدا باشد، إن شاء الله این خیلی قیمتی است و این فرد در روز قیامت هم به بهشت خدا می رود. «فَادخُلی في عِبادی وَادخُلی جَنّتی» 🌷 خداوند می فرماید: "برای من عبادت کن،من تو را در بهشت خودم می برم" لذا بعضی ها را ما در بهشت نمی بینیم، به خدا عرض می کنیم که "رفیقان چرا در بهشت نیست؟" خطاب می رسد: «فی مَقعَدِ صِدقٍ عِندَ مَلیک مُقتَدِرٍ» 👌آنها به حضور رسیده اند. آنهایی که عبادت برای خدا می کنند و نه از ترس جهنم، آنها به بهشت خدا می روند. آنجا خیلی عالی است، دعا کنیم که به آنجا برویم. اگر عبادتمان برای خدا باشد، إن شاءالله به آنجا می رویم. 🆔 https://zil.ink/bettiabaei
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
رمان های ناهید داستان_آوای_بیصدا  🌾 با اینکه هوا سرد بود تا مچ پا رفتم توی آب و شروع کردم به دویدن و از صدای برخورد پام با موجهای آروم دریا خوشم میومد، و بیخودی می خندیدم و دلم می خواست پرواز کنم سبک شده بودم، انگار روی بال پرنده ها راه می رفتم، نمی دونم تخیل و قدرت فکری یک دختر هجده ساله می تونه چطور باشه که خوب و بد رو از هم تشخیص بده ولی من آدمی بودم که با اندک محبتی خام می شدم در واقع تشنه ی یک عشق پاک بودم و بس. همون شب دوباره مهران زنگ زد، بابا جلوی ویلا نشسته بود و منم توی آشپزخونه ظرف می شستم، فوراً دستم رو خشک کردم که برم اگر مهران بود باهاش حرف بزنم ولی این بار مهی گوشی رو برداشت و یکم تامل کرد ایستادم تا صدام کنه، با لحن خیلی بدی بدون مقدمه گفت: تو نمی خوای دست از سر آوا برداری؟ مهران رفتی روی اعصابم اینکارو نکن، من که بهت گفتم برای چی، چرا می خوای منو عذاب بدی؟ نمی دونم مهران چی گفت که مامان صداشو بلند کرد. و گفت: تو بی شعورتر از آوایی و آوا احمق تر از تو و گوشی رو گذاشت، حالم خیلی بد شد، نمی دونستم موضوع چیه و مهی به مهران در مورد من چی گفته که رای اونو عوض کنه؟ ولی چرا، تقریبا حدس می زدم اون منو بی عرضه و بی لیاقت می دونه و می ترسه زندگیم دوام نیاره برای همین می خواد یک کاری کنه که این ازدواج سر نگیره، احساس می کردم قفسه ی سینه ام تنگ شده و راه نفسم داره بند میاد، رفتم جلو تا به مهی اعتراض کنم دیدم داره دست و پاش می لرزه و حالش اصلاً مساعد نیست، تا منو دید گفت: برو یکم نبات بنداز توی آب داغ و بیار بخورم فشار افتاده، ای لعنت به تو آوا که داری با لجبازی های بچه گونه ی خودت روزگار همه ی ما رو سیاه می کنی. درست کردم و همینطور که هم می زدم تا نباتش حل بشه گفتم: مهی؟ تو واقعاً اینقدر ناراحتی؟ می خوای این بار که زنگ زد بهش بگم نمی خوام؟ گفت: آره، همینکارو بکن من خیالم راحت میشه، نمی خوام تو زن مهران بشی. گفتم: مهی ولی من دیگه دوستش دارم بهش دل بستم، تو رو خدا خودت رو راضی کن، من خوشبخت میشم بهت قول میدم کاری کنم که مهران بهم افتخار کنه، به جون بابا من بی عرضه نیستم می تونم از پس یک زندگی بربیام تازه مهران رو که دیدین اونم بهم کمک می کنه و کار یاد می گیرم نگران من نباشی، گفت: برو گمشو باز حرف خودشو می زنه، اون موقع دلم می خواست که به حرف مهی گوش کنم و دلشو بدست بیارم ولی دیگه نمی تونستم از مهران بگذرم، تلفن دوباره زنگ خورد، با سرعت خودم گوشی رو برداشتم، مهران بود، اول با صدای بلند خندید و گفت: سلام عزیز دلم خوبی؟ گفتم: سلام تو چطوری ؟ گفت: فهمیدی مهی با من چیکار کرد؟ بهم فحش نداده بود که داد؛ می ترسم این بار که منو ببینه با چوب بزنه توی سرم، برگشتم نگاهی به مهی انداختم، با حالتی عصبی بهم نگاه می کرد که ترسیدم گفتم: همه خوبیم، بابا هم جلوی ویلا نشسته، گفت: فهمیدم مهی اون جاست، ببین آوا خوب گوش کن من بهت چی میگم، من عاشق توام از لحظه ای که تو رو دیدم همش جلوی چشم منی، اینو بدون که عشق یک مرد همسن من زودگذر نیست من تا آخر عمرم دوستت خواهم داشت چون تو زن مورد علاقه ی منی، ما با هم زندگی خوبی رو شروع می کنیم و نمی زارم حتی پدر و مادرت هم تو رو ناراحت کنن، پس به حرف کسی گوش نکن، آروم گفتم: مهی مادر منه خب اگر یک چیزی میگه به خاطر اینکه می ترسه منو به تو که این همه از من بزرگتری بده فقط همین، گفت: خوش خیالِ دل پاک من، من اینطوری فکر نمی کنم مادر تو فقط به خودش فکر می کنه همین. باشه، من سعی می کنم هر چی زودتر تو رو بیارم توی خونه ی خودم و قال این قضیه رو بکنم، حالا از خودت بگو اصلاً یاد منم هستی؟ راستی می دونی تا حالا بهم نگفتی که چقدر منو دوست داری که حاضر شدی باهام ازدواج کنی، نکنه حرف مهی راست باشه که تو داری با اون لجبازی می کنی؟ برگشتم و دوباره به مهی نگاه کردم،  سرشو گذاشته بود روی مبل و نشون می داد که حالش خیلی بده، برگشتم به آشپزخونه تا کارم رو تموم کنم که یک مرتبه صدای داد و بیداد بابا و مهی بلند شد داشتن دعوا می کردن اونم سر یک چیز بیخودی اینکه بابا در ورودی رو دیر بسته بود، و به همین خاطر هر دوشون هر چی از دهنشون در میومد به هم گفتن، در حالیکه من می فهمیدم دل مهی از جای دیگه ای پر شده و داره سر بابا خالی می کنه. اون داد میزد تو احمقی، مرتیکه خرس گنده، داری دستی دستی دخترت رو بدبخت می کنی، بیچاره ی بدبخت یک دونه دختر داری به همین سادگی داری میدیش به یک مرد همسن و سال خودت؟ یعنی تو اینقدر بی شعوری که نمی فهمی فردا با یک بچه برش می گردونه؟ بابا گفت: هر وقت برگردوند قدم خودشو بچه اش روی چشمم تو نمی خواد حرص بخوری تا همین الانم که براش مادری کردی بسه، تو اگر فهم داشتی این همه با این بچه بدرفتاری نمی کردی که حالا تا یکی پیدا شد که ازش محبت دید فوراً بهش دل بست. اگرم
خدای ناکرده بدبخت شد مقصرش تو هستی نه من، اونوقت خودم نوکرشم، تو قدر آوا رو ندونستی ولی هر کس باهاش زندگی کنه می فهمه که این بچه مظلوم و بی صداست، و قدرشو می دونه، من اینا رو می شنیدم و عذاب وجدان می گرفتم، دلم می خواست خیلی حرفا بزنم حرفایی که روی قلبم سنگینی می کرد ولی بازم ترسیدم که این دعوا بالا بگیره، پس دوباره به دریا پناه بردم. از اون روز به بعد بد خلقی مهی روز به روز بیشتر شد کلافه بود و زیاد حرف نمی زد، و با من و بابا یک طورایی قهر بود شب ها توی اتاق مهمون می خوابید یا روی کاناپه، غذا درست نمی کرد و شب ها تا صبح راه می رفت و صدای تلویزیون رو بلند می کرد و  مشروب می خورد و سیگار می کشید و روزها می خوابید، اما رابطه ی من و بابا بهتر شده بود، در حالیکه هیچ کدوم نمی دونستیم این همه مخالفت اون برای چیه؟ تا وقتی مهران اعلام کرد که سه روز دیگه با خانواده اش می خواد بیاد شمال، مهی قیامتی برپا کرد نگفتی، در حالیکه داد می زد و حرص می خورد  می گفت: من اصلاً حوصله ی اون آدم ها رو ندارم حق ندارن پاشون رو بزارن اینجا من باید چند روز خدمت یک عده که دوست ندارم رو بکنم شب اینجا بخوابن ناهار می خوان، شام و صبحانه می خوان، من نمی تونم، بابا گفت: تو هیچ کاری نکن من و آوا خودمون از پسش برمیایم، تازه مهران که اینطور آدمی نیست که خودشو به کسی تحمیل کنه، اون بارم که ناهار خورده بودن شام هم آوردن، صبحانه هم که نخورده رفتن تو چی داری میگی؟ اما مهی همین طور به خودش می جوشید و اعصابش ناراحت بود و من هر روز عذابِ وجدانم بیشتر می شد، از طرفی می ترسیدم که مهران با خانواده اش بیاد و مهی بهشون بی احترامی کنه و این دیگه تا آخر عمرم منو پیش مهران و خانواده اش شرمنده می کرد  این بود که  بالاخره مجبور شدم یک روز که زنگ زد گفتم: مهران؟ گفت: جان دلم عزیزم بگو چی می خواستی بگی؟ گفتم: خودت می دونی که مهی حالش خوب نیست، میشه بله برون نکنیم مثلاً فقط تو و مادرت بیان؟ حرف می زنیم و تموم میشه. 5039712499 احساس کردم عصبی شده گفت: ای داد بیداد،  اون هنوز ول کن نیست؟  تو خودتو نگران نکن عزیزم، اصلاً مهم نیست، من تنها میام برای مامانم هم راحت نیست این همه راه رو بیان و آخرم مثل اون دفعه با دل پر برگردن، خودم میام و با هم تصمیم می گیریم چیکار کنیم تا زودتر قال این قضیه کنده بشه، اصل و همه کاره  تویی، منم هر چی تو بگی همونو انجام میدم،  نگران نباش من نیم ساعت دیگه راه میفتم و کارو تموم می کنم اونقدرها بی عرضه نیستم که از پس زنی مثل  مهی برنیام، این اولین جمله ی مهران بر علیه مهی بود و من اصلاً خوشم نیومد، حس می کردم آدم بی وجدانی هستم و دارم مادرم رو به یک غریبه می فروشم، و این فکر که مهی خوشبختی منو می خواد و دارم برخلاف میل اون ازدواج می کنم ذهنم رو پر کرد و تصمیم داشتم اگر مهران به مهی بی احترامی کرد فوراً همه چیز رو بهم بزنم، برای همین اونطور که فکر می کردم از اومدن مهران خوشحال نبودم استرس وجودم رو گرفته بود و از برخورد اون دو نفر می ترسیدم. و اینطوری مهران همون شب توی یک غروب بارونی و سرد بازم با دست پر اومد، چیزی برای پنهون کردن نداشتیم مهی از اتاقش بیرون نمی اومد و بابا مدام معذرت خواهی می کرد، و مهران سعی می کرد اوضاع رو آروم نگه داره، وقتی چای جلوش گرفتم بابا رفته بود دنبال مهی، مهران گفت: قربونت برم دستت درد نکنه، می دونی تمام راه به عشق تو با سرعت اومدم خیلی دلم می خواست بغلت کنم واقعا دلم برات تنگ شده بود، باورت میشه از اون شب که از اینجا رفتم شبی دو یا سه ساعت خوابیدم؟ سینی رو گذاشتم و نشستم کنارش و گفتم مهران تو که اینقدر زبون بازی خب برو دل مهی رو بدست بیار یک چیزی بهش بگو راضی بشه اینطوری من خیلی ناراحتم و فکر کردم تا رضایت اون نباشه حاضر نیستم ازدواج کنم، مهران یک مرتبه سخت ناراحت شد و تغییر حالت داد و گفت: پس تو واقعاً خیلی ساده تر از اونی هستی که من فکر می کردم، درد مهی تو نیستی، اینو بفهم حالا بازم می خوای برم دلشو بدست بیارم؟ گفتم: تو اشتباه می کنی اون خوشبختی منو می خواد، آره مهی باید رضایت بده. گفت: باشه، حالا که تو اینطوری می خوای چشم، بیا با هم بریم. خودم زدم به در بابا داشت، مهی رو راضی می کرد. گفتم: باباجون من و مهران اومدیم با مهی حرف بزنیم. گفت:  بفرمایید ولی ما داریم میایم، خودم دارم میارمش، و در اتاق باز شد و بابا در حالیکه بازوهای مهی رو از پشت سرش گرفته بود گفت: فکر کنم از خر شیطون پایین اومده، مهران سلام کرد و با خنده گفت: خداروشکر مهی خانم این قدر بی محبت نباشین، خوبه ما قبلاً دوست بودیم مگه خوشبختی ما رو نمی خواستی؟ من بهت قول میدم که دخترت رو خوشبخت ترین زن عالم می کنم، و برای این کار شرفم رو گرو می زارم. خوبه؟ خوبه؟ اگر راضی شدی بخند که تا رضایت تو نباشه هیچ کاری نمی کنیم. مهی لبخند تلخی زد و در
حالیکه من حس می کردم بغض داره اومد و نشست من فورا براش چای ریختم و کنارش نشستم. مهران گفت: ایرج جان اجازه بده زودتر من و آوا ازدواج کنیم همه ی کارای عقد و عروسی با خودم شما فقط بیاین تهران و تعداد مهمون ها رو بهم بگین همین. مهی گفت: حرف زدنشو ببین، مگه به این سادگی کسی عروسی می کنه آوا هنوز جهاز نداره اقلاً یک سالی  طول می کشه. مهران رو کرد به من و گفت: آوا من یک خونه دارم با برادرم شریکم ولی یکی دیگه دارم می سازم برای خودم الان طبقه ی بالا ماکان برادر کوچکم  می شینه و طبقه ی پایین من همه چی دارم خودت بیا ببین هر چی از اون اثاث رو نخواستی برات عوض می کنم تو هیچی نمی خواد بیاری من حتی این چند روز سرویس خواب هم گرفتم و اتاق رو کلاً عوض کردم تو اینطوری راضی هستی؟ مهی با حرص گفت آره ببرش، این تو سری خوره اگر بهش بگی بیاد با کهنه های مادر تو هم زندگی کنه میاد، اصلاً نگران نباش لازم هم نیست این همه بهش بها بدی، گفتم: مهی؟ دیگه داری اعصابم رو خرد می کنی چرا در مورد من اینطوری حرف می زنی خودت گفتی؟ که نداری برام جهاز بخری به خدا دیگه از دستت خسته شدم، آره مهران هر چه زودتر منو از اینجا ببر حتی با کهنه های مادرت هم می سازم ولی دیگه نمی خوام این حرفا رو بشنوم، و در حالیکه به شدت به گریه افتاده بودم و اشک مثل سیل از چشمم میریخت و صورتم رو خیس کرد بود دویدم بطرف اتاقم. و مهی و بابا جلوی مهران دعواشون شد و باز مهی رفت به اتاقش و کمی بعد بابا اومد صدام کرد که بیا خودت با مهران حرف بزن هر کاری می خواین خودتون بکنین، خودمو انداختم توی بغل بابا و گفتم: چرا مهی این کارو با من می کنه خب آبروی منو که برد، بازم دست برنمی داره؟ گفت: مادر دیگه دلش راضی نیست ولی تو خودت اونو می شناسی درست بلد نیست حرف بزنه و مثل آدم منظورشو بگه من پشت توام، حرفامو با مهران زدم و قول و قرارمون رو گذاشتیم حالا برو توام باهاش حرف بزن و تمومش کن، با اینکه هنوز بغض داشتم و دلم می خواست گریه کنم، با بابا و مهران نشستیم به حرف زدن و قرارهامون رو بدون مهی گذاشتیم، در آخر هم مهران گفت باید اندازه هات رو بگیرم و بدم برات لباس بدوزن که تا اومدی تهران آماده باشه. و یک ماه بعد جشن عروسی من بود، از دو هفته قبل با بابا و مهی رفته بودیم تهران، خونه ی عمو حجت با اینکه می دونستیم خانمش اصلاً با مهی جور نیست ولی چاره ی دیگه ای هم نبود، مهی دیگه آروم شده بود و در حالیکه نشون می داد از این ازدواج راضی نیست حرفی نمی زد مثل اینکه احساس کرده بود ممکنه کنار گذاشته بشه خودشو توی کارا دخالت می داد. همون شب مهران با ذوق و شوق اومد دنبالم و منو برد خونه اش رو نشونم بده و مهی هم دنبالمون راه افتاد و گفت: این منم که باید نظر بدم آوا زود کوتاه میاد. خونه ی مهران یک در بزرگ داشت و یک در کوچک، یک حیاط موزائیک شده که فقط سمت چپ اون یک باغچه ی کوچک داشت، برادر و همسرش ازمون استقبال کردن و تعارف که بریم بالا ولی مهران گفت زن داداش اجازه بدین فرصت زیاده الان اومدن خونه ی منو ببینین،  طبقه ی همکف که با یک پله پایین تر قرار داشت یک هال خیلی بزرگ و وسیع داشت که به طرز بسیار زیبایی چیده مان شده بود و سمت چپ اون سه اتاق خواب کنار هم و انتهای سالن یک هال کوچک بود که سه در اونجا باز می شد یکی آشپزخونه و روبروی اون یک انباری و سرویس و حمام، همه چیز عالی بود و من که هیچی مهی هم نتونست کوچکترین ایرادی بگیره. از اون عروسی چی بگم؟ بهترین لباس عروسی که یک دختر می تونه آرزوشو داشته باشه بهترین خرید و بهترین طلا و جواهر و توی یکی از سالن های مجلل شهر با بهترین شام و فیلم بردار مهران همه جا رو گل بارون کرده بود و من با اون لباس و آرایش، عروسی زیبا شده بودم طوری که هم مهران و هم خانواده اش بهم افتخار می کردن و خوشحال بودن. انگار روی ابرها راه می رفتم مهران می رقصید و شاباش می داد و دور من می گشت چنان بهم نگاه می کرد که می تونستم عشق و دلدادگی رو توی نگاهش بخونم، و من عاشقش بودم مردی که مهربون و عاقل بود، منطقی و سنجیده و بسیار هنرمند و هر کاری از دستش برمیومد و این بهم حس امنیت می داد، اون زمان اجازه نمی دادن توی سالن های عروسی موسیقی بزارن پس بزن و برقص اصلی باید توی خونه انجام می شد،  اونشب که برای من مثل رویا و خواب شیرین بود تا نزدیک صبح در طبقه ی بالا خونه ی برادرش ماکان زدیم و رقصیدیم در حالیکه مهران با من مثل یک ملکه رفتار می کرد. 🆔https://zil.ink/bettiabaei
‎‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‎‌‎ 🌸سلام ای یار دور از ما نشسته. 🌿سلام ای بدتر از ما دل شکسته. 🌸سلام ای آشنا همچون غریبان. 🌿سلام ای عشق من ای بهتر از جان. 🌸سلام سالار گلهای بهاری. 🌿سلام ای برتر از صوت قناری. 🌸سلام خورشید من در روز سردم. 🌿سلام ای مرهم و داروی دردم. 🌸سلام ای با وفا ای با مروت. 🌿سلام ای ساز و گیتار محبت. 🌸سلام کردم نگی در یاد ما نیست. 🌿سلام کردم نگی اهل وفا نیست. 🌸سلام کردم نگی تو بی وفایی. 🌿سلام کردم بگم خوب نیست جدایی. ❤️ ✾࿐༅🍃🌸🍃༅࿐✾ 🆔 https://zil.ink/bettiabaei
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
. 💠خلاصه زندگینامه حضرت ام البنین علیهاالسلام💠 فاطمه بنت حِزام مشهور به اُمّ البَنین، از همسران امیرالمؤمنین علی علیه السلام و از شخصیت‌های محترم نزد شیعیان است. او مادر حضرت عباس،  عبدالله،  جعفر  و عثمان است که هر چهار تن در روز عاشورا  به  شهادت رسیدند. از آنجا که او مادر چهار پسر بود، به‌ ام البنین مشهور شد. ▪️پس از شهادت حضرت فاطمه سلام الله علیها، امام علی(ع) با برادرش عقیل که در نسب‌شناسی عرب شهره بود، درباره انتخاب همسری که اصیل باشد و فرزندانی دلیر و جنگاور بیاورد، مشورت کرد و عقیل، فاطمه بنت حزام را پیشنهاد کرد که علی(ع) با او ازدواج کرد. ▪️در روایات آمده است، بعد از گذشت مدتی از ازدواج ام البنین با حضرت علی(ع)، ام البنین به امام علی(ع) پیشنهاد کرد او را به نام اصلی‌اش که فاطمه بود، صدا نزند، تا حسنین (ع) با شنیدن نام فاطمه به یاد مادرشان نیافتند. از این رو امام علی(ع) او را ام البنین [مادر پسران] نامید. ▪️ام البنین در واقعه کربلا حضور نداشت. هنگامی که کاروان اسیران کربلا  وارد مدینه  شد، شخصی خبر شهادت فرزندانش را به او داد؛ اما او از سرنوشت امام حسین(علیه السلام) پرسید. ام البنین وقتی خبر شهادت چهار فرزندش و امام حسین(علیه السلام) را شنید، گفت:‌ «ای کاش فرزندانم و تمامی آنچه در زمین است فدای حسین می‌شد و او زنده می‌ماند.» این سخنِ او را برخی دلیل دلدادگی عمیق او به اهل بیت و امام حسین علیه‌السلام دانسته اند. ▪️ام البنین پس از باخبر شدن از شهادت فرزندانش، هر روز با نوه‌اش عبیدالله (فرزند عباس علیه السلام) به قبرستان بقیع می‌رفت و در آنجا اشعاری که خود سروده بود، می‌خواند و می‌گریست. اهل مدینه گرد او جمع می‌شدند و همراه او گریه می‌کردند، حتی گفته‌‌شده که مروان بن حکم یکی از حاکمان مدینه، نیز با آنان همراه می‌شد. زندگی_حضرت_ام_البنین_علیه_السلام 🆔 https://zil.ink/bettiabaei
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌺 امام صادق علیه السلام: مهدی (عج) بین مردم رفت و آمد می کند، در بازارهای ایشان راه می رود، و روی فرش‌های آنان قدم میگذارد.. ولی او را نمی شناسند…😔 📚 بحار؛52:154 🆔 https://zil.ink/bettiabaei
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا