📙قصهی امروز 📙
#داستان_آموزنده
🔴نقشه شیطانی
✨ ابن بطوطه شرح حال شيخ جمال را كه از زبان مردم شنيده اين چنين نوشته است .
🍄شيخ جمال آخوندي بود جوان ، درس خوانده و با سواد ، هر روز صبح براي درس دادن به طلبه ها ، به طرف محل درس حركت مي كرد ، كاري هم به كار كسي نداشته ، از آن مسيري كه نزديك به مدرسه بوده رد مي شده تا به مدرسه برسد و درس را شروع كند .
🍄خانه اي در مسير راهش بود كه خانه زن جواني بود . زن شوهر داشت ، شوهر زن به سفر رفته بود ، چند ماه مي كشيد تا برگردد . اين زن گاهي كه جلوي در بوده ، يا كنار پنجره نشسته بوده ، اين شيخ جمال را مي ديده و از آنجا كه اين شيخ خوش قيافه بوده ، عاشق او مي شود ؛ ولي هر چه فكر مي كند كه ما اين شيخ را چگونه به دام بيندازيم ، چيزي به نظرش نمي آمد ، فكر هم مي كرد كه اگر يك روز در خانه را باز كند و جلوي شيخ را بگيرد و بگويد بفرماييد داخل ، شيخ با اين تديني كه دارد مي گويد : برو گمشو ! بنابراين بايد نقشه كشيد .
🍄واي به روزي كه مرد و زن فكرشان فكر شيطاني شود ، و بخواهند عليه يك انسان طرح بريزند . آن زن هوسباز يك پيرزني را در محل صدا كرد ، گفت : من يك كاغذ به دستت مي دهم و مثلاً ده تومان به تو مي دهم كه اين كار را بكني ! تو اين كاغذ در دستت باشد ، برو جلوي در بنشين ، شيخ جمال كه رسيد ، با صداي محزون به او بگو : مادر ! جوان من دو سه سال است كه به سفر رفته ، خبر از او نداشته ام ، ديشب نامه اش آمده ، سواد خواندن ندارم ، شما بيا در دالان اين خانه و اين نامه را بخوان تا خواهرش هم بفهمند برادرش چه نوشته است ! . با گردن كج و صداي محزون ، به شيخ گفت : از پسرم نامه آمده ، براي خاطر خدا بيا داخل دالان براي من بخوان تا خواهرش نيز بشنود .
🍄شيخ جمال كه وارد دالان شد ، زن پشت در را قفل زد ، به شيخ جمال گفت : اگر صدايت در بيايد مي روم روي پشت بام و فرياد مي زنم و مردم را جمع مي كنم به آنها مي گويم شيخ جمال آمده با من شوهر دار زناي محصنه كند ! صدايت در نيايد ! گفت : چشم خانم ! بيا برويم داخل اتاق ! بفرماييد ! گفت : من مدتي است كه عاشق تو هستم بايد آنچه كه مي گويم انجام بگيرد .
🍄شيخ گفت : چشم ، من هم شما را بيك نظر ديدم و عاشقت شدم ، من هم هيچ حرفي ندارم ، اما من كه مي روم مدرسه به طلبه ها درس بدهم اول يك دستشويي مي روم و بعد وضو مي گيرم و بعد درس مي دهم ! حالا اينجا فقط يك دستشويي مي خواهم بروم ، وضو كه نمي توانم بگيرم ، براي زنا كه آدم وضو نمي گيرد . گفت : برو دستشويي ، اما دستشويي بالاي پله هاست . گفت عيبي ندارد . رفت توي دستشويي ، گفت : خدايا من كه نيازي به دستشويي نداشتم ، من مي خواهم از دام اين شيطان فرار كنم ، من با اين قيافه خوشگلم ، خودم را زشت مي كنم براي تو ! .
🍄تيغي كه به همراه داشت و براي تراشيدن قلم از آن استفاده مي كرد را در آورد ، اول با آفتابه آب ريخت روي سر خود ، و كل اين موهاي زيبايش را تيغ زد ، ابروهايش را با تيغ زد ، محاسنش را با تيغ زد ، قيافه بسيار زشتي پيدا كرد ، با آن قيافه زشت و بد و سر و صورت خون آلود آمد جلو اتاق و گفت : خانم ما آماده ايم ! .
🍄زن وقتي در را باز كرد و چشمش به او افتاد ، ديد عجب آدم زشت و بدگلي ! چنان ناراحت شد كه گفت : سريع بيا من در را باز كنم ، برو گورت را گم كن ! در حياط را باز كرد و شيخ آمد بيرون .
🍄از آن روز خدا زبان شيخ ، گلوي شيخ و طنين صداي شيخ را عوض كرد و مردم عاشقش شدند ، جوانها آمدند دست به دامنش شدند . گفت : اين جوانهايي كه مي بيني تربيت شده هاي شيخ جمال هستند ! با «نه» گفتن زمين زندگي پاك مي شود ، از اين زمين پاك زندگي دنيا ، بهشت در مي آيد .
✨✨✨«الدُّنيَا مَزرَعَة الآخِرَة»
📚هزينه پاك بودن/مولف حسين انصاريان.
#قصهی_امروز
🆔https://zil.ink/bettiabaei
رمان های ناهید
*داستان_آوای_بیصدا* 🌾
*قسمت_بیست و دوم*
#ناهید_گلکار
باورم شده بود که بچه ی من یک عقب مونده است و به درد زندگی با هیچ مردی نمی خوره، آره حالا می فهمم تو میخواستی که مظلوم نمایی کنی تا مهر آوا رو ندی،
بیچاره من. محتاج پول تو نیستم اونقدر دارم که از بچه ام مراقبت کنم، خاک عالم توی سرت مرتیکه ی عوضی،
مهران گفت: ناهید خانم داره اشتباه می کنه اون دختر به من نظر داره و بهش محل نذاشتم اینطوری می خواد ازم انتقام بگیره
حرف یک دختر بی سر و پا رو باور کرده؟ ایرج بازم میگم آوا جونم رو به لبم رسونده بود وگرنه مرض نداشتم که زندگیم رو بهم بزنم.
خانمی گفت: به نظرم مرض داشتین، چون خودتون منو قسم دادین یادتون نیست؟ نکنه می خواستین من چشم بسته از شما حمایت کنم؟
تازه اگر جونتون به لب رسیده بود همون اول به خودش می گفتین اصلاً چرا رو راست به من نگفتین؟ اون همه تهمت و افترا برای چی بود؟ مرد و مردونه حقیقت رو می گفتین، نه با دوز و کلک و مظلوم نمایی، یعنی اینقدر سخت بود که این دختر رو این همه آزار ندین؟
مادرتون گریه می کرد و می گفت وقتی بچه ی من این همه از زندگیش ناراضی بود منه مادر چطور راحت می نشستم و دست روی دست میذاشتم؟
پس چرا جلوی آوا طور دیگه ای وانمود می کردین؟ به هر حال از این به بعد آوا باید تصمیم بگیره و حرفشو بزنه،
من دیگه مطیع اونم،
مهران با حرص از جاش بلند شد و گفت: ممنون ناهیدخانم خواهری رو در حق من تموم کردین.
آوا بلند شو بریم خونه اونجا تصمیم می گیریم چیکار کنیم، دیگه نمی زارم اینجا بمونی، ایرج جان بریم، خودم برات توضیح میدم،
همینو گفت که بابا از جاش بلند شد و با مشت زد توی صورتش و تا اومد به خودش بیاد دومی رو نثارش کرد.
مهران بعد از اینکه چند تا مشت خورد شوهرخانمی میونشون رو گرفت و دوباره اونه رو نشوند و دعوت به آرامش کرد.
بازم بدنم مثل بید می لرزید داد زدم بابا؟ خونه ی مردم این کارا رو نکن، خواهش می کنم،
به مهران نگاه کردم که گوشه ی لبش خونی شده بود، و نفس نفس می زد.
شاید داشت خودشو آماده می کرد که چطوری از خودش دفاع کنه، ولی اون دیگه برای من هیچی نبود و از اون همه عشق و احترامی که براش قائل بودم و خودمو در مقابلش کوچک می دیدم خبری نبود و جای خودشو به یک نفرت چندش آور داده بود،
از اینکه بابا اونو زده بود دلم خنک شد، گفتم: من خونه ای ندارم که برم، مدت هاست که ندارم،
مهران بهت گفته بودم دیگه نمی خوام ببینمت، مگه نگفتی قصد داری منو تحویل بابام بدی، خب الان دادی، دیگه می تونی بری و از دستم راحت شدی. تو آزادی که هر کاری دلت می خواد بکنی،
منم از همین الان آزادم، تو خوبی رو در حقم تموم کردی، این توهمی بود که من سالها داشتم، و نمی دونستم این خصومت و کینه ای که خانواده ی تو از من دارن زیر سر توست.
بابا با افسوس گفت: دستت درد نکنه امانتی منو اینطوری نگه داشتی؟ تو بهم قول دادی قسم خوردی که ازش خوب مراقبت می کنی تف به تو و شرفی که نداری.
مهران با حرص و غیظ رفت بطرف در خروجی و به خانمی گفت : کار خودتون رو کردین؟ دلم می خواد یک روز بهتون ثابت بشه که آوا چقدر بی عرضه و بی لیاقته، و با سرعت کفشش رو پوشید و در رو زد بهم و رفت.
اما من ایستاده بودم و به اون منظره نگاه می کردم خدا شاهده که هیچ حسی در بدنم نبود که حتی بتونم واکنشی نشون بدم،
همه چیز مثل کابوس های بچگیم شده بود، خانمی حالم رو فهمید و منو گرفت و نشوند روی صندلی.
بابا پرسید خانم این حرفا واقعیت داره؟ خواهش می کنم برام تعریف کنید. میخوام همه ی جریان رو بدونم، اصلاً چرا مهران ای کارو می کرد؟ دلیلش چی بود؟
خانمی همینطور که دست منو با محبت می گرفت توی دستش تا آرومم کنه گفت: دلیلش شما بودین، دلیلش خود آواست، اینکه بخواین همه ی تقصیرها رو گردن مهران بندازیم به نظرتون کار درستیه؟
شما که پدر آوا بودین چرا حرفاشو باور کردین؟ چرا با دخترتون حرف نزدین و درد دلشو نشنیدین؟
منو ببخشید ایرج خان یکم میرم عقب تر چرا مانع خانمتون نشدین که تقریبا همین رفتار رو با آوا داشت که در واقع بی شباهت به مهران نبود.
و رو کرد به من و گفت: آواجان من مجبورم این حرفا رو بزنم تو که ناراحت نمیشی؟
گفتم: تو رو خدا خانمی خجالتم ندین، من واقعاً ممنونم از شما در حالیکه این روزا مدام در این فکر بودم که هیچ کس کاری برام نمی کنه،
و همه منو بحال خودم گذاشتن شما دنبال حل شدن معمای زندگی من بودین خیلی دلم میخواد بدونم توی این مدت چیکار کردین و چطوری به ملاقات این همه آدم رفتین ؟
خانمی گفت: من برات تعریف می کنم چون این در زندگی آینده ی تو خیلی اثر داره، کسانی که وارد دنیای تو میشن شاید مقطعی و کوتاه باشه و خیلی آدم ها میان و میرن اما چیزی که این وسط مهم هست رفتار و تفکر توست که چطور برخورد می کنی، و اون آدم ها رو باب میل خودت بار میاری،
نه اینکه به سازشون برقصی در این صورت هیچ وقت کسی
از تو راضی نمیشه حتی اگر ساز خودشون ناکوک باشه،
بابا یک فکر ی کرد و گفت: ناهیدخانم شما راست میگی مقصر واقعی مادرشه، من اینو می دونم.
خانمی گفت: ایرج خان شما که بازم حرف خودتون رو می زنین، شما چرا کاری برای آوا نکردین؟ اصلاً آوا چرا کاری برای خودش نکرد؟
نمیشه که آدم بشینه و منتظر عمل دیگران باشه تا واکنش نشون بده؟ اجازه بدین من اول براتون تعریف کنم چیکار کردم شاید متوجه ی حرفم بشین.
مدت زیادی فکر کردم که از کجا شروع کنم زنگ زدم به مهران طوری که آوا متوجه نشه می خواستم ببینم نظرش چیه،
اون شروع کرد انواع تهمت ها رو به آوا زدن و من فقط گوش دادم خیلی چیزا گفت که من می دونستم و یقین داشتم نارواست پس متوجه شدم که مهران داره یک دوز و کلکی سوار می کنه و باید ته و توی این قضیه رو در بیارم،
یک جمله به من گفت که تو رو خدا ناهیدخانم کمک کن از دست آوا خلاص بشم. گفتم: قسم خدا دادید پس چشم من این کارو می کنم،
اول رفتم پیش برادرش ماکان باهاش حرف زدم که چرا قدم اول رو در اختلاف شما برداشت.
اون قسم خورد که راست گفته و می خواسته چشم و گوش آوا رو باز کنه البته مستقیم نگفت که نقشه ی مادر و مهتاب بوده ولی از حرفاش معلوم بود با اینکه راست گفته بودن ولی قصد شون بهم زدن زندگی آوا بود چون فکر می کردن مهران از روی دلسوزی داره با اون زندگی می کنه،
چیزایی که آوا متوجه شده بود هم صحت داشت بعد رفتم سراغ مادرش ببینم اون چی میگه وقت گرفتم و اونم دختراش رو خبر کرده بود ولی مهین خانم نیومده بود و اینطور که مهتاب می گفت از روی من خجالت کشیده بود،
مادر مهران گله ها از آوا داشت اینکه خودشو جدا می کنه اینکه هر بار میره خونه ی اونا یا با قهر برمی گرده و یا با کسی حرف نمی زنه،
در واقع اونا فکر میکردن آوا خودشو برای اونا می گیره و می خواد مهران رو ازشون جدا کنه در حالیکه آوا خوب تر از اونی بود که تصورشو می کردن،
این فاصله ی دلها این درک نکردن های به ظاهر ساده و پیش پا افتاده، باعث خیلی از اتفاقات زندگی میشه.
مقصر تنها اونا نیستن آوا هم این وسط کارایی کرده که اونا ازش فاصله بگیرن، یادم اومد آوا برام تعریف کرده بود وقتی سوگل به دنیا اومد آوا برای مدتی تلاش کرده بود خودشو به خانواده ی مهران نزدیک کنه و اینطور که می گفت مادرش خیلی زود رام شده بود و با دل و جون از اونو و بچه مراقبت کرده بود،
ولی مثل اینکه مهران دلش اینو نخواسته، چون هر روز با مادرش حرف می زده و از کارای آوا ایراد می گرفته شاید اوایل برای این بوده که حرفی زده باشه و یا دلسوزی مادرشو می خواسته
ولی این کار با سخن چینی توی خانواده بالا می گیره تا جایی که همه بر این باور بودن که آوا عرضه ی نگهداری از سوگل رو نداره و با توجه کردن های بی مورد و زیاد روی در دیدن سوگل می خواستن اون کمبود رو جبران کنن.
و نتیجه ای که گرفتم این بود که در واقع همه ی اونا آرزو داشتن که آوا اون عروسی نیست که باید می بود که اگر بود اونا در این چند سال این همه برای زندگی مهران غصه نمی خوردن.
و من حالا باید از قصد مهران برای این کاراش مطمئن می شدم این بود که رفتم سراغ منشی اون یک روز که از شرکت بیرون اومد جلوی پاش ترمز کردم و ازش خواستم سوار بشه و گفتم خاله ی آوا هستم،
همون اول از ترسی که توی صورتش بود و می خواست فرار کنه فهمیدم که خبرایی هست، به هر صورت سوارش کردم توی ماشین حرف زدیم،
اولش که بطور کل همه چیز رو انکار کرد و حتی قسم خورد رابطه ای با مهران نداره، خب منم مجبور شدم یک دستی بزنم و بگم آقا مهران همه چیز رو برام تعریف کرده اونم باورش شد،
درد سرتون ندم بالاخره به گریه افتاد که مهران دوساله اونو سرکار گذاشته و بهش قول ازدواج داده.
دلم داشت از غصه می ترکید، و همینطور اشک می ریختم،
خانمی گفت: می دونم چه حالی داری هیچ زنی طاقت شنیدن این حرف ها رو نداره ولی آواجان دخترم مهران اومد توی زندگیت و رفت اینطوری بهش نگاه کن ولی هنوز خیلی آدم ها قراره بیان و شاید بمونن و شایدم برن،
ولی چیزی که تو باید ازش درس بگیری اینه که توام رفتار درستی نداشتی، میدونی گناهت چی بود؟
با چشمی گریون توی صورتش نگاه کردم،
ادامه داد، تو نقاب زدن بلد نیستی، تو مثل یک آب زلال و پاکی و به اندک تلنگری از هم می پاشی،
ما آدم ها مجبوریم که برای حفظ رابطه هامون و اینکه دیگران فکر کنن ما خوبیم گاهی نقاب بزنیم تظاهر کنیم حتی چابلوسی تا بتونیم در کنار آدم های نقاب زده زندگی کنیم و مشکلی برامون پیش نیاد.
اصلاً تو چرا از مادرت فرار می کنی؟
شاید اونم حرفی برای گفتن داشته باشه، لازم نیست آدم ها همه رو دوست داشته باشن ولی باهاشون زندگی می کنن،
کافیه تو بتونی حق خودتو بشناسی و اجازه ندی کسی تو رو تحقیر کنه و باهاش برخورد منطقی داشته باشی، یکم محکم تر و قوی تر با آدما ها برخورد کنی،
اونوقت ببین که چقدر رفتار اونا در مقابل تو فرق خواهد کرد، آواجان از این
به بعد زندگی تو فقط توی دست خودته، خوب شد از چشم خودت ببین و اگر مشکلی برات پیش اومد فکر کن کجای کارم اشتباه بود.
بابا بی اختیار اشک میریخت و نمی تونست خودشو کنترل کنه، با همون حال گفت: من چقدر احمقم مهران هر بار که منو می دید فقط از آوا بدگویی می کرد و از اینکه نمی تونه اونو درست کنه و زندگی بدی داره حرف می زد تا حدی که منی که باباش بودم دلم برای اون میسوخت، شما راست میگن این من بودم که باید از آوا حمایت می کردم،
نامرد اونقدر حق بجانب حرف می زد که شکی بهش نداشتم.
و مدتی چهارتایی در این مورد حرف زدیم و بالاخره بابا ازم خواست که با اون برم، قبول کردم چون بهتر بود می رفتم و از مادرم شروع می کردم
ولی خانمی و شوهرش گفتن صبر کنیم تا تکلیفم کاملا روشن بشه.
بابا دو روزی خونه ی خانمی موند و رفت شمال و قرار شد موقع طلاقم برگرده،
از اون روز تا نزدیک بیست روز هر روز کارم این بود که برم سرخاک سوگل، نه با کسی حرف می زدم و به حرف کسی گوش می دادم مثل این بود که توی یک حباب زندگی می کردم و حالا اون حباب ترکیده و هنوز تکلیفم با خودم روشن نبود.
فقط می خواستم دل سیر با سوگل حرف بزنم، خودمو می انداختم روی خاکشو گریه می کردم.
بیستم مهر ماه بود، صبح زود بیدار شدم و از اتاق رفتم بیرون خانمی رو دیدم که داره صبحانه آماده می کنه تا چشمش به من افتاد پرسید: نخوابیدی؟
گفتم: نه، شما چی؟
گفت: منم خوب نخوابیدم ولی نه به خاطر اینکه امروز تو طلاق می گیری به خاطر اینکه دلم نمی خواد از پیشم بری.
گفتم: قربونتون برم تا شمال که راهی نیست شما میاین من میام، بالاخره همدیگر رو می ببینم،
گفت: آره حتماً، ولی به نظرم بیا درس بخون و دانشگاه شرکت کن.
گفتم: نمی تونم از درس خوندن خوشم نمیاد ولی توی این فکر هستم که دنبال یک کاری برم، این روزا خیلی فکر کردم، می خوام برم پیش مادر بزرگم یک مدت اونجا می مونم الان دوست ندارم با مهی روبرو بشم،
اون حتی توی این شرایط نخواست منو ببینه، حتماً بابا بهش گفته که می خوام برگردم و من هر روز چشم براهش بودم ولی بازم مایوسم کرد و بی تفاوت از کنارم رد شد.
می خوام هر وقت که مهی هم مثل مهران از دلم بیرون کردم برم سراغش تا دیگه کم توقعیم نشه،
یک ساعت بعد بابا رسید و توی این مدت من چمدون هامو بستم و با خانمی آماده شدیم بریم محضر.
همه چیز با سرعت انجام شد مهران و مادر زودتر رفته بودن و فقط مونده بود امضاء های ما،
مهران بازم خیلی ناجوانمردانه از این سکوت و کم توقعی من استفاده کرد و هیچ حق و حقوقی برام قائل نشد،
من آروم بودم و با همون متانت به مادر سلام کردم در واقع هیچ حرفی بین هیچ کس رد و بدل نشد،
هر جایی رو که گفتن امضاء کردم و از محضر اومدم بیرون،
مهران می خواست حرفی بزنه ولی خانمی و بابا جلوشو گرفتن حتی مادر اومد طرفم که بغلم کنه ولی از کنارش رد شدم خودمو رسوندم به ماشین بابا و سوار شدم اما مدتی طول کشید تا بابا و خانمی اومدن.
حس خوبی داشتم، اصلاً من چرا زن مهران شدم؟
آیا واقعاً دوستش داشتم که اینقدر زود تونستم از دلم بیرونش کنم؟ حالا احساس آزادی و رهایی می کردم دیگه لازم نبود برای هر کاری که می کنم به کسی جواب پس بدم.
🆔https://zil.ink/bettiabaei
لطف خداوند نصیب حال تان باد
با آرزوے روزے زیبا
و ماهے خوب پیش رو
#سلام_صبح_بخیر ❤️
🆔https://zil.ink/bettiabaei
💔 29 جمادیالثانی
سالروز شهادت حضرت #ام_کلثوم سلام الله علیها
جناب امّ کلثوم علیها السلام چهار ماه پس از باز گشت از کربلا به مدینه از دنیا رفتند. (1)
◼️حضرت امکلثوم سلامالله علیها پدرشان امیرالمومنین علیهالسلام و مادرشان حضرت صدیقه طاهره فاطمه زهرا سلام الله علیها میباشد.
◼️امیرالمومنین علیه السلام آن مخدره را به عون بن جعفر طیار تزویج نمودند و آنچه در مورد ازدواج ام کلثوم با غیر از عون بن جعفر نقل شده از بافتههای مخالفین است.
◼️حضرت امکلثوم در واقعه جانسوز کربلا حضور داشتند و بعد از شهادت امام حسین علیه السلام در کنار خواهرش حضرت زینب سلام الله علیها از بانوان و یتیمان محافظت مینمود و اشعار آن حضرت در فراق برادر در کربلا مشهور و جانسوز است.
◼️سرانجام بعد از چهار ماه از ورود به مدینه با دلی پر از غم و اندوه در مصائب کربلا به شهادت رسید.
📚 وقایع الشهور ص 110
📚 بحار الأنوار : ﺝ 42، ﺹ 74.
📚ریاحین الشریعة : ج 3 ـ ص 256 ـ 244.
📚العقیلة علیها السلام و الفواطم : ص 75.
📚تذکرة الخواص : ص 288.
📚 اعیان الشیعة : ج 3، ص 484. و ...
🆔https://zil.ink/bettiabaei
▪️🍃29 جمادی الثانی
وفات حضرت ام کلثوم(سلام الله علیها)▪️🍃
حضرت ام کلثوم چهار ماه پس از بازگشت از کربلا به مدینه از دنیا رفتند. پدرشان مولی الموحدین امیرالمومنین(سلام الله علیه) و مادرشان حضرت صدیقه طاهره فاطمه زهرا (سلام الله علیها)میباشد.
صاحب ریاحین الشریعه به نقل از اعیان الشیعه میفرماید:
امیرالمومنین(سلام الله علیه) آن مخدره را به عون بن جعفر طیار (سلام الله علیه)تزویج نمودند.
▪️آنچه در مورد ازدواج ام کلثوم(سلام الله علیها) با غیر از عون بن جعفر نقل شده از بافته های مخالفین است. آن حضرت در واقعه جانسوز کربلا حضور داشتند و بعد از شهادت امام حسین (سلام الله علیه)و اهل بیت و اصحابشان ، در کنار خواهرشان حضرت زینب (سلام الله علیها)از بانوان و یتیمان محافظت مینمود.اشعار آن حضرت در فراق برادر در کربلا مشهور و جانسوز است.
▪️پس از عاشورا که بانوان به اسارت کوفه و شام رفتند،خطبه آن حضرت در کوفه و مجلس ابن زیاد،اشعار آن حضرت در قادسیه و قنسرین ،اثر دعای آن حضرت در سیبور و بعلبک ،کلمات آن جناب با شمر هنگام ورود به دروازه شام، مرثیه های حضرتش در اربعین و مراجعت به مدینه، دلالت بر عظمت و شجاعت و صبر آن مخدره دارد.
▪️سرانجام بعد از چهار ماه از ورود به مدینه با دلی پر از غم و اندوه در مصائب کربلا،بالاخص شهادت سید الشهداء(سلام الله علیه) رحلت شهادت گونه نمود و در مدینه منوره دفن شد. به قولی رحلت آن حضرت در 21 ماه جمادی الثانی بوده است.
@only_god_14
📗(وقایع الشهور ص 110)
🆔https://zil.ink/bettiabaei
💠 #بهار_سلوک | مجموعه توصیه ها و دستورات سلوکی و ویژه ایام ماه رجب المرجب💠
✳️ دستور عملی مراقبه
🔻شیطان به هر کس از نقطهی ضعف او وارد میشود و اغوایش مینماید.
🔹پس لازم است که قبل از آغاز ماه رجب ، محاسبه ی دقیقی داشته باشیم و نقطهی ضعف اصلی خود را در مقابل شیطان پیدا کنیم.
🔹 به این ترتیب که عیوبی که احساس میکنیم آسیب پذیری اصلی ما از آنجاست شناسایی نماییم ؛ مثلاً کسی ممکن است در برابر شهوت شکم ضعیف است و ناخواسته پرخوری یا بدخوری میکند و در نتیجه توفیق روزه و یا برخی اعمال عبادی ، از جمله نماز شب را پیدا نمیکند ، دیگری در برابر عصبانیت و غضب ضعیف است ، کسی ممکن است در موقعیّت های خاصّی عصبانی شود ، مثلاً شخصی در حال رانندگی زود عصبانی میشود.
🔹 مهم در این مسئله آن است که در یافتن نقاط ضعف اخلاقی خود به طور کاربردی دقیق شویم؛ دقیقاً جاهایی را که میدانیم و تجربه کردهایم که معمولاً در آن موقعیّت ها شیطان ما را زمین میزند ، محاسبه ی دقیقی انجام دهیم و آنها را پیدا کنیم.
🔹 لازم نیست به خود مغرور شویم و بگوییم من با همه ی زشتی های خودم و با همه ی جنود شیطان یک باره وارد جنگ میشوم ، انسان حریف نیست، بلکه باید یک یا دو عیب و نقطه ضعف اصلی را در نظر بگیریم ، به طور جدّی نسبت به آن میدان هایی که واقعاً بیش از بقیه در آنجا زمین خورده ایم حسّاس باشیم.
🔹حتّی لازم است که انسان نسبت به این موقعیت ها احتیاط کند ؛ مثلاً میدانیم کاری که انجام میدهیم گناه نیست، اما اگر انجام دهیم، وارد فضایی میشویم که مناسب نیست و نمیتوانیم تبعات آن را کنترل کنیم، پس بهتر است در آن فضا وارد نشویم.
🔹مثلاً تجربه کردهایم که اگر کسی در مقابل ما بلند حرف بزند، کم کم عصبانی میشویم، پس اگر در چنین موقعیتی قرار گرفتیم و طرف مقابل را نمیتوانیم کنترل کنیم، از آن فضا بیرون بیاییم، اگر او فریاد میزند، ما جرعهجرعه آب بنوشیم و یا تلاش کنیم روی موضوع دیگری تمرکز نماییم، یا در دل آیات قرآن را بخوانیم و بر آن تمرکز کنیم.
🔹به هر صورت باید تمام تلاش مان بر این باشد که در این ماه بر دهان شیطان بکوبیم.
@only_god_14
🆔https://zil.ink/bettiabaei