📙قصهی امروز 📙
#داستان_آموزنده
🔆از ما حركت از خدا بركت
✨🌱يكى از ياران رسول خدا صلى الله عليه و آله فقير شد. محضر رسول خدا صلى الله عليه و آله آمد و شرح حال خود را بيان كرد. پيغمبر صلى الله عليه و آله فرمود:
برو هر چه در منزل دارى اگر چه كم ارزش هم باشد بياور!
🔅آن مرد انصار رفت و طاقه اى گليم و كاسه اى را خدمت پيغمبر صلى الله عليه و آله آورد.
حضرت آنها را در معرض فروش گذاشت و فرمود: چه كسى اينها را از من مى خرد؟
🔅مردى گفت : من آنها را به يك درهم خريدارم .
حضرت فرمود: كسى نيست كه بيشتر بخرد!
مرد ديگرى گفت : من به دو درهم مى خرم .
پيغمبر صلى الله عليه و آله به ايشان فروخت و فرمود: اينها مال تو است .
🔅آن گاه دو درهم را به آن مرد انصار داد و فرمود: با يك درهم غذايى براى خانواده ات تهيه كن و با درهم ديگر تبرى خريدارى كن و او نيز به دستور پيغمبر صلى الله عليه و آله عمل كرد.
🔅تبرى خريد و خدمت پيغمبر صلى الله عليه و آله آورد. حضرت فرمود: اين تبر را بردار و به بيابان برو و با آن هيزم بشكن و هر چه بود ريز و درشت و تر و خشك همه را جمع كن ، در بازار بفروش .
🔅مرد به فرمايشات رسول خدا صلى الله عليه و آله عمل كرد. مدت پانزده روز تلاش نمود و در نتيجه وضع زندگى او بهتر شد.
🔅پيغمبر گرامى صلى الله عليه و آله به او فرمود: اين بهتر از آن است كه روز قيامت بيايى در حالى كه در سيمايت علامت زخم صدقه باشد
#قصهی_امروز
🆔https://eitaa.com/joinchat/2649751607C2b1adaf617
🆔https://zil.ink/bettiabaei
نوشته های ناهید:
#داستان_رخساره 🙎🏻♀️
#قسمت_سی و هفتم
#ناهید_گلکار
به خدا شما اشتباه می کنین مامانِ من به خاطر یک مرد از خونه فرار نکرده اون دنبال خواهر دوقلوش بوده ؛
می دونم حق دارین منو نخواین ولی اگر بدونین که خواهرتون بی گناه بوده حتما منو هم دوست خواهین داشت ؛ من یک عمر تنها بودم هیچ کس و کاری نداشتم حق دارم خانواده ی مامانم رو دوست داشته باشم ولی اگر شما نخواین به خدا میرم و خودمو گم و گور می کنم بهتون قول میدم دیگه هیچوقت منو نمی ببینین ؛
گفت : از اینجا بری چی به بابات میگی ؟ کجا بودی ؟
گفتم : هر چی شما بگین همونو میگم ؛
گفت : نه ؛ همه چیز رو بهش بگو بزار بدونه که اگر دست از پا خطا کنه چه بلایی سر تو و خودش میارم ؛ برین گمشین از زندگی ما بیرون ؛ شنیدی ؟ این بار آخره که بهت رحم می کنم .دفعه ی بعدی وجود نداره ؛ حالا خودت می دونی ؛
و پشتشو کرد به منو یکم مکث کرد و بدون اینکه برگرده ادامه داد : اگر بفهمم که چیز دیگه ای می دونستی و الان به من نگفتی کارت تمومه ؛ خوب فکر کن چیزی دیگه ای هست که من باید بدونم ؟همین حالا بگو ؛
احساس کردم می خواد اونجا ولم کنه و بره می خواستم هر چی زودتر از دستش خلاص بشم این بود که رفتم در نقش دختری که مظلوم بود و خنک ؛
با حالتی زار و التماس آمیز گفتم : بله جناب آقای دکتر خانلری یک چیز دیگه ام هست ولی همینو بگم دیگه چیزی نمونده ؛ ببخشید که از شما قایم کردم ؛ چیزه ؛
مامانم یک سنجاق سینه ی گرون قیمت هم برای من گذاشته ؛ به خدا من چشم داشتی بهش ندارم اصلا می خواین بدم به شما ؟فکر میکنم دنبال اون می گردین ؛چشم براتون میارم ؛
میخواین اون نامه رو هم بهتون نشون بدم ؟ به خدا به قران قسم مامانم زن بدی نبود فقط دنبال خواهرش می گشت ؛ می دونم چقدر شما رو ناراحت کردن ولی منظور بدی نداشته انگار خیلی خواهرشو دوست داشته ؛ طفلک حتی به آقام هم در مورد اون خواهرش حرفی نزده بود ؛
تازه مادر بهم گفته که شما چقدر از اون بابت ناراحت شدین و عذاب کشیدین بهم گفته که حق با شما بوده ولی خب منم تقصیر ندارم اصلا من دنبال کسی نمیرم مادر به خاطر دختراش منو دوست داره و میاد به دیدنم ؛
جناب آقای دکتر خانلری منو ببخشید تا حالا کس و کاری نداشتم مادرم نداشتم حالا دلمو خوش کردم به این فامیلی که پیدا م کردن ؛منو نکشین ؛ به خدا آقام دق می کنه ؛ تازه اشم هزار تا امید و آرزو دارم ؛
ولی اگر شما بگین برم خودمو گم و گور کنم؛ چشم این کارو می کنم چون می دونم با اینکه ظاهرتون نشون نمیده ولی شما قصد بدی ندارین و آدم مهربونی هستین اینا رو مادر بهم گفته ؛
من اینو می دونستم که جملات تکراری و حرفای تملق آمیز آدم رو ضعیف و کوچک نشون میده و این برای آدم های ظالم شنیدنش دلچسب و تاثیر گذاره ؛ و من اونجا باید خودمو نجات می دادم تا بتونم این مرد رو به زانو در بیارم ؛ و می دونستم اون روز برای من خواهد رسید ؛
دکتر خانلری حرفای منو شنید ولی از پله ها رفت بالا و با اشاره ی دستش اون مرد اومد پایین و چراغ رو برداشت و گفت : با من بیا ؛
یک نفس عمیق کشیدم و دنبالش رفتم بالا ؛ توی حیاط دوباره اون کیسه رو سرم کشید و منو با خودشون برد سوار ماشین کرد ؛
هنوز دل توی دلم نبود و نمی دونستم کجا دارن منو می برن ولی امیدوار بودم که توی راه خونه باشم ؛ از بی خوابی مغزم کار نمی کرد و سرم بشدت درد گرفته بود ؛
بالاخره ماشین نگه داشت مرد کیسه رو از سرم کشید و گفت ؛ می تونی پیاده بشی ؛ با ناباوری نگاهی به اطراف کردم درست سر خیابون خودمون بود ؛
دستپاچه شده بودم و دستگیره رو فشار دادم و پریدم پایین ؛ هنوز وحشت از وجودم نرفته بود و با سرعت هر چه تمام تر دویدم بطرف خونه ولی احمقانه مدام به پشت سرم نگاه می کردم و در همون حال فکر آقام رو که گفته بود از این شهر بریم رو بهترین راه نجات دونستم ؛
می دویدم ومدام سرمو بر می گردوندم به عقب و احساس می کردم یکی داره دنبالم می کنه ؛
در خونه باز بود و با همون حالت وحشت زده وارد حیاط شدم ؛ مادر و عمید رو پریشون دیدم مادر تا چشمش افتاد به من فریاد ی همراه با ناله ای جانسوز کشید و نزدیک بود بیفته زمین و عمید اونو گرفت و من با حال نزار خودمو بهش رسوندم انداختم توی بغلش و هر دو نشستیم روی زمین و زار زار کردم ؛
عمیداز ناراحتی خم و راست می شد و تکرار می کرد , کجا بودی ؟ کار کی بود ؛ چیکارت کردن ؟
و مادر مرتب می گفت : یا فاطمه ی زهرا ممنونم ازت اونو برگردوندی به ما ؛ خدا رو شکر ؛خدا رو شکر ؛
عمیدهمینطور که زیر بغل مادر رو گرفته بود می پرسید ؛ بانو تو رو خدا حرف بزن چیکارت کردن ؟ کار کی بود ؟
بلند شدم و هراسون پرسیدم آقام کجاست ؟آقام کو ؟ نکنه اونم بردن ؟
گفت : آروم باش ؛ نترس آقا اسد با جهان رفته دوباره با دایی حرف بزنه شاید از تو خبری داشته باشه ؛ نترس الان بر می گرده .
بیست و چهار ساعت توی اون زیر
زمین نمناک با بلوز و شلوار نخی و اون همه گریه ای که من کرده بودم باعث شده بود مادر از دیدنم حالش بدتر بشه ؛
با گریه گفتم : تو رو خدا راست بگین آقام کجاست ؟
مادر گفت : بیا بریم توی اتاق تنت یخ زده مادر ؛آقات خوبه با جهان رفته دنبال تو؛ برمی گرده ؛مادر همینطور که دستم رو گرفته بود و با خودش می برد توی اتاق پرسید کی باهات این کارو کرده بود ؟کجا بودی ؟ و من که داشتم ضعف می کردم گفتم : مادر وقتی می دونین چرا می پرسین ؟ گفت : نه مادر؛ کار عباس نبودخودم باهاش حرف زدم قسم خورد که کار اون نیست و حتی عصبانی شد که چرا باید این کارو بکنه ؛
عمید گفت : آقا اسد به شهربانی خبر داد و مامور برد در خونه اش ولی اون انکار کرد و گفت از این موضوع خبر نداره تازه یک دختر بچه به چه دردش می خوره و چرا باید این کارو بکنه ؛ پرسیدم, شما ها از کجا فهمیدین ؟کی بهتون خبر داد ؟
عمید گفت :دیروز بعد ظهر خاله گیتی اومده بود خونه ی ما آش رشته درست کردن و جهان یک کاسه برای شما آورد که بهتون خبر بده فردا که امروز باشه با آقات بیاین خونه ی ما دور هم باشیم ؛
یعنی بیشتر بابای من اصرار داشت و می گفت خوب نیست حالا که پیدات کردیم تنها بمونی ؛ جهان اومد در خونه تون کسی نبوده نگران میشه و صبر می کنه ؛ یک پسر بچه بهش میگه که چه اتفاقی برای تو افتاده ؛ مثل اینکه پسرِ عمو جعفرت بوده اون وقتی کیسه کشیده بودن سرت و می بردنت تو رو دیده بود ؛
فورا رفته خونه به مادرش خبر داده و مامانش هم رفته تماشاخونه ؛ همون پسر بچه به جهان هم گفته بود ؛ جهان هم میره سراغ دایی و همون موقع که آقا اسد مامور برده بوده برای دایی جهان هم می رسه ؛ آخر شب جهان اومد و به ما خبر داد ؛
مادر همون شبونه رفت خونه و با دایی دعوا کرد و اونم قسم خورده که کار اون نبوده ؛
گفتم : ولی کار دایی بود منو توی ی زیر زمین نگه داشته بود تا بترسم و شما ها رو نبینم ؛
اون هنوزم می ترسه که ما رازشو بفهمیم ؛ حالم اصلا خوب نبود دلم می خواست فریاد بزنم . مادر گفت : نمیشه شاید تو اشتباه می کنی ؛ گفتم : نه مادر خودش اومد و با من حرف زد و آزادم کرد ؛ مادر چندین بار زد روی پاشو با افسوس سرشو حرکت داد .
هنوز بدنم لرز داشت و اون ترس از وجودم نرفته بود ؛ کنار بخاری نشستم و سرمو گذاشتم روی پشتی و آروم گفتم : الان نمی تونم حرف بزنم ؛باشه بعدا تعریف می کنم ؛
مادر یک بالش و پتو برام آورد وکنارم نشست و گفت : باشه عزیزم ؛ دیگه تموم شد من بهت قول میدم دیگه نمی زارم همچین اتفاقی برات بیفته ؛ عمید یک آب قند براش درست کن زود باش ؛ همینطور که سرم روی بالش بود و دستم توی دست مادر که عباس رو نفرین می کرد و میگفت : خدا ازت نگذره من دیگه چقدر باید از دست تو عذاب بکشم کاش توام دختر بودی و اصلا پسر نداشتم ؛ دیگه چیزی نفهمیدم و خوابم برد ؛ یا بهتر بگم بیهوش شدم .
و با سر و صدا و داد و هوار آقام از خواب پریدم ولی نتونستم چشمم باز کنم ؛
اون عصبانی بود و داشت به مادر می گفت به خاطر خدا دست از سر ما بردارین بزارین یک لقمه نونی که در میارم با آرامش کنار بچه ام بخورم ؛شما ها خواب و خوراک رو ازمون گرفتین ؛ نه می تونم برم سرکار ونه توی خونه آرامش دارم ؛
بابا چطوری بهتون بگم سراغ ما نیاین , حالا که نمی تونین جلوی کارای پسرتون رو بگیرین سر این بچه رو هم به باد ندین ؛ والله ؛ بالله بانو همه ی کس و کار و امید منه خواهش می کنم ولمون کنین ؛ این عباس خانلری کسی نیست که کوتاه بیاد و بزاره ما زندگی کنیم ؛
شما که مادرشی از پسش بر نمیای من چطوری می تونم جلوشو بگیرم ؛ دیشب با مامور شهربانی رفتم در خونه اش همشون تا کمر جلوش خم شدن و تازه ازش عذرخواهی هم کردن ؛ الانم برم وشکایت کنم و بانو شهادت بده که کار اون بوده بازم فرقی نمی کنه با دوتا آشنا و رشوه همین میشه که الان هست ؛
جهان هم با همون حالت عصبانیت فریاد زد ؛ راست میگن مادر حق داره این بنده ی خدا ؛
چرا هیچکس تا حالا جلوی کارای بابام رو نگرفته مگه شما مادرش نیستین چرا تهدیدش نمی کنین که همه چیز رو میرین به شهربانی میگن ؛.
اون دیوار ما رو کوتاه دیده و هرکاری دلش خواسته تا حالا با ما کرده ؛ دیگه بسه ؛
مادر با گریه گفت : عزیز دلم مصلحت نیست اگر گیر اون بیفته آتیشی به پا میشه که دودش همه ی ما رو کور می کنه ؛ حیثیت برای هیچ کدوم نمی مونه ؛ فکر کن اگر داماد ها بفهمن چی میشه ؛
جلوی سر و همسر و فک و فامیل انگشت نمای حلق عالم میشیم ؛ تو رو خدا دست به کاری نزنین که بیشتر از این توی این منجلاب فرو بریم ؛ فوقش یک مدت یواشکی بانو رو می ببینم ؛ یا اصلا یک مدت سراغش نمیایم بزار باور کنه که ازش گذشتیم تا من یک فکری بکنم ؛
عمید گفت : مادر شما الان شش ماهه که همینو میگین یک فکری بکنم ؛ خب اون فکر رو همین الان بکنین ؛
آقام که سعی داشت لحنشو آروم تر کنه گفت : من اون فکر رو می شناسم از خونه ی ما برین و ف
راموش کنین که بانو رو پیدا کردین ؛
خواهش می کنم ؛
مادر با حالت بغض آلودی گفت : برای همین اثاث جمع کردی ؟ می خوای از اینجا بری ؟ چطور دلت میاد دوباره اونو از من جدا کنی ؛ آقا اسد برای تو که نباید بگم می دونی که چقدر عذاب کشیدم و چند سال دنبال شهدخت گشتم حالا که دخترشو پیدا کردم بدم دست تو و از دورم نتونم نگاهش کنم ؟ خدا رو خوش میاد من بازم زجر بکشم ؟ تو راضی میشی خیلی خب برش دار ببر ؛
آقام گفت : مادر ؟ خودتو بگین راه دیگه ای دارم ؟ اصلا تماشاخونه رو که بلدین هر وقت دل تنگ شدین بیان اونجا منم بانو رو میارم برین توی اتاق گریم و قشنگ همدیگر رو ببینین ولی به شرط اینکه فقط شما باشین ؛
دیگه اجازه نمیدم کس دیگه ای بانو رو ببینه ؛ همین الانم حرف درست شده ؛
جهان با صدای بلند گفت : شما نباید به حرف بابای من اهمیت بدین؛ یک زِری برای خودش زده ؛
آقام گفت : زِر زده یا هر چی این حرف از دهن بابای تو در اومده و من بی غیرت باشم که بازم اجازه بدم دخترم تو رو ببینم ؛
دیگه پشت گوشت رو دیدی بانو رو دیدی همین که گفتم نه تو و نه این آقا عمید که ممکنه فردا مادرش مدعی من بشه که دخترم می خواد از راه بدرش کنه ؛حق ندارین پاتون رو بزارین تماشاخونه ؛
در حالیکه همه ی شما می دونین که بانو اصلا به این فکرا نیست و من که باباشم می دونم که اون چطور دختریه .
مادر پرسید , باز این عباس چی گفته که آقا اسد این همه عصبانیه ؟
جهان گفت : هیچی بابا گفتم که زر زده ؛ احمق می گفت دخترت پسرم رو از راه بدر کرده و دنبال خودش می کشونه برو جلوی دخترت رو بگیر ..
آقام ادامه داد : بگو ؛ بگو بقیه اش رو هم بگو می گفت غیرت نداری اگر دخترت رو جمع نکنی که مثل مادرش بشه ؛من جمعش می کنم ؛
هر چند تو اگر غیرت داشتی یک دختر رو از توی کوچه پیدا نمی کردی و بگیری اینم ثمرش که اینطوری از آب در اومده الانم معلوم نیست با کی رفته که اومدی سراغ من حالا برو پیداش کن دیگه ام در خونه ی من نیا میدم قلمت پاتو خرد کنن ؛
مادر پرسید , تو چیزی نگفتی ؟
گفت : چه فایده من گفتم
؛جهان گفت هر دومون رو داد دست سگ هاش ما رو از خونه بیرون کردن ؛ امشب هم که رفتیم راهمون ندادن و گفتن خونه نیست ؛
به جهان گفته حق نداری پاتو بزاری توی این خونه ؛
مادر با افسوس گفت : ای داد بیداد ممکنه منم توی خونه ی خودم راه نده ؛ ازش بر میاد ؛ ولی من دیگه نمی زارم بهمون زور بگه جهان رو بر می دارم میرم خونه و بهش میگم اگر ناراضیه خودش جمع کنه و از خونه ی من بره ؛
اونا بحث می کردن و من قدرت باز کردن چشمم رو نداشتم و نفهمیدم چرا دوباره خوابم برد ؛
که با نوازش دست آقام و اینکه صدام می زد : بانو ؟ بانو جان پاشو برات غذا درست کردم بخور و دوباره بخواب ؛
همینطور خواب آلود دستهامو باز کردم و خودمو کشوندم توی بفلشو گفتم : غصه نخور آقا جونم من یک نقشه کشیدم که اگر کمکم کنین دکتر خانلری رو طوری رسوا می کنم که نتونه انکار کنه و از این شهر بزاره بره ,
ادامه دارد
🆔https://eitaa.com/joinchat/2649751607C2b1adaf617
🆔https://zil.ink/bettiabaei
اتفاقات خوب به سراغ
کسانی میروند که باور دارند.
اتفاقات بهتر به سراغ
کسانی میروند که صبر میکنند
و اما بهترین اتفاق ها به سراغ
کسانی میروند که تلاش میکنند
وهیچگاه تسلیم نمیشوند . . .
#سلام_صبح_بخیر ❤️
🆔https://eitaa.com/joinchat/2649751607C2b1adaf617
🆔https://zil.ink/bettiabaei
4_6050690127775138980.mp3
7.56M
آشتی با #امام_زمان عج
این فایل ارزش صدها بار شنیدن را دارد...
🎶دکترمحمددولتی
🆔https://eitaa.com/joinchat/2649751607C2b1adaf617
🆔https://zil.ink/bettiabaei
🔴🔵 دعایی که در لحظه افطار بنده را تا عرش بالا میبرد
🌕 امام صادق(ع) فرمودند: رسول خدا(ص) به امام علی(ع) فرمود: اباالحسن! ماه رمضان نزدیک شده است، قبل از افطار دعا کن، جبرئیل پیش من آمد و گفت: یا محمد! کسى که در ماه رمضان با این دعا قبل از افطار دعا کند، خداوند دعاى او را مستجاب، نماز و روزه او را قبول و 10 دعاى او را مستجاب مىکند، گناه او را بخشیده، غم و غصه او را از بین برده، گرفتاریهایش را بر طرف کرده، حاجات او را برآورده کرده، او را به مقصودش رسانیده، عمل او را با عمل پیامبران و صدیقان بالا برده و در روز قیامت چهره او درخشانتر از ماه شب چهارده خواهد بود.
آن دعا این است:
🔵 اللَّهمَّ ربَّ النُّورِ العَظیم، ورَبَّ الکُرسیِّ الرَّفیع، ورَبَّ البَحرِ المَسجور، ورَبَّ الشَّفعِ الکَبیر، والنُّور العَزیز، ورَبَّ التَّوراهِ والإنجیلِ والزَّبورِ، والفُرقانِ العَظیمِ. أنت إلهٌ مَن فی السَّمواتِ وإلهُ مَن فی الأرضِ لا إلهَ فِیهِما غَیرُکَ، وأنتَ جَبّارُ مِن فی السِّموات وجَبّار مَن فی الإرضِ لا جَبّار فیهِما غَیرُکَ، أنت مَلِکُ مَن فی السَّموات، ومَلِکُ مَن فی الأرضِ، لا مَلِکَ فیهما غَیرُکَ، أسألُکَ بِاسمِکَ الکَبیرِ، و نُور وَجهِکَ المُنیرِ، وبمُلکِکَ القَدیمِ. یا حَیُّ یا قَیِّومُ، یا حَیُّ یا قَیُّوم یا حَیُّ یا قَیّوم، أسألُکَ بِاسمِکَ الّذی أشرَقَ بِهِ کُلِّ شَیءٍ، وبِاسمِکَ الّذی أشرَقَت بِهِ السّمواتُ والأرضُ، وبِاسمِکَ الّذی صَلُحَ بِهِ الأوَّلونَ، وبِهِ یَصلُحُ الاخِرونَ.
یا حَیّاً قَبلَ کُلِّ حَیّ، ویا حَیّاً بَعدَ کُلِّ حَیّ، ویا حَیُّ لا إلهَ إلا أنت صَلِّ علی مُحَمّدٍ وآلِ مُحَمَّد، واغفِر لی ذُنُوبی، واجعَل لی مِن أمرِی یُسراً وفَرَجاً قَریباً، وثَبِّتنی علی دینِ مُحَمَّدً وآل محمد و وعلی هُدی مُحَمَّدٍ وآلِ مُحَمَّد، وعلی سُنَّهِ مُحَمَّدٍ وآلِ مُحَمَّد، علیه وعلیهِم السَّلام.
واجعَل عَملِی فی المَرفوعِ المُتَقَبِّلِ، وهَب لی کما وَهَبتَ لأولیائِکِ وأهلِ طاعَتِکَ، فانّی مُۆمِنٌ بِکَ، ومُتَوَکِّلٌ عَلیک، مُنیبٌ الیکَ، مَعَ مَصیری إلیکَ، وَتَجمَع لی ولأهلِی وَلوِلَدَی الخَیرَ کُلَّهُ، وتَصرِف عَنّی وَعَن وَلَدی وأهلِی الشَّرَّ کُلَّهُ. أنتَ الحَنّانُ المَنّانُ بَدیعُ السّمواتِ والأرضِ، تُعطِی الخَیرَ مَن تَشاءُ، وتَصرِفُهُ عَمَّن تَشاءُ، فَامنُن علی بِرَحمَتِکَ یا أرحَمَ الرّاحِمِینَ.
@only_god_14
📚 کتاب المراقبات
🆔https://eitaa.com/joinchat/2649751607C2b1adaf617
🆔https://zil.ink/bettiabaei
#حدیث_روز
❤️حضرت امام على عليه السلام:
كَثرَةُ الدَّينِ تُصَيِّرُ الصادِقَ كاذِباً و المُنجِزَ مُخْلِفاً
بدهكارى زياد، راستگو را دروغگو مى كند و خوش قول را بد قول!
ميزان الحكمه، جلد ۴، صفحه ۲۰۸
═══✼🍃💖🍃✼══
🌹
🆔https://eitaa.com/joinchat/2649751607C2b1adaf617
🆔https://zil.ink/bettiabaei