eitaa logo
منهاج نور
154 دنبال‌کننده
1.7هزار عکس
950 ویدیو
5 فایل
ارتباط با ادمین 💐تبریک و تهنیت به مناسبت دهه کرامت 👌🏻دغدغه های بصیرتی یک دانش پژوه عبایی 📚 @betti_abaei
مشاهده در ایتا
دانلود
7.91M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
الْحَمْدُ‌لِلَّهِ‌الَّذِی‌جَعَلَنَا‌مِنَ‌الْمُتَمَسِّکِینَ‌بِوِلاَیَهِ‌ أَمِیرِ‌الْمُؤْمِنِینَ💚✨ عَلي‌دَرعـرشِ‌بالا؛بي‌نظيـراَست عَلـي‌بَـرعالَـم‌وآدم؛اَمـيــر‌اَست بِـه‌عِـشــقِ‌نـامِ‌مـولاٰيـَـم‌؛‌نـوشتـَــم چه‌عـيـدي‌بهتَـر‌اَز"عيـدِ غَـديـر"‌اَست؟ غدیر‌هویت‌ماست🌹°°° °مُبَلِغ‌غَدیر‌بٰآشیم°°° 🆔https://eitaa.com/joinchat/2649751607C2b1adaf617 🆔https://zil.ink/bettiabaei
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
😋 هم‌نشینی با امیرالمؤمنین علی علیه السلام 🌷 امام علی علیه‌السلام می‌فرمایند: قائم ما را غیبتی است که مدّت‌اش طول می‌کشد، گویی شیعه را می‌بینم که در دوران غیبت به سان گوسفندی که به دنبال چراگاه می‌گردد، دنبال چراگاه‌اند، امّا آن را نمی‌یابند. توجه کنید که هر یک از آن‌ها بر دین خود ثابت بماند و دلش بر اثر طول غیبت، قساوت نگیرد، روز قیامت با من در درجه‌ام خواهد بود. 🎀 دعا برای تعجیل فرج، نشانه پایداری و ثبات ایمان و دین است؛ زیرا اگر در این امر تردید داشت برای تحقق یافتن آن تضرع و دعا نمی‌کرد. همچنین دعا سبب کامل شدن ایمان و ثبوت آن برای انسان میشود، به این گونه که از فتنه‌های آخرالزمان نجات می‌یابد. 👌 پس دعا برای آن حضرت سبب آن است که دعا کننده در درجه امیرالمؤمنین باشد، چون سبب ثابت ماندن ایمان در زمان غیبت است. 📚 مکیال المکارم، ص ٢٦٩ «عج» اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم 🆔https://eitaa.com/joinchat/2649751607C2b1adaf617 🆔https://zil.ink/bettiabaei
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔻 از چه می دانید ؟؟؟ 🔹 دانستنی هایی در مورد ؛ ⁉️ آیا می دانستید مجموعه ی عظیم الغدیر دفاع از مظلومیت امیرالمومنین علی علیه السلام و خلافت بلافصل ایشان است! ⁉️ آیا می دانستید مصادر و منابعی که در کتاب الغدیر مورد استناد قرار گرفته، همگی از منابع کُتب علمای اهل تسنن است! ⁉️ آیا می دانستید علامه امینی برای نوشتن و جمع آوری الغدیر در شبانه روز حدود ۱۷ ساعت مطالعه و تحقیق می کرد! ⁉️ آیا می دانستید علامه امینی برای نوشتن کتاب الغدیر ۱۰ هزار جلد کتاب از (باء بسم الله تا تای تمت) آن را خوانده و به ۱۰۰ هزار جلد کتاب مراجعات مکرر داشته است! ⁉️ آیا می دانستید وقتی فقط یک جلد از کتاب الغدیر به لبنان رفت، در عرض مدت خیلی کوتاهی ۳۰ هزار سنی به واسطه مطالعه این کتاب شیعه شدند! ⁉️ آیا می دانستید مجموعه بی نظیر الغدیر ۲۰ جلد است، که تا کنون ۱۱ جلد آن چاپ شده است و ۹ جلد از کتاب هنوز منتشر نشده است. مرحوم علامه امینی فرمودند: حرف‌های اصلی خودم را در آن ۹ جلد زده‌ام و این ۱۱ جلد، مقدماتی برای آن سخنان بوده است. و اگر انتشار این کتاب کامل ‌شود دنیا را تکان میدهد! ⁉️ آیا می دانستید مطالب الغدیر به مذاق بسیاری خوشایند نیست اما از آنجایی که با اتکاء به منابع و مآخذ مُتقَن نوشته شده، تا کنون ظرف این مدت (حدود شصت سال) از چاپ این کتاب گذشته، کسی یا گروهی نتوانسته نقدی یا ردّی بر کتاب الغدیر و یا نقدی بر صفحه ای از الغدیر بنگارد! ⁉️ آیا می‌دانستید امرا و وزرا و شخصیت های سیاسی هم برای کتاب الغدیر تقریظ نوشته‌اند. ملوک و بزرگان فقهاء و محدثین و بزرگان مولفین و شعرا اهل تسنن هم توجه می‌کنند و تقریظ می‌نویسند. تا چه رسد به بزرگان شیعه! ⁉️ آیا می دانستید علامه امینی با کتاب شریف الغدیر خود، راه هر گونه انکار یا توجیه کسانی که در فکر مخالفت با خطبه غدیر و اثبات ولایت امیر المومنین علیه السلام هستند با مستندات و کتب اهل تسنن بسته است و این کتاب حجت را بر همه تمام کرده که به هیچ وجه نمی توان به خطبه ی نورانی غدیر شک نمود! ✅ مرحوم علامه امینی در کتاب بی‌نظیر الغدیر؛ روایت غدیر را از (۱۱۰) صحابه پیامبر اکرم صلی الله علیه وآله وسلم، و (۸۴) نفر از تابعین، و (۳۶۰) راوی حدیث، از کتب اهل سنت، از قرن دوم تا قرن چهاردهم هجری قمری معرفی کرده است! ✅ علامه امینی فرمودند: «روز قیامت با دشمنان امیرالمومنین علیه السلام مخاصمه خواهم کرد! همانطور که آن ها وقت آقا را گرفتند، وقت مرا هم گرفتند وگرنه می خواستم معارف امیرالمومنین علیه السلام را گسترش بدهم، این ها آمدند مرا وادار کردند که من در اثبات امامتش کتاب بنویسم.» ✅ علامه امینی رحمت الله علیه شخصیتی است که یک تنه در برابر تحریف کنندگان تاریخ قیام نموده و با قلم توانا و آتشین و در عین حال منطقی و علمی پرده ها را کنار زد و حقایق را از لابه لای زوایای تاریک تاریخ بیرون کشید و خلافت بلافصل امیرالمومنین علیه السلام را برای جهانیان اثبات نمود‌. 🌹مَنْ كُنْتُ مَوْلاه فَهذا عَلِىٌّ مَوْلاه🌹 🆔https://eitaa.com/joinchat/2649751607C2b1adaf617 🆔https://zil.ink/bettiabaei
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
نوشته های ناهید:   🟢⚪️ با اشتیاق رفتم نزدیکش و توی صورتش نگاه کردم و گفتم : راست میگی قول میدی ؛ یحیی در حالیکه از خوشحالی چشمهاش برق می زد با تمام عشقی که به من داشت توی چشم هام نگاه کرد و گفت : معلومه ؛من که از خدا می خوام همش فکر می کردم حالا که عمو فوت کرده من حالا حالا ها باید صبر کنم ؛چی از این بهتر,  تو کار به هیچی نداشته باش خودم ترتیب همه ی کارا رو میدم ؛ توام بهم قول بده همیشه همین طوری منو نگاه کنی ؛ وقتی ناراحتی یا عصبانی ؛ خیلی از این چشمهات می ترسم ؛گفتم :نمی دونم چشمم چه طوریه که تو رو می ترسونه ولی بهم حق بده که این روزا حالم خوب نباشه می خوام بدون سر و صدا و جشن و سرور منو از این خونه ببری ؛با تردید  گفت : روی چشمم تو رو می برم ؛قبلا آقام یک گوشه ای به عمو داده بود ولی اون گفته بود بزار دیپلمشو بگیره بعدا حرف می زنیم ؛ حالا تو بهم بگو برای چی می خوای از این خونه بری ؟ گفتم :آخه پرسیدن داره ؟  خاطرات آقاجونم یک لحظه راحتم نمی زاره هر طرف رو نگاه می کنم اونو می ببینم هنوزم باورم نشده که دیگه به این خونه بر نمی گرده هر روز تنگ غروب به در حیاط خیره میشم و اشک میریزم و بارها شده که دیدم با دست پر اومده ولی تا میام خوشحال بشم محو میشه ؛ از در و دیوار این خونه بدم میاد ؛ گفت : تو برای همین می خوای با من ازدواج کنی ؟ از ناچاری ؟ گفتم : این چه حرفیه ؟ خودت می دونی که اگر دوستت نداشتم محال بود بهت نگاه کنم ؛ چرا درکم نمی کنی ؟ من دارم خفه میشم فقط وقتی با تو هستم حالم یکم بهتره ؛ گفت : تو می دونی که من تنها پسر آقام هستم اونم برای من آرزوهایی داره می ترسم با این شرایط موافقت نکنه اصلا تو می خوای عروسی مون چطوری باشه درست برام بگو من میگم عقیده ی خودمه اینطوری بهتره ؛بی قرار سرمو تکون دادم و  گفتم : نمی دونم ؛ نمی دونم ؛ مثلا عاقد بیاد و همینطوری عقدمون کنه ؛ گفت : پریماه نمیشه ؛ تو هنوز حاضر نشدی لباس سیاهت رو در بیاری یک مرتبه لباس عروس بپوشی ؟ عزیزم من که بهت گفتم از خدا می خوام ولی می دونم که حتی زن عمو هم موافقت نمی کنه ؛ گفتم : باشه سر عقد یک لباس سفید می پوشم بعد در میارم و سیاه تنم می کنم  گفت :اینو می دونی که  اگر عقد کنیم دیگه توی مدرسه راهت نمیدن ؛ می دونستی؟ گفتم : نمی خوام درس بخونم اصلا حوصله ندارم ؛ گفت : پریماه به خدا پشیمون میشی امسال دیپلم می گیری می تونی معلم بشی یا توی بانک استخدام بشی ؛ گفتم : چیه پشیمون شدی ؟ باشه فراموش کن خودم یک فکری می کنم ؛اصلا اشتباه کردم به تو این حرف رو زدم  گفت :ای داد بیداد داریم حرف می زنیم به یک نتیجه برسیم  منظورم اینه که عقد محضری نکنیم تا تو درست تموم بشه تا تابستون راه زیادی نیست کسی نفهمه که شوهر کردی ؛ اون موقع همه دلشو دارن که عروسی بگیرن  توام حالت بهتر میشه و مثل بقیه ی آدم ها ازدواج می کنیم  و ..با تندی وسط حرفش رفتم و گفتم :بهت میگم من می خوام از این خونه برم چرا نمی فهمی ؟ برای چی عقد کنم و بازم توی این خونه بمونم ؟ بهم بگو هستی یا نه ؟ شاید بعدا رفتم شبونه و دیپلم گرفتم ولی دیگه مدرسه هم نمی خوام برم ؛ گفت : نمی دونم چی بگم ؟ بزار با آقام حرف بزنم ببینم نظرش چیه ؟ گفتم : یحیی من خونه ی شما هم نمیام زندگی کنم می خوام یک خونه ی کوچیک برام بگیری می تونی ؟ گفت : پریماه؟ چی داری میگی ؟  اول زندگی ما کجا بریم ؟خونه ی به این بزرگی با هم زندگی می کنیم ؛ قربونت برم می دونم چه حالی داری ولی الان از روی ناراحتی این حرفا رو می زنی ؛ بزار یکم جا بیفتیم بعدا خونه می گیرم وجدا میشیم ؛ الان مامان و بابام نمی زارن ما جایی بریم مکافات میشه ؛ با لحن تندی گفتم : یعنی من از این خونه بیام توی خونه ی شما زندگی کنم ؟ در این صورت ترجیح میدم همین جا باشم اصلا فراموش کن بهت چی گفتم ؛ گفت : تو روخدا  ناراحت نشو ولی این که میگی اصلا دست من نیست می دونم که چه عواقبی برامون داره ؛ بلند تر گفتم:خیلی خب حالا که دست تو نیست  ولش کن دیگه پشیمون شدم تو راست میگی باشه بعد از سال آقاجونم اینطور بهتره ؛ گفت :تو چرا اینقدر زود ناراحت میشی ؟  باشه من امشب با آقام حرف می زنم و جریان رو اینطوری بهش میگم که پریماه می خواد یک مدت از اینجا دور بشه ؛ ببینم چیکار می تونم بکنم ؛ یحیی رفت و منو با یک دنیا تردید و نگرانی تنها گذاشت این یک واقعیت بود که در و دیوار اون خونه داشت منو می خورد ؛ هر وقت می دیدم که مامان میره بطرف مطبخ دلم فرو می ریخت و بغض می کردم و حتی در یک لحظه شک می کردم که رجب هنوز اونجاست ؛ این کابوس تموم شدنی نبود و مدام به یاد اونشب میفتادم که آقاجونم اونطور فریاد می زد و دنبال مامانم می گشت وبالاخره توی بغل من تموم کرد ؛ حالا تنها راه نجات خودمو از این وضعیت در این می دیدم که زن یحیی بشم و از اون خونه برم ؛ هر روز منتظر بودم تا ا
ز اون خبری بشنوم که با عمو حرف زده و نتیجه اش رو به من بگه ولی اون خیلی عادی مثل سابق  میومدو می رفت و هیچ حرفی در این مورد نمی زد ، منم دیگه نمی خواستم خودمو کوچک کنم و ازش بپرسم ؛ تا اینکه یک روز از مدرسه برگشتم خونه ؛ خونه ی ما یک ایوون بزرگ داشت که با چهار در می شد وارد ساختمون شد ؛ دوتاش به اتاق بزرگی که سرسرا بهش می گفتیم و یکی به اتاق تو در توی کنارش که موقع مهمونی ها . یا هر مراسمی که داشتیم  در بینش رو باز می کردیم و یک در به اتاق خانجون ؛ اتاق خانجون دو در داشت یکی به ایوون و یکی به  راهرویی که چهار اتاق  دوتا دوتا روبروی هم قرار داشت؛و انتهای اون مطبخ بود ؛ و دوتا اتاق  رو به حیاط کنار هم  مال من و خانجون  ؛ هوا داشت بشدت سرد می شد و خانجون خیلی زود کرسی اتاقشو میذاشت تا پا درد نگیره ؛ و  این کارو هر سال رجب و سعادت خانم انجام می دادن ؛ وقتی وارد حیاط شدم زن عمو رو دیدم که داره برای منتقل زیر کرسی  آتیش  درست می کنه ؛ بعد از دلخوری که روز چهلم پیش اومده بود زیاد باهاش حرف نزده بودم اما این بار رفتم جلو و سلام کردم و گفتم : خسته نباشید زن عمو چه عجب از این طرفا ؟ کمرشو راست کرد وگفت : سلام خسته نباشید ؛ ای دیگه ؛؛ کار رو گرفتاری؛  تو چطوری بهتری ؟ در حالیکه صورتش رو می بوسیدم گفتم : خوش اومدین ؛ شما چرا زحمت می کشین من بلدم بزارین درست می کنم ؛ گفتم : نه دیگه داره آماده میشه مامانت دست تنها بود اومدم کمک ؛ از پله ها رفتم بالا و دیدم مامان داره دور کرسی رو مرتب می کنه خانجون روی سکوی پنجره نشسته بود سلام کردم و از در اتاق خانجون وارد شدم و ادامه دادم خوبین ؟  نگاهی به من کرد و گفت : چی شده امروز حالت بهتره ؟ گفتم : ای خانجون ناقلا از کجا فهمیدین ؟ خندید و گفت : واسه ی اینکه  سرتو ننداختی  پایین ومثل برج زهر مار  بری توی اتاقت ؛ احوال می پرسی کردی ؛ گفتم : کرسی شما که روبراه بشه من به جای آقاجونم می خوام اینجا بخوابم ؛ اون این کرسی رو خیلی دوست داشت ؛ در همین موقع زن عمو که دسته های منتقل رو طوری گرفته بود که آتیش اون بهش نخوره وارد شد و گفت : پریماه لحاف رو بزن بالا ؛ اما مامان به جای من این کارو کرد و در همون حال گفت : من هستم تو برو سفره رو پهن کن غذا رو بکش ما رو صدا کن زود باش زن عموت خسته شده حتما گرسنه ام هست  . فورا گفتم: چشم و از اتاق رفتم بیرون ؛ وقتی همه چیز رو آماده کردم برگشتم تا صداشون کنم ولی از پشت در صدای مامان رو شنیدم که گفت : این حرف رو نزن من نمیخوام پریماه رو بدم به یحیی دیگه بحث نکن ؛ یک لحظه فکر کردم زن عمو موضوع رو با مامان در میون گذاشته ولی زن عمو همه ی رویا های منو برای زندگی با یحیی نقش بر آب کرد و گفت : نده خواهر ؛ اصلا این دونفر به درد هم نمی خورن ؛ دختر عمو پسر عمو هستن که باشن ؛ یحیی یک بچه ی مظلوم و ساده اس ولی پریماه درست بر عکس اینه , مامان با ناراحتی گفت :بچه ام چیکار کرده ؟  اونوقت چرا ؟ تو در موردش اینطوری حرف می زنی ؟ حال و روز پریماه  رو نمی ببینی ؟ به خاطر مرگ باباش داره داغون میشه ؛بعدم هر کس بچه ی خودش براش عزیزه تو نمی تونی در مورد دختر من این حرف رو بزنی ؛  گفت : دست بر دار طوبی من که بچه نیستم اولا حرف بدی نزدم  تازه  اگر این همه ناراحته چرا به یحیی میگه بیا منو بگیر ؛الان وقت این حرفاست ؟  زشته به خدا ؛ خوبیت نداره ؛ بی خود و بی جهت یحیی  رو هوایی کرده ؛ شما ها که غریبه نیستن ما همش توی خونه دعوا داریم ؛روزگارمون رو سیاه کرده ؛  خانجون با لحن اعتراض آمیزی گفت : میشه دهنت رو ببندی ؟هر کس این حرف رو به گوش تو رسونده غلط زیادی کرده من می دونم  پریماه هیچوقت این حرف رو نمی زنه  ؛ حسن بهش گفت اونا عزا دارن قبول نمی کنن یحیی گفت پریماه خودش می خواد ؛ این دلیل نمیشه که از یحیی خواسته باشه بیا منو بگیر حرفا می زنی ها ,بسه دیگه کشش ندین ؛  زن عمو گفت : خانجون من که مرض ندارم ؛ والله بالله این دونفر به درد هم نمی خورن ؛ اونم با حرفایی که پشت سرپریماه می زنن دیگه من با چه دلی این کارو بکنم ؟ مامان با عصبانیت گفت : به ارواح خاک باباش اگر از بی شوهری بمیره هم به یحیی نمیدم ؛ حالا دیگه برای چی بحث می کنی ؟تموم شد و رفت نمی خوام دیگه حرفی بشنوم , گفته باشم ها  منم مجبور میشم جواب بدم اونوقت بد میشه ؛  زن عمو که سعی می کرد اوضاع رو آروم کنه؛ یک حالت بغض آلود به خودش گرفت و گفت : من می خوام بدونم اگر یک روز بخوای برای فرهاد زن بگیری یک دختری مثل پریماه که نه هنر داره نه اخلاق رو می گیری ؛ آخه چشم رنگی داشتن شد حُسن ؟ تازه راسشو بخواین من از ماجرای رجب دل چرکینم ؛ چیکار کنم؟ دست خودم نیست ؛ خانجون با تندی گفت :بسه دیگه دهنت رو ببند من جای طوبی بودم بیرونت می کردم ؛ بله که حُسنه ؛ دختره مثل دسته گل می مونه از خدا بخواه که زن یحیی بشه ؛ تو بی خودی دست و پا می زنی این دونفر از
بچگی خاطر همدیگر رو می خوان همه ی ما هم می دونیم که آتیش یحیی داغ تره ؛ پس بی خودی سعی نکن فتنه به پا کنی ؛ من خودم با حسن حرف می زنم ؛ولی این خط و اینم نشون بری بالا و بیای پایین یحیی دست از سر پریماه بر نمی داره ؛بی خودی خودتو کوچیک نکن ؛ هر دختری وقتی به زندگی خودش برسه کار یاد می گیره زندگیش رو می چرخونه ؛ تو که نمی خوای بری کاراشو بکنی ، پریماه باهوش و ذکاوته از پس خودش بر میاد ؛ مامان گفت : نه خانجون برای چی دخترم رو بدم به یحیی وقتی این همه حرف سخن براش در آوردن : دل چرکین شدن یعنی اینکه حرفای شما و پریماه رو قبول نکردن من دیگه نمی خوام کسی در این مورد حرف بزنه ؛ و من پشت در مثل بید می لرزیدم و برای اینکه این بحث خاتمه پیدا کنه زدم به در و گفتم مامان غذا رو کشیدم زود بیان سرد نشه ؛مامان فورا در رو باز کرد و از حالی که داشتم هر سه نفر متوجه شدن که همه چیز رو شنیدم ؛ زن عمو که قرار بود ناهار خونه ی ما بمونه چادرشو سرش کرد و رفت مامان سرم فریاد زد : پریماه تو داری چیکار می کنی؟ یعنی اینقدر بدبخت شدیم که این حرفا رو بشنویم ؛ آقاجونت دوماهه که مرده آخه وقت این حرفاست ؟چرا به یحیی گفتی بیا منو بگیر ؟ آخه تو اینقدر وامونده شدی ؟اصلا کی گفته من تو رو میدم به یحیی که سر خود رفتی خواستگاری اون ؟ بیا من باید درست و حسابی با تو حرف بزنم ؛ و با حرص رفت , ولی خانجون دست از سرم بر نداشت وصدام زد و گفت : بیا اینجا ببینم ؛ تو واقعا به یحیی گفتی بیا منو بگیر ؟سکوت کردم و سرمو انداختم پایین ؛ دوباره پرسید : چرا حرف نمی زنی بگو ببینم به یحیی چی گفتی ؟ گفتم : بله خانجون ؛ ولی اینطوری نبود ؛اول اون بهم گفت بیا زن من بشو ؛ منم بهش گفتم پس زیاد صبر نکنیم ؛ و یک مرتبه بغضم ترکید و در حالیکه اشک هام پشت سر هم پایین میومدخودمو انداختم توی بغل خانجون و ادامه دادم ؛ این خونه رو بدون آقاجونم نمی خوام ,من آقاجونم رو می خوام دلم براش تنگ شده ؛ خانجون نمی دونم چیکار کنم ؛ به هر جا نگاه می کنم اونو می ببینم ؛ خانجون که هق و هق با من به گریه افتاده بود محکم منو روی سینه اش فشار داد و صورتم رو بوسید و نوازشم کرد ؛ وگفت : قربون دختر درست میشه ما به زمان نیاز داریم ؛ این چیزا برای همه هست توام باید قبول کنی کسی که رفته بر نمی گرده و ما مجبوریم که به زندگی ادامه بدیم ؛ تو فکر می کنی درد من از تو کمتره ؟ بزار انشاالله اولاد دار بشی بعد می فهمی که یک مادر چی می کشه ؛مادر توام از رفتاری که باهاش می کنی داره عذاب می کشه اون بدبختر از تو هست بیوه شده و مسئولیت شما ها روی دوشش افتاده همش که نمیشه ما تو رو درک کنیم یکم فکر کن و ببین داری با اطرافیانت چیکار می کنی ؟ گفتم : خب برای همین پیشنهاد یحیی رو قبول کردم ؛ گفت : آخه این راهشه ؟ بری به یحیی بگی بیا منو بگیر ؟ اقلا به من می گفتی من خودم جفت و جورش می کردم ؛ حالا اونا با خودشون فکر کردن که ببین چه عیب و ایرادی داشتی که می خوای هر چی زودتر شوهر کنی ؛ گفتم : فهمیدم خانجون اشتباه کردم ؛ غلط کردم دیگه حرفشو نزنین من دیگه یحیی رو فراموش می کنم ؛ مگر زمانی که زن عمو بیاد و معذرت بخوادو التماسم کنه ؛ گفت : آفرین دختر خوب یکم سنگین و رنگین باش ؛یادته چقدر با یحیی هرت و کرته کردی ؟خب زن عموت حساس شده ؛تو یکم خودتو بگیر؛ ناز کن بهت قول میدم خودم همه چیز رو درست می کنم ؛ تو فکر می کنی من و مامانت مثل تو نیستیم ؟ خب باید بزاریم از این خونه بریم ؟ خدا مصیبت رو میده صبرشم میده دعا کن بهمون صبر بده همین ؛چاره ی دیگه ای نداریم ؛ از اون روز همون یک ذره گرمی که از عشق یحیی توی دلم روشن بود خاموش شد؛و دیگه اینو فهمیدم که توی این دنیا نباید به کسی اعتماد کرد ؛ در حالیکه یحیی از اون گفتگو بی خبر بود سعی داشت در هر فرصتی خودشو به من برسونه ولی هر بار چند کلمه بیشتر باهاش حرف نمی زدم و به بهانه ای ازش فرار می کردم ؛ چندین بار اومد روی دیوار و سنگ زد به شیشه ی پنجره ی اتاقم ولی پرده ها رو کشیده بودم و جواب نمی دادم ؛ در حالیکه دلم برای دیدنش پر می زد ؛ ادامه دارد 🆔https://eitaa.com/joinchat/2649751607C2b1adaf617 🆔https://zil.ink/bettiabaei
عالم به عشق روی تُ بیدار می شود هر روز عاشقانِ تُ بسیار می شود وقتے سلام می دهمت در نگاه من تصویر مهربانی تُ تڪرار می شود سلام علی آل یاسین ❤️ 🆔https://eitaa.com/joinchat/2649751607C2b1adaf617 🆔https://zil.ink/bettiabaei
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا